فوق ماراتن

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

خبر کوتاه و جان‌کاه بود: وی مبتلا به مرض codependency است. 

زبانه‌های آتش از آنجا شروع شد که طی مکالمات اخیر، شاخه‌ی گل اشاره داشتند که "باید به خودت اعتماد کنی" و "بتونی تصویر بیرونی خودت رو بشناسی". فوقع ما وقع. وی کمر به همت بست که خودش را از نگاه دیگران بشناسد و متوجه باشد چه تصویری از خود به جهانیان ارائه می‌دهد.

ولی مشکل آنجا بود که وی به زودی متوجه شد حتی خودش تصویری از خودش ندارد. و "اصلاً من چه کسی هستم که تصویر من باشد؟". بنابراین شروع به جست‌وجو نمودن نمود که "از کجا بدانم چه کسی هستم" و یا حتی "آدم‌های خوب چه صفاتی دارند؟" (چطور ممکن است این خانم چیزی جز «خوب» باشد؟ :دی در ادامه به این هم می‌رسیم.) 

که خب الحمدلله یک سری افراد خیّر قبلاً لیستی از صفات انسانی در انگلیسی را تهیه کرده بودند. و در این لیست یک چیز توجه وی را جلب نمود: laid-back. چرا که هم‌خانه‌ای وی در مکالمه‌ای به او گفته بود "این بی‌خیالی‌ات گاهی آزاردهنده است" و شاخه‌ی گل هم در گذشته گفته بود که ریلکس‌بودن و آهسته‌بودن وی می‌تواند در زندگی مشکل‌ساز باشد. بنابراین گفتیم خب بیا از همینجا شروع کنیم. از یک نقطه که برایش دو شاهد موجود است. 

بعد یک تست دادیم با عنوان laid-back, pragmatic or dramatic؟ و تست تشخیص داد که وی super pragmatic است. خب اینجا داستان بسیار جذاب شد. چون نشان می‌داد تصویری که من از خودم دارم (super pragmatic) با تصویری که دیگران از من دارند (laid back) متفاوت است. 

این شد که دوباره به شاخه‌ی گل رجوع کردیم که ببینیم این مسئله چطور ممکن است. آیا این انتظارات متفاوت است که موجب این تفاوت شده؟ یا آیا نشان‌دهنده‌ی عدم شناخت وی از خود است؟ و راه و چاه چیست؟ 

شاخه‌ی گل به نکته‌ای بسیار زیبا اشاره کرد. اولاً که گفت نظرش به ریلکس نزدیکتر است. گفت تو پذیرش زیادی داری و منعطف هستی که خوب است. ولی در بلندمدت می‌تواند آزاردهنده باشد. چرا که باعث می‌شود: ۱) حرفت را نزنی ۲)مسئولیت‌پذیری‌ات خدشه‌دار شود. و مثالی عرضه داشت که بسیار مفید افتاد. گفت "باید بتوانی بگویی من الان نیمرو می‌خواهم، ولی حالا اگر پنیر هم شد بدخلقی نکنی". این آن تعادل بین assertive بودن و laid-back بودن است. 

وی با لغات کلیدی جدید شروع به جستجو کرد و به یک پادکست در مورد افراد ریلکس برخورد که دقیقاً شرحی از وی بود و شرحی از مشکلات وی. بنابراین بیشتر جستجو کرد در مورد "ریلکس بودن در روابط" و به این مقاله برخورد که شرح داده بود چطور ریلکس بودن می‌تواند به روابط آسیب بزند و در این مقاله به یک نکته‌ی بسیار کلیدی اشاره شده بود و آن این بود که:

اینطور نیست که امروز بفهمید ریلکس هستید و فردا تصمیم بگیرید اینطور نباشد. ریلکس بودن ریشه در مشکلات عمیق‌تری دارد، و ممکن از در فرزندانی دیده شود که به آن‌ها آموزش داده شده تنها زمانی دوست‌داشتنی هستند که بچه‌های "خوب"ی باشند، و تنها زمانی باارزشند که به دیگران کمک کنند، به زبان دیگر: codependency. 

وی در این لحظه از هوش رفت و دامن از دست بداد و یاران از یاد برد و فریاد سر داد که آیا تمام مدت تمام مشکل این بوده؟ ولی چون PPD هنوز در زمینه هست، رفت و بیشتر جستجو کرد تا آنکه مطمئن شد بله؛ متأسفانه وی مبتلا به مرض codependency است. 

این پادکست نیز بسیار مفید افتاد. هم در اینکه نشانه‌ها را به وضوح شرح می‌دهد برای تشخیص. و هم اینکه تاکید می‌کند راهش این نیست بنشینید در وبلاگتان شرح دهید "چگونه پدر مادرم از من فردی codependent ساختند" و "من چگونه قربانی زندگی در این دنیای نابرابر شدم". بلکه راهش فقط این است که بپذیرید و بعد کم‌کم زندگی‌تان را تغییر دهید. نشانگان را برطرف کنید. و چند مثال خیلی خوب هم می‌زند. 


نکته‌: codependency ربطی به مستقل بودن ندارد. ممکن است فردی (اشاره نمی‌کنم چه کسی) بسیار هم مستقل و قدرتمند و این حرف‌ها باشد. اما همچنان ارزشمند بودنش را در کمک کردن به دیگران ببیند یا نداند رنگ مورد علاقه‌اش چه رنگی است یا همه‌ی تصمیم‌ها را به دیگران بسپرد تا جایی که فردی ریلکس شود. در عین اینکه مستقل است. 


نکته ۲: در واقع یک چیزی داریم به اسم over-functioning codependency. که اشاره به این دارد که اتفاقاً افراد موفق، به خصوص زنان موفق، احتمال بیشتری دارد که codependent باشند. چرا که ارزش خود را در موفق بودن (راضی نگهداشتن تمام معلم‌ها و اساتید و کارفرماها) می‌یابند.

  • نورا
  • نورا
  • نورا

وقتی می‌گویم «دوست داشتم بخوابم و هرگز بیدار نشم» حرفم را جدی نمی‌گیرد. جوری رفتار می‌کند انگار نشنیده است. برای لحظه‌ای عصبانی‌ام می‌کند ولی بعد به یاد می‌آورم که همه چیز در این دنیا لحظه‌ای است و این کمی از خشمم کم می‌کند. 

دست‌هایم را می‌گیرد و در حالی که چشم‌هایم را بسته‌ام مرا روی هوا به سمت دره می‌کشاند. به زیر پاهایم نگاه می‌کنم و به صورتش می‌خندم. با هم سقوط می‌کنیم. آزاد و رها سقوط می‌کنیم تا وقتی که دست‌هایش از دست‌هایم محو شود و ذره ذره در فضا حل شود، انگار که هرگز وجود نداشته است. خوابیدن واقعاً پدیده‌ی عجیبی است. هربار محو می‌شوی و دوباره از نو پدیدار می‌شوی. درست همانطور که قبلاً بوده‌ای. ولی آنقدر عادی و روزمره است که انگار کسی متوجه عجیب بودنش نمی‌شود. 

چند وقت پیش گذرم به معبدی افتاده بود. نمی‌دانم چطور از سرراهم پیدا شد. یک درخت بزرگ بود که وسطش را خالی کرده‌ بودند و درونش یک نفر به عبادت نشسته بود. درخت البته کاملاً سرحال بود و برگ‌های سبز روشنی داشت. بر خلاف میل درونی‌ام که می‌خواست روی شاخه‌ها بپرد و آنجا کمی استراحت کند، به یک تکه سنگ تکیه دادم جوری که فرد داخل درخت متوجه حضورم نشود. صحبت کردن با اینجور آدم‌ها حوصله سر بر است. گاهی ترجیح می‌دهم با یک خرمگس صحبت کنم تا یکی از این‌ها. به چیزهای موهومی باور دارند و کاملاً غرق در تفکرات خودند. تا جایی که انگار چیزی غیر از آنچه به آن باور دارند را نه می‌بینند و نه می‌شنوند. 

همانجا نشسته بودم که یکهو یک کرم سرش را از خاک بیرون آورد و به من سلام کرد. اولین بار بود که می‌دیدم یک کرم پشتش را به آدم نمی‌کند و رد نمی‌شود. برای همین من هم به او سلام کردم و سعی کردم افکار گونه‌پرستانه را از خودم دور کنم.  البته آن لحظه تنها هم بودم و از هم‌صحبتی بدم نمی‌آمد. گفتم شاید این کرم با بقیه‌ی کرم‌ها فرق داشته باشد. که خب همینطور هم بود. درست یادم نیست با چه چیزی شروع کردیم. یعنی آدم اگر بخواهد همیشه یک حرف مشترکی برای صحبت پیدا می‌کند. حدس می‌زنم در مورد طعم کلم‌ها با هم توافق نظر داشتیم. و البته آن هسته‌ی وسط گیلاس که برای کرم‌های بیچاره مصیبت بزرگی است. بعد کم کم صحبتمان به فلسفه‌ی زندگی رسید. آن موقع من هنوز زندگی را دوست داشتم. صبر زیادی داشتم. و عاشق این بودم که از دره‌ها پایین بپرم. به من گفت:

«تو به جسم اعتقاد داری؟»

یادم نیست دقیقاً جوابش را چه دادم. فقط مطمئنم که گفتم به نظرم همه‌اش چرندیات است. گفتم چطور ممکن است که یک چیزی آن بیرون باشد که همیشه موجود باشد و حتی موقع خوابیدن نیز محو نشود؟ و غیرمعقول‌تر از آن اینکه آن چیز فقط در زمان مشخصی موجود باشد و بعد برای همیشه نابود شود! چه کسی ممکن است این توهمات را باور کند؟ گفت او هم قبلاً به جسم اعتقاد نداشته، ولی احساس می‌کند یک چیزی فراتر از او آن بیرون وجود دارد، یک جور اتصال را احساس می‌کند، چیزی که حتی وقتی می‌خوابد آن بیرون وجود دارد و اصلاً به همین خاطر است که با بیدار شدنش دوباره همینی می‌شود که هست. یک کرم. اگر آن نقطه‌ی مرجع آن بیرون وجود نداشت، چرا یک کرم بعد از بیدار شدنش تبدیل به پروانه نمی‌شود؟ یک سری مثال‌های دیگر هم سر هم کرد. می‌گفت:

«ببین من یک زمانی عاشق یک گل بودم. همه چیز خوب پیش رفته بود و قرار بود با رسیدن باد بهار من برم و تخم‌هام رو پشت برگش بچینم. بهار اومد و رنگ این گل زرد شد. بعد برگ‌هاش ریخت. یک روز اومدم و دیدم دیگه وجود نداره. اونجا بود ولی دیگه حضور نداشت. خب اگه این مرگ نیست پس چیه؟»

گفتم «کرم عزیز من فکر کردم تو کرم تحصیل‌کرده‌ای هستی، به این پدیده می‌گن خواب گل. گل‌ها اینطوری می‌خوابند. به جای اینکه محو بشن خشک می‌شن، و دوباره سال بعد از همون خاک بیرون میان.»

گفت «نه. من یک سال صبر کردم. و یک گل از همونجا رویید که شبیه گل من بود. ولی دیگه گل من نبود.».

گفتم «آه خدای من! نمی‌دونستم با یک کرم عاشق طرفم! خب عزیز من اینکه مشخصه! اون گل گل تو بوده ولی دیگه تو رو دوست نداشته. همین. از قدیم گفته‌ن رنگ گل وفا نداره. حتی خود گل‌ها هم اینو به همدیگه میگن.» ولی خب او همچنان معتقد بود که جسم وجود دارد. 

خاطره‌ی آن روز خوب در خاطرم مانده. چون همان روز بود که آن اتفاق رخ داد. از او خواستم مرا تنها بگذارد تا کمی بخوابم و با چشمان خود محو شدن مرا ببیند، شاید که به آنچه می‌بیند ایمان بیاورد. و خوابیدم. خوابیدم و خواب دیدم که در همان خانه هستم. صحنه‌ها خیلی محو در خاطرم مانده. فقط یک جایی را یادم است که گوشی‌ام را پرت کردم. انگار خیلی ناراحت بودم. بعد او را در خواب دیدم. خواب دیدم دستان مرا رها کرد. بعد دیدم لبه‌ی یک پرتگاه ایستاده‌ام. چشمانم را بستم و قدم در دره گذاشتم. سقوط کردم. پرت شدم. می‌توانستم در روحم درد را احساس کنم. سرم خورد به یک سنگ. خون از بدنم جاری شد. خون همینطور می‌ریخت و کسی آنجا نبود. ترسیده بودم. با نفس نفس زدن از خواب بیدار شدم. هیچ وقت در خواب مرگ را احساس نکرده بودم. فکر کردم حتماً‌ به خاطر حرف‌های آن کرم لعنتی بوده که این فکرها را وارد مغزم کرده است. وقتی بیدار شدم روی یک کشتی بودم. با آنکه به خدا اعتقاد نداشتم، ته دلم خدا را شکر کردم که آن خواب تمام شده است. ولی نمی‌دانستم این تازه آغاز ماجراست. 

----

+ قسمت قبلی رو کمی تغییر دادم که به منطق داستان لطمه نخوره :)

  • نورا

«تا کی اینجا هستی؟» شانه‌ها و ابروهایم را بالا می‌اندازم.

«نمیدونم» صورتم را بر‌می‌گردانم و به صورتش نگاه می‌کنم.

«مگه تو میدونی؟» و دوباره به مسیر روبرو نگاه می‌کنم.

«نه. ولی حداقل . . . تا وقتی که هستی . . . یعنی، تا وقتی که میتونی باشی، اینجا می‌مونی؟» لبخند می‌زنم. آدمی سرشار از ناامنی‌های پیچیده.

«دارم حدس می‌زنم از چند نفر تا حالا این سوال رو پرسیدی.» بی‌تفاوت است. انگار حرفم را نشنیده باشد.

«دوست داشتم بخوابم. و هرگز بیدار نشم. از زندگی کردن خسته‌ام.» جوری جمله‌اش را می‌گوید که انگار دارد از روی یک کتاب می‌خواند. کلیشه‌های تکراری. جمله‌هایش فقط به درد کپشن اینستاگرام شاعری می‌خورد که کتاب‌هایش فروش نرفته است.

«اونوقت از خوابیدن هم خسته میشی. به نظر منکه خوابیدن واقعاً کسالت آوره.» لبه‌ی پرتگاه وارد میدان دیدمان می‌شود. «من دوست داشتم اونجا بمونم. دوست داشتم اون روز اونجا بمونم. دوست داشتم اون روز هرگز تموم نشه.» ماشین را نگه می‌دارم و خاموش می‌کنم.

«بیا بیرون بابا. انقدر ناله نکن.» پاهایم را روی زمین می‌گذارم. بعد می‌دوم سمت لبه‌ی دره. حس می‌کنم قبلاً هم اینجا بوده‌ام. ولی چیزی یادم نیست. شاید بوده‌ام. شاید نبود‌ه‌ام. شاید یک جایی شبیه اینجا بوده. فقط می‌دانم از دره‌های زیادی پریده‌ام. و این بیشترین چیزی است که در این دنیا دوست دارم. 

«کاش می‌شد از این دره پایین بپرم و بمیرم». 

«مزخرف نگو. هیچ‌کس تا حالا با پریدن از دره نمرده. در واقع هیچ‌کس تا حالا تو این دنیا نمرده. فقط با فکر کردن بهش یه خواب مزخرف نصیبت میشه. و تمام خوابتو قراره از ارتفاع بترسی.» سکوت می‌کند. جوری سکوت می‌کند که انگار می‌داند خوابیدن با ترس چه شکلی است. مطمئنم کار هرروزش است. فکر کردن به این چیزهای فیلسوفانه‌ی بی‌معنی. فقط به صورتش نگاه می‌کنم. می‌داند منظورم چیست. پاهایمان را ثابت نگه‌می‌داریم. ذره ذره بالا می‌آییم و در فاصله‌ی کمی از زمین معلق می‌شویم. بالاتر می‌رویم. تمام مدت به صورتش نگاه می‌کنم. تا وقتی که لبخند بزند. 

«چشماتو ببند» می‌دانم از لحظه‌ی حرکت از زمین به سمت دره می‌ترسد. با اینکه می‌داند قرار نیست سقوط کند. فقط در خواب دیده که یک بار از دره‌ای سقوط کرده و سرش به یک سنگ خورده و خون از بدنش جاری شده و مرده. می‌ترسد. دست‌هایش را می‌گیرم و به سمت دره هل می‌دهم. 

«حالا باز کن» به زیر پاهایش نگاه می‌کند و جیغ می‌زند. و بعد دیوانه‌وار بلند می‌خندد. دست‌هایش را گرفته‌ام و بعد با هم سقوط می‌کنیم. با سر به سمت پایین دره می‌رویم. برای لحظه‌ای فراموش می‌کنم. فراموش می‌کنم چه کسی هستم. یا چه کسی باید باشم. و تا به پایین دره برسیم، به خواب عمیقی فرو رفته‌ام. خواب می‌بینم دیرم شده. خواب می‌بینم قهوه می‌خورم. خواب می‌بینم گریه می‌کنم و همزمان مسواک می‌زنم. همیشه خواب می‌بینم در خانه‌ای هستم که پنجره‌اش رو به یک درخت کاج است. یک خواب تکراری دائمی. یک بار با یک گربه صحبت می‌کردم که معتقد بود بعضی‌ها در خواب به خواب بودنشان آگاهند.از ازش پرسیدم حتی گربه‌ها هم؟ تا این را گفتم فکر کرد حرفش را باور نکرده‌ام و از عصبانیت رویم پرید و دوباره به خواب فرورفتم. البته این قضیه مال خیلی وقت پیش است. الان دیگر پریدن گربه برایم خواب‌آور نیست. ولی واقعیت این بود که من نمی‌توانستم حرفش را باور کنم. در واقع خودم هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بودم. در خواب همه چیز واقعی به نظر می‌رسد. گاهی فکر می‌کنم باید به خاطر بسپرم. باید به خاطر بسپرم و اگر یک روز بخوابم و ببینم همه چیز شبیه خواب قبلی است می‌فهمم که این خواب است و واقعیت نیست. ولی هربار یک چیز کوچکی تغییر می‌کند و مغزم گول می‌خورد. در واقع خود مغز خودش را گول می‌زند. یک روز هوا ابری است یک روز آفتابی. یک روز وزنم ۶۴ کیلو است یک روز ۶۳.۵. یک روز می‌روم کتابخانه درس بخوانم و یک روز در خانه می‌مانم. می‌دانم مغز در شبیه‌سازی واقعیت ناتوان است. نمی‌تواند یک تغییر واقعی را شبیه‌سازی کند. هرگز نمی‌تواند باریدن شهاب‌سنگ از آسمان، فرار کردن از دست دایناسورها یا حتی سقوط کردن از دره را شبیه‌سازی کند. با اینحال گول می‌خورم. هربار با تغییرات ساده گول می‌خورم و نمی‌فهمم این خواب است. 

یکی از نعمت‌های این دنیا این است که آدم می‌داند خواب چقدر طول می‌کشد. بنابراین مجبور نیستم آن زندگی کسالت بار را برای مدتی طولانی تجربه کنم. و نمی‌فهمم او چطور می‌تواند حتی یک لحظه به اینکه همیشه خواب باشد فکر کند. آدم باید واقعاً ناسپاس باشد و عقلش را از دست داده باشد که بخواهد در یک دنیای پر از ترس و بدبختی زندگی کند. و تازه هرروز توهم مردن داشته باشد! البته می‌دانم کمی فاز روشنفکری و فیلسوف بودن دارد. بهش گفته‌ام که دانشمندان سال‌ها تحقیق کرده‌اند و فهمیده‌اند توهم مرگ در خواب یک موضوع همگانی است و حتی می‌دانند کدام پروتئین در مغز انسان باعث ایجاد چنین توهمی می‌شود.

در تمام خواب دست‌هایش هنوز توی دستم است. فرقی ندارد بیدار باشم یا خواب. گرمای دست‌هایش چیزی است که در من همیشه می‌ماند. می‌دانم فردا که بیدار شوم دیگر دست‌هایش را نخواهم گرفت. یعنی، احتمالش چیزی نزدیک به صفر است. ولی می‌دانم باز هم مسیرمان به هم برخورد می‌کند. فقط باید به اندازه کافی صبر کنم. برای همین است می‌گویند خدا در قلب انسان‌های صبور است. فقط انسان‌های صبور هستند که می‌توانند زیبایی را در این آفرینش ببینند. و به آن ایمان بیاورند. به این جمله ایمان بیاورند که چه بسیار چیزهایی که انسان دوست ندارد و در آن‌ها برای او خیری است

گاهی خواب می‌بینم که او مرده. توی خواب گریه می‌کنم. یک سری آلبوم ورق می‌زنم. ولی می‌دانم زنده است. هربار که نزدیک است مرا با فکرهایش مسموم کند بهش یادآوری می‌کنم که دفعه‌ی قبل هم باور داشته مرده است و باز هم همدیگر را دیده‌ایم. باز هم با هم از این دره پریده‌ایم. ولی نمی‌گویم من باز هم در خواب گریه کرده‌ام. حتی اگر تمام زندگی یک خواب باشد، می‌خواهم در این خواب زندگی کنم. چون من عاشق سقوط کردن از دره‌ها هستم. 

  • نورا

این مدت شعر نوشته بودم ولی کمتر اینجا گذاشته بودم. این یکی رو بذارم موقتاً بمونه :) 

+ برای زی که گفت حس کرده تو مسیر یه ابر سیاه دور سرش بوده، و وقتی پرسیدم حتی باهات اومده خونه؟ گفت آره. احتمالاً یه ابر سیاه اومده خونه :) 

  • نورا

در کتاب‌های تعلیمات دینی این جمله‌ی "دین برنامه‌ی زندگی است" را آنقدر تکرار کرده بودند که بدون تامل برای من یک جمله‌ی مسلّم شده بود (حتی اسم کتاب هم دین و زندگی بود). می‌دانم همه‌ی کتاب‌های دینی مدارس در واقع از تئوری‌های مطهری بیرون آمده‌اند؛ ولی نمی‌دانم آیا او اولین نفری بوده که به این مسئله اینطور نگاه کرده یا قبل از او هم بوده‌اند‌.

انی وی :) این بنده‌ی حقیر معتقدم که دین برنامه‌ی زندگی نیست، بلکه بیشتر شبیه چهارچوب یک خانه است، شبیه آن طنابی که وسط استخر زده‌اند که اگر خواستی غرق شوی دستت را بگیری، شبیه خاک است. و زندگی بسیار فراتر از آن است. زندگی خود خانه است، زندگی شنای آزاد است، زندگی بذری است که خودت کاشته‌ای و فقط از این خاک تغذیه کرده است. 

بعضی‌ها دوست دارند در مورد هرچیزی از دین سوال کنند. یا اینطور بگویم که دوست دارند و انتظار دارند دین برای تمام پرسش‌هایشان یک پاسخ داشته باشد. با کدام پا وارد مستراح شویم؟ ناهار چه بخوریم؟ چند تا بچه بیاوریم؟ دانشگاه چه رشته‌ای بخوانیم؟ برای عروسی نوه‌ی عمه‌مان لباس قرمز بپوشیم یا زرد؟ حکم عروسی نوه‌ی عمه با نوه‌ی خاله یکی است؟ 

من فکر می‌کنم این یک جور سهل‌انگاری است. اینکه به جای فکر کردن، تجربه کردن، دنبال پاسخ برای سوال‌های مهم گشتن، و روبرو شدن با نتایج تصمیم‌های فردی و جرات تصمیم گیری؛ همه‌ی مسئولیت زندگی را روی دوش یک مفهوم خارج از خودت بیندازی و نتیجه را هم از آن بدانی. فکر کنی اگر با پای چپ وارد شدی و پایت افتاد توی چاه به‌خاطر کج‌روی از دین بوده و اگر با پای راست وارد شدی و پایت افتاد در چاه حکمت‌ الهی در آن بوده است و چه بسا که در این "بزم" مقرب‌تر هم بوده‌ای! و این مسئله که چشمانت در کدام عوالم سیر می کرده که چاه را ندیده به کلی بی‌ربط می‌شود.

چند روز پیش زیر یک پست توییتری بحث افتاد که آیا می‌شود دیندار و دموکرات بود یا نه. و من به این فکر کردم که شاید اینکه خیلی‌ها لازمه‌ی دموکراسی را حذف دین می‌دانند همین است که جمهوری اسلامی در هر سوراخی به اسم دین انگشت کرده‌ و معتقد بوده‌ که "دین برنامه‌ی زندگی" است و نمی‌شود یک سوراخی در عالم باشد که از حکمرانی دینی ما بی‌نصیب بماند. به خودشان اجازه داده‌اند در مورد اینکه آدم‌ها حق دارند چطور زندگی کنند نظر بدهند و برخی هم داوطلبانه رفته‌اند و پرسیده‌اند حاج‌آقا به نظر شما ما چطور زندگی کنیم؟ 

من دوست ندارم دین برایم وسیله‌ی صلب مسئولیت شود. می‌خواهم مسئولیت کارهایم را بپذیرم. خیلی وقت‌ها در کارهایم یک گشایشی شده و یک گره‌ای که فکر نمی‌کردم باز شود باز شده و بابتش شکرگزارم، ولی اگر اشتباهی کرده‌ام باید مسئولش خودم باشم و حتی اگر بابت دست گرفتن از طناب هنگام شنا در یک دادگاه بازخواست شدم نگویم "دین من این را گفته بود"، بگویم "من فکر می‌کردم که دین من این را گفته بود". 

و فکر نمی‌کنم لزومی داشته باشد که برای چیزهایی که دستوری برای آن وجود ندارد تفحص دینی کنم. ابزار یافتن حقیقت زیاد است. مثلاً هزاران مقاله نوشته شده و آمار نشان داده که واکسن زدن شدت بیماری را کاهش می‌دهد. حالا باید حتماً یک آیه بیاید برای بعضی‌ها که با واو.الف.کاف‌.سین.نون شروع بشود که قبول کنند واکسن پیشگیرانه است؟ 

من رژ گلبهی‌ام را دوست دارم، دوچرخه سواری را دوست دارم، دوست دارم شعرهایم را برای تو بخوانم، می‌خواهم دیوارهای این خانه‌ را خودم رنگ کنم، قابی که دوست دارم را از آن آویزان کنم، تا هرجا که خواستم در نزدیکی این طناب شنا کنم و شیرجه بزنم، و سبزی‌هایی که خودم دوست دارم را در باغچه‌ی زندگی بکارم. 

خلاصه اینکه من فکر می‌کنم دین برنامه‌ی زندگی نیست. نه می‌خواهم برای اینکه قادر باشم شنا کنم طناب را ببرم، و نه می‌خواهم به جای یک رشته طناب یک تور روی دریاچه بیندازم. من فقط می‌خواهم زندگی کنم، بدون اینکه غرق شوم. 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان