I wanna fall in life
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۷ ق.ظ
ذهنم کمی رو به پیری است انگار. گاهی یادم میرود چه چیزهایی را گفتهام و چه چیزهایی را نگفتهام. و ترس از گفتن حرفهای تکراری دارم. میشود لطفاً اگر سن و سالی از من گذشت و حرفهای تکراری زدم به جای اینکه در ذهنتان بگویید این پیرزن حواسش را گمکرده، بگویید خانم این حرف را قبلاً هم زدهاید؟ بله این لطف را در حقم بکنید.
خب حالا چی میخواستم نطق کنم؟ در مورد افتادن بود.
میدانید، معمولاً بزرگ شدن، اوج گرفتن، صعود، پیشرفت کلمات همراستا تعریف میشوند. دیدهاید مثلاً میگویند اگر به بنبست رسیدی پرواز کن. خود من یکبار نوشته بودم "باید پرواز را بیاموزم، برای وقتی که کسی مرا در درهای هل بدهد." خلاصه این مفهوم بالاگرفتن و بالارفتن همواره معنای مثبتی داشته و برعکس آن یعنی سقوط و زمین خوردن یک مضمون منفی داشته است.
ولی من تازگیها دارم به مفهوم جدیدی پی میبرم. حس میکنم اگر یک نقطه روی محوری عمودی باشم، و بخواهم بزرگتر شوم، بخواهم به خدا (منبع قدرت) نزدیکتر شوم، بخواهم رشد کنم، باید نه صعود، که نزول کنم. حالا این افتادن معنیاش گیر کردن در ورطهی گناه و آلودگی نیست. معنیاش فقط همین "افتادن" است. و نه تنها باید افتادن را بپذیرم، باید خواستار آن نیز باشم. حالا لازم نیست با سر زمین بخوریم، میتوانیم کمربندمان را ببندیم و با دستهای آزاد از صخرهی زندگی پایین برویم. حتی گاهی فکر میکنم این "هبوط" تمثیلی یا واقعی آدم و حوا هم، شاید مقام آنها را بالاتر برد. آنها را رشدیافتهتر کرد. برخلاف تصور معمول که هبوط آنها را حتی بدترین اتفاق تاریخ میدانند. حالا نمیدانم آیا فیلسوف دیگری هم در دنیا همنظر با من بوده یا نه. ( 😎)
خلاصه اینکه قبلاً میترسیدم، به بالا رفتن فکر میکردم، و این صخرهها زیادی ناهموار بودند. حالا راهم را برعکس کردهام. خواستار افتادنم. به جای اینکه صخره را سخت بچسبم و تلاش شاید بیهوده برای صعود کنم، رهایی و سقوط را انتخاب کردهام.
یکبار یک دوستی که مرا خیلی کم میشناخت به من گفته بود " you are so deep "
من هم که نمیخواستم تصورش را بهم بریزم 😎 گفتم I've fallen deeply
ولی خب حالا دنیا چرخیده و واقعاً به حرفم معتقد شدهام. I wanna fall, in life.
- ۰۰/۰۳/۲۵
چرا؟ از کوه بیای پایین؟
منبع قدرت ک خدا باشه پایین و بالا نداره البته. که همه جا خداست. اما منظورتو متوجه نشدم از این ک نمیخوای دیگه بالا بری.