باززیستن خاطرات
جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۰ ب.ظ
دارم کتاب "وضعیت آخر" را میخوانم. یک مفهوم جالب را معرفی کرده است به نام "باز زیستن" خاطرات. مثلاً فرض کنید مادر شخصی در کودکی یک عطر خاص میزده، و او مادرش را از دست داده است. بعد در بزرگسالی از کنار یک عطرفروشی عبور میکند و همان بو را میشنود، ناگهان بیدلیل احساس غم و فقدان سراغش میآید. او عطر کودکیاش را به یاد نمیآورد، اما در حال باززیستن آن خاطره است.
وقتی از سفر برگشتم، میزم را جابجا کرده بودند. یعنی من و خواهرم یک اتاق مشترک داریم، و چون من را یک انسان موقت به حساب میآورند، برای من میز و تخت جدا نخریدهاند :)) ولی خب چون خواهرم باثبات نیست، هر دو در اختیار من است. اینکه میگویم باثبات نیست یعنی یک دقیقه پشت میز درس میخواند، بعد میرود دنبال کارهای متفرقه، باز شش ساعت بعد میآید درس بخواند. ولی من کارم را پشت سر هم انجام میدهم. حالا خلاصه، آمدم دیدم میز جابجا شده. جایی گذاشته بودند که پارسال بود.
حالا هر بار پشت میز مینشینم گاهی انگار در آن خاطره بد سال گذشته باززیستی میکنم. گاهی مجبورم بلند شوم و یک دوری بزنم و خودم را قانع کنم که نورا تو خوبی، و حتی اگر حالت بد هم شد اشکالی ندارد. دوباره خوب میشوی. همانطور که پارسال خوب شدی. ولی اگر با این مفهوم باززیستی آشنا نشده بودم، احتمالاً هرگز نمیفهمیدم چرا وقتی پشت میز مینشینم گاهی ناگهان حالم بد میشود. بعد فکر میکردم واقعاً چیزیم شده! بله خلاصه، حالا میدانم که باید خاطرات را هضم کنم. باید با تروماها کنار بیایم.
و باید بدانم که، هیچ لحظهای هرگز دوباره تکرار نمیشود، حتی اگر آن دو لحظه بسیار شبیه به هم باشند. من دارم در جنگل زندگی به جلو گام برمیدارم، حتی اگر درختهای پیشرو خیلی شبیه به درختهای پشتسر باشند.
- ۰۰/۰۳/۲۱
این باز زیستن رو من هم نمیدونستم
الان که فهمیدم میبینم آزاردهندههاش خیلی زجر آورن ولی قسمت های خوبش هم خیلی شیرینن،هرچند برای من پیدا کردن خوبهاش کمی سخت شده
(غرغرو و مظلوم نما شدم،ناشی از اینه)
این پدیدهی موقتی و مسافر انگاشته شدن رو منم تا حدی باهاش مواجهم
اوایل خیلی بهم برمیخورد،الان یه حس جالبی بهش دارم
(هرچند هنوز هم گاهی در لحظه رفتارها برام آزاردهنده هستن)
یه عدم تعلق و سبکبالی دوست داشتنی برام ایجاد کرده