درون پوست خودم
پست قبلی رو انتشار در آینده زده بودم که بالای صفحهم بمونه. الان دیدم منتشر شده یه لحظه حسابی ترسیدم که نکنه چیز اشتباهیای توش نوشته باشم :) حالا پیشنویسش کردم دوباره.
---
بعضی وقتا نمیدونم طبیعت زندگی چیه. یعنی نمیدونم جریان طبیعی زندگی چه معنایی داره.
---
تا پارسال آدمی بودم که فکر میکردم "اشکال نداره، بالاخره یه کاریش میکنیم"، ولی خیلی این طرز فکر اشتباه بود. بهم ضربه زده. درسته شاید تهش بشه یه کاری کرد، ولی این مدل زندگی کردن خوب نیست. باید آدم در همون لحظه متوجه باشه تصمیمهاش چه نتایجی دارن.
---
سریال dopesick رو دیدم. یه جاییش وکیله به همکارش میگه تو از کی آدم مذهبیای بودی؟ میگه نبودم. هشت سال پیش مسیحی شدم. میپرسه چرا؟ میگه میخواستم آدم بهتری باشم.
خب من فکر نمیکنم مذهب از آدما آدم بهتری میسازه. ولی نمیتونم هم کاملاً باهاش مخالفت کنم. مثلاً آدمای مذهبی به طور میانگین رفتارهای پرخطر کمتری دارن. مثل روابط متعدد و مصرف مواد. البته تحقیقاتی هم هست که نشون میده تو بعضی جمعیتا تفاوتی نداره. یا مثلاً بعضی تحقیقات میگن آدمای مذهبی resilience بیشتری دارن تو شرایط سخت. بهرحال نمیدونم. دیالوگی بود که منو به فکر برد.
---
گاهی حس میکنم یه چمدونم که به زور زیپش کشیده شده. یه بادکنکی که هنوز نترکیده ولی خطر ترکیدنش وجود داره. یه لباسی که با سختی زیپش رو کشیدی و میترسی با یه حرکت درزش پاره بشه. یه منی که درون خودم به زور جا شده و رها نیست. بندهای اجباری نیست. محدودیتهای عقلانیه. ولی کمی خستهام. و منتظرم برسم خونه. برسم خونه که این لباسو از تنم در بیارم و نفس بکشم. تو پوست خودم. تو وجود خودم.
- ۰۱/۰۲/۰۷
چقدر درک میکنم پاراگراف آخرت رو.
من قبلا خیلی از این حس ها داشتم. الان ولی رسیدم خونه به نظرم🙂