دو اتفاق جداگانه با همخانهایام افتاد که باعث شد به خودم هم تلنگری بخورد.
یکی چند وقت پیش بود که گفتم میخواهم زودتر از پاییز و در همین تابستان خانه را عوض کنم و دارم دنبال خانه میگردم ولی معلوم نیست کی خانهی خالی پیدا شود. یکی دو ساعت بعدش که نشسته بودیم و یکی از بچهها هم مهمانمان بود، برگشت گفت آن حرفت خیلی ناراحت و عصبانیام کرد. چون من تابستان میخواستم خیالم راحت باشد و بیشتر تابستان هم نیستم و سفر و کنفرانسم. حالا باید نگران پیدا کردن آدم جدیدی باشم فقط برای دو ماه و بتوانم به او اعتماد هم کنم.
حس کردم خودخواه است. حتی وقتی توضیح دادم همین نگرانیها برای من هم صادق است باز هم فکر میکرد کارم بیانصافانه بوده در حقش. فقط میتوانست خودش را ببیند و دغدغهی ذهنیای که برایش ایجاد شده و انتظارش را نداشته. حتی اگر تلاش هم میکرد بگوید مرا درک میکند درک نمیکرد. در ذهنش فقط خودش وجود داشت.
آنجا انگار یک لحظه برایم روشن شد و تداعی شد که من هم با دیگران چنین رفتاری داشتهام. من هم خودخواه بودهام و متوجه نبودهام خودخواهم و حتی قبول نداشتهام این خودخواهی است. انگار برایم روشن شد که پس خودخواهی این شکلی است. پس خودخواهی به طرف مقابل چنین حسی میدهد. پس خودخواه بودن انقدر واضح است که آدم نمیتواند پنهانش کند و فقط خودش است که آن را نمیبیند.
حس دومم این بود که «اینکه تو عصبانی و ناراحت هستی» مقصرش من نیستم. به هیچ وجه نمیتوانستم احساسی که بیان کرده را به رفتار خودم ارتباط بدهم. میتوانست عصبانی نباشد اگر دنبال این نبود که همه چیز برایش آسان و همیشه در آسایش فکری باشد. مگر من وقتهایی که عصبانی بودهام به او گفتهام که مقصر عصبانیتم او است؟
اینجا بود که مچ خودم را گرفتم. بله، من هم خیلی وقتها یک احساس ناخوشایند داشتهام و مقصر احساس ناخوشایندم را رفتار او یا دیگران میدانستهام. آنجا هم انگار یک لحظه برایم روشن شد که «هرکسی مسئول احساسات خودش است» و اگر کسی احساسی دارد، و فکر میکند رفتار دیگری باعث بروز این احساس شده میتواند از آن رفتار فاصله بگیرد، نه اینکه احساسش را حمل کند و فقط برای راحتی وجدانش همه را مقصر بداند.
این برایم درک بزرگی بود. هیچ وقت این اندازه برایم این مسئله ملموس نبود.
و البته لحظهای هم به ذهنش خطور نکرده بود که اینکه من دارم این مکان را زودتر ترک میکنم از دست کارهایی است که خودش کرده است و مرا عاصی کرده است. مطمئنم بعد از این هم خطور نخواهد کرد.
اتفاق دیگر هم شاید چند باری تکرار شده. یکی اش این بود که دیشب نصف شب پیام داده بود که آیا امروز صبح خرید میروم یا نه. چون فقط من ماشین دارم و اگر خودش بخواهد برود خیلی دور است. حالا منکه گوشیام بیصدا بوده و از اینکه نصف شب پیام دادن بیملاحظگی بوده میگذریم. ولی من معمولاً چون نمیخواهم احساس کند در این شهر غریب است و نمیخواهم کسی از بچههایی که ماشین ندارند آن احساس درماندگیای که من گاهی داشتم را داشته باشند بیشتر وقتها قبول میکنم. چند روز پیش مثلاً رفتم دنبالش فرودگاه. بارهای دیگری هم پیش آمده که مثلاً خواسته در وقت اداری جایی برود و رساندهامش. هیچ وقت هم انتظار نداشتم تشکر کند یا منتدار من باشد. ولی حس کردم متوجه نیست که من دارم از یک چیزی در مورد خودم گذشت میکنم که خواستهی او را فراهم کنم. و این متوجه بودن با قدردان بودن متفاوت است. حس کردم فکر میکند وقتی من ساعت ۱ ظهر میروم فرودگاه فکر نمیکند من از کارم زدهام، بلکه فکر میکند بیکار بودهام و حالا تا انجا هم رفتهام. (البته یک بار هم به صراحت گفت من معتقدم هر وقت کسی کاری میکند یک سودی هم برایش دارد وگرنه از نظر تکامل چرا باید آن کار را کند. و من هم آنجا بهش نگفتم مردهشور تفکر تکاملیات را ببرند و فقط بهش گفتم همیشه هم اینطور نیست و بعضیها ممکن است «از نظر تکاملی» people pleaser باشند. یعنی با این آدم نمیشود در مورد بیشتر از اینها صحبت کرد). و حالا هم گفته بود صبح خرید میروی؟ که خب معلوم است من صبح سرکارم و چرا انتظار داری صبح خرید بروم؟ (میدانم ۴ جولای است و تعطیل رسمی است، ولی من که شنبه و یکشنبه هم سرکار بودهام چرا باید ۴ جولای نباشم؟)
بعد فکر کردم خودم هم این کار را با دیگران کردهام. توضیح این مورد شاید شخصی باشد و نمیخواهم زیاد بازش کنم. ولی من هم متوجه نبودهام که دیگران خیلی وقتها فداکاری کردهاند که من به میل خود برسم. یک بار وقتی بچهتر بودم در مهمانی بحث بود که پدرم تنبل است که مادرم ما را صبح میرساند مدرسه و پدرم میخوابد. من نه در مقام دفاع از پدرم، بلکه چون واقعاً فکر میکردم یک حقیقت را دارم بیان میکنم، گفتم خب مادرم خودش سحرخیز است و صبحها زود بیدار میشود و حالا ما را هم میرساند. یعنی واقعاً فکر نمیکردم مادرم بیدار میشود که ما را برساند، فکر میکردم اول به میل خودش بیدار میشود و این وسط ما را هم میرساند.
بزرگتر که شدم متوجه شدم چه اندازه در اشتباه بودهام. ولی باز هم این متوجه نبودنم را در جاهای دیگر ادامه دادم.
حالا که نگاه میکنم برای خودم تاسف زیادی میخورم. برای کسی که بودهام. برای جاهای زیادی که قدردان و متوجه نبودهام. ولی خوشحالم که بالاخره یک جایی این را فهمیدم.
شاید اینها همه در ادامهی آن آمد که سعی کردم کمی کمتر از خودم را ببینم. برای همین همچنان به کمتر کردن خودم در ذهنم باید ادامه بدهم. و کنجکاوم چه چیزهایی دیگری هست که نمیفهمم و در آینده خواهم فهمید.