صحبت دم خداحافظی
پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۵۹ ق.ظ
موقع خداحافظی به صحبت کردن ادامه میداد. در ذهنش دلایل زیادی برای چرایی این کار میتوانست ردیف کند. ولی میدانست چراها اهمیتی ندارند، آنچه وجود داشت خود عمل بود. حتی مطمئن نبود که دوست داشت (یا درست بود) این کار را متوقف کند یا نه. در اعماق ذهنش این نوعی علاقه بود به همصحبتی. ولی میدانست اگر نشانههای علاقه به همصحبتی را رتبهبندی میکردند، این مورد در پایینترین امتیازها قرار میگرفت. چه بسا باعث آزار دیگران نیز میشد.
----
فکر کرد آدم گاهی بهتر است فکرهایش را در ذهنش نگهدارد و حرفهایش نسخهی خامی از فکرهایش نباشند.
----
اگر صفر نقطهی آسانی و صد نقطهی ناممکن بود، دوست داشت تا جای ممکن از صفر دور شود. مثل فنری که آن را بکشند، دوست داشت نیرویی خرج کند که اگر به صد نمیرسد حداقل تا توان دارد از صفر دور شود. بعد بگوید توان من این بود. میخواست اگر یک وزنهی دهکیلویی است، ده کیلو وزن داشته باشد.
---
به این نتیجه رسیده بود که ذهن نیز شبیه ماهیچهای اگر ورزش داده شود ورزیدهتر خواهد شد. وقتی به خانه برمیگشت ذهنش دیگر توانایی فکر کردن نداشت. بعد فکر کرد هفتهی گذشته پس از ساعات کمتری به این نقطه رسیده بود. کمی خوشحال شد، و فکر کرد روزی این سختی هم بر او آسان جلوه خواهد کرد، و بخشی از عادت خواهد شد.
---
She wanted to show her love, but she didn't want her love to be a show.
- ۰۲/۰۲/۰۷
عمیق بود من از دست تو چیکار کنم که انقدر خوب و قابل تامل مینویسی؟