فوق ماراتن

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

پررنگ‌ترین احساسی که این کشور به من داده احساس «انسان بودن» است. انگار گاهی خودم هم یادم برود و هرروز آدم‌ها به من یادآوری کنند که «تو انسانی». 

انسان بودن معنی‌های زیادی دارد. ولی اگر بخواهم انسانی که اینجا هستم را تعریف کنم در دو کلمه خلاصه می‌شود: dignity and flaw. 

امروز آزمون رانندگی داشتم. توی ماشین خودم نشستیم، با آفیسر که یک خانم میانسال بود. اول خودش را معرفی کرد. گفت من قرار نیست دچار چالشت کنم، فقط بهت مسیری که می‌رویم را نشان می‌دهم و لازم نیست نگران باشی، فقط قوانین را رعایت کن و احتیاط کن. بعد همان اطراف دور زدیم، راهنمایی‌ام می‌کرد که کجاها بروم. بعد برگشتیم و اشکالاتم را یکی یکی با حوصله برایم توضیح داد. گفت دفعه‌ی بعد قبول می‌شوی فقط همین نکات را دقت کن. موقع دنده عقب مانیتور را نگاه کرده بودم، بهم گفت وقتی گواهینامه گرفتی اگر فقط مانیتور را نگاه کنی اشکالی ندارد، ولی برای آزمون باید حتماً از شیشه‌ی عقب سرت را برگردانی و نگاه کنی. گفت زودتر نوبت بگیر و اگر نوبت پیدا نکردی سایت را رفرش کن شاید یکی وقتش را کنسل کند. 

بعد یاد آن هشت باری افتادم که در ایران آزمون رانندگی داده بودم و قبول نشده بودم. عمداً بدترین ماشین را برای آزمون می‌آورند که کلاجش سخت عوض می‌شود و ترمز و گازش متعادل نیست. چهار نفر سوار ماشین می‌شدیم. اسم افسر را از پچ پچ بچه‌ها می‌فهمیدیم. توی کوچه می‌گفت بزن روی دنده ۳ و باید حواست می‌بود که توی کوچه نمی‌شود با سرعت دنده ۳ رفت. باید می‌گفتی «قانونی نیست ولی با اجازه‌ی افسر...». اگر جایی اشتباه می‌کردی همانجا پیاده‌ات می‌کرد، حتی اگر بیست متر آن طرف‌تر از آموزشگاه بود. نمی‌گفت چرا، اگر می‌پرسیدی احتمالاً سرش را تکان می‌داد و شماتتت می‌کرد. فقط می‌گفت پیاده شو. اول از پسرها آزمون می‌گرفتند. چون پسرها کار داشتند و بیکار نبودند. دخترها جلوی اموزشگاه صف می‌ایستادند. ساعت ۷ صبح. 

تمام مدت امروز فکر کردم افسر دارد بهم می‌گوید «تو انسانی. گاهی دچار خطا می‌شوی، اما همیشه به عنوان یک انسان شایسته‌ی احترامی.»


+ بیشتر از قبل از برگشتن به ایران ترس دارم. احساس می‌کنم با همه چیز آنجا بیگانه شده‌ام. وحشت دارم از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که در آن بقیه متوجه نباشند من انسانم، و بدتر از آن، متوجه نباشند خودشان نیز انسان هستند.

  • نورا
بعضی وقت‌ها حس می‌کنم یک شیر خیلی مظلومم. هم‌خانه‌ای‌ام چند وقت پیش بهم گفته بود که موهای توی آشغال‌گیر را بعد از حمام خالی کنم. نمی‌دانم اسمش آشغال‌گیر است یا چیز دیگری. اگر اسم فامیل بازی کردیم و در اشیاء نوشتم آشغال‌گیر فکر نکنید جر زده‌ام. خلاصه من هم بعد از مدت زیادی که تبدیل به آب شده و در زمین فرو رفته بودم، دیگر با وسواس زیادی هربار بعد از دوش گرفتن حمام را تمیز می‌کردم. بعد دیدم چندبار هم‌خانه‌ای موها را که خالی کرده به جای اینکه توی سطل زباله بریزد، روی گوشه‌ی وان گذاشته. من شبیه شیرهای مظلوم به خودم شک می‌کردم و می‌گفتم من حتماً فراموش کرده‌ام و می‌خواسته به من نشان بدهد که "بیا، هزار بار بهت گفته‌ام و باز یاد نمی‌گیری". من هم نمی‌گفتم "نه فقط یک‌بار گفته‌ای". می‌رفتم یک گوشه‌ی جنگل و به کارهای بدم فکر می‌کردم. (یادتان که نرفته شیر بودم؟). خلاصه هر دفعه موها را برمی‌داشتم و هی به خودم شک می‌کردم. مخصوصاً که شیرها حافظه‌ی خوبی هم ندارند. 
با این‌حال یک باری بود که مطمئن بودم من اینکار را نکرده‌ام. بنابراین یک نقشه کشیدم (بدون مشورت گرگ و روباه مکار). گفتم یک بار قبل از اینکه خودم دوش بگیرم آشغال‌گیر را نگاه کنم ببینم تویش مو دارد یا نه. اگر داشته باشد او متهم است و باید به مدت یک‌سال از ملاقات با شیر محروم شود. و خب چه شد؟ نگاه کردم و دیدم بله خودش اصلاً این کار را نمی‌کند و موهایی هم که گوشه‌ی وان می‌گذارد مال خودش است نه من. 
خلاصه امروز هم موهایش را از گوشه‌ی وان برداشتم و انداختم در سطل زباله. به خودم گفتم شیر عزیز، از قدیم گفته‌اند بخشش از بزرگان است. هم‌زمان احساس مظلومیتی به من دست داد. و فکر کردم شیرها واقعاً قلب مهربانی دارند و جواب چنگ را با ناز می‌دهند و هر شب ناخن‌هایشان را سوهان می‌کشند که مبادا بقیه‌ی حیوانات از ترس خورده شدن شب‌ها نخوابند. 


+ می‌گویند یک روز یک اسب زنگ زد به سیرک و گفت من را استخدام کنید. گفتند مهارتت چیست؟ گفت الاغ مگر نمی‌بینی که دارم حرف می‌زنم؟ 
حالا هم می‌دانم بعضی‌ها می‌خواهند کامنت بگذارند که چرا بهش نمی‌گویی؟ خب اگر شیر حرف زدن بلد بود که الان استخدام سیرک شده بود. (ضمن اینکه الاغ دوست صمیمی من است). 

++ حالا واقعاً موضوع مهمی نیست و وقتی یک پستی می‌نویسم منظورم این نیست این مسئله تمام ذهن مرا مشغول خودش کرده است. فقط می‌خواستم بگویم گاهی مظلوم هستم و منطق تلافی کردن در ذهنم نیست. با شیرها مهربان باشید. 
  • نورا

احساس می‌کنم خودم رو نمی‌شناسم. یا واقعیت خودم رو نمی‌تونم ببینم. امروز یه صحبت کوتاهی در مورد پیچیده و ساده بودن آدما داشتیم. گفت من پیچیده‌ام به نظر خودم و سریع یه مثال زد در مورد یکی از رفتارهاش. 


من بعدش فکر کردم من این شناخت رو نسبت به خودم ندارم. بیشتر اون چیزی که تو ذهنم از خودم دارم چیزیه که دیگران بهم گفته‌ن یا چیزی که تلاش دارم باشم. نه چیزی که در این لحظه هستم. اگه یه نفر بگه "تو فلان‌طور هستی؟" نمی‌تونم براش یه مثال بیارم که بگم فلان‌طور هستم یا نیستم. انگار که رفتارهای خودم رو نمی‌بینم. انگار که فقط چیزهایی رو می‌شناسم که چشم‌هام می‌بینن. دنیای بیرون. 


من تو شناختن آدما خوبم. به بقیه زیاد فکر می‌کنم و می‌تونم بگم چه اختلال‌های شخصیتی‌ای دارن. تو ذهنم یه لغت‌نامه از تمام برچسب‌های روانشناسانه دارم و می‌تونم بگم چرا فلانی این رفتار رو از خودش نشون داد. ولی همچین شناخت و همچین نگاهی رو نسبت به خودم ندارم. 


در این لحظه روی مبل دراز کشیده‌م. شامم روی میز کنار دستمه. امروز هم‌خونه‌ایم رفته بود خرید و گفت اگه چیزی می‌خوام بگم برام بخره. چیزای زیادی می‌خواستم ولی بهش گفتم فقط نون و شیر و انبه برام بخره. چون نون و شیر تقریباً از واجبات بودن و ممکن بود تا خودم برم خرید بدون نون بمونم، و اونجایی که می‌ره خرید انبه‌هاش قیمت مناسبی داره و اون‌جایی که من می‌رم خرید انبه‌هاش انقدر گرونه که هیچ‌وقت نمی‌خرم. در عین حال هم نمی‌خواستم بگم چیزای زیادی بخره که به‌خاطر من به زحمت بیفته. چون یه بار که من می‌رفتم خرید بهش گفتم چیا می‌خوای و یه لیست نوشته بود. بعد منم اونموقع با یکی دیگه از بچه‌ها که ماشین داشت می‌رفتم خرید و ماشین خودم نبود. وقتی رفتم سوار شم دیدم شوهرش و یکی دیگه از بچه‌ها با شوهرش هم هستن. یعنی عملاً کل ماشین پر بود و فقط صندوق عقب جا داشت. منم می‌دونستم جا کمه و نمی خواستم اونقدری خرید کنم که جا برا بقیه نباشه. به خودم گفتم فقط یه ساک خرید و فقط ملزومات. به هم‌خونه‌ایم هم پیام دادم گفتم ماشینشون جا نداره و فقط چیزایی که حتماً می‌خوای رو بگو که گفت فقط همون نون رو بخر. برا همین امروز نمی‌خواستم اون اتفاق برا هم‌خونه‌ایم بیفته و فقط سه تا چیز رو گفتم بخره. 


بعدش هم‌خونه‌ایم اومد خونه و آشپزخونه رو طی کشید. من بهش نگفتم کمک می‌خوای؟ و بهش نگفتم چرا طی می‌کشی؟ چیزی ریخته؟ تو ذهنم همه‌ی اینا بود ولی نگفتم. می‌ترسیدم یه چیزی باشه که من باید می‌فهمیده بوده باشم و نفهمیده‌م. مثلاً از من توقع داشته من طی بکشم آشپزخونه رو و من اینکارو نکرده باشم. فقط تو ذهنم گفتم خب منم فردا خونه رو جارو می‌زنم که فکر نکنه من اهمیت نمی‌دم. ولی ظرفا رو نشستم چون سرپا وایستادن برام سخت بود. چون دیروز واکسن زده بودم و امروز یکم بدن‌درد و تب‌و‌لرز و بی‌حالی داشتم. ولی الان بهترم و بعد از نوشتن این پست می‌رم ظرفا رو می‌شورم. 


ولی اینا چه چیزی رو در مورد من بهم می‌گه؟ نمی‌دونم. مشکل همینجاست که نمی‌دونم.


فعلاً فقط یه مدت می‌خوام یه مدت مثال‌های توی ذهنم رو برای خودم زیادتر کنم و هی رفتارهام رو مرور کنم. من بیشتر موقعا با مدل "سعی و آزمون" جلو میرم، ولی این‌بار می‌خوام با مدل "مشاهده و مرور" جلو برم. 

یعنی من همیشه مثل کسی بودم که یهو تصمیم می‌گرفت این ترم فلان درسو برداره و بعد مینشست برا اون درس می‌خوند و بعد نمره‌ش که میومد خودش رو می‌سنجید. ولی این مدل برای شناخت جواب نمیده. برای شناخت باید یه ورق سفید جلوی خودت بذاری، و هرچی در مورد فلان درس بلدی روش بنویسی. 

باید مثال‌های ذهنم رو در مورد خودم بیشتر کنم. بدون اینکه در جهت خاصی تلاش به حرکت داشته باشم. 

  • نورا

من وقتی نوجوون بودم وزنم شروع به زیاد شدن کرد. اضافه وزن نداشتم، ولی چون توی مدت کوتاهی چند کیلو وزنم زیاد شده بود مدام بهم تذکر می‌دادن. جمله‌هایی که شنیدم (واقعی):

- شکمت از سینه‌هات جلوتر اومده.

- چند وقت دیگه میشی مثل فلانی که وقتی می‌خواد براش خواستگار بیاد می‌گن فلانی چاقه نرید.


مادرم برام یه دستگاه دراز نشست خرید و تذکرها همچنان ادامه داشت. تا اینکه یه بار از همسایه‌مون رژیم غذایی دخترش رو گرفته بود (که انگار متخصص تغذیه براش تجویز کرده بود)، و آورد برا من که من امتحانش کنم. منم نگاه کردم و دیدم به طور کلی اینه که برنج و ماکارونی نخور و بقیه چیزا رو بخور. و خب همینکارو کردم و وزنم کم شد و دیگه هیچ وقت زیاد نشد. 


ولی رابطه‌م با غذا هم دیگه هیچ وقت خوب نشد. ممکن بود وسط غذا خوردن یهو احساس تهوع کنم و لقمه‌ی جویده رو بیرون بندازم. وقتی چیزای شیرین می‌دیدم به جای اینکه دلم بخواد بخورم حالم بد می‌شد. هیچ‌وقت نتونستم بشقابم رو تموم کنم و عادت کرده بودم که یه مقداری از غذام ته بشقاب بمونه. و خب اینطوری بود و وزنم کمتر هم شد حتی همینطور تا سال کنکور. در این بازه دیگه نه برای چاق شدن بلکه برای لاغر شدن کامنت می‌شنیدم. ولی کامنتای شماتت لاغری یه جوری‌ان که در ظاهر انگار دارن بهت می‌گن بخور، ولی در باطن می‌گن نه حتی لاغرتر بشی هم خوبه. یعنی من واقعاً به خودم افتخار می‌کردم که لاغرم و بقیه هم با خنده می‌گفتن حالا بیشتر بخور تو که نگران چاق شدن نیستی.


بعد که کرونا گرفتم و کاملاً اشتهام رو از دست دادم مسئله خیلی جدی شد. اشتها داشتن برام شد یه اضطراب و سعی می‌کردم بیشتر بخورم که وزن از دست داده‌م رو جبران کنم، ولی نمی‌تونستم و خب اینجوری هم نیست که آدم یه روزه وزنش زیاد بشه، من نزدیک به ۵ کیلو وزن از دست داده بودم تو دو ماه و زمان زیادی می‌بره که بدن بتونه جبرانش کنه. 


حالا به جای دنبال لاغز شدن، به طور استرس‌آمیزی دنبال چاق شدن بودم. سعی می‌کردم بیشتر بخورم و وقتی سیر می‌شدم از دست خودم عصبانی می‌شدم که چرا نمی‌تونی بیشتر بخوری و مضطرب می‌شدم که نکنه دوباره مریض شده‌م که اشتها ندارم و می‌ترسیدم که واقعاً یه مشکل دائمی بشه برام. 


کم کم طی این مسیر به این نتیجه رسیدم که مسئله زیاد یا کم خوردن نیست. مسئله رابطه‌ی سالم با غذاست و من رابطه‌ی سالمی با غذا نداشتم. من به غذا دائماً به یه چیزی که رو وزنم تاثیر می‌ذاره نگاه می‌کردم. غذاها برام سالم و ناسالم بودن. و تصمیم گرفتم اینو کنار بذارم. و خب نتیجه‌ش اینه که بعد از سااااالها، بالاخره می‌تونم از طعم غذاها و از غذا خوردن لذت ببرم. و هر وقت کسی رو می‌بینم که اسم رژیم رو میاره راستش ته دلم ناراحت می‌شم ولی نمی‌خوام هم دخالت کنم چون هر آدمی شرایط متفاوتی داره.


ولی دوست دارم به همه‌ی اونایی که به رژیم حتی فکر می‌کنن بگم که این مدل نگاه به غذا رو کنار بذارید. یه سری عادت سالم برای خودتون ایجاد کنید و بعد از اون بدن سالمی خواهید داشت، و حتی اگه وزنتون بیشتر از معیارهای MBI باشه باز هم شما بدن سالمی دارید اگه عادت‌های سالم داشته باشید. من مطمئنم که غذاهام همیشه نمک متعادل دارن، سبک غذا پختنم جوریه که روغن خیلی کمی مصرف می‌شه (مثلاً کم پیش میاد چیزی رو سرخ کنم و بیشتر تو فر می‌ذارم سرخ‌کردنیا رو)، همیشه سبزی تو یخچال دارم، عادت ندارم تو چای و قهوه شکر بریزم، حداقل پنج روز در هفته می‌دوم، بیشتر روزا پیاده می‌رم دانشگاه، مت یوگام تو دانشگاهه و تو تایم ناهار گاهی نرمش می‌کنم، غذامو همیشه خودم می‌پزم و فقط وقتی از بیرون غذا می‌گیرم که گزینه‌ی جایگزینش گرسنگی باشه، و معمولاً سر ساعت مشخصی غذا می‌خورم  و فکر می‌کنم همه‌ی اینا کنار هم نتیجه‌ش اینه که وزنم نرمال باشه، بدون اینکه بخوام حتی بهش فکر کنم یا روی ترازو برم تا ببینم دقیقا چند کیلو هستم و اصلاً دوست ندارم وقتی یه غذایی جلومه به چشم سالم و ناسالم بهش نگاه کنم. به غذا فقط می‌خوام به چشم یه نعمت نگاه کنم که طعم خوبی داره و به بدنم مواد غذایی لازم رو می‌رسونه.


من واقعا باور دارم رژیم داشتن باید فقط و فقط برای کسایی باشه که یه مشکل جدی دارن. مثلاً دچار بیماری  obesity هستند، مشکل دیابت دارند، و اینجور چیزها. آدمای عادی نباید برای چند کیلو وزن زیاد و کم اینهمه هورمون کورتیزول ترشح کنند که از  قند برای بدن بدتره و خودشونو از چشیدن طعم واقعی غذا محروم کنند. 


خلاصه آره، امیدوارم غذاتون نوش جونتون باشه :) 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان