Maisie
امروز فیلم What Maisie Knew را دیدم. در مورد دختر بچهای است که پدر و مادرش هردو بیشتر وقتشان را مشغول کار هستند. کارهایی که نیاز به سفر دارد و بچه با پرستارش یا در مهدکودک است. و وقتی طلاق میگیرند وضعیت بدتر هم میشود. دو تا از صحنهها برایم خیلی غمناک بود:
یک جایی پدرش او را جلوی خانهی مادرش پیاده میکند (در واقع دارد او را ترک میکند). ولی قبل از اینکه دوباره در تاکسی را ببندد دختر برمیگردد و او را در آغوش میگیرد و میگوید دلش برایش تنگ میشود.
میدانید، هر آدم دیگری که بخواهد محبت کسی را به دست بیاورد، اینجور محبت بیدریغ را؛ باید حتماً یک کاری انجام دهد، یک فداکاریای کند، که کودک دوستش داشته باشد. ولی این محبت شبیه یک هدیه، بدون هیچ انتظاری به والدین داده میشود، و نمیدانم چند نفر از آنها متوجه ارزشمند بودن آن هستند.
یک جای دیگر دختر همراه پرستارش است و مادرش بالاخره برمیگردد که او را ببرد. حالا نه اینکه جای خاصی ببرد. می خواهد همراه خودش ببردش سرکار. بچه در رفتن تعلل میکند. میگوید ما میخواستیم فردا برویم قایقسواری. مادرش میگوید همین؟ خب قایقسواری که چیز خاصی نیست، هرروز دیگری هم که بخواهی میرویم.
این لحظه خیلی برایم پررنگ بود. اینکه آدم بزرگسال متوجه حیاتی بودن آن لحظه از دید کودک نیست. روزهای دیگر جای آن روز را نخواهند گرفت. و این نکته هم نه فقط در رابطه با کودکان، در رابطه با همه و حتی در رابطهی خودم با خودم باید مدنظرم باشد. لحظههای بعدی جای این لحظه را نمیتوانند بگیرند.
فیلم نکات ریز زیادی داشت و هرچه بیشتر به آن فکر کنم بیشتر برایم تداعی میشود. من خیلی دوستش داشتم. و میتوانید آن را رایگان هم ببینید :)
- ۰۱/۰۲/۲۶
تو تربیت کودک به ما میگن که یک ساعت بزرکسالان برای یه کودک (هرچقدر سن کم تر باشه کلافگی برای بجه بیشتره) معادل چندین ساعته! حتی این انتظار زیر ۳ ۴ سال اسیب زاست.