اگر راهی بود که از هستی ساقط شوم خوب میشد. ولی میترسم خودم را بکشم و وارد دنیای دیگری شوم. نمیتوانم مطمئن باشم و ریسکش را بپذیرم. احساس میکنم اختیار نبودن نداریم. پس فعلاً به بودنم ادامه میدهم. حتی برای سلامتیام دعا هم میکنم. چون مریض بودن درد دارد. نمیخواهم درد بیشتری بکشم. تحملش را ندارم.
هرکسی به شیوهی خودش آزارم میدهد. گاهی به این باور میرسم که من هم به شیوهی خودم آزارشان دادهام. ولی گاهی هم حس میکنم حقم این نبوده. با اینحال محکمهای نیست که مرا از فکرهایم آزاد کند. یک جور متهمی هستم که در بازداشتگاه است و نمیداند مرتکب چه جرمی شده، ولی میداند که زندگیاش بدون جرم هم نبوده است.
- ۴ نظر
- ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۳۱