- ۲ نظر
- ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۳۹
احساس رهاییای دارم که پیش از این تجربه نکرده بودم. انگار "مهمها" اهمیت خود را از دست داده باشند و دغدغهها پرواز کرده باشند. تک تک لحظههای روزهای بیماری "فقط" آرزوی سلامتی داشتم. همانجا بود که زنجیرهایی که به خودم بسته بودم را یکی یکی باز کردم. همه چیز. حتی عمیقترین آرزوهایی که نداشتنشان را مساوی با نیستی میدانستم.
این روزها تلاش میکنم، برای رشد، برای پیشرفت، برای بهبود روابطم؛ اما از نشدن دیگر ترسی ندارم. پیش از این خواستههایم شبیه همان قفلهایی بود که آدمها به ضریح میبستند و مدام انتظار گشایش میکشیدند. اما تصمیم گرفتم خودم تمام قفلها را باز کنم، از فکر "اگر نشود" خلاص شوم. چون میدانم حتی اگر نشود هم اتفاق خاصی نمیافتد. و اصلاً شاید بهتر است که نشود. و تا وقتی که "نه شده و نه نشده" که نمیتوان بر "نشدن" غصه خورد. شاید هم شد.
احساس میکنم آنجایی که خدا گفته "و لا خوف علیهم و لا یحزنون" از این نیست که هیچ رنجی به مومنان نمیرسد یا درگیر مشکلات کوچک و بزرگ نمیشوند. بلکه هیچچیز نمیتواند آنها را اندوهگین کند، چون به خدا اعتماد دارند. به اینکه آنچه او آماده کرده همواره خیر بزرگتری در خود دارد.
دیشب آخرین قفلها را باز کردم. حرفهایی که فکر میکردم گفتنشان عاقبت خوبی ندارد و مدام عذاب نگفتنش را به دوش میکشیدم، بالاخره گفتم. هیچ اتفاقی نیفتاد. خیلی سادهتر از چیزی بود که فکر میکردم. به خودم اجازه دادم من هم حق داشته باشم. نه ترسیدم و نه غمی بر دلم نشست.
احساس میکنم لازم بود بیماری را تجربه کنم. تنها کمی انرژی از دست دادهام، و یکماه از تابستان را. اما چیزهای زیادی به دست آوردهام.
به این باد پاییزی سرد
خبرهای جنجالی زرد
نه من اعتمادی ندارم
به بختی که هی میزند رعد
فرو ریختن های ممتد
امید زیادی ندارم
دلم خانهی دردهای فراری
گلویم نگهبان فریاد جاری
فرو می دهم خون، نباید ببارم
چه میدانی از قلب طوفانی من
چه میدانی از چشم بارانی من
سدی پشت هر گریه دارم
گذشت بر من هر فصل پاییز غم بود
هنوز ایستادهم بر پای بر خود
در آغوش تو ریشه دارم
نمی ترسم از هجمهی خشم این آسمان
خودت گفته بودی کنارم بمان
به چتر اعتقادی ندارم
من از زخمهای انارم
هنوز عکس لبخند دارم
دعا کن ترک برندارم
+ وزنش ایراد داشت یکم تغییر دادم
امروز بعد از پیاده روی حموم هم رفتم. البته راستشو بخواید خیلی مردد بودم که برم یا نه ( در واقع اینو به روتینم اضافه کنم یا نه )، ولی وقتی داشتم برمیگشتم از پیاده روی دیدم صدای دوش آب میاد از زیرزمین ( حموم )، منم گفتم فلانی بدو که این یه نشونه ست، ولش نکن.
حس خوبی داره قطعا، ولی حالا با موهای خیسم چیکار کنم D: سشوار دلم نمیخواد بزنم به موهام و البته این وقت صبحی که همه خوابن نمیشه روشنش کنم. فک کنم همینجوری با همین روسری زیر مقنعه برم دانشگاه.
دیروز قطعی شد که باید هشت ترمه بشم. اما اونقدرا که فک میکردم الان حس بدی ندارم. تو ارشد جبرانش میکنم و زودتر دفاع میکنم. بماند که بچههای ما همینجوریش یکی دو سال دیر دفاع میکنن، و مطمئنم عقب نمیمونم.
یه حس موشولو هم ته قلبم میگه شاید برات بهتره که این یه سالو بمونی. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. به قول صائب :
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
+ فک میکنم صبح روز نهم بود
امروز دیگه کلاغ و گربه و پاکت توی سطل آشغال رفته بودن. به جاش یه دختر دیگه قبل از من اونجا بود. خب خوبه :) خدا منو تنها نمیذاره
خوبیش اینه که وقتی راه میرم آهنگ یو سی رو هم گوش میدم ، دیگه جو عرفانی میشه
you say I am loved
when I can't feel a thing
You say I'm strong
when I think I am weak
when I don't belong
you say I am yours
دیروز باز با آقای حقوق کلاس داشتیم. ولی انقد حرف منشوری زد که دیگه نمیشه حرفاشو بنویسم D: خیلی باحاله. بادیگارد هم داره :))))) قاضیه البته.
به نعنا میگم وقتی تو کلاس این نشستیم احساس میکنم رو اون پشت بوم خونه روبرویی یه تک تیرانداز پشت کولر کمین کرده
دیروز فرنی درست کردم که صبحانه ها بخورم. با آرد گندم البته. به جای شکر هم توش شیره ی انگور ریختم، یکم قهوه ای شده. ولی خوبه خوشمزه شده D:
امروز هم مامان نعنا قراره بیاد و چون یکم وسواسیه دور و بر تختو باید حسابی مرتب کنم. دفعه پیش که اومده بود کمپوستمو منهدم کرد! ایندفعه حالا کمپوستمو مرتب گذاشتم بالکنو هم شسته م که به اون بنده خدا کاری نگیره. خب امروز ساعت 8 کلاس ندارم، کلی کار دارم ولی از طرفی کلی هم وقت که کارامو انجام بدم. وقتی زود پاشی اینجوریه دیگه :))))
دیروز البته یه ویدیو از مت دولا باز میدیدم. کتاب why we sleep رو معرفی کرد. بعد میگفت که وقتی میای یوتیوب، یا چه بدونم کتاب خودیاری میخونی همه میگن زودپاشدن زندگیتونو عوض میکنه و این حرفا ( البته منظورش از زود ساعت 6 نبود D: بلکه ساعت 4.5 5) ، ولی میگفت من خودم تو اون سی روزی که ساعت 5 پاشدم خب یه چیزایی رم از دست دادم که فهمیدم این اون چیزی نیست که من بخوام به عادتام اضافه کنم. مثلا اینکه شبا نمیتونستم وقتی دوستام بیرون میرن بهشون بپیوندم چون مثل چی خوابم میومد. و اینکه می گفت تو این کتابه گفته از نظر تکاملی دو دسته آدم شبکار و روزکار داریم. هردوی اینا برای جامعه لازم بوده ن تو سیر تکامل انسان. بعضیا شبا productivity بهتری دارن بعضیا روزا. ( ولی خب راستشو بخواین من به چیزی به اسم night owl اصلا اعتقاد ندارم، خیلی وقتا شده که اون ساعت پایانی شب برام الهام بخش بوده، ایده های جدید به ذهنم رسیده ن، مخصوصاً برای شعر نوشتن شبا خیلی بهتره برام چون لازمه ش یکم اینه که از فضای نرمال خارج شی و ذهنت خارج از متن فکر کنه. با اینحال فک نمیکنم این ربطی به ذات ساعت 1 نصف شب داشته باشه، بلکه به ساعت بدن خود من ربط داره، تنها چیزی که کارو مشکل میکنه دیگرانن. یعنی من اگه میخوام ساعت 11 شب به اون حس به قول عرفا تجلیه برسم، باید خب از ساعت 9 تخلیه شم. یعنی چراغا خاموش باشن، سکوت و این حرفا. منتها خب این امکان پذیر نیست حداقل الان. )
یه کتاب دیگه هم بعداً یادم باشه معرفی کنم : stillness .
وای خدا چرا حرفام تموم نمیشن!
نیچر بیوتک یه پادکست داره، دیروز گوش میدادم. پردیس ثابتی رو دعوت کرده بودن. برام خیلی جالب بود. باباش ساواکی بوده و اون نزدیکای انقلاب که میفهمن دیگه قطعا حکومت منقلب میشه میرن آمریکا. با کل فک و فامیلشون. البته به عنوان پناهنده. بعد مجریه بهش گفت خب سختتون نبود مثلا اینهمه از خانوادتون اومدن یهو، فضای جدید، زبون متفاوت، باید کار پیدا کنن و زندگی رو بچرخونن. گفت اونقدرام محیط ناآشنا نبود چون اکثر اونا توی همون آمریکا و دانشگاهای خیلی خوب درس خونده بودن، چون شاه به آینده ی کشور و آینده ی نسل جدید خیلی اهمیت می داد، بچه های خیلی زیادی رو برای تحصیل خارح از کشور بورسیه ویژه می کرد که بعد هم برمیگشتن ایران و اونجا مشغول می شدن.
من حالا ازونایی نیستم بگم شاه خوب بود و ای کاش برگردیم به اون زمان. ولی واقعاً در بعضی موارد که مقایسه میکنم تفاوت از زمین تا آسمان بینم. چقدرررررر سیستم آموزشی ما افت کرده... هعی خدا
من خیلی این حکومت امروز رو شبیه به بنی امیه می بینم
یه کتاب هم نوشته به اسم outbreak culture. که تجربه ش از اپیدمی ابولا توی آفریقاست. کتابشو پیدا نکردم که بتونم جایی دانلود کنم. ولی دلم میخواد بخونمش. دیگه از داوطلبایی صحبت کردن که توی اینجور شرایط میرن به کمک مردم با اینکه میدونن احتمال اینکه خودشون هم آلوده بشن و بمیرن خیلی زیاده. از اینکه چقدر مردم آماده ی برخورد با یه اپیدمی هستن (نیستن در واقع)، در مورد خودش که چرا این فیلدو انتخاب کرده، اول phd میگیره توی ژنتیک، بعد میره پزشکی میخونه اونم مدرکشو میگیره، ولی دوباره برمیگرده به حوزه ی تحقیق و research .
چهار سال پیش یه تصادف وحشتناک میکنه، و میگفت کل بدنم با پیچ و مهره به هم وصله انگار. میگفت قبل از اینکه این اتقاق برام بیفته فک میکردم این مغز ادمه که باید خوب کار کنه، ولی بعدا متوجه شدم باید اول بدنت سالم باشه تا مغزت هم بتونه کار کنه. ( به قول خودمون عقل سالم در بدن سالم است). بعد میگفت من خب دائما باید ورزش و فیزوتراپی برم، ممکنه واقعا اگه یه روز سهل انگاری کنم درد بیاد سراعم یا حتی نتونم بلند شم، بدن من هنوز ترمیم نشده، این مشکلات تا آخر عمر همراه من خواهند بود و وقتی یه ذره کم کاری کنم با درد بهم هشدار میده باهام حرف میزنه. درسته این درد من زبان بدنمه که باهام صحبت میکنه و من صداشو میشنوم، اما اینجوری نیست که بدن آدمای سالم که باهاشون حرف نمیزنه حرفی برای گفتن نداشته باشه. همه نیاز به فعالیت دارن تا خوب کار کنن بعدا افتاده نشن، تو میانسالی درد سراغشون نیاد، ولی متاسفانه خیلیا تا وقتی درد نکشن متوجه نمیشن.
دیگه خیلی حرف زد. یک ساعت و نیم بود فک میکنم پادکستش. اگه خودتون دوست داشتید گوش بدید.
احساس خوبیه وقتی تنها تنها راه میرم و به بالا اومدن خورشید نگاه میکنم
امروز یه پاکت خیلی بزرگ توی سطل زباله بود. روش یه سری نوشته داشت. ولی یه جوری مچاله شده بود که دو تا O شبیه دو تا چشم شده بودن برا سطل زباله و اون تنها کسی بود که امروز با من بود. با یه کلاغ که افتاده بود به جون ظرف غذا و باقیمونده هاشو میخورد وسط زمین چمن
یاد این جمله میفتادم که میگه
امروز با عصبانیت شروع شد. صبح رفتم آزمایشگاه دیدم شیکر رو جابجا کردن و نه تنها جابجا کردن بلکه خاموشش هم کردن! عین این میمونه که تف کنن روت
اومدم گروه خودمون که ببینم خانم آموزش هست، یه واحدمو نتونسته بودم بردارم باهاش صحبت کنم. بعد اون نبود، یکی دیدم نشسته، گفت کلاسا شروع شده؟ گفتم فک نکنم این هفته شروع شه. بعد گفتم وردی هستین؟ گفت آره، البته ارشد. همین کافی بود که اعصاب خوردیم دو برابر هم بشه. بعد گفت البته من از المپیاد اومدم. منظورش المپیاد دانشجویی بود. هم دلم نمیخواد یه لحظه اینجا بمونم و هم گیر کردم و باید بمونم. حتی شاید نتونم برا دکتری هم برم خارج. از استاد فعلیم ناامید شدم، استاد جدیدی نمیشناسم و حسابی سردرگمم...
میگه دایی حسن میگفت : سه شغال پیر، نه شیر دلیرو خورد
ما گفتیم دایی حسن ما نمیدونیم معنی و منظور این جمله چیه. خودت بگو معنیشو
گفت : نه ماه بهار و تابستون و پاییز کار میکنیم، آذوقه جمع میکنیم، در حوش و پوشیم؛ سه ماه زمستون که تو خونه میشینیم همچین دسترنج این نه ماه خورده میشه که به اول بهار نمیرسه. سه شغال پیر، نه شیر دلیرو میخوره