فوق ماراتن

انسان، نه آنگونه که سرمایه‌داری به او می‌نگرد خودخواه، و نه آنگونه که جامعه‌گرایی به او می‌نگرد دیگرخواه و فداکار است. آدمی در عمیق‌ترین نقاط وجودش از خواب شیرین صبحگاهی لذت می‌برد، و در نقطه‌ای به همان عمق از شوق دیدن کسی تا صبح بیدار می‌ماند. انسان ملغمه‌ایست از خودخواهی و دگرخواهی، و انکار هر یک انکاریست بر پیکره‌ی انسانی او. 

---


دنیاییست که در آن انسان نمی‌تواند و نمی‌بایست غمگین باشد. غم مرض است و انسانی که غم در دلش مانده نامش انسان افسرده است که باید دوا بخورد تا از غم نجات یابد‌. از غم نجات‌ یابیم که چه؟ 

اگر آدمی دلتنگ شود و غمگین نشود چگونه اسمش را می‌شود آدم گذاشت؟ اگر آدمی ظلم را ببیند و غم او را نگیرد چطور انسانیت خودش را باور خواهد کرد؟

غم‌های دنیا زیاد شده و اینکه غم را مرض می‌دانند هم غمی دیگر است. 

----


شایان‌دیپ گفت هر روز؟

نورا گفت آشپزی برای من مبارزه است. آشپزی کردن، در دنیایی که از تو می‌خواهد غذایت را نیمه‌آماده بخری و در ماکروفر گرم‌کنی که به سلول‌هایت انرژی برسد که بتوانی کار کنی و چرخ‌های اقتصادی که سودش به جیب تو نمی‌رود را بچرخانی مبارزه است. من هرروز آشپزی می‌کنم که به خودم یادآوری کنم انسانم. چون احساس می‌کنم انسان در این سیستم ساده می‌تواند انسان بودن خودش را از یاد ببرد‌. آشپزی برای من یادآوری‌ای است که هی! تو یک انسانی. 

شایان‌دیپ گفت یک روز تو و کارلی را دعوت می‌کنم خانه. می‌خواهم برایتان آشپزی کنم. 

---


صبح که در هوای دلپذیر قدم می‌زد و درختان پر گل را نظاره می‌کرد فکر کرد در بهشت باید حتماً اردیبهشت باشد. بعد فکر کرد آن وقت دلش برای برف تنگ خواهد شد. دلش تنگ خواهد شد که دست‌های یخ‌زده‌اش را روی آتش گرم کند. آن وقت آرزوی گرفتن دست‌های کسی در زمستان او را دلگرم نخواهد کرد. دوباره ایمان آورد که بهشت نه دنیایی دیگر، بلکه همین دنیا با مردمانی دیگر است. دوست داشت بهشت باشد، برای دنیایی که هنوز بهشت نیست.


  • نورا
موقع خداحافظی به صحبت کردن ادامه می‌داد. در ذهنش دلایل زیادی برای چرایی این کار می‌توانست ردیف کند. ولی می‌دانست چراها اهمیتی ندارند، آنچه وجود داشت خود عمل بود. حتی مطمئن نبود که دوست داشت (یا درست بود) این کار را متوقف کند یا نه. در اعماق ذهنش این نوعی علاقه بود به هم‌صحبتی. ولی می‌دانست اگر نشانه‌های علاقه به هم‌صحبتی را رتبه‌بندی می‌کردند، این مورد در پایین‌ترین امتیازها قرار می‌گرفت. چه بسا باعث آزار دیگران نیز می‌شد. 


----

فکر کرد آدم گاهی بهتر است فکرهایش را در ذهنش نگه‌دارد و حرف‌هایش نسخه‌ی خامی از فکرهایش نباشند. 
----


اگر صفر نقطه‌ی آسانی و صد نقطه‌ی ناممکن بود، دوست داشت تا جای ممکن از صفر دور شود. مثل فنری که آن را بکشند، دوست داشت نیرویی خرج کند که اگر به صد نمی‌رسد حداقل تا توان دارد از صفر دور شود. بعد بگوید توان من این بود. می‌خواست اگر یک وزنه‌ی ده‌کیلویی است، ده کیلو وزن داشته باشد. 

---

به این نتیجه رسیده بود که ذهن نیز شبیه ماهیچه‌ای اگر ورزش داده شود ورزیده‌تر خواهد شد‌. وقتی به خانه برمی‌گشت ذهنش دیگر توانایی فکر کردن نداشت. بعد فکر کرد هفته‌ی گذشته پس از ساعات کمتری به این نقطه رسیده بود. کمی خوشحال شد، و فکر کرد روزی این سختی هم بر او آسان جلوه خواهد کرد، و بخشی از عادت خواهد شد. 


---

She wanted to show her love, but she didn't want her love to be a show. 
  • نورا
بی‌ آنکه اراده‌ای آگاه پشتش باشد، عناوین کتاب‌ها از "مردان/زنان بزرگ" به "مردان/زنان موفق" تغییر کرده است. در جهان سرمایه‌داری "بزرگ" بودن همان "موفق" بودن است. و چه بسا اگر جوایزی با ارزش مادی بالا مانند نوبل نباشند که به بزرگان علم و هنر و اندیشه "موفقیت" اعطا کنند، بزرگی این افراد هرگز شناخته و گرامی داشته نشود. پیش‌ از این دوست داشت آدم موفقی باشد، یکی از تکیه‌کلام‌هایش در خداحافظی‌های نوشتاری "موفق باشید" بود، ولی حالا دوست ندارد موفق باشد. موفق بودن چیزی‌ست که دیگران به تو باید بدهند. دوست داشت بزرگ باشد، و انسان‌ها را به بزرگ بودنشان گرامی بدارد، نه موفق بودن، که این دو گرچه هم‌راستایی زیادی دارند، در بنیان خود متفاوتند. باید عبارت بهتری برای خداحافظی پیدا کند.
  • نورا

آنچه در آینده میزان قدرت را تعیین خواهد کرد، دیگر نه سرمایه، بلکه تعداد دنبال‌کنندگان است. البته که داشتن سرمایه توانایی خرید دنبال‌کننده‌ را هم به آدم‌ها می‌دهد، این شرط لزوماً برقرار نیست. از زمانی که متفکران با انتشار نوشته‌هایشان می‌توانستند افکار خود را به جهان منتقل کنند، به زمانی رسیده‌ایم که در فرم‌های پیشنهاد کتاب از نویسنده در مورد تعداد دنبال کنندگانش در شبکه‌های مجازی سوال می‌شود. مقصر این امر ناشر نیست، و این آگاهی ناشر از اوضاع را نشان می‌دهد. منتهی، جلو رفتن در این مسیر، جامعه‌ای ناآگاه به ثمر خواهد نشاند. مردمی که افکار خود را در جهت افکار "پربازدید" قرار می‌دهند، چگونه جامعه‌ای خواهند ساخت و چگونه عزت نفس خود را خواهند شناخت؟ 

  • نورا
کارهایی بود که قبل از انجام دادنشان فکر زیادی در مورد چرایی‌اش نمی‌کرد و اگر بعدتر به آن‌ها می‌اندیشید در می‌یافت که در دنباله‌ی جمعی دیگر و به تقلید یا برای شبیه‌تر به نظر رسیدن به دیگران انجامشان داده‌ است. انگار که «من اولین نفر نیستم» مجوزی بوده باشد بر روا بودن آن عمل. میل به احساس اتصالات انسانی و میل به خلق تفاوت هر دو در او زنده و فروزنده بودند. با این حال، انگار در دنیای نو، دنیای اتصالات جهانی، نیروی اول بر نیروی دوم غالب آمده بود، و خلق تفاوت از میلی انسانی به کوششی انرژی‌خواه بدل شده بود. چنان که باید برای یافتن خود به تنهایی می‌گریخت، و در تنهایی چراغ اتصالات انسانی را نیز از دست داده، آنچه می‌یافت صورتی ناکامل از خودش بود. درست این بود که آدمی در صحرا قدم می‌زد، و هر چند فرسخ به انسانی می‌رسید، پشت پنجره می‌نشست، و به رهگذر مردم در همسایگی می‌اندیشید. درست این می‌بود که اتصالات انسانی نیز کوششی می‌طلبید به اندازه‌ی کوشش خلق تفاوت، که امیال و کوشش‌ها با نیرویی برابر در دو جهت، آدمی را سرپا نگه‌ می‌داشتند. ولی در تاریخ انسان، کوشش‌ها برای اتصال، از مرحله‌ی برپا کردن آتش با سابیدن سنگ به بالا و پایین کردن انگشت اشاره برای لایک رسیده بودند. این اضمحلال انسانیت یا چیزی از آن دست که مدرنیته هراسان ممکن بود بنامند نبود. فقط دوست داشت متوجه باشد که چه کسی است.
  • نورا

یک لیست نوشته از چیزهای کوچک و بزرگی که حرفشان را زده و باید بهشان عمل کند. این هم یکی از عادت‌هایش است که برای هرچیزی یک لیست تهیه می‌کند. موقع نوشتن لیست فکر کرد بعضی قول‌ها را آدم به خود شخص مورد نظر نمی‌دهد، ولی باز هم عهد عهد است و حرفی که از دهن بیرون می‌آید باید در عملی منزل کند. مثلاً روز قبل به آقای احمدی که همراهش برای آزمون رانندگی آمده بود گفت که قصد دارد برای بچه‌های آزمایشگاه شیرینی بخرد. حالا اگر امروز شیرینی نمی‌خرید چه کسی می‌فهمید؟ بچه‌های آزمایشگاه که روحشان هم از این حرف خبردار نبود. آقای احمدی هم احتمال کمی داشت که بپرسد: خب شیرینی خریدی؟ تازه اگر هم می‌پرسید گفتن اینکه نه نخریدم سخت نبود. ولی فکر کرد همین چیزها مقدمه‌ی بدعهدی است. 

امروز برای بچه‌ها شیرینی خرید. یک لیست هم دارد از چیزهایی که می‌خواهد به فرزندش یاد بدهد. آنجا نوشت "حرف بی‌منزل بی‌منزلتت می‌کند".  

  • نورا

با همخانه‌ای‌اش باشگاه رفتند و قرار شد همین دو روز در هفته همین ساعت بروند. هنوز هم ته دلش به هم‌خانه‌ای اطمینان ندارد که این وعده را عملی کند. ولی حالا که گواهینامه‌اش را گرفته خودش تنهایی می‌تواند به راحتی بیاید و برود. به اینجای فکرها که رسید فکر کرد خب آن وقت بقیه هم حق دارند که سخت به او اعتماد کنند. چون خودش هم گاهی آنطور که باید سر وعده‌اش نبوده است. فکر کرد وعده‌هایی که داده و عمل نکرده به اندازه‌ی کتاب‌هایی است که خریده و نخوانده. یکی از اهداف سال جدیدش این بود که تمام کتاب‌هایی که خریده را بخواند و هیچ کتاب جدیدی نخرد. دوست داشت بقیه به او اعتماد کنند. 

  • نورا

از تمام صداهایی که هنگام غذا خوردن ایجاد می‌شد بیزار بود. گاهی که سر کار یک نفر مشغول خوردن بود تنها راهی که می‌شناخت گذاشتن هدفون و پخش کردن موسیقی بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. مشکل آنجایی شروع می‌شد که تا ساعت‌ها بعد همچنان به موسیقی گوش می‌داد و خود آن مخلی برای تمرکز می‌شد. و بدین طریق سرکنجبین صفرا می‌افزود.  

  • نورا

دقایق ابتدایی روز را، غلتیده در رختخواب، صرف کشتن وقت می‌کرد. می‌دانست نباید پرسید چرا، یا در توجیه آن برخاست. تنها چیزی که مهم بود این بود که هر روز این کار را تکرار می‌کرد. در احساس نفرت از خودش بابت این وقت‌کشی غرق می‌شد. بعد روزش را شروع می کرد. 

  • نورا

کارهای زیادی بود که قصد انجامشان را داشت. در نهایت اما زمان و توان بر قصدها غالب می‌شدند‌. گلویش را تنگ می‌گرفتند، و زیر بار عقربه‌ها به کلماتی چون اولویت‌بندی، مدیریت زمان، یا قول‌های تازه متوسل می‌شد. مدتی بعد، دوباره همان تنگناها. 

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان