خاطرات قدیمی: داستان ضربه به سر
خانهی ما در سال های آخر ابتداییام درست روبروی باشگاه بود. من معمولاً هر کلاسی که بود میرفتم. تکواندو، والیبال، فوتسال. آن روز هم فوتسال داشتیم و کلاس تمام شده بود.
جلوی باشگاه بودیم و مربیمان هم کنار من بود. بهم گفت "میرسونمت تا خونهتون." به روبرو اشاره کردم و گفتم "خونهمون همینجاست. خودم میتونم برم." گفت "مطمئنی؟" من تعجب کردم، معلوم بود که میتوانستم بروم. هرروز همینکار را میکردم. حالا چرا امروز میخواست من را برساند معلوم نبود. گفتم "آره میرم خودم."
از خیابان رد شدم و رفتم خانه. با تعجب دیدم همهی وسایل را در کارتون چیدهاند. احساس کردم اتفاق بدی افتاده که از آن بیخبرم. مادرم آشپزخانه بود. داد زدم "چی شده؟ چرا وسایل رو جمع کردهین؟" مادرم آمد بیرون و گفت " تا تو بیای یه سری وسایلو جمع کردیم. هنوز مونده ولی. تو هم برو وسایل هودت رو بقیهش رو جمع کن". من هنوز آنچه میخواستم را نشنیده بودم. گفتم "کجا میریم؟" مادرم اینبار به جای جواب دادن سوال کرد "داری سر به سرم میذاری؟" من سراسیمه بودم. گفتم "نه. واقعاً نمیدونم. کجا داریم میریم؟" گفت "خوبی؟ باشگاه اتفاقی افتاده؟" گفتم "خوبم. فقط سرم خیلی درد میکنه". مادرم دیگر چیزی نگفت. بهم یک لیوان آب قند داد. پرسید با کی آمدهام خانه و گفتم تنها. بعد فقط لباس پوشید و دوید تا باشگاه.
---
مربیمان گفته بود توی باشگاه زمین خورده. بعد گفته میروم دستشویی، بعد توی دستشویی بالا آورده و گریه کرده. ما هم سعی کردیم کمکش کنیم ولی بعد گفته خوبم و میروم خانه. گفته بود بیهوش نشده. فقط همین بوده.
من هیچ کدام از اینها را یادم نمیآمد. حتی قبلتر از آن را هم یادم نمیآمد. همان شب رفتیم دکتر و ازم نوار مغزی گرفتند و گفتند همه چیز خوب است. بعد از چند روز سیتیاسکن گرفتند و آن هم خداراشکر مشکلی نبود. فقط تا چند روز سردرد داشتم در حدی که شبها نمیتوانستم بخوابم. ولی هیچوقت بهخاطر نیاوردم که آن روز چه اتفاقی افتاده. به سختی توانستم به یاد بیاورم که من کنار دروازه بودم و منتظر بودم توپ را از اوت به من پاس بدهند. همین.
---
دلیل اسبابکشیمان آن روز این بود که من مدرسهی تیزهوشان قبول شده بودم. منتهی چون شهر خودمان تیزهوشان نداشت، برای شهر بزرگتری در نزدیکیمان امتحان داده بودم و حالا داشتیم میرفتیم آن شهر برای زندگی.
امتحان ما آن سال در دو مرحله برگزار شد و مرحلهی دوم فقط هشت سوال تشریحی هوش بود. من فقط دو تا سوال را حل کرده بودم. یعنی چون باید با خودکار جواب میدادیم، من فقط رسماً جواب دو سوال را نوشته بودم. وقتی از جلسهی امتحان بیرون آمدم بدون بر و برگشت گفتم قبول نمیشوم. در راه برگشت به شهرمان من صندلی عقب نشسته بودم و پدر مادرم صندلی جلو. میدانستم آنها زحمت زیادی کشیده بودند که من بتوانم امتحان بدهم و در کلاس های تقویتی شرکت کنم. آن روز که گفتم امتحان را خوب ندادهام، آنها کاملاً ناامید شدند. من به اندازهی کافی احساس شرمسار بودن میکردم. ولی پدرم هم سرزنشم کرد تا جایی که من شروع به گریه کردم. بعد گفتند حالا اشکالی ندارد و دلداریام دادند.
خبر که به فامیل رسید بدتر بود. یکی از فامیلهایمان گفته بود پس امتحان را "پو کرده". پو کردن به زبان ما یعنی به باد فنا دادن و خراب کردن. من دوست داشتم یک جایی باشم که هیچکس مرا نبیند و هیچکس نپرسد امتحان چهطور بود.
---
حالا که به آن دوران فکر میکنم، فکر میکنم شاید آن ضربه خوردن هم برای من و هم برای خانوادهام یک تلنگر بود. من برای سلامتیام شکرگزارم، دوست دارم همه را تشویق کنم و به همه بگویم که کارشان عالی است. خانوادهام به خواهر و برادرم کمتر سخت گرفتند، و البته که انها هم هر دو موفق شدند حتی با سختگیری کمتر. بیشتر چیزها در این دنیا خیلی کوچکند. و همهی چیزها در این دنیا کوچکتر از سلامتی هستند، چه سلامت روان و چه سلامت جسم.
مراقب خودتان باشید :)
- ۰۱/۰۹/۱۷
وای عزیزم چقدر دلم برای نورایی که تنهایی رفته دستشویی و گریه کرده و بعدشم گفته خوبم چیزی نیست سوختتت