مشاهده و مرور، مثالهای سریع شناختی
احساس میکنم خودم رو نمیشناسم. یا واقعیت خودم رو نمیتونم ببینم. امروز یه صحبت کوتاهی در مورد پیچیده و ساده بودن آدما داشتیم. گفت من پیچیدهام به نظر خودم و سریع یه مثال زد در مورد یکی از رفتارهاش.
من بعدش فکر کردم من این شناخت رو نسبت به خودم ندارم. بیشتر اون چیزی که تو ذهنم از خودم دارم چیزیه که دیگران بهم گفتهن یا چیزی که تلاش دارم باشم. نه چیزی که در این لحظه هستم. اگه یه نفر بگه "تو فلانطور هستی؟" نمیتونم براش یه مثال بیارم که بگم فلانطور هستم یا نیستم. انگار که رفتارهای خودم رو نمیبینم. انگار که فقط چیزهایی رو میشناسم که چشمهام میبینن. دنیای بیرون.
من تو شناختن آدما خوبم. به بقیه زیاد فکر میکنم و میتونم بگم چه اختلالهای شخصیتیای دارن. تو ذهنم یه لغتنامه از تمام برچسبهای روانشناسانه دارم و میتونم بگم چرا فلانی این رفتار رو از خودش نشون داد. ولی همچین شناخت و همچین نگاهی رو نسبت به خودم ندارم.
در این لحظه روی مبل دراز کشیدهم. شامم روی میز کنار دستمه. امروز همخونهایم رفته بود خرید و گفت اگه چیزی میخوام بگم برام بخره. چیزای زیادی میخواستم ولی بهش گفتم فقط نون و شیر و انبه برام بخره. چون نون و شیر تقریباً از واجبات بودن و ممکن بود تا خودم برم خرید بدون نون بمونم، و اونجایی که میره خرید انبههاش قیمت مناسبی داره و اونجایی که من میرم خرید انبههاش انقدر گرونه که هیچوقت نمیخرم. در عین حال هم نمیخواستم بگم چیزای زیادی بخره که بهخاطر من به زحمت بیفته. چون یه بار که من میرفتم خرید بهش گفتم چیا میخوای و یه لیست نوشته بود. بعد منم اونموقع با یکی دیگه از بچهها که ماشین داشت میرفتم خرید و ماشین خودم نبود. وقتی رفتم سوار شم دیدم شوهرش و یکی دیگه از بچهها با شوهرش هم هستن. یعنی عملاً کل ماشین پر بود و فقط صندوق عقب جا داشت. منم میدونستم جا کمه و نمی خواستم اونقدری خرید کنم که جا برا بقیه نباشه. به خودم گفتم فقط یه ساک خرید و فقط ملزومات. به همخونهایم هم پیام دادم گفتم ماشینشون جا نداره و فقط چیزایی که حتماً میخوای رو بگو که گفت فقط همون نون رو بخر. برا همین امروز نمیخواستم اون اتفاق برا همخونهایم بیفته و فقط سه تا چیز رو گفتم بخره.
بعدش همخونهایم اومد خونه و آشپزخونه رو طی کشید. من بهش نگفتم کمک میخوای؟ و بهش نگفتم چرا طی میکشی؟ چیزی ریخته؟ تو ذهنم همهی اینا بود ولی نگفتم. میترسیدم یه چیزی باشه که من باید میفهمیده بوده باشم و نفهمیدهم. مثلاً از من توقع داشته من طی بکشم آشپزخونه رو و من اینکارو نکرده باشم. فقط تو ذهنم گفتم خب منم فردا خونه رو جارو میزنم که فکر نکنه من اهمیت نمیدم. ولی ظرفا رو نشستم چون سرپا وایستادن برام سخت بود. چون دیروز واکسن زده بودم و امروز یکم بدندرد و تبولرز و بیحالی داشتم. ولی الان بهترم و بعد از نوشتن این پست میرم ظرفا رو میشورم.
ولی اینا چه چیزی رو در مورد من بهم میگه؟ نمیدونم. مشکل همینجاست که نمیدونم.
فعلاً فقط یه مدت میخوام یه مدت مثالهای توی ذهنم رو برای خودم زیادتر کنم و هی رفتارهام رو مرور کنم. من بیشتر موقعا با مدل "سعی و آزمون" جلو میرم، ولی اینبار میخوام با مدل "مشاهده و مرور" جلو برم.
یعنی من همیشه مثل کسی بودم که یهو تصمیم میگرفت این ترم فلان درسو برداره و بعد مینشست برا اون درس میخوند و بعد نمرهش که میومد خودش رو میسنجید. ولی این مدل برای شناخت جواب نمیده. برای شناخت باید یه ورق سفید جلوی خودت بذاری، و هرچی در مورد فلان درس بلدی روش بنویسی.
باید مثالهای ذهنم رو در مورد خودم بیشتر کنم. بدون اینکه در جهت خاصی تلاش به حرکت داشته باشم.
- ۰۱/۱۲/۱۳
سلام سلام
به نظر میرسه اگه با مثال بخوایم خودمون رو بررسی کنیم باید نکرار شونده باشه رفتارا...مثلا به نظر من با اتفاقای دیروز میشه گفت تو رفتارت اهمیت دهنده بوده هم به آدما و هم انفاقا؛ کمی ترس از قضاوت شدن داشتی؛ ذهنت استدلالیه و درس گیرنده از گذشته...خب اگه تکرار بشه و زیاد هم تکرار بشه میشه خصوصیتت.
در هر صورت جالبه تو خودمون دقیق بشیم. یکی میگفت اطلاعاتی که بعد از بیست دقیقه معاشرت دیگران راجع ما به دست میارن، خودمون بعد سی چهل سال زندگی در مورد خودمون نمیفهمیم.