فوق ماراتن

۱۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

با این سرعت به کجا می‌روم؟ انگار ذهنم یک گیرنده‌ی مخابراتی باشد که برای فضایی‌ها کار گذاشته شده، بعد ناگهان فضایی‌ها واقعاً سر راه قرار گرفته باشند و این گیرنده انقدر اطلاعات در لحظه دریافت می‌کند که یک لحظه اپراتوری که پشتش نشسته، یک دستی می‌زند به پیشانی‌اش و به همکارش می‌گوید :"لعنتی! با این سرعت به کجا می‌رویم؟" 

منظورم این است که حالا بیایید اول سلام کنیم، حالی، احوالی. ای سیاره‌ی بیگانه، من بیست‌واندی سال پشت این گیرنده درست در همین زاویه نشسته بودم، چطور شده که ناگهان پیدا شده‌ای و می‌خواهی خود را به من نشان بدهی؟ ای آبی‌کمرنگ کوچک، ای دنیای معلق پرماجرا، با این سرعت به کجا می‌رویم؟ 


--- 


جملات ساده می‌توانند در من تاثیر عمیقی بگذارند. در این کتاب تئوری اطلاعات نوشته : 

The complexity is the minimal description length

این تعریف رسمی "پیچیدگی" است. و بعضی رخداد‌ها در این جهان هستی، کوتاهترین طول معرفشان به نظر نمی‌رسد حتی یک عدد متناهی باشد. آن روز که در مورد فکردرد نوشته بودم، آقای خضری گفته بود یک احساسی دارد که برایش لغتی نمی‌شناسد. من همانجا این به ذهنم خطور کرد که "خدای من! ما در فارسی قریب به ۳۵۰هزار لغت داریم، و هنوز احساساتی داریم که برایشان لغتی نداریم! یعنی بارخدایا، جهان تو چقدر وسیع است، و جهان یک انسان چه اندازه است، که ما هنوز با اینهمه لغت، با اینهمه گذشت زمان، "کوتاهترین طول معرف" بعضی چیزها برایمان بیشتر از یک واژه، بیشتر از یک ترکیب وصفی، و خدا می‌داند که گاه بیشتر از یک کتاب است، اگر بیشتر از یک عمر زندگی نباشد."

و امروز که این جمله‌ را خواندم فهمیدم به این مفهوم می‌گویند "پیچیده". در یک جمله : جهان پیچیده است. 

-- 


یک فردی را می‌شناختم که چند سال پیش باهم یک کار مشترک انجام داده بودیم. فرض کنید یک آدم خیلی موفق، ولی پرت، که مثلاً یک‌بار همدیگر را دیده‌اید و دیگر گذرتان به هم نمی‌خورد. اسمش را بگذاریم آقای ایکس. بعد چند روز پیش که در کانال از مخاطبان خواسته بودم یک کتاب ریاضی-فیزیک‌طور به من معرفی کنند، یک نفر پیام ناشناس داده بود و گفته بود آقای ایکس یک سایتی دارد و یک پستی نوشته و این کتاب را معرفی کرده است. من هم گفتم اا چه جالب نمی‌دانستم ایکس سایت هم دارد و خلاصه کتاب را هم یادداشت کردم که در اسرع وقت شروع کنم به خواندنش. 


بعد آقای ایکس بعد از چند سال، امشب در تلگرام پیام داده بود که یک همایش را معرفی کند. در واقع چون من آن سال‌ها مسئول روابط‌عمومی و تبلیغات بودم، منظورش این بود که این را به سایرین اطلاع‌رسانی کنم. 

من کلی در دلم به این ماجرای عجیب خندیدم :)) بعد یاد سبک آن دوستی افتادم که با یک‌نفر سومی در مورد من غیبت کرده بودند(ذکر خیر در واقع) و برایم اسکرین شات فرستاده بود و گفته بود فکر کردم خوشحالت می‌کند. 

خلاصه من آنجا کمی شوکه شدم و کمی خندیدم و در کل فیدبک مثبتی گرفته بودم و این احساس مثبت در من وجود داشت و یادم بود که چه کار جالبی! امشب هم به همان سبک برای آقای ایکس اسکرین‌شات آن پیام ناشناس را فرستادم. گفتم عجیب است ولی اتفاقا همین چند روز پیش ذکر خیر شما بود و یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایتان از شما نقل خیر کرده بود. گفتم برایتان آن پیام را بفرستم شاید شنیدن این‌جور فیدبک‌ها خوشحالتان کند. تشکر کرد و هر دو خندیدیم :))


--

ای پرودگار عالم، ای که کرانه‌های تو را نه شناخته و نه به آن نزدیک شده‌ایم، با این سرعت به کجا می‌بری این فکرهای بی‌لگام مرا؟

  • نورا

یه واکنشایی هستن تو شبکۀ متابولیسم که به یه متابولیت سرگردان ختم میشن. متابولیت سرگردان هم یعنی یه چیزی که مثلاً داره تولید میشه ولی مصرف نمیشه، یا در واقع ما واکنش مصرف شدنشو نمیشناسیم. 

بعد وقتی میایم بهینه سازی کنیم، اون واکنشه خواسته ناخواسته باید صفر شه، چون که راه به جایی نمی بره. 

و برای اینکه اون واکنشه صفر نشه، حالا باید بیایم یه سری الگوریتم gap filling انجام بدیم که این اتفاق نیفته. اون خلاها رو پر کنیم. 


میدونین، میخوام بگم گاهی زندگیم به gap filling نیاز داره، ولی من هیچ الگوریتمی براش نمیشناسم. یه میلی درونم وجود داره که به هیچ چیزی ختم نمیشه، یه راهی هست که جلوترشو نمیتونم ببینم، به واکنشی هست که نتیجه میده ولی اون نتیجه هه سرگردانه و مجبور میشم از اون راهه به طور کلی بگذرم. 


یکی از دلایل وجود این متابولیت های سرگردان، همزیستیه. حالا الان تایم استراحتم تموم شده و باید به درس برگردم. و معذرت میخوام که چند تا کامنت بی جواب مونده، کم کم جواب میدم. ولی باید مینوشتم این جمله ها رو تا ذهنم یکم کم بشه. 

  • نورا

بنفشه نوشته بود دوستی دارد که به خداحافظ گاری کوپر تفال می‌زند. من نه آنکه اعتقاد چندانی به فال گرفتن داشته باشم، ولی باید اعتراف کنم من به فرهنگ لغت تفال می‌زنم. به کلمات درود می‌فرستم، به "راستی" قسمشان می‌دهم و از آنان طلب خیر می‌کنم. 


برای نوشتن یک فرهنگ لغت زحمت خیلی زیادی کشیده شده. اگر کتابی باشد که روح نگارنده در آن حسابی غوطه خورده باشد، گمانم باید همین فرهنگ لغات باشد. که نویسنده به هر واژه‌ای رسیده در آن تفحص کرده و به آن اندیشیده و بخشی از وجودش را به آن پیوند زده است. مگر وجود انسان چیزی جز مجموعه‌ی کلمات است؟ 


البته تفسیر فال تنها از عهده‌ی خیال برمی‌آید. که الحمدلله در خیالبافی چیزی کم ندارم. لذا این تفال به دیکشنری شاید برای همه کارگر نیفتد. یادم است چله‌ی ۹۸ بود، هم‌اتاقی‌ام نبود و من هم جایی نرفته بودم. اتاق بغلی‌‌مان دعوتم کرد بروم آنجا. بعد من گفتم بیایید برایتان فال حافظ بگیرم. و جایتان خالی، این خیال‌ها، یا بهتر بگویم توهم‌ها، تا انجا که دلشان خواست جولان دادند :))) البته حافظ هم یاری کرد و برای یکی از بچه‌ها آنقدر تفسیر جالبی در آمد که زنگ زد به دوستش بگوید فالش چه آمده :)) بله خلاصه، هنر فال هنر خیال است. 


این روزها فکر می‌کردم چه کتابی را می‌خواهم فیزیکی با خودم ببرم؟ چند کتاب به ذهنم رسید. فرهنگ معین را دوست دارم ولی سنگین است. امشب ژان پیام داده بود که برایت چه بخرم تا با خودت ببری؟ گفتم یک فرهنگ لغت سبک می‌خواهم. قرار شده هردومان بگردیم و هر وقت پیدا کردیم برایم بخرد. فعلاً سبک‌ترینشان عمید جیبی بود به وزن نیم کیلو که ناموجود هم بود. 


+ اگر خواستید بگویید تا در همین کامنت‌ها برایتان فال معین بگیرم :)

  • نورا

آزمون توشهری را رد شدم و بسیار در دل گریانم :((( این دو دوبیتی را هم بر این مصیبت سروده‌ام. 


نمی‌آیی به فرمانم چرا ته

خلاصم نی‌کند این دنده‌ها ته

مرا گوید که افسر دور گیرم

کجا گیرم؟ تقاطع پیش پاته

---


دست‌اندازان خیابان را گرفته

درختان دید آسان را گرفته

بگردم دور پیکانت، بگو از

کدام آیینه می‌آیی لکنته ؟ 

 

  • نورا

انگار تازه با حقیقت روبرو شده باشم. مثل آدمی که حکمش خیلی وقت است آمده، ولی تازه دار را دیده است. جبر زمانه نیست، ولی اختیار تو را مجبور به انتخاب می‌کند. گاه از شدت استیصال فکردرد می‌گیرم. فکردرد یعنی می‌خواهی سرت را بکوبی به جایی که محض رضای خدا یک نفس ساکت شود. یعنی یک سوال مزاحم در ذهنت گیر کرده و وزوز می‌کند و پنجره‌ای نیست که بیرون رود. یعنی قلبت خون را پمپاژ می‌کند و دوباره همان خون در قلبت می‌ریزد، بی‌آنکه این درد کمی رقیق شده باشد. می‌گیرد و ول می‌کند و نمی‌کشد. 


نعنا می‌گفت این پشه‌ را بکش. می‌گفتم کل روزی او یکی دو قطره خون است. من که خون زیاد دارم. حالا یک قطره هم او بخورد. 


پشه‌ها مرده‌اند. فکردرد آن ها را کشته است. 

  • نورا
خوش داشتم جهان شعری باشد و من رقصی موزون. نبود. نتوانستم باشم. گاه که می‌اندیشم تمام این غلیان احساسات شاید از نقصی در مغز من سرچشمه گرفته است، به کلی سرخورده می‌شوم. آیا اگر نسلی از من ادامه یابد، این به آن معنیست که سرنوشت من نیز تکرار خواهد شد؟ 

حتماً پی برده‌اید که دارم رنج‌های ورتر جوان را می‌خوانم. یعنی، خواندم و تمام شد‌. ورتر، ورتر عزیزم، می‌خواهم بگویم کاش کمی عاقل‌تر بودی، ولی به یاد می‌آورم هنگامی را که در مورد شاهزاده‌ی جوان گفته بودی "برای عقل و استعداد من ارزش بیشتری از قلبم قائل است، قلبی که تنها مایه‌ی غرور من، و یگانه سرچشمه‌ی همه چیز است: سرچشمه‌ی نیرو، شادابی، نیز همه‌ی شوربختی‌ها هم. آخ، هر آن دانشی که من دارم، برای هرکس دیگر هم اموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست." 

این جملات مرا به گریه می‌آورد. هر بار به خودم یادآوری می‌کنم عاقل باش، هر بار کسی دانش و تلاش و موفقیت مرا تمجید می‌کند، می‌خواهم غمزده شیون کنم. ورتر عزیزم، راستش را بخواهی اینکه گوته تا ۸۲ سالگی عمر کرده است مرا غمگین می‌کند. آیا او نباید خودش را می‌کشت؟ آیا این تب نباید او را از پا در می‌آورد؟ 

از همه چیز خسته‌ام. از اینکه باید قبل از سخن گفتن فکر کنم خسته‌ام. بودن رنج‌آور است. اینگونه بودن رنجی افزون. 
  • نورا

کاش انسان‌ها می‌دانستند کلماتشان در نظر من چگونه جلوه می‌کند. چه اندازه پررنگ است و چگونه احتمال آن می‌رود که هرگز از خاطرم پاک نشود. گاه به خود می‌گویم، نورا تو خود با دیگران با چنین طمانینه و دقتی که مدنظرت است صحبت می‌کنی؟ متأسّفانه اینطور نیستم. من هم گاه عجولانه کلام بر زبان می‌رانم و آنگاه که تیری بر قلبی فرو می‌نشیند برای تسلی دادن بسیار دیر شده است. تنها امیدم آن است که با انسانی منعطف و پذیرا هم‌کلام شوم، که بتوانم او را از عذرخواهی صمیمانه خود آگاه سازم و امید آن داشته باشم که قلب او ترمیم خواهد شد و تقصیرات بی‌گاه مرا خواهد پذیرفت. 


ورتر جوان در جایی می‌گوید " تندخویی مثل تنبلی است و جا دارد آن را نوعی تنبلی بدانیم." خدا می‌داند که چه اندازه با او هم‌نظرم. و هرچه بیشتر به این جمله می‌اندیشم بیشتر از آن تأثیر می‌پذیرم. امروز که داشتم گاز را تمیز می‌کردم به این پست فکر می‌کردم. از خود پرسیدم، آیا اطمینان داری که حداکثر تلاش خود را به کار بسته‌ای؟ نکند به قول ورتر این نیز نوعی تنبلی باشد؟ 


می‌خواهم تلاش خود را دوباره به کار ببندم. شاید بتوان گفت که می‌خواهم تنبلی در هر زمینه‌ای را از خود برانم. برای مثال همین تیک داشتنم. خب شاید ندانید، ولی تیک حرکت غیرارادی عضلات ارادی است. و خب چون عضله ارادی است، شما می‌توانید آگاهانه جلوی آن را بگیرید. البته که کار سختی است. و البته که نیاز به آگاهی مداوم دارد. یعنی بخشی از ذهن شما همواره باید حواسش باشد که هیچ عضله‌ی ارادی‌ای به صورت غیرارادی حرکت نکند. خب من این را رها کرده بودم. چون خسته بودم. چون اینطور نیست که یک عضله باشد. حواست به پلک زدنت هست بعد یک روز می‌بینی پلک نمیزنی ولی وسط حرف‌زدن داری نفس اضافه می‌گیری. جلوی نفس اضافه را میگیری، دوباره می‌فهمی داری ناخواسته سرت را تکان می‌دهی. 


ولی خب، اکنون احساس می‌کنم اراده‌ی آن را دارم که حتی با حرکات غیرارادی بجنگم، که تنبلی را از خود دور کنم، و مقدمه‌ای باشد برای مبارزه با تنبلی در تمام سطوح. در بی‌مبالاتی‌های کلام، یا رفتار. می‌خواهم تم این تابستان، مبارزه با تنبلی باشد.  


  • نورا

همین دو روز پیش بود که گفته بودم از نخواستن میترسم. انگار دنیا منتظر اعتراف من بود. خب، نمی‌ترسم. دیگر نمی‌ترسم‌ چون به همان "نخواستن" رسیده‌ام. از مقام رضایت و "من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی"، پایینتر آمده‌ام و رسیده‌ام به نخواستن. "گفتا نه این خواهم نه آن". 


خدایا، این دنیا که ما دیدیم خواستن نداشت. 

آنچه بر ما پسندیدی نیک بود، ولی در هر نیکی این دنیا رنجی شریک بود.

بر این درد مرهمی نمی‌طلبم، در این شب چراغی نمی جویم. 

کوران گمان برند آنچه می‌خواهند نیابند از آنکه نمی‌بینند. غافل از آنکه نیستی را با چشم هم نمی‌توان دید. ای تو که به عالم بینایی، در ما چه دیده‌ای که همچنان بر هستی ما بقایی؟ 


سلطانی از گدایی گذر کرد. سلطان گفت ای گدا چه خواهی که تو را بخشم؟ گدا گفت آنچه خواهم نیست، و آنچه ببخشی به کارم نیاید. سپس گفت ای سلطان تو چه خواهی که تو را بخشم؟ وزیر خشمگین پرید که ای گدا این چه سخن بود؟ تو چه داری که به سلطان بخشی؟ گدا گفت من هیچ ندارم و سلطان همه دارد. پس از پرسیدن نهراسم، که دانم او که همه دارد هیچ نخواهد. 


خدایا، تو چه میخواهی که تو را بخشم؟ 



+ اول خواستم نظرات را ببندم. بعد دیدم خلاف اندیشه‌های آزادمنشانه‌ام است. ولی از این پس پاسخی ندارم که به شما بدهم. بر من ببخشید. 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان