فرضیهی مینیسخنور (۳ دقیقه)
آدمها در من باقی میمانند. من زیاد کتاب فلسفی و روانشناسی نخواندهام و هر حرفی میخواهم بزنم حس میکنم حتماً یکنفر قبل از من این حرف را زده و فقط از بیاطلاعی من است که احساس متفکر بودن به من دست میدهد. خلاصه خوشحال میشوم اگر بیایید به من بگویید فلان فیلسوف هم این نظریه را در این راستا دارد که من بتوانم پیگیر افکارم شوم.
خب فرضیه جدیدم چیست؟ اسمش را گذاشتهام "مینیسخنورها". خب ما از کودکی با آدمهای مختلفی برخورد داریم. رفتار آنها را میبینیم و همچنین بازخوردشان را نسبت به رفتار خودمان. بنابراین یک تصوری نسبت به آنها در ذهن خود میسازیم. ولی این بین اتفاقی میافتد، که هنوز خودم درست نمیدانم چیست، که این تصویر ذهنی ما، در درون ذهن سخنور میشود. بعد از آن در عدم حضور آن فرد هم، به رفتار ما واکنش نشان میدهد، و تبدیل به یک "صدای بیرونی در درون" میشود.
اجازه بدهید با یک مثال بحث را روشن کنم. شما سالها با پدر و مادر خود زندگی کردهاید. مادرتان هم همیشه شما را سرزنش کرده و از بهترین کارهایتان هم ایراد گرفته. حالا خودتان شخصیت مستقلی دارید، زندگی مستقلی دارید، حتی شاید مادرتان خدای نکرده فوت کرده باشد. یک موفقیت در محل کارتان به دست آوردهاید. ولی وقتی اسم شما را اعلام میکنند، یک صدا درون ذهنتان میگوید "نه تو به اندازه کافی خوب عمل نکردی." به این صدا میگوییم صدای مینیسخنور، و میتوانیم حتی به اسم بگوییم این مینیمادر آن فرد است.
خب حالا مشکل من این است که من کلی مینیسخنور درون ذهنم دارم. هنوز نمیدانم باید به انها اهمیت بدهم یا نه. چون انها یکجورهایی به من فیدبک میدهند و معیاری برای اعمالم هستند. معیاری برای رضایت از خودم. معیاری برای ابراز خودم. ولی گاهی هم مرا تحت فشار قرار میدهند.
وقتی میگویم "آدمها در من باقی میمانند" منظورم همین است. و من همانطور که گفتم نمدانم چطور میشود که کسی در من باقی میماند.
- ۰۰/۰۴/۱۵
بنظرم توجه نکردن بهتر باشه تا لذتشو برد.