همخونهایم گفت میخواستم بگم من پنجره رو بهخاطر بوی غذا باز گذاشتم. منظورش غذایی بود که خودش پخته بود البته. من گفتم آهان اشکالی نداره.
مکالمههام با آدما معمولاً همینجا تموم میشدن. چون بلد نبودم ارتباط برقرار کنم. چون فکر میکردم فقط دو تا راه تو دنیا وجود داره در این حالت؛ یا میگی اوکی اشکالی نداره، و سازش میکنی، کنار میای، سکوت میکنی، تو دلت فحش میدی، صبوری میکنی. اسمش هرچی که باشه؛ ظاهر بیرونیش سکوته. و یا اینکه از در دعوا در میای و حرف مخالفت رو میزنی. بعد من با هوش سرشارم؛ برای اینکه ترازوهای عدالت کج نشه، یک راه میانهای هم یاد گرفته بودم که با شوخی و اشارات نظر حرفمو با طعنه میزدم.
خلاصه؛ در طی یک اتفاق باور نکردنی، امشب در جواب همخونهایم گفتم اشکالی نداره؛ ولی منم اگه اشکالی نداره ممکنه یکم بعد ببندمش اگه خیلی سرد شد. اونم گفت آره حتماً. تا این لحظه هم من هم همخونهایم هر دو زندهایم و بدون زخمی شدن تونستیم ارتباط برقرار کنیم.
از اولین بارهاییه که حرف دلمو میتونم بزنم؛ بدون اینکه با طعنه سر طرف مقابل رو ببرم، یا با سکوت بهش عذاب وجدان تزریق کنم. گفتم این لحظه رو با شما دوستان و همراهان همیشگی به اشتراک بذارم :)
- ۲ نظر
- ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۱