از این تاریکی انبوه میترسم
خیلی وقت است که به روی ویبره بودن بدنم عادت کردهام. منارجنبانیام که فرو نمیریزد. توصیف این احساس عجیب است، فقط، یک اضطراب دائمی، یک لرزش دائمی در تمام بدنم که فقط خودم حس میکنم. حتی وقتی مضطرب نیستم. نمیدانم کی قرار است آرام بگیرد. به قول سانگته، بدن دروغ نمیگوید. من هم میدانم. اما چاره چیست؟
احساس میکنم لایق نیستم. اگر واقع بین باشم، مشکلات زیادی دارم. حل کردنشان از دست من خارج است. چیزی نیست که بگویم برایش تلاش نکردهام. با این مشکلات به دنیا آمدهام. ولی خب، به سادگی، باعث شده لایق آرامشی بیشتر از این نباشم. هرچند گاهی فراموش میکنم و دردسری در جهان میپراکنم. عدل الهی که میگویند همین است؟ (اغراق نمیکنم. چون چیزهایی هست که فقط خودم میدانم)
از زندگی کردن میترسم. به آدمها لبخند میزنم و از آدمها فرار میکنم. یک مقالهی معروفی در سیستمز بیولوژی هست، با عنوان "Can a biologist fix a radio?" در مورد این صحبت میکند که در زیست شناسی نامفهوم و مبهم صحبت میکنیم. در صورتی که خطکشیهای یک سامانهی زیستی شاید به همان نظم و ترتیب یک رادیو باشد. و لزوم وجود سیستمز بیولوژی را مطرح میکند. با همین حرف ها بود که ما زیستشناسها مهندس شدیم.
و من، این روزها مدام فکر میکنم، "?can a Bioengineer fix a heart". شاید باید به راستی یک مقاله بنویسم. جوابش به سادگی "نه" است. حداقل با این رویکرد نه. فعلاً توضیحش از حوصلهام خارج است. نمیدانم بیشتر از مهندس و زیستشناس دیگر چه لازم است باشیم تا طبیعت به ما حقیقتش را بنمایاند. یا حداقل، کمی ملایمتر ما را بپذیرد. نمیدانم باید از چه چشمی نگاه کنم که ببینم. فقط میدانم از زندگی میترسم. از زندگی می ترسم...
- ۰۰/۰۱/۳۰
این فاصله بین خطوط مخصوصا با گوشی خیلی کمه، فونتش هم توی گوشی همینی نیست که اینجا با ویندوز دارم میبینم. شاید به خاطر مرورگرمه.