پارههای امیدشان را برای زیستن یک داستان خوب ...
[تصویر - در زبانهی جدید باز میشود]
نوشته "قبل از اینکه چیزی در مورد داستان بدانم، داشتم تبدیل به یک فتالیست میشدم. داشتم باور میکردم که انسان نمیتواند در زندگی معنایی حس کند چون اساساً معنایی وجود ندارد. اما دیگر به این چیزها باور ندارم. شرمآور است، چرا که میتوان با ترکیب نویسندگی و فتالیستی پول خوبی در آورد. نیچه این کار را نسبتاً موفقیتآمیز انجام داد. او هیچ موفقیت شخصیای کسب نکرد، قصد تخریب ندارم، ولی او به ندرت از تختخوابش بیرون میآمد.
...
نمیخواهم به آن زمانی برگردم که باور داشتم زندگی بیمعناست. میدانم دلایل بیوشیمیایی برای برخی از انواع افسردگی وجود دارد؛ اما امیدوارم کسانی که با افکار تاریک دست و پنجه نرم میکنند، پارههای امیدشان را برای زیستن یک داستان خوب خرج کنند. منظورم همین است که یک عده آدم پیدا کنند که دارند برای یک دلیل خاص سخت تلاش میکنند، و به آنها بپیوندند. فکر میکنم خیلی زود شگفتزده خواهند شد که چقدر زود افکار غمآگینشان رخت برخواهد بست، حداقل به این خاطر که دیگر فرصتی برای فکر کردن نخواهند داشت.
بیشاز اندازه کار برای انجام دادن، و بیش از اندازه روایت برای نوشتن وجود دارد."
- A million miles in a thousand years
- by Donald Miller
+ تصویر از چند روز پیش است که پشت میز ناهارخوری نشسته بودم و داشتم کتاب میخواندم. بعد در یک لحظه نور دمید؛ و همه جا طلایی شد.
- ۰۱/۰۲/۱۶
به موقع بود...