رفتن و آمدن از یکدیگر مستقلند :)
ذهنم تمرکز نداره و نمیتونم یک متن منسجم بنویسم. ولی برای اینکه این هفته بدون پست نباشم یکم روزمره بنویسم. بعد از مدتها تو اینستاگرام پست و استوری گذاشتم. و سعی کردم به طور فعالانه با پارانویا مبارزه کنم. مثلاً با خوندن کامنتها اخم نکردم و همه چیز رو ساده گرفتم و وقتی دخترخالهم گفت که «بالاخره رویت شدی» به جای اینکه این حرفش رو به بیملاحظگیش تفسیر کنم (البته در اولین لحظه همچنان همونم)، تلاش کردم همونطور که دکتر رامانی گفته بود احتمالات دیگه رو هم در نظر بگیرم و از زاویههای دیگه هم به قضیه نگاه کنم. و تهش این شد که براش یه گیف رویت هلال ماه فرستادم :))
به زی میگفتم فکر میکنم اینطور نیست که ما نتونیم با بقیه ارتباط بگیریم، فقط به جای اینکه هوشمونو صرف رمزگشایی از نیات پلیدشون کنیم، باید اونو صرف شوخطبعی و پیدا کردن جوابهای هوشمندانه کنیم :) یه تغییر جهت ساده.
چند وقت پیش داشت میگفت که به نظرش رفتار آدما صادقانه نیست. و مثلاً یه بار نشده که پسرعموش بیاد دیدنش. و همیشه اینطوری بوده که تهران یه کاری داشته و در کنارش زنگ زده که من تهرانم بیا همو ببینیم که یه رفع تکلیف کنه. من اولش باهاش موافق بودم. ولی بعد که این قضیهی پارانویا پیش اومد بهش گفتم ببین، اون میتونست همون زنگ رو هم نزنه. و چه اشکالی داره اگه کسی حتی نیتش مستقیماً دیدن ما نبوده با ما دو ساعت وقت بگذرونه؟ اینطوری نیست که بخواد سواستفاده کنه از این حرف زدن. درست مثل وقتی که پروانه بهم تو تولد گرفتم کمک کرد و آخرش گفت که مامانم بهش گفته بوده که برا من تولد بگیره و من کلی گریه کردم. و زی گفت که ببین، اون که مجبور نبود اینکارو کنه، میتونست همینکارو هم نکنه، و خودش خواسته که اینکارو کنه. و بعد آرومتر شدم. و زاویههای دیگه رو هم دیدم.
دیروز هم کلی پیام گرفتم از آدمای مختلف. و به این فکر نکردم که حرفشون صادقانه هست یا نیست. چه اهمیتی داره؟ اونا دوست داشتن پیام بدن و بگن «سلام»، و همین باید به تنهایی قابل تقدیر باشه برای من :)
به دوستایی که مدتها بود میخواستم پیام بدم و حالشون رو بپرسم پیام دادم. و این هم ترسناک نبود. و بهم خیلی احساس خوبی داد. من نمیتونم به دوستام بگم که دلم براشون تنگ میشه. ولی میشه. و حالا میدونم نه من فرصت دارم و نه اونا، ولی خب بد نیست که حداقل هر چند وقت یه بار بهشون پیام بدم.
خیلی وقتا پیش میومد که ما نمیرفتیم خونهی کسی و مثلاً من با بچههای اونا همبازی بودم و وقتی میگفتم چرا نمیریم خونه فلانی، مامانم میگفت «هر رفتی آمدی داره» و اگه کسی نیومده خونهی ما شاید دلش نمیخواد ما هم زیاد بریم خونهشون. ولی خب نمیدونم. من دوست ندارم آدما رو اینجوری ببینم. خود من خیلی کم میرم مهمونی چون آدم «شروع کننده ای» نیستم زیاد، ولی خیلی استقبال میکنم که کسی بیاد خونهمون. و اگه به کسی مدتها پیام ندم معنیش این نیست که به یادش نبودم. یکی از دوستای دبیرستانم هست که من هنوز بهش فکر میکنم و دوست دارم یه روز ازش خبر بگیرم. ولی دیگه هیچ راه تماسیای باهاش ندارم حتی. چون یه روزی بود که فکر میکردم همیشه فرصت هست و فکر نمیکردم آدما واقعاً گم بشن.
خلاصه اینکه میخوام این جملهی «هر رفتی آمدی داره» رو کنار بذارم. این مال زندگی من نیست. آره همین بود حرفم :)
+ کامنتا رو جواب میدم بچهها، فقط به زمان نیاز دارم :) از نوشتن کامنتای بلند ناامید نشید، من دوستدار کامنتهای طولانی و کوتاه هستم :)
- ۰۱/۰۳/۳۰
چه جالب.
من یه آدم شروع کننده ام ولی مثل مادرت اگر من دعوت کنم کسی رو خونه ام و اون منو دعوت نکنه بعدش، من میشم قطع کننده و دیگه دعوتش نمی کنم :دی
هر رفتی آمدی داره رو منم معتقدم :دی