سقوط از درهها (۲)
وقتی میگویم «دوست داشتم بخوابم و هرگز بیدار نشم» حرفم را جدی نمیگیرد. جوری رفتار میکند انگار نشنیده است. برای لحظهای عصبانیام میکند ولی بعد به یاد میآورم که همه چیز در این دنیا لحظهای است و این کمی از خشمم کم میکند.
دستهایم را میگیرد و در حالی که چشمهایم را بستهام مرا روی هوا به سمت دره میکشاند. به زیر پاهایم نگاه میکنم و به صورتش میخندم. با هم سقوط میکنیم. آزاد و رها سقوط میکنیم تا وقتی که دستهایش از دستهایم محو شود و ذره ذره در فضا حل شود، انگار که هرگز وجود نداشته است. خوابیدن واقعاً پدیدهی عجیبی است. هربار محو میشوی و دوباره از نو پدیدار میشوی. درست همانطور که قبلاً بودهای. ولی آنقدر عادی و روزمره است که انگار کسی متوجه عجیب بودنش نمیشود.
چند وقت پیش گذرم به معبدی افتاده بود. نمیدانم چطور از سرراهم پیدا شد. یک درخت بزرگ بود که وسطش را خالی کرده بودند و درونش یک نفر به عبادت نشسته بود. درخت البته کاملاً سرحال بود و برگهای سبز روشنی داشت. بر خلاف میل درونیام که میخواست روی شاخهها بپرد و آنجا کمی استراحت کند، به یک تکه سنگ تکیه دادم جوری که فرد داخل درخت متوجه حضورم نشود. صحبت کردن با اینجور آدمها حوصله سر بر است. گاهی ترجیح میدهم با یک خرمگس صحبت کنم تا یکی از اینها. به چیزهای موهومی باور دارند و کاملاً غرق در تفکرات خودند. تا جایی که انگار چیزی غیر از آنچه به آن باور دارند را نه میبینند و نه میشنوند.
همانجا نشسته بودم که یکهو یک کرم سرش را از خاک بیرون آورد و به من سلام کرد. اولین بار بود که میدیدم یک کرم پشتش را به آدم نمیکند و رد نمیشود. برای همین من هم به او سلام کردم و سعی کردم افکار گونهپرستانه را از خودم دور کنم. البته آن لحظه تنها هم بودم و از همصحبتی بدم نمیآمد. گفتم شاید این کرم با بقیهی کرمها فرق داشته باشد. که خب همینطور هم بود. درست یادم نیست با چه چیزی شروع کردیم. یعنی آدم اگر بخواهد همیشه یک حرف مشترکی برای صحبت پیدا میکند. حدس میزنم در مورد طعم کلمها با هم توافق نظر داشتیم. و البته آن هستهی وسط گیلاس که برای کرمهای بیچاره مصیبت بزرگی است. بعد کم کم صحبتمان به فلسفهی زندگی رسید. آن موقع من هنوز زندگی را دوست داشتم. صبر زیادی داشتم. و عاشق این بودم که از درهها پایین بپرم. به من گفت:
«تو به جسم اعتقاد داری؟»
یادم نیست دقیقاً جوابش را چه دادم. فقط مطمئنم که گفتم به نظرم همهاش چرندیات است. گفتم چطور ممکن است که یک چیزی آن بیرون باشد که همیشه موجود باشد و حتی موقع خوابیدن نیز محو نشود؟ و غیرمعقولتر از آن اینکه آن چیز فقط در زمان مشخصی موجود باشد و بعد برای همیشه نابود شود! چه کسی ممکن است این توهمات را باور کند؟ گفت او هم قبلاً به جسم اعتقاد نداشته، ولی احساس میکند یک چیزی فراتر از او آن بیرون وجود دارد، یک جور اتصال را احساس میکند، چیزی که حتی وقتی میخوابد آن بیرون وجود دارد و اصلاً به همین خاطر است که با بیدار شدنش دوباره همینی میشود که هست. یک کرم. اگر آن نقطهی مرجع آن بیرون وجود نداشت، چرا یک کرم بعد از بیدار شدنش تبدیل به پروانه نمیشود؟ یک سری مثالهای دیگر هم سر هم کرد. میگفت:
«ببین من یک زمانی عاشق یک گل بودم. همه چیز خوب پیش رفته بود و قرار بود با رسیدن باد بهار من برم و تخمهام رو پشت برگش بچینم. بهار اومد و رنگ این گل زرد شد. بعد برگهاش ریخت. یک روز اومدم و دیدم دیگه وجود نداره. اونجا بود ولی دیگه حضور نداشت. خب اگه این مرگ نیست پس چیه؟»
گفتم «کرم عزیز من فکر کردم تو کرم تحصیلکردهای هستی، به این پدیده میگن خواب گل. گلها اینطوری میخوابند. به جای اینکه محو بشن خشک میشن، و دوباره سال بعد از همون خاک بیرون میان.»
گفت «نه. من یک سال صبر کردم. و یک گل از همونجا رویید که شبیه گل من بود. ولی دیگه گل من نبود.».
گفتم «آه خدای من! نمیدونستم با یک کرم عاشق طرفم! خب عزیز من اینکه مشخصه! اون گل گل تو بوده ولی دیگه تو رو دوست نداشته. همین. از قدیم گفتهن رنگ گل وفا نداره. حتی خود گلها هم اینو به همدیگه میگن.» ولی خب او همچنان معتقد بود که جسم وجود دارد.
خاطرهی آن روز خوب در خاطرم مانده. چون همان روز بود که آن اتفاق رخ داد. از او خواستم مرا تنها بگذارد تا کمی بخوابم و با چشمان خود محو شدن مرا ببیند، شاید که به آنچه میبیند ایمان بیاورد. و خوابیدم. خوابیدم و خواب دیدم که در همان خانه هستم. صحنهها خیلی محو در خاطرم مانده. فقط یک جایی را یادم است که گوشیام را پرت کردم. انگار خیلی ناراحت بودم. بعد او را در خواب دیدم. خواب دیدم دستان مرا رها کرد. بعد دیدم لبهی یک پرتگاه ایستادهام. چشمانم را بستم و قدم در دره گذاشتم. سقوط کردم. پرت شدم. میتوانستم در روحم درد را احساس کنم. سرم خورد به یک سنگ. خون از بدنم جاری شد. خون همینطور میریخت و کسی آنجا نبود. ترسیده بودم. با نفس نفس زدن از خواب بیدار شدم. هیچ وقت در خواب مرگ را احساس نکرده بودم. فکر کردم حتماً به خاطر حرفهای آن کرم لعنتی بوده که این فکرها را وارد مغزم کرده است. وقتی بیدار شدم روی یک کشتی بودم. با آنکه به خدا اعتقاد نداشتم، ته دلم خدا را شکر کردم که آن خواب تمام شده است. ولی نمیدانستم این تازه آغاز ماجراست.
----
+ قسمت قبلی رو کمی تغییر دادم که به منطق داستان لطمه نخوره :)
- ۰۱/۰۴/۱۱
نوراسان... نمیدونم چرا، ولی داستان هاتون برای من یه جوریه که میخوام دوباره و دوباره بیام سراغشون و دوباره بخونمشون و... تو هر حس و حالی جوابن:)