نجنبید یک ذره مهرت ز جای ...
روزی که اعتراف کردند هواپیما را خود ایران نشانه گرفته، نشسته بودم روی تخت و نعنا هم بود. من جلوی کسی گریه نمیکنم. حتی در تنهایی هم که گریه میکنم همینطور اشک میریزم و صدایی از من شنیده نمیشود. آن روز اما ناگهان زدم زیر هقهق گریه. دلم خالی نمیشد. تا انجا که نعنا بلند شد و کنارم نشست و فکر کرد اتفاق مهیبی افتاده. اتفاق مهیبی هم افتاده بود.
مدام آن بیت فردوسی از زبان سهراب در ذهنم تکرار میشد. آنجا که وقتی دارد جان میدهد رو به رستم میکند و با افتخار میگوید اشکالی ندارد که مرا کشتی، چون "بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خون است بالین من"...
غافل از اینکه همان کسی که آنقدر به او اعتماد داری، همانی است که تو را به خون غلتانده...
آنجا که رستم میگوید ندانستم و سهراب میگوید "ز هر گونهای بودمت رهنمای، نجنبید یک ذره مهرت ز جای"...
هنوز هم هربار با یادآوری آن حادثه قلبم فشرده میشود.
ماجرای جغرافیا نیست. بعضی ماجراها ماجرای جغرافیا نیست.
- ۰۰/۱۰/۱۷
چقدر زیبا گفتید، از ارتباط این حادثه و خونخواهی با داستان رستم و سهراب..