پنجره را باز کرد و به پنجرهی روبرویی نگاه کرد. یک بالکن کوچک با نردههایی انحنادار. دو گلدان خالی از نردهها آویزان بود. چهارچوب سفید. نمای آجری با آجرهای دراز کمعرض. یک پنجره درست مانند پنجرهی اتاق خودش. در واقع تمام خانههای آن کوچه با هم ساخته شده و کپی برابر اصل یکدیگر بودند. پردهی سفید پشت پنجره کشیده شده بود، اما نه تا انتها. و از کنار آن میشد داخل اتاق را دید. نه واضح. بخشی از یک کتابخانه. بخشی از یک صندلی. سعی کرد تمام چیزهایی که چشمش یاری میدهد را با جزئیات تماشا کند.
ناگهان یک نفر پرده را کنار کشید. آنقدر ناگهانی که نتوانست در لحظه هیچ تصمیمی بگیرد. نه حتی آنقدر که چشم بگرداند و زل زدنش را آشکار نکند. فقط یک لحظه یاد کتاب افتاد. "حداقل برایم دست تکان بدهید." دستش را تا نیمه و با تعلل بالا برد و یک تکان آهسته داد. آدم پشت پنجرهی روبرویی انگار لبخند پهنی زد، دستش را تا انتها بالا برد و تکان داد، پنجره را باز کرد و با صدای نسبتاً بلندی فریاد زد: روز بخیر!
روز بخیر؟ این جمله را فقط در جراید و کتابهای خیلی قدیمی میشد پیدا کرد. خیلی وقت بود نشنیده بود کسی بگوید "روز بخیر". میتوانست بگوید عصر بخیر. یا سلام. یا حتی هی! ولی روز بخیر از همهی آنها عجیبتر بود. این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنش رد شدند. او هم لبخند زد و گفت: آه روز شما هم بخیر! و احساس کرد او هم وارد آن کتاب قدیمی شده است.
ولی بلافاصله بعد از گفتن این جمله احساس ناامنی سراسر وجودش را فرا گرفت. گفتن سلام و دست تکان دادن و لبخند زدن ساده است. اما کلمات بعد از آن، برای کسی که مهارتی در این کار ندارد ، شبیه آبی هستند که بخواهی با سطل از ته حلق بیرون بیاوری. تصمیمی که در آن لحظه میگیری ممکن است تو را در معرض یک خطر قرار دهد. خطر صمیمیت. به نظرش صمیمی شدن خطرناک بود. نه اینکه در بطن خود خطرناک باشد، ولی آدم را در معرض خطرها قرار میداد. صمیمی شدن مثل این بود که آدم در ساحل شنی صندلهایش را در بیاورد. گرما و نرمی ماسهها زیر پوست پا لذتبخش است، ولی هر آن احتمال دارد یک چیز تیز در پای آدم فرو برود. و هر ساحلی،حتی اگر امنترین ساحل دنیا باشد، یک چیز تیز پنهان شده در جایی دارد. با اینحال خستهتر و بریدهتر از آنی بود که دمپاییهای پارهاش را به امید ماسههای نرم بیرون نیاورد. با خود فکر کرد یک بار خطر ایرادی ندارد. فکر کرد باید شجاع باشد. فکر کرد دلش نمیخواهد تا ابد یک آدم کمحرف و گوشهگیر باقی بماند. قدم در بالکن گذاشت و اشتیاقش نشان داد که میخواهد آدم پشت پنجرهی روبرویی هم بیرون بیاید. او هم قدم در بالکن گذاشت.
یک مرد جوان بود. با موهای کمپشت. چشمهای روشن. و لبخندی که حتی وقتی لبخند نمیزد هم روی لبها و گونهها و چشمانش نشسته بود. دختر حس کرد باید اول از همه دلیل زل زدنش را توضیح بدهد. کتاب را که در دست داشت از وسط رو به مرد باز کرد و گفت: امروز خریدمش. یه مجموعه عکس از پنجرههای مختلفه. یه نفر از تمام پنجرههای روبروی اتاقش تو سی سال عکس گرفته. برای همین داشتم به پنجرهی شما نگاه میکردم. متاسفم اگه احساس مزاحمت بهتون دادم. کاری نیست که هرروز انجام بدم.
مرد لبخند زد و گفت: باید کتاب جالبی باشه. بدم نمیاد بخونمش. یعنی، ببینمش. من اینجا کتاب زیاد دارم. اگه خواستی میتونم به جاش یه کتاب بهت قرض بدم.
دختر گفت: اوه نه واقعاً نیازی نیست. البته که از پیشنهادتون خیلی ممنونم. و من عاشق کتابها هستم. ولی نیازی به این کار نیست.
مرد گفت: خب حالا میخوای کتاب رو پرت کنی برام؟ و خندید.
دختر گفت:" راه هوشمندانهای به نظر نمیرسه." کمی مکث کرد. فاصلهی پنجرهها زیاد نبود. پرت کردن کتاب آنقدرها هم نامعقول نمیآمد. فقط کمی دور از ادب و متانت بود. ادامه داد :" ولی غیر ممکن هم نیست."
مرد گفت: خیلی خب. چند دقیقه صبر کن.
رفت داخل و با یک کتاب برگشت. بدون تامل کتاب را به سمت دختر پرت کرد و فقط گفت بگیرش!
دختر سراسیمه دست راستش را باز کرد و تکانی روی پنجهی پا خورد و موفق شد کتاب را بگیرد. هر دو خندیدند. بعد دختر کتاب پنجرهها را برای مرد پرت کرد و با یک دست تکان دادن دیگر، بدون هیچ حرف اضافهای، از هم خداحافظی کردند.
اتفاقات جادویی در زندگی زیاد رخ نمیدهند. به ندرت پیش میآید که آدمهای مناسب به طور تصادفی سرراهت قرار بگیرند. از آن مدل همزمانیهایی که فیلمنامهنویسها به آن علاقهمندند و طوری طبیعی تمام ماجراهای فیلم را بر این اساس جلو میبرند که بیننده هم انتظار داشته باشد یک روز در زندگیاش معجزه شود. به نظر دختر دنیا فقط با احتمالات کار میکرد. احتمال اینکه میتوانست عکاس کتاب پنجرهها را ببیند وجود داشت، ولی خیلی خیلی کم بود. بعد فکر کرد با توجه به اینکه نویسنده ساکن همین کشور است، یک خانه دارد و بیسرپناه نیست و به پنجرهی روبرویی هم نگاه میکند، احتمال دیدن او یک در چند میلیون است؟ چند نفر در این کشور واجد این شرایط وجود داشتند. خب آدم های ساکن اینجا زیادند. آدمهای خانهدار کمترند. آدمهایی که به پنجره نگاه میکنند حتی کمتر. ولی مثل همیشه قبل از اینکه فکرهایش به نتیجه برسند حواسش با چیز دیگری پرت شد. کتابی که در دست داشت را انگار پاک از یاد برده بود! اوه، راستی احتمال این یکی چقدر بود؟
روی صندلی نشست. یک کتاب صحافی شده با جلد ضخیم زرشکی بود. از آنهایی که از خطر پاره شدن نجات یافته باشد. روی جلدش عنوانی به چشم نمیخورد. کتاب را باز کرد. ولی با صحنهی غیر منتظرهای روبرو شد. کتاب نبود! یک دفتر بود! ... (ادامه دارد)
+ فکر میکنید قسمت بعدی چه اتفاقی بیفته؟ :)