فوق ماراتن

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

ادامه‌ی پست قبل...


بهش می‌گویم وقتی بحث ورزش است، یا هرگونه فعالیت فیزیکی، ساده‌تر می‌توان مرزها را شناخت. بدن خیلی سریع به تو نشان می‌دهد کجای مسیر هستی. ولی در مورد بقیه‌ی کارها چه؟‌ باید دنبال چه نشانه‌هایی بود؟ و چطور می‌توانم در حالی که روی صندلی نشسته‌ام و مشغول خواندن و نوشتنم به خودم فشار هم بیاورم؟ 


نظرش این بود که چند راه برای فهمیدنش وجود دارد. گفت برای مثال کسانی که تست‌های IQ را قبلاً دیده و حل کرده باشند، دفعات بعدی که تست می‌دهند نمره‌ی بالاتری می‌گیرند. بنابراین هوش را نمی‌توان به خوبی با یک معیار یکسان برای همه سنجید. ولی خود آدم می‌تواند بسنجد که وقتی با مسائل جدید روبرو می‌شود، چقدر "سریع" می‌تواند آن‌ها را حل کند، چقدر "تمرکز" می‌تواند روی آن بگذارد قبل از اینکه از حل کردنش خسته شود یا دست بکشد. 

همینطور هم می‌توان کارهای روزمره‌ی فکری را سنجید. اینکه چه اندازه می‌توانی روی کارت تمرکز کنی. مثلاً بعضی‌ها مغزشان بعد از پنج دقیقه ماندن روی یک مسئله کلافه می‌شود و می‌روند سراغ کار دیگری. بعضی‌ها بعد از یک‌ساعت. بعضی‌ها بعد از پنج ساعت. تو چه اندازه می‌توانی روی کارت به طور مستمر تمرکز کنی؟ بدون اینکه وسطش بروی‌ به کارهای جانبی سر بزنی؟ یا حتی به آن‌ها فکر کنی؟ (حتی کتاب خواندن و پادکست گوش دادن.). ذهن با تمرکز کردن خسته می‌شود و به چالش کشیده می‌شود. 


دوم اینکه همیشه ادم‌هایی وجود دارند که بتوانی خودت را با آن‌ها (در واقع با کارشان) مقایسه کنی، و بفهمی تو کجای کار هستی. مثلاً بهترین مقالاتی که می‌خوانی چطور نوشته شده‌اند، و تو در نوشتن چقدر با آن‌ها فاصله داری؟ 

اینجا برای من این سؤال ایجاد شد که چطور در این مقایسه زمان را لحاظ کنم؟ یعنی من دانشجوی سال دوم هستم، و مثلاً استادم ده سال است که در این فیلد است. حالا زمانی که من خودم را با او مقایسه می‌کنم، آیا باید انتظار داشته باشم ده سال بعد ان‌جا باشم؟ یا توانایی من این است که پنج سال بعد آنجا باشم؟ چطور بفهمم مرز شخصی من کجاست؟ 


نظرش این بود که همیشه کیفیت تلاش را می‌توان سنجید‌. و می‌توانی به این فکر کنی که آیا جایگاه تو جایی است که در آن هستی؟ یا با جایی که باید باشی فاصله داری؟ اگر فاصله داری خب یعنی هنوز به خودت فشار نیاورده‌ای و به مرزهایت نزدیک نشده‌ای. 


و در آخر من پیشنهاد دادم که شناخت ضعف‌ها و کار کردن روی آن‌ها هم اهمیت دارد. مثلاً اگر من خوب مقاله نمی‌نویسم، بدانم که مشکل اینجاست که سطح انگلیسی‌ام قابل قبول نیست و این مشکل را حل کنم و تا سال‌های بعد به دنبال خودم نکشم. اگر ریاضی‌ام خوب نیست بروم آن را تقویت کنم. و خلاصه اینکه ضعف‌های خودم را بشناسم. شبیه وقتی که بعد از هایک ماهیچه‌ی زیر زانویم گرفته بود و فهمیدم باید طناب بزنم تا تقویتش کنم. در مورد زندگی‌ام هم باید بدانم کدام ماهیچه‌ها نیاز به تقویت دارند؛ برای اینکه بتوانم این مسیر را بدوم. 



+ من ADHD داشتم. نمی‌دانم هنوز هم دارم یا نه. چون تمرکز کردن به اندازه‌ی قبل برایم سخت نیست و تقریباً کل ساعت کاری روز گوشی‌ام روی حالت working mode است و بعضی روزها یادم می‌رود حتی چیزی به اسم گوشی دارم. ولی هنوز خلاقم و هنوز ذهنم توانایی جهش‌های بلند را دارد. 

و این باعث شده تازگی‌ها فکر کنم چقدر این اختلال در بزرگسالی موضوعیت دارد، و چقدرش روانشناسی زرد است که چند تحقیق هم پشتش را گرفته و بازارش گرم شده؟ 

 یعنی اینکه تمرکز کردن برای من نوعی سخت است درست، ولی خب چه؟ خیلی کارهای دیگر هم در زندگی سختند و بعد با تمرین راحت می‌شوند. چرا تمرکز کردن یک مهارت نباشد؟ 

  • نورا

بهش می‌گویم تو هم پرتلاش هستی. ببین در همین یک‌سال چقدر کار را به اتمام رسانده‌ای. می‌گوید تلاش کرده‌ام، ولی می‌توانستم بهتر از این هم باشم. می‌گوید آدم می‌تواند به جای یک مسئله هزار مسئله را حل کند. و من بیشتر وقت‌ها فقط در حال حل کردن مسائل پیش رویم هستم. 


نمی‌توانستم موافق نباشم. چون خودم هم دیروز به همین فکر کرده بودم. وقتی یک عکس از نوشتن ۶۰۰ کلمه برای پروپوزالم گرفتم، فکر کردم خب چی؟ این پیشرفت است، بله؛ ولی آیا این بهترین عملکرد تو بوده؟ آیا اگر ۲۶۰۰ کلمه نوشته بودی حس متفاوتی داشتی؟ بعد فکر کردم اگر امروز هزار کلمه بنویسم خوب است. نوشتم. ولی هنوز هم مرزهای "منطقه‌ی امن" خودم را به خوبی نمی‌شناسم. 


از وقتی در کانال تلگرام نمی‌نویسم هم یک چیزی را فهمیده‌ام. همینکه آدم می‌تواند در اینجور فضاها یک قدم کوچک را جشن بگیرد و اعلام کند. ولی در واقعیت در همان منطقه‌ی امنش بوده باشد. مثلاً من باور نمی‌کنم یک روزی برای سه ساعت درس خواندن عکس می‌گذاشتم و خیلی هم به خودم افتخار می‌کردم. یا برای صبح زود بیدار شدن. یا برای هزار قدم راه رفتن. حالا همه‌اش به نظرم زیادی کوچک و مسخره است. دیروز هم هزار کلمه و ۶۰۰ کلمه‌ام را استوری کردم‌. که یادم بماند و به خودم یادآوری کنم. که هر عددی می‌تواند یک دستاورد باشد، ولی هر دستاوردی نشانه‌ی پرتلاش بودن نیست. 


چند روز پیش داشتم بهش می‌گفتم که به نظرم to do list نوشتن و تلاش برای تیک زدن کارها هم یکی دیگر از آن کارهای بیهوده است. چون وقتی دائماً در حال کار کردنی وقت نداری به این چیزها فکر کنی و کارت را انجام می‌دهی و نیازی هم به انگیزه و لیست و ترکر و دفتر برنامه‌ریزی و این حرف‌ها نداری. و اتفاقاً فهمیده‌ام که برای من داشتن اینجور چیزها باعث کاهش کارآمد بودن هم هست. چون ته ته ته ته ذهنم فکر می‌کنم خب اگر امروز نشد یک جایی برای جبران هست. کارها یادم نمی‌رود و توی لیست هستند. ولی وقتی لیستی وجود ندارد کارهای امروز باید امروز تمام شوند. فردایی وجود ندارد. فردا هم کارهای خودش را دارد و جایی برای کش دادن امروز ندارد. 


دیشب ( یا در واقع شبی که هنوز جاریست) نتوانستم خوب بخوابم. مدام از خواب پریدم و دیگر ساعت ۴.۵ بود که تصمیم گرفتم بیدار شوم و دیگر چشم‌هایم را نبندم. بهش می‌گویم شاید یک استرسی در وجودم است که خودم ازش بی خبرم. می‌خندد و می‌گوید پس قرار است تا آخر عمرت بدخواب شوی.


حالا هم دیگر بهتر است بلند شوم و ادامه‌ی پروپوزال را بنویسم. به حرف او فکر کنم که می‌گوید بیشتر وقت‌ها در حال حل کردن مسائل پیش‌رویش است. سعی کنم سرم رل گاهی از ظرف روبرویم بیرون بیاورم و مسائل جدید را ببینم و بیافرینم. و امروز تا آنجا بنویسم که مرزهای comfort zone خودم را بشناسم. نه هزار و دو هزار کلمه و nهزار کلمه. رسیدن شبیه عدد نیست. رسیدن آنجایی است که نشانه‌های جدید ببینم. و بتوانم بگویم "نمی‌دانی چه موقع آنجایی تا وقتی که آنجا باشی". 

  • نورا
فهمیده‌ام این روزها به "سکوت" نیاز دارم.
 امروز احساس اضطراب داشتم و نمی‌توانستم بفهمم چرا. چون هراندازه کارها زیاد باشند زندگی‌ام آنقدرها هم اضطراب‌آور نیست؛ و بهرحال کارها کند یا سریع در حال جلورفتن‌اند. 
بعد متوجه شدم این روزها دائماً مژک‌های گوشم در حال تکان خوردن بوده‌اند. در مسیر یوتیوب یا کتاب صوتی گوش می‌دهم. دانشگاه که غلغله‌ است و کار پشت کار. دوباره هنزفری در مسیر. تا می‌رسم خانه شروع می‌کنم به فعالیت‌های شخصی، چون حدود سه الی چهارساعت بیشتر وقت ندارم برای همه‌ی کارها، و این تنها زمانی در روز است که برای خودم دارم. که بیشترش مشغول زبان خواندنم. بعد دوباره قبل از خواب کتاب صوتی را روشن می‌کنم و روی تایمر می گذارم، و خیلی زود خوابم می‌برد. بدون اینکه لحظه‌ای ذهن و بدنم در سکون به سر برده باشند. 
امروز دیگر نیم‌ساعتی را گفتم حداقل برای سکوت باید کنار بگذارم. و برخلاف میل مغزم، هیچ چیزی که صدایی از آن بیرون بیاید، یا ورودی ذهنم را فعال کند را روشن نکردم. 

صدای غل‌غل آب کته روی گاز می‌آید. صدای یک پرنده از پنجره. صدای سوت قطار می‌آید. گاهی رد شدن ماشین‌ها. و غیر از این‌ها سکوت. بهترم. اضطرابم فروکش کرده است. 
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان