فوق ماراتن

جدال عکس و تجربه

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۳:۴۸ ب.ظ

دیروز با هم خانه‌ای‌ام قرار بود برویم پارک جنگلی. آنجا جای پارک برای ماشین پیدا نکردیم و رفتیم یک پارک نیمه‌جنگلی دیگر کنار رودخانه. روی چمن‌ها، زیر یک درخت بلند زیراندازمان را انداختیم. کتاب‌هایمان را بیرون آوردیم، ظرف میوه‌های رنگارنگ بهاری را گذاشتیم وسط، و شروع کردیم به خواندن کتاب هایمان‌. کمی که گذشت یکی از دوست‌های هم‌خانه‌ای‌ام بهمان اضافه شد. در مورد کتابی که می‌خواندم ازم پرسیدند و برایشان توضیح دادم. کتاب در مورد خودآگاهی بود. یکی از پرسشنامه‌های آخر کتاب را باز کردیم و به نوبت به سوال‌هایش جواب دادیم. سوال‌هایی در مورد ارزش‌هایمان در زندگی. یک جفت اردک نزدیکی‌مان قدم می‌زدند‌. بهشان توت‌فرنگی دادیم و بهمان نزدیک‌تر شدند و منتظر توت‌فرنگی‌های بعدی بودند انگار، که نداشتیم. 

یکی از سوال‌ها در مورد خاطرات پررنگ کودکی بود. دوست هم‌خانه‌ای گفت به نظرش خاطرات لزوماً مهم نیستند. بعضی خاطرات هیچ معنایی ندارند و مربوط به اتفاق خاصی نیستند. من گفتم ولی من فکر می‌کنم مهمند، تنها اهمیتش به ما آشکار نیست‌. ما احتمالاً از دوران کودکی‌مان چیزی به اندازه انگشتان دست خاطره داریم. از تمام آن‌ سال‌ها، مغز ما فقط چند صحنه را می‌توانسته نگه‌دارد و این‌ها آن صحنه‌ها هستند. اینکه این‌ها انتخاب شده‌اند و صحنه‌های دیگر انتخاب نشده‌اند باید یک معنی‌ای داشته باشد‌. 

بعد گفتم یکی از خاطرات من این است که در را باز می‌کنم و یک گربه می‌بینم. و گربه می‌پرد روی دیوار. همین. او هم گفت یکی از خاطرات من این است که می‌روم سر کوچه و دوستم را می‌بینم که می‌دود، ولی دنبالش نمی‌‌روم. چون یک لحظه فکر می‌کنم ممکن است گم شوم. همین. 

من به اردک‌ها نگاه کردم. به درخت‌ها نگاه کردم. به دوچرخه‌ی او که تکیه داده شده بود به درخت نگاه کردم. فکر کردم آیا خاطره‌ی امروز در ذهنم باقی خواهد ماند؟ 

از اردک‌ها عکس نگرفتم. از دوچرخه عکس نگرفتم. از خودمان عکس نگرفتم. چند وقتی است با مفهوم "عکس برای خاطره‌سازی" مشکل دارم. چند هزار عکس توی گالری‌ام دارم که نگاهشان نکرده‌ام. عکس‌های دوران نوجوانی‌ام مشخص نیست در کدام هارد درایو خاک می‌خورند. احساس می‌کنم عکس به آدم توهم این را می‌دهد که می‌تواند "اکنون" را با خود به آینده حمل کند. نمی‌شود. اکنون از دست خواهد رفت و دیدن عکس‌ها هرگز حسی شبیه به بودن در آن مکان نخواهد داشت. به طور کلی با "تجربه‌ی دیجیتال" احساس بیگانگی می‌کنم. دلم تجربه‌های واقعی می‌خواهد. می‌خواهم برای تجربه‌ی موسیقی به باند موسیقی‌ محلی‌ای که در کتاب‌فروشی کوچک نزدیکمان هست گوش کنم، به جای اینکه هنزفری بگذارم و اسپاتیفای را پخش کنم. می‌خواهم برای تجربه‌ی طبیعت به طبیعت بروم، به جای اینکه عکس‌های طبیعت‌های برتر جهان را از اینستاگرام ببینم. می‌خواهم کتاب بخوانم، به جای اینکه به پادکست‌هایی درباره‌ی کتاب گوش کنم. 

احساس می‌کنم یک دلیل اینکه میل به خودکشی در جوانان زیاد شده این است که گمان می‌کنند همه‌ی آنچه تجربه کردنی بوده را تجربه کرده‌اند و می‌دانند دنیا چیست و زندگی چیست و دیگر زندگی را نمی‌خواهند. حس می‌کنم این هم از پیام‌های تجربه‌ی دیجیتال است. توهم اینکه زندگی را می‌شناسی، بدون آنکه حقیقتاً زندگی را زیسته و لمس کرده باشی. 

کتاب‌های زیادی هست که باید بخوانم. باندهای موسیقی زیادی هست که باید کشف کنم. امروز رفته بودم یک گلخانه که برای روی میز محل کارم گل بخرم. و خدای من از اینهمه زیبایی که چشمانم آرزو می‌کرد دهان می‌بود که آن زیبایی را  می‌بلعید به جای آنکه تنها ببیند‌. و سر راه از خیابان‌هایی برای اولین‌بار گذشتم. و فکر کردم چه خیابان‌هایی، تنها در این شهر کوچک هست، که من قدم به آن‌ها نگذاشته‌ام، چه برسد به این جهان عظیم. 

عکس از گلخانه نگرفتم. باید تنها در حافظه‌ام به آن رجوع کنم، یا دوباره بروم و آن را تجربه کنم. بین عکس و تجربه جدالیست، و من می‌خواهم تجربه پیروز شود. می‌خواهم زیستنم را لمس کنم. 

  • نورا

نظرات  (۱)

خیلی خوبه که تو مینویسی نورا...خیلی خوب مینویسی...

پاسخ:
[گل] ممنون از اینکه شما می‌خونید :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان