فوق ماراتن

۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

کانال زدم دوباره تو تلگرام. احتمالاً روالش با قبل متفاوته، چون تو این مدت دغدغه‌هام و موقعیتم تغییر کرده کمابیش، ولی اگه دوست داشتید بپیوندید، حتماً خوشحال می‌شم از همراهیتون. 

https://t.me/Greenzasaur


و البته قبل از جوین شدن این پست پونه‌ها آزادند رو اگه نخوندید بخونید :) 

  • نورا

می‌خوام این پست جملات جنسیت‌زده‌ای باشه که بهم گفته شده، و من بدون اینکه متوجه باشم، و حتی با اینکه اون لحظه شدیداً مخالفت کرده باشم، غباری از اون جمله رو همیشه پس ذهنم نگه‌داشتم، و هرجا شکست خوردم به خودم گفته‌م «شایدم راست می‌گفت که ...». می‌خوام اون غبارها رو پاک کنم. شما هم اگه دوست داشتید تو کامنت‌ها این غبارهای ضدزن رو اینجا جا بذارید، و همینجا رهاش کنید. نذارید روی زن بودنتون غبارآلود بمونه. و البته الان چند مورد که برام خیلی پررنگ بود رو نوشتم و اگه بازم یادم بیاد میام و این پست رو آپدیت می‌کنم.

---

تنها کسی که از بچگیش می‌دونست می‌خواد چی‌کاره بشه عادل فردوسی‌پور بود. (خنده‌ی تمسخرآمیز). 

(I'm a scientist now and he worries that his boys might end up being nothing)


زنا زود احساساتی می‌شن و این خاصیتشونه که زود گول مردا رو می‌خورن. (لحن و نگاه دلسوزانه و عاقل اندر سفیه)

(when they thought he is not the right guy for me. He might or might not have been, but no one can challenge your decisions or your actions by simply reminding you of your gender, a.k.a being female)


نورا که حتی بلد نیست خیار پوست بکنه. (ترکیدن جمع از خنده)

(Yes dude, cause I was set for much bigger goals, and women are not evaluated by how well they can serve males. I'm a good cook though too now, I'm sorry you're too far to try it.)


اون عکساتو اون شب دیدیم دور هم و کلی خندیدیم. (خنده). نگفته بودی در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشودی. (خنده). 

( قضیه مربوط به موقعی بود که من اون پیج نونابیزو رو داشتم و رفته بودم با ظرف خودم پیتزا گرفته بودم. اون موقع من دو بار با روزنامه مصاحبه کردم و جملاتم رو به حالت طنز و تمسخر از فامیلمون شنیدم گهگاهی. در حدی که مصاحبه‌ی دوم رو دیگه ازش حرفی نزدم. گذاشتم بین روزنامه‌هایی که کسی نمی‌خونه خاک بخوره. و حالا که دارم در مورد recognition می‌خونم و تحقیقات نشون میده زن‌ها نسبت به مردها کمتر دنبال public recognition هستند، و حتی عامدانه اون رو از خودشون دور می‌کنند؛ برام داره جا میفته چرا. مصاحبه با روزنامه و مجلات و امثالهم نمونه‌های public recognition ه، و زن‌ها یه جور متواضعانه‌ای همیشه باهاش برخورد می‌کنن؛ چون تجربه‌ی تمسخر و کامنت‌های بعدی رو دارند. خلاصه یادم باشه که من هم به اندازه‌ی مردها باید شناخته‌شدن در عموم رو گرامی بدارم و به‌خاطر تجربه‌های این چنینی نفی‌ش نکنم.) 


تا دیر وقت نمون. برو خونه یکم استراحت کن. 

(بله این هم یکی از جملات جنسیت‌زده‌ست. چون همیشه خطاب به منه نه همکار آقام که اون هم تا دیر وقت مونده کار کنه. یکی از مقالات HBR همین تازگی می‌خوندم که می‌گفت زن‌ها کمتر ارتقای شغلی می‌گیرن نه چون کمتر کار می‌کنن، بلکه چون دائماً تشویق می‌شن که کمتر کار کنن.)


اسم اصلیت چیه؟ چرا دو تا اسم داری؟ (ادامه‌دادن صدا کردنت به اسم شناسنامه‌ت).

( مردها هم شاید به اندازه‌ی زن‌ها دو اسمه باشن. ولی من هیچ‌وقت از همکارای آقام نمی‌پرسم چرا دوست داری به این اسم صدات کنیم؟ ولی زن‌ها باید یه توجیهی برای اسم دومشون داشته باشن، توجیهی بیشتر از "چون اسم منه". یادمه یکی از عروس‌های فامیلمون اسمش توی شناسنامه صغری بود و نازنین صداش می‌کردن. و هر موقع می‌خواستن ازش بد بگن به این اشاره می‌کردن که اسم شناسنامه‌ش صغری‌ست. به هیچ عنوان حتی یک نمونه‌ی مشابه برای مردهای دو اسمه‌ی اطرافم نمیشناسم. اسم علی‌اصغر گرامی داشته میشه، ولی اسم صغری برای خنده و شوخی استفاده میشه.) 

---

یه بخش دیگه از غبارها هم جمله‌هاییه که نه خطاب به من، بلکه خطاب به یک زن دیگه در جمع گفته شده.  اونارم حالا اگه یادم بیاد می‌نویسم، چون لازم نیست این جمله‌ها همیشه خطاب به خود آدم باشن که ذهنو غبارآلود کنن. بنابراین not only care for your femininity, but also care for other females around you.



  • نورا

۱. درخواست افزایش لاین کردیت: زنگ زدم و ۵۰۰ تا برام اضافه کردن که راستش انتظارم بیشتر از این بود. فکر می کنم شاید شیوه درست تر این بود که به جای اینکه می گفتم میخوام لاینم زیاد شه، می گفتم میخوام لاینم ایکس مقدار زیادتر بشه. ولی خب بازم قدم خوبی بود.

۲. برای ۴۰۱کا دانشگاه متاسفانه دانشجوها رو ثبت نام نمی کنه. ولی roth ORA رو خودم میتونم باز کنم.

  • نورا

بعد از این مدت زیاد که اینجا بوده‌ام، بالاخره حس می‌کنم دارند مرا به جمعشان راه می‌دهند. حس نمی‌کنند من درونم سیاهی یا چیزی شبیه به آن دارم. دیروز مرا به یک مراسم ختم دعوت کرده بودند. صحبت از این مراسم یک فصل جداگانه می‌طلبد. اما یک نکته‌ی جالب و عجیب دیدم که باید در موردش می‌نوشتم. من آنجا طبق عادت و رسوم خودمان، به فرزند مرحوم، که خودش هم پیرمردی سالخورده بود تسلیت گفتم. دقیق‌تر بگویم، گفتم "امیدوارم خداوند به شما صبر بدهد." می‌دانستم به وجود خدا اعتقاد دارند. ولی پیرمرد کمی اخم کرد و بعد انگار متوجه شده باشد من غریبه‌ام و از من انتظار زیادی نباید داشته باشد، با سر انگشتانش به شانه‌ام زد، تشکر کرد و رفت. 


بعد که ماجرا را برای ودان تعریف کردم تازه دستگیرم شد که چه افتضاحی به بار آورده‌ام. ودان تازگی دستیار من در آزمایشگاه شده و از اهالی جزیره است. او گفت آنقدرها هم حرف بدی نزده‌ام، ولی در دارمینس برای تسلیت می،گویند "امیدوارم خداوند به شما طوفان ببخشد"! 

ودان که تعجب مرا دید توضیح داد این برآمده از تفکر دارمینسوس است که بیشتر اهالی جزیره به آن اعتقاد دارند. ماجرا از این قرار است که دارمینسوس - فیلسوفی که قبلاً هم صحبتش را کرده بودم - معتقد بوده آنچه زنده را از مرده جدا می‌کند «صدای درون» است، و موجودات آنجا که صدایی درونشان باقی نمی‌ماند می‌میرند. 

اما دارمینسوس همچنین معتقد بوده هرچه این صدا شدت کمتری یابد، آدمی به آرامش بیشتری می‌رسد. و چون در مورد موجودات زنده، نمی‌توان صدای درون را هیچ‌جوره کم کرد. یعنی، نمی‌شود که مغز آدم‌ها را خالی کرد، نظرش این بوده که تنها در حضور صدایی بلندتر است که صدای درون می‌تواند نادیده گرفته شده و اثرش کم شود. مثلاً جمله‌ای دارد که می‌گوید: «وقتی صدای درونت شاد است، به سایه‌ برو تا آن را بشنوی. وقتی صدای درونت غمگین است، به ساحل برو تا آن را فراموش کنی.» (من آنجا نپرسیدم سایه‌های اطراف ساحل چه حکمی دارند، ولی گمانم منظورش را فهمیدم). و خلاصه اینکه وقتی می‌گویند خداوند به شما طوفان ببخشد، منظورشان این است که صدایی بلندتر بیاید و غم‌های شما را کم‌صدا کند. بعدتر متوجه شدم دارمینسی‌ها حتی تا چند روز بعد به خانه‌ی مرحوم می‌روند تا آن‌ها را تا ساحل مشایعت کنند، و همگی چند دقیقه‌ کنار دریا بایستند و صدای بلند موج‌ها را بشنوند. کنار همان صخره‌ای که وقتی موج به آن برخورد می‌کند صدایش پرده‌ی گوش را هم پاره می‌کند (اغراق می‌کنم. نوشتن چنین گزارشی بدون آرایه‌ی اغراق دشوار است.)  

کنجکاو شده‌ بودم که در اوقات فراغتم بیشتر در مورد دارمینسوس بخوانم. ولی وقتی با ودان مطرحش کردم گفت که هیچ کتاب یا نوشته‌ای از او باقی نمانده است. در واقع آن زمان نوشتن مرسوم نبوده. همه‌ی آنچه هست سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شده. او همچنین بعدتر گفت این را هرگز پیش کسی نگویم و از او هم نشنیده بگیرم، اما عده‌ای در دارمینس هستند که حتی در وجود دارمینسوس تردید دارند. آنقدر آهسته و با احتیاط این را گفت چپ به راست (متن لاتین)که حتی حالا که دارم این گزارش را برای هزاران فرسخ آن سوی آب‌ها می‌نویسم احساس خیانت و فاشگویی راز به من دست داده است.

اما خود ودان از طرفداران سرسخت دارمینسوس است. وقتی شگفتی و اشتیاق مرا برای دانستن بیشتر دید یک چیز جالب دیگر هم برایم تعریف کرد. گفت «می‌دانستید که دارمینسوس حتی در مورد تکامل هم صحبت کرده؟ او می‌گوید جانداران اول همه در خشکی زندگی می‌کردند، و بعد کم کم در طی تکامل به دریا رفتند. دلیلش هم به همین صدای درون بر می‌گردد. او می‌گوید طبیعت همیشه از تلاطم به سمت سکوت حرکت می‌کند. یک جایی هم در تاریخ تکامل، لاک‌پشت‌ها به دریا رفتند تا صدای درونشان را کم کنند، تا صدای درونشان با صدای موج‌ها یکی شود. بعضی‌هایشان برای همیشه آنجا ماندند و بعضی‌هایشان برگشتند. انسان هم از نسل لاک‌پشت‌هایی است که از دریا برگشته‌اند. ولی کسی نمی‌داند چرا.» 
  • نورا

آره امروز داشتم فکر می‌کردم که اینجوریه که من یه چیزی رو متوجه میشم سر یه تلنگر، یه مدت خوبم و حس می‌کنم بهبود داشته‌م، ولی در مدت طولانی‌تر یادم میره و برمیگردم به عادت های گذشته. باز یه تلنگر دومی می‌خورم، دفعه دوم شاخکام تیزتر میشه ولی بازم اون گرایش بازگشت به عادت ها هنوز وجود داره. و این شاید یه ده بیست باری اتفاق بیفته تا بالاخره شیرفهم بشم و عادت جدید شکل بگیره و از اون منی که در گذشته بودم جدا بشم تا حدی که یادم نیاد چرا قبلاً‌ «اونجوری» بودم و اونجوری بودن چه حسی داره و چه شکلیه. 

خلاصه اره پسرفت هم یه بخشی از پیشرفته. در نگاه من البته.


  • نورا
  • نورا

لری مک‌انرنی میگه "نوشتن راهیه برای تسهیل فکر کردن". مک‌انرنی میگه کسایی که در این سطح از تخصص فکر می‌کنند، فکرهاشون اونقدر پیچیده میشه که برای فکر کردن نیاز به نوشتن دارند. اینو توی کلاس "هنر نوشتن" میگه. خطاب به جمعی از هیئت علمی‌ها. 


وقتی جمله‌ش رو تموم می‌کنه می‌گم لعنتی همینه! چون بعضی وقتا از خودم پرسیده بودم چرا می‌نویسی؟ یا درست‌تر از اون چرا احساس می‌کنی به نوشتن "نیاز" داری؟  گاهی فکر می‌کردم برام راهیه برای ثبت کردن تاریخ زندگیم، برای دیدن خودم در گذشته. گاهی فکر می کردم برای اشتیاقم به اشتراک گذاشتنه. که بقیه زمین شخم‌زده رو از نو شخم نزنن. و گاهی هم فکر می‌کردم صرفاً یه عادته، و به هرحال بعد از چندین سال اینجا یه جمعی از دوست‌ها رو دارم که تنها راه ارتباطیمون وبلاگه و از خوندن همدیگه لذت می‌بریم و برام باارزشن. 


 احتمالاً همه‌ی اینا درسته. ولی هیچ کدوم این دلیل‌ها شبیه "نیاز داشتن" نیست. مک‌انرنی که اینو گفت گفتم لعنتی همینه! من به نوشتن نیاز دارم چون نوشتن راهیه برا تسهیل فکر کردن. چون اگه ننویسم فکرها تو سرم کلاف سردرگمن. نوشتن میل بافتنیه. 


+ لینک ویدیوی کامل

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان