سرباز پشت خط
عاشق بودن شجاعت میخواست. تو نداشتی. ایستاده بودی پشت تپهها و دست تکان میدادی. اگر به سمت تو میآمدم خوشحال میشدی؛ اما اگر نمیآمدم حاضر نبودی قدمی در این صحرای مینگذاری شده بگذاری. آدم این میدان نبودی.
امروز منتظر شدم، منتظر شدم دست تکان دهی، و با اولین علامت، از دور به تو شلیک کردم. باید از پشت تپهها میرفتی. مرا ببخش که زخمیات کردهام. باور داشته باش، تیر خوردن برایت بهتر از کشته شدن بود.
گفتی من نیتی نداشتهام. فقط دست تکان میدادم. کجای دست تکان دادن برای یک دوست بد است؟
گفتم تو هرگز یک زن نبودهای، و نمیدانی قرار گرفتن در درههایی که هیج دیدی به پشت کوهها ندارد چه حسی دارد. از نظر تو یک دست است، اما از نظر من میتواند یک لشکر باشد.
گفتی سقوط در دره چه؟ درد ندارد؟ تو هم هرگز یک مردنبودهای و نمیدانی نه شنیدن چقدر سخت است.
گفتم زندگی سخت است. و عشق سرباز خط مقدم میطلبد، نه فرمانده پشت خط.
گفتی خب اگر سرباز بشوم چه؟ تیرم نمیکنی؟
خندیدم. گفتم تو که فقط دست تکان میدادی؟
گفتی برای مثال میگویی.
گفتم چرا. زخمیات میکنم چون نمیخواهم کشته شوی.
گفتی ما که غریبه نیستیم؟
گفتم نه. اما به قبل از این هم برنمیگردیم.
پرسیدی چرا ؟
گفتم هردوی ما آسیب پذیرتر شدهایم. حقیقت این است من گلولههای زیادی در خشاب ندارم. و تو، خون زیادی از دست دادهای.
عاشق بودن شجاعت میخواست. منکه فقط رهگذری در درهها بودم، کاش برای دیگران کمی از قلهها پایین بیایی...
- ۹۹/۰۹/۰۷
این متن خودت بود حسنا جون؟
خیلی قشنگ بود :) خیلی