فوق ماراتن

پاره‌های از زندگی‌نامه‌ای بی‌نشان [۲]

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۱۲ ب.ظ

دقایق ابتدایی روز را، غلتیده در رختخواب، صرف کشتن وقت می‌کرد. می‌دانست نباید پرسید چرا، یا در توجیه آن برخاست. تنها چیزی که مهم بود این بود که هر روز این کار را تکرار می‌کرد. در احساس نفرت از خودش بابت این وقت‌کشی غرق می‌شد. بعد روزش را شروع می کرد. 

  • نورا

نظرات  (۱)

چه احساس آشنایی... منتها این حس نه فقط در هنگام شروع روز، که در تمام طول روز دائماً تکرار میشد!

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان