ارزش کوچک زندگی من
امروز بعد از اینکه صبح با دیدن اون ایمیل نابودکننده بیدار شدم، دلم میخواست خودمو از همین بالکن پرت کنم پایین و بمیرم. حس کردم لعنتی تو حتی نمیتونی با این ظلم کوچیکی که در حقت شده مقابله کنی، اونوقت چطور میخوای اینهمه ظلم توی دنیا رو تحمل کنی؟ یا حتی یه ذره به کم شدنش کمک کنی؟ تو نهایتش جون چارتا آدمو میخوای نجات بدی، اونم که چی؟ اگه چارسال بیشتر زندگی کنن چی میشه؟ اگه قرار باشه کسی زنده بمونه خدا خودش بهتر از تو بلده نجاتشون بده، و تازه این زندگی اونقدر مزخرفه که مردن زیباتر هم هست.
وقتی به میم میگم دلم میخواد بمیرم ( یا هرکس دیگه ای)، فکر میکنن از زندگیم ناراضی ام. نه! من از آدمای خوش شانس دنیام که سالمم، سقف بالاسرمه، نگران غذام نیستم، اجازه تحصیل دارم، پدر و مادرم زنده ان، و میتونم رویا داشته باشم. ولی وقتی میبینم خیلی از آدما حتی حقوق اولیه زندگی کردن رو ندارن، از خودم متنفر میشم، از دنیا متنفر میشم، از ظلمی که نمیتونم روبروش وایستم متنفر میشم. به میم میگم اگه قراره اینجوری بمیرم، خب چرا زودتر نمیرم؟ منکه سیاستمدار نیستم، حقوقدان نیستم، میخوام دقیقا چه غلطی برای این دنیا کنم؟ گیرم دست چار نفرو گرفتم که عذاب وجدانم کم شه، ولی زندگیم تو تاریخ بشریت شبیه یه نسیمه که فقط چند لحظه به گونه کسی برخورد میکنه، بعد از رفتنم دنیا به مسیر خودش ادامه میده و من هرچقدر هم فریاد بزنم زورم به کسی نمیرسه. شاید حداقل با مردنم یه نفر حرفامو بخونه و چار نفر اعتراض کنن! (که همونم تو ایران بعیده)
حرف زدیم. حرف زدیم و سعی کرد قانعم کنه که اشتباه میکنم. گفتم از اینجا متنفرم، دلم میخواد از ایران برم، ولی وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم این فقط ایران نیست که دلم میخواد ازش برم، دلم میخواد از این دنیا برم. چون از همه جای دنیا متنفرم. از همه ی دستایی که به خون مردم آلوده ان متنفرم و هیچ جای لعنتی ای توی این دنیا نیست که دستش به خون کسی آلوده نباشه.
بعد فکر کردم. کل روز کل زندگیمو مرور کردم. فکر کردم حسنا چی شد؟ کی باعث شد سرتو به دیوار بکوبی و به دنیا فحش بدی؟ کدوم آدما دقیقا تو رو از این دنیا بیزار کرده ن ؟ نشستم و یکی یکی آدما رو مرور کردم. و جوابش شاید عجیب و ساده بود. همه ی آدمایی که بهم ثابت کردن دنیا جای موندن نیست یه وجه مشترک داشتن، همه شون به اعتمادم خیانت کرده بودن، و نه تنها باعث شده بودن به خودشون اعتماد نکنم، بلکه باعث شده بودن دیگه به هیچکس تو این دنیا اعتماد نکنم.
بعد به خودم گفتم، هی تو، تو که یه نسیم گذرا رو گونه ی تاریخی، ازت نمیخوام کارای بزرگ کنی، ازت نمیخوام چیزی رو درست کنی، نمیخوام کسی رو نجات بدی، فقط بیا و یه کاری رو نکن : اعتماد کسی رو خدشه دار نکن. فقط نذار کسی بخاطر تو به دنیا اعتماد نکنه. به اعتماد عمومی صدمه نزن. همین. میم میخنده و میگه زندگی فقط صدسال اولش سخته.
به نظرم برای دووم آوردن این صدسال اول، همین یه دونه ارزش برام کافی باشه.
- ۹۹/۱۰/۱۳
هر بار که آدم دلش میخواد بمیره و نمی میره باعث میشه که مثل الان تو تصمیم ها و ارزش های جدید ساخته بشن! اینجوری میشه که آدمها بزرگ میشن.
درسته از ناراحتیت ناراحتم ولی از اینکه اینجوری سریع داری قد میکشی خوشحالم😘