فوق ماراتن

سقوط از دره‌ها

پنجشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ

«تا کی اینجا هستی؟» شانه‌ها و ابروهایم را بالا می‌اندازم.

«نمیدونم» صورتم را بر‌می‌گردانم و به صورتش نگاه می‌کنم.

«مگه تو میدونی؟» و دوباره به مسیر روبرو نگاه می‌کنم.

«نه. ولی حداقل . . . تا وقتی که هستی . . . یعنی، تا وقتی که میتونی باشی، اینجا می‌مونی؟» لبخند می‌زنم. آدمی سرشار از ناامنی‌های پیچیده.

«دارم حدس می‌زنم از چند نفر تا حالا این سوال رو پرسیدی.» بی‌تفاوت است. انگار حرفم را نشنیده باشد.

«دوست داشتم بخوابم. و هرگز بیدار نشم. از زندگی کردن خسته‌ام.» جوری جمله‌اش را می‌گوید که انگار دارد از روی یک کتاب می‌خواند. کلیشه‌های تکراری. جمله‌هایش فقط به درد کپشن اینستاگرام شاعری می‌خورد که کتاب‌هایش فروش نرفته است.

«اونوقت از خوابیدن هم خسته میشی. به نظر منکه خوابیدن واقعاً کسالت آوره.» لبه‌ی پرتگاه وارد میدان دیدمان می‌شود. «من دوست داشتم اونجا بمونم. دوست داشتم اون روز اونجا بمونم. دوست داشتم اون روز هرگز تموم نشه.» ماشین را نگه می‌دارم و خاموش می‌کنم.

«بیا بیرون بابا. انقدر ناله نکن.» پاهایم را روی زمین می‌گذارم. بعد می‌دوم سمت لبه‌ی دره. حس می‌کنم قبلاً هم اینجا بوده‌ام. ولی چیزی یادم نیست. شاید بوده‌ام. شاید نبود‌ه‌ام. شاید یک جایی شبیه اینجا بوده. فقط می‌دانم از دره‌های زیادی پریده‌ام. و این بیشترین چیزی است که در این دنیا دوست دارم. 

«کاش می‌شد از این دره پایین بپرم و بمیرم». 

«مزخرف نگو. هیچ‌کس تا حالا با پریدن از دره نمرده. در واقع هیچ‌کس تا حالا تو این دنیا نمرده. فقط با فکر کردن بهش یه خواب مزخرف نصیبت میشه. و تمام خوابتو قراره از ارتفاع بترسی.» سکوت می‌کند. جوری سکوت می‌کند که انگار می‌داند خوابیدن با ترس چه شکلی است. مطمئنم کار هرروزش است. فکر کردن به این چیزهای فیلسوفانه‌ی بی‌معنی. فقط به صورتش نگاه می‌کنم. می‌داند منظورم چیست. پاهایمان را ثابت نگه‌می‌داریم. ذره ذره بالا می‌آییم و در فاصله‌ی کمی از زمین معلق می‌شویم. بالاتر می‌رویم. تمام مدت به صورتش نگاه می‌کنم. تا وقتی که لبخند بزند. 

«چشماتو ببند» می‌دانم از لحظه‌ی حرکت از زمین به سمت دره می‌ترسد. با اینکه می‌داند قرار نیست سقوط کند. فقط در خواب دیده که یک بار از دره‌ای سقوط کرده و سرش به یک سنگ خورده و خون از بدنش جاری شده و مرده. می‌ترسد. دست‌هایش را می‌گیرم و به سمت دره هل می‌دهم. 

«حالا باز کن» به زیر پاهایش نگاه می‌کند و جیغ می‌زند. و بعد دیوانه‌وار بلند می‌خندد. دست‌هایش را گرفته‌ام و بعد با هم سقوط می‌کنیم. با سر به سمت پایین دره می‌رویم. برای لحظه‌ای فراموش می‌کنم. فراموش می‌کنم چه کسی هستم. یا چه کسی باید باشم. و تا به پایین دره برسیم، به خواب عمیقی فرو رفته‌ام. خواب می‌بینم دیرم شده. خواب می‌بینم قهوه می‌خورم. خواب می‌بینم گریه می‌کنم و همزمان مسواک می‌زنم. همیشه خواب می‌بینم در خانه‌ای هستم که پنجره‌اش رو به یک درخت کاج است. یک خواب تکراری دائمی. یک بار با یک گربه صحبت می‌کردم که معتقد بود بعضی‌ها در خواب به خواب بودنشان آگاهند.از ازش پرسیدم حتی گربه‌ها هم؟ تا این را گفتم فکر کرد حرفش را باور نکرده‌ام و از عصبانیت رویم پرید و دوباره به خواب فرورفتم. البته این قضیه مال خیلی وقت پیش است. الان دیگر پریدن گربه برایم خواب‌آور نیست. ولی واقعیت این بود که من نمی‌توانستم حرفش را باور کنم. در واقع خودم هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بودم. در خواب همه چیز واقعی به نظر می‌رسد. گاهی فکر می‌کنم باید به خاطر بسپرم. باید به خاطر بسپرم و اگر یک روز بخوابم و ببینم همه چیز شبیه خواب قبلی است می‌فهمم که این خواب است و واقعیت نیست. ولی هربار یک چیز کوچکی تغییر می‌کند و مغزم گول می‌خورد. در واقع خود مغز خودش را گول می‌زند. یک روز هوا ابری است یک روز آفتابی. یک روز وزنم ۶۴ کیلو است یک روز ۶۳.۵. یک روز می‌روم کتابخانه درس بخوانم و یک روز در خانه می‌مانم. می‌دانم مغز در شبیه‌سازی واقعیت ناتوان است. نمی‌تواند یک تغییر واقعی را شبیه‌سازی کند. هرگز نمی‌تواند باریدن شهاب‌سنگ از آسمان، فرار کردن از دست دایناسورها یا حتی سقوط کردن از دره را شبیه‌سازی کند. با اینحال گول می‌خورم. هربار با تغییرات ساده گول می‌خورم و نمی‌فهمم این خواب است. 

یکی از نعمت‌های این دنیا این است که آدم می‌داند خواب چقدر طول می‌کشد. بنابراین مجبور نیستم آن زندگی کسالت بار را برای مدتی طولانی تجربه کنم. و نمی‌فهمم او چطور می‌تواند حتی یک لحظه به اینکه همیشه خواب باشد فکر کند. آدم باید واقعاً ناسپاس باشد و عقلش را از دست داده باشد که بخواهد در یک دنیای پر از ترس و بدبختی زندگی کند. و تازه هرروز توهم مردن داشته باشد! البته می‌دانم کمی فاز روشنفکری و فیلسوف بودن دارد. بهش گفته‌ام که دانشمندان سال‌ها تحقیق کرده‌اند و فهمیده‌اند توهم مرگ در خواب یک موضوع همگانی است و حتی می‌دانند کدام پروتئین در مغز انسان باعث ایجاد چنین توهمی می‌شود.

در تمام خواب دست‌هایش هنوز توی دستم است. فرقی ندارد بیدار باشم یا خواب. گرمای دست‌هایش چیزی است که در من همیشه می‌ماند. می‌دانم فردا که بیدار شوم دیگر دست‌هایش را نخواهم گرفت. یعنی، احتمالش چیزی نزدیک به صفر است. ولی می‌دانم باز هم مسیرمان به هم برخورد می‌کند. فقط باید به اندازه کافی صبر کنم. برای همین است می‌گویند خدا در قلب انسان‌های صبور است. فقط انسان‌های صبور هستند که می‌توانند زیبایی را در این آفرینش ببینند. و به آن ایمان بیاورند. به این جمله ایمان بیاورند که چه بسیار چیزهایی که انسان دوست ندارد و در آن‌ها برای او خیری است

گاهی خواب می‌بینم که او مرده. توی خواب گریه می‌کنم. یک سری آلبوم ورق می‌زنم. ولی می‌دانم زنده است. هربار که نزدیک است مرا با فکرهایش مسموم کند بهش یادآوری می‌کنم که دفعه‌ی قبل هم باور داشته مرده است و باز هم همدیگر را دیده‌ایم. باز هم با هم از این دره پریده‌ایم. ولی نمی‌گویم من باز هم در خواب گریه کرده‌ام. حتی اگر تمام زندگی یک خواب باشد، می‌خواهم در این خواب زندگی کنم. چون من عاشق سقوط کردن از دره‌ها هستم. 

  • نورا

نظرات  (۳)

  • یک مسلمان ...
  • اگه خیلی زود اولین کتاب تون رو چاپ نکنید به خودتون اجحاف کردین! تمام.

    پاسخ:
    شما خیلی دیر به این موضوع پی بردید :)) یک بنده خدایی که اسمشو نمی‌برم پارسال قرار بود یک رمان بنویسه و فقط سه قسمتش رو اینجا منتشر کرد (یا دو قسمت؟)، و خلاصه اینکه قراره تمام عمرش رو اجحاف کنه :)) 

    نه ولی جدای از شوخی واقعاً فرصت ندارم. البته مجموعه داستان دارمینس رو ادامه میدم. و این سری جدید هم شاید یک مجموعه بشه. ولی کتاب نوشتن تعهد زیادی می‌خواد. یعنی نویسنده بودن به تنهایی یک شغله، و خب کار ما آماتورها نیست :) 
  • یک مسلمان ...
  • دیر با اینجا آشنا شدیم. 

     

    + با مجموعه داستان دارمینس هم آشنایی ندارم متاسفانه :(

     

    با علم به همه اینایی که فرمودین، از تعهد و ... کامنت بالا رو گذاشتم و روی حرفم هستم که حیفه. 

    پاسخ:
    اشکال نداره حالا خودتونو ناراحت نکنید :))


    مجمع الجزایر دارمینس

    رمان ناتمام: قسمت یک ، قسمت دو
  • یک مسلمان ...
  • نه مثل اینکه واقعا دیر با اینجا آشنا شدم!

     

    ممنونم.

     

    حتما خواهم خوند ان شاءالله. 

    پاسخ:
    :) انشالله. 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    نویسندگان