فوق ماراتن

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیروز با هم خانه‌ای‌ام قرار بود برویم پارک جنگلی. آنجا جای پارک برای ماشین پیدا نکردیم و رفتیم یک پارک نیمه‌جنگلی دیگر کنار رودخانه. روی چمن‌ها، زیر یک درخت بلند زیراندازمان را انداختیم. کتاب‌هایمان را بیرون آوردیم، ظرف میوه‌های رنگارنگ بهاری را گذاشتیم وسط، و شروع کردیم به خواندن کتاب هایمان‌. کمی که گذشت یکی از دوست‌های هم‌خانه‌ای‌ام بهمان اضافه شد. در مورد کتابی که می‌خواندم ازم پرسیدند و برایشان توضیح دادم. کتاب در مورد خودآگاهی بود. یکی از پرسشنامه‌های آخر کتاب را باز کردیم و به نوبت به سوال‌هایش جواب دادیم. سوال‌هایی در مورد ارزش‌هایمان در زندگی. یک جفت اردک نزدیکی‌مان قدم می‌زدند‌. بهشان توت‌فرنگی دادیم و بهمان نزدیک‌تر شدند و منتظر توت‌فرنگی‌های بعدی بودند انگار، که نداشتیم. 

یکی از سوال‌ها در مورد خاطرات پررنگ کودکی بود. دوست هم‌خانه‌ای گفت به نظرش خاطرات لزوماً مهم نیستند. بعضی خاطرات هیچ معنایی ندارند و مربوط به اتفاق خاصی نیستند. من گفتم ولی من فکر می‌کنم مهمند، تنها اهمیتش به ما آشکار نیست‌. ما احتمالاً از دوران کودکی‌مان چیزی به اندازه انگشتان دست خاطره داریم. از تمام آن‌ سال‌ها، مغز ما فقط چند صحنه را می‌توانسته نگه‌دارد و این‌ها آن صحنه‌ها هستند. اینکه این‌ها انتخاب شده‌اند و صحنه‌های دیگر انتخاب نشده‌اند باید یک معنی‌ای داشته باشد‌. 

بعد گفتم یکی از خاطرات من این است که در را باز می‌کنم و یک گربه می‌بینم. و گربه می‌پرد روی دیوار. همین. او هم گفت یکی از خاطرات من این است که می‌روم سر کوچه و دوستم را می‌بینم که می‌دود، ولی دنبالش نمی‌‌روم. چون یک لحظه فکر می‌کنم ممکن است گم شوم. همین. 

من به اردک‌ها نگاه کردم. به درخت‌ها نگاه کردم. به دوچرخه‌ی او که تکیه داده شده بود به درخت نگاه کردم. فکر کردم آیا خاطره‌ی امروز در ذهنم باقی خواهد ماند؟ 

از اردک‌ها عکس نگرفتم. از دوچرخه عکس نگرفتم. از خودمان عکس نگرفتم. چند وقتی است با مفهوم "عکس برای خاطره‌سازی" مشکل دارم. چند هزار عکس توی گالری‌ام دارم که نگاهشان نکرده‌ام. عکس‌های دوران نوجوانی‌ام مشخص نیست در کدام هارد درایو خاک می‌خورند. احساس می‌کنم عکس به آدم توهم این را می‌دهد که می‌تواند "اکنون" را با خود به آینده حمل کند. نمی‌شود. اکنون از دست خواهد رفت و دیدن عکس‌ها هرگز حسی شبیه به بودن در آن مکان نخواهد داشت. به طور کلی با "تجربه‌ی دیجیتال" احساس بیگانگی می‌کنم. دلم تجربه‌های واقعی می‌خواهد. می‌خواهم برای تجربه‌ی موسیقی به باند موسیقی‌ محلی‌ای که در کتاب‌فروشی کوچک نزدیکمان هست گوش کنم، به جای اینکه هنزفری بگذارم و اسپاتیفای را پخش کنم. می‌خواهم برای تجربه‌ی طبیعت به طبیعت بروم، به جای اینکه عکس‌های طبیعت‌های برتر جهان را از اینستاگرام ببینم. می‌خواهم کتاب بخوانم، به جای اینکه به پادکست‌هایی درباره‌ی کتاب گوش کنم. 

احساس می‌کنم یک دلیل اینکه میل به خودکشی در جوانان زیاد شده این است که گمان می‌کنند همه‌ی آنچه تجربه کردنی بوده را تجربه کرده‌اند و می‌دانند دنیا چیست و زندگی چیست و دیگر زندگی را نمی‌خواهند. حس می‌کنم این هم از پیام‌های تجربه‌ی دیجیتال است. توهم اینکه زندگی را می‌شناسی، بدون آنکه حقیقتاً زندگی را زیسته و لمس کرده باشی. 

کتاب‌های زیادی هست که باید بخوانم. باندهای موسیقی زیادی هست که باید کشف کنم. امروز رفته بودم یک گلخانه که برای روی میز محل کارم گل بخرم. و خدای من از اینهمه زیبایی که چشمانم آرزو می‌کرد دهان می‌بود که آن زیبایی را  می‌بلعید به جای آنکه تنها ببیند‌. و سر راه از خیابان‌هایی برای اولین‌بار گذشتم. و فکر کردم چه خیابان‌هایی، تنها در این شهر کوچک هست، که من قدم به آن‌ها نگذاشته‌ام، چه برسد به این جهان عظیم. 

عکس از گلخانه نگرفتم. باید تنها در حافظه‌ام به آن رجوع کنم، یا دوباره بروم و آن را تجربه کنم. بین عکس و تجربه جدالیست، و من می‌خواهم تجربه پیروز شود. می‌خواهم زیستنم را لمس کنم. 

  • نورا

فکر کرد اینکه اینستاگرام insta را در خود جا داده چه اندازه گویای حقیقت است. یک پست گذاشته بود و چند دقیقه یک‌بار نگاه می‌کرد تا بازخوردها را ببیند‌. بعد فکر کرد آیا آنچه دنبالش است "بازخورد" است یا "بازخورد در لحظه"؟ پاسخ دومی بود. ذهنش نسبت به پاداش لحظه‌ای/instant شرطی شده بود. 


امروز برای دپارتمان ارائه داشت. پایان سال به بهترین ارائه جایزه خواهند داد. فکر کرد در دنیای واقعی فاصله‌ی عمل تا پاداش این اندازه است. چند ماه، یا حتی شاید چند سال. 


نمی‌خواست دنبال پاداش‌های لحظه‌ای باشد. 

  • نورا

فکر کرد امید و انتظار از یک جنسند. امید شاید واژه‌ای باشد برای پوشاندن نیت درونی، که همان انتظار است. در جستجوی تفاوت بین امید و انتظار برآمده بود. جایی نوشته بود «انتظار باوری قوی مربوط به آینده، و امید احساسی خوشبینانه مربوط به آینده است.» اما چطور می‌توان احساس خوشبینی داشت و باور نداشت؟ فکر کرد امید به اندازه‌ی انتظار نازیباست. خودخواهانه است. و فکر کرد در نبود امید، این ناامیدی نیست که جریان پیدا می‌کند، در نبود امید، زمان حال جریان می‌یابد. امید و انتظار نگاهی به آینده‌اند، آینده‌ای بی‌انتها، و در نبود آن‌ها «اکنون» فرصت جلوه می‌یابد. 


بوته‌های ریحان را که کاشته بود نمی‌دانست ریشه خواهند گرفت یا نه. از خودش پرسیده بود انتظار دارد ریشه بگیرند؟ امید چه؟ بعد خودش را از امید و انتظار تهی کرده بود. روز در میان به هر سه گلدان آب داده بود. 


یکی از بوته‌ها دو برگ جدید داد. دو گلدان دیگر خشک به نظر می‌رسیدند. همچنان امید نداشتن را تمرین می‌کند. پای هر سه گلدان آب می‌ریزد. 




+ شاید بهتر بود می‌نوشت توقع و انتظار و امید. چون بار منفی توقع نمایان‌تر است. ولی منظور همان بوده است.

  • نورا

کتابی که گوش می‌دهم اسمش هست The girls who went away. داستان واقعی دخترانی است که قبل از ازدواج باردار شده‌اند، و در قانونی نبودن سقط جنین (و نداشتن توانایی مالی برای سقط غیرقانونی، و مخالفت خانواده یا پسر با ازدواج) بچه‌ را به دنیا آورده و واگذار کرده‌اند. 


هدف کتاب شاید این است که بگوید درد سقط جنین از درد واگذار کردن آن کمتر است (برای مادر البته). و کتابی است در حمایت از سقط جنین (یا نطفه). و کتابی است برای نشان دادن ضرورت بعضی آموزش‌های جنسی به نوجوانان. بعضی از این دختران حتی نمی‌دانسته‌اند که رابطه‌ی جنسی باعث بارداری می‌شود. یا نمی‌دانسته‌اند که جنین از رحم چطور بیرون می‌آید. نمی‌دانسته‌اند چه چیزی در انتظارشان است. بعضی‌ بارداری‌ها حاصل تجاوز هستند. و نقطه‌‌ی مشترک همه‌ی داستان‌ها پذیرفته نبودن مفهوم "مادر مجرد" در جامعه‌ی آن زمان آمریکا است. 


راستش حین خواندن این‌ها فکر می‌کردم خوب است این کتاب را نوجوانان بخوانند. من خودم در آن سن اگر در این جامعه بودم به هیچ عنوان بعید نبود چنین اتفاقی برایم بیفتد. نوجوانی معمولاً پر از احساسات و خیالات است. ولی خوب است که بچه‌ها بدانند کارهایشان ممکن است عواقب سختی داشته باشد، و مسئولیت‌پذیرتر و دورنگرتر باشند. خیلی از پسرهایی که باعث بارداری بوده‌اند هم نوجوان بوده‌اند. کسانی که حتی واقعاً در سن ۱۶ سالگی قصد ازدواج داشته‌اند و ناراحت هم شده‌اند که چرا خانواده‌شان به آن‌ها اجازه‌ی ازدواج نداده! 


ولی از این‌ها که بگذریم، این کتاب، شاید بدون اینکه قصد داشته باشد، نظر مرا در مورد به سرپرستی‌گرفتن کودکان عوض کرد. همیشه پذیرش سرپرستی به عنوان‌ یک کار خیر و انسان‌دوستانه تلقی می‌شود. و وقتی که کودکی یتیم شده و چاره‌ای ندارد حتماً کار خیری است. ولی اگر یک جایی در دنیا، مادر آن کودک هنوز زنده باشد، حتماً دارد به فرزندش فکر می‌کند، و اینکه بچه را رها کرده دلیلی از روی ناچاری و ناتوانی داشته. فکر می‌کنم به جای اینکه کودکان را از مادران بگیریم و یک زندگی خوب به کودک هدیه دهیم، بهتر است مادرها را توانمند کنیم، حتی اگر در نهایت یک زندگی متوسط به کودک و مادر هدیه دهیم. سرپرستی‌گرفتن بیشتر شبیه یک بازار شده که بعضی از آن سود می‌برند (حداقل در آمریکا). نه برای اینکه بابت کودک پولی دریافت می‌کنند، ولی خدماتی که در کنار آن می‌دهند یک بازار ایجاد کرده. یک ژست خیّر بودن هم به سفیدپوست‌ها داده، به خصوص وقتی کودکی رنگین‌پوست را به سرپرستی می‌گیرند. مطمئنم دیگر به این کار فکر نخواهم کرد. 


و یک چیز دیگر هم در ذهنم کاشته است. به نظرم مادر کودک کسی است که او را باردار بوده. بنابراین اجاره‌ی رحم هم دیگر به نظرم اخلاقی نیست. و البته که چطور می‌شود درد بارداری و زایمان را با پول معاوضه کرد؟ فقط چون عده‌ای ناچارند و حاضرند زیر بار آن بروند مسئله را اخلاقی می‌کند؟ 

  • نورا

اگر روزی از زیستن خسته شدم، بهار را به یادم بیاور. آن رنگ سبز روشن جوانه‌های درختان را، گل‌های ریز سفید کنار هم نشسته را، بوی نرگس و یاس را به یادم بیاور. فصل‌های سخت ارزش آن را دارند، اگر آدم فقط به یک بهار برسد. 


Remind me of April and May

If I felt life is unbearable 

Remind me of this yellowish green

The scent of jasmine

The blossoms on the wind

Remind me of April and May

When my heart is as cold as Dey

Remind me of April and May...


  • نورا

انسان، نه آنگونه که سرمایه‌داری به او می‌نگرد خودخواه، و نه آنگونه که جامعه‌گرایی به او می‌نگرد دیگرخواه و فداکار است. آدمی در عمیق‌ترین نقاط وجودش از خواب شیرین صبحگاهی لذت می‌برد، و در نقطه‌ای به همان عمق از شوق دیدن کسی تا صبح بیدار می‌ماند. انسان ملغمه‌ایست از خودخواهی و دگرخواهی، و انکار هر یک انکاریست بر پیکره‌ی انسانی او. 

---


دنیاییست که در آن انسان نمی‌تواند و نمی‌بایست غمگین باشد. غم مرض است و انسانی که غم در دلش مانده نامش انسان افسرده است که باید دوا بخورد تا از غم نجات یابد‌. از غم نجات‌ یابیم که چه؟ 

اگر آدمی دلتنگ شود و غمگین نشود چگونه اسمش را می‌شود آدم گذاشت؟ اگر آدمی ظلم را ببیند و غم او را نگیرد چطور انسانیت خودش را باور خواهد کرد؟

غم‌های دنیا زیاد شده و اینکه غم را مرض می‌دانند هم غمی دیگر است. 

----


شایان‌دیپ گفت هر روز؟

نورا گفت آشپزی برای من مبارزه است. آشپزی کردن، در دنیایی که از تو می‌خواهد غذایت را نیمه‌آماده بخری و در ماکروفر گرم‌کنی که به سلول‌هایت انرژی برسد که بتوانی کار کنی و چرخ‌های اقتصادی که سودش به جیب تو نمی‌رود را بچرخانی مبارزه است. من هرروز آشپزی می‌کنم که به خودم یادآوری کنم انسانم. چون احساس می‌کنم انسان در این سیستم ساده می‌تواند انسان بودن خودش را از یاد ببرد‌. آشپزی برای من یادآوری‌ای است که هی! تو یک انسانی. 

شایان‌دیپ گفت یک روز تو و کارلی را دعوت می‌کنم خانه. می‌خواهم برایتان آشپزی کنم. 

---


صبح که در هوای دلپذیر قدم می‌زد و درختان پر گل را نظاره می‌کرد فکر کرد در بهشت باید حتماً اردیبهشت باشد. بعد فکر کرد آن وقت دلش برای برف تنگ خواهد شد. دلش تنگ خواهد شد که دست‌های یخ‌زده‌اش را روی آتش گرم کند. آن وقت آرزوی گرفتن دست‌های کسی در زمستان او را دلگرم نخواهد کرد. دوباره ایمان آورد که بهشت نه دنیایی دیگر، بلکه همین دنیا با مردمانی دیگر است. دوست داشت بهشت باشد، برای دنیایی که هنوز بهشت نیست.


  • نورا
موقع خداحافظی به صحبت کردن ادامه می‌داد. در ذهنش دلایل زیادی برای چرایی این کار می‌توانست ردیف کند. ولی می‌دانست چراها اهمیتی ندارند، آنچه وجود داشت خود عمل بود. حتی مطمئن نبود که دوست داشت (یا درست بود) این کار را متوقف کند یا نه. در اعماق ذهنش این نوعی علاقه بود به هم‌صحبتی. ولی می‌دانست اگر نشانه‌های علاقه به هم‌صحبتی را رتبه‌بندی می‌کردند، این مورد در پایین‌ترین امتیازها قرار می‌گرفت. چه بسا باعث آزار دیگران نیز می‌شد. 


----

فکر کرد آدم گاهی بهتر است فکرهایش را در ذهنش نگه‌دارد و حرف‌هایش نسخه‌ی خامی از فکرهایش نباشند. 
----


اگر صفر نقطه‌ی آسانی و صد نقطه‌ی ناممکن بود، دوست داشت تا جای ممکن از صفر دور شود. مثل فنری که آن را بکشند، دوست داشت نیرویی خرج کند که اگر به صد نمی‌رسد حداقل تا توان دارد از صفر دور شود. بعد بگوید توان من این بود. می‌خواست اگر یک وزنه‌ی ده‌کیلویی است، ده کیلو وزن داشته باشد. 

---

به این نتیجه رسیده بود که ذهن نیز شبیه ماهیچه‌ای اگر ورزش داده شود ورزیده‌تر خواهد شد‌. وقتی به خانه برمی‌گشت ذهنش دیگر توانایی فکر کردن نداشت. بعد فکر کرد هفته‌ی گذشته پس از ساعات کمتری به این نقطه رسیده بود. کمی خوشحال شد، و فکر کرد روزی این سختی هم بر او آسان جلوه خواهد کرد، و بخشی از عادت خواهد شد. 


---

She wanted to show her love, but she didn't want her love to be a show. 
  • نورا
بی‌ آنکه اراده‌ای آگاه پشتش باشد، عناوین کتاب‌ها از "مردان/زنان بزرگ" به "مردان/زنان موفق" تغییر کرده است. در جهان سرمایه‌داری "بزرگ" بودن همان "موفق" بودن است. و چه بسا اگر جوایزی با ارزش مادی بالا مانند نوبل نباشند که به بزرگان علم و هنر و اندیشه "موفقیت" اعطا کنند، بزرگی این افراد هرگز شناخته و گرامی داشته نشود. پیش‌ از این دوست داشت آدم موفقی باشد، یکی از تکیه‌کلام‌هایش در خداحافظی‌های نوشتاری "موفق باشید" بود، ولی حالا دوست ندارد موفق باشد. موفق بودن چیزی‌ست که دیگران به تو باید بدهند. دوست داشت بزرگ باشد، و انسان‌ها را به بزرگ بودنشان گرامی بدارد، نه موفق بودن، که این دو گرچه هم‌راستایی زیادی دارند، در بنیان خود متفاوتند. باید عبارت بهتری برای خداحافظی پیدا کند.
  • نورا

آنچه در آینده میزان قدرت را تعیین خواهد کرد، دیگر نه سرمایه، بلکه تعداد دنبال‌کنندگان است. البته که داشتن سرمایه توانایی خرید دنبال‌کننده‌ را هم به آدم‌ها می‌دهد، این شرط لزوماً برقرار نیست. از زمانی که متفکران با انتشار نوشته‌هایشان می‌توانستند افکار خود را به جهان منتقل کنند، به زمانی رسیده‌ایم که در فرم‌های پیشنهاد کتاب از نویسنده در مورد تعداد دنبال کنندگانش در شبکه‌های مجازی سوال می‌شود. مقصر این امر ناشر نیست، و این آگاهی ناشر از اوضاع را نشان می‌دهد. منتهی، جلو رفتن در این مسیر، جامعه‌ای ناآگاه به ثمر خواهد نشاند. مردمی که افکار خود را در جهت افکار "پربازدید" قرار می‌دهند، چگونه جامعه‌ای خواهند ساخت و چگونه عزت نفس خود را خواهند شناخت؟ 

  • نورا
کارهایی بود که قبل از انجام دادنشان فکر زیادی در مورد چرایی‌اش نمی‌کرد و اگر بعدتر به آن‌ها می‌اندیشید در می‌یافت که در دنباله‌ی جمعی دیگر و به تقلید یا برای شبیه‌تر به نظر رسیدن به دیگران انجامشان داده‌ است. انگار که «من اولین نفر نیستم» مجوزی بوده باشد بر روا بودن آن عمل. میل به احساس اتصالات انسانی و میل به خلق تفاوت هر دو در او زنده و فروزنده بودند. با این حال، انگار در دنیای نو، دنیای اتصالات جهانی، نیروی اول بر نیروی دوم غالب آمده بود، و خلق تفاوت از میلی انسانی به کوششی انرژی‌خواه بدل شده بود. چنان که باید برای یافتن خود به تنهایی می‌گریخت، و در تنهایی چراغ اتصالات انسانی را نیز از دست داده، آنچه می‌یافت صورتی ناکامل از خودش بود. درست این بود که آدمی در صحرا قدم می‌زد، و هر چند فرسخ به انسانی می‌رسید، پشت پنجره می‌نشست، و به رهگذر مردم در همسایگی می‌اندیشید. درست این می‌بود که اتصالات انسانی نیز کوششی می‌طلبید به اندازه‌ی کوشش خلق تفاوت، که امیال و کوشش‌ها با نیرویی برابر در دو جهت، آدمی را سرپا نگه‌ می‌داشتند. ولی در تاریخ انسان، کوشش‌ها برای اتصال، از مرحله‌ی برپا کردن آتش با سابیدن سنگ به بالا و پایین کردن انگشت اشاره برای لایک رسیده بودند. این اضمحلال انسانیت یا چیزی از آن دست که مدرنیته هراسان ممکن بود بنامند نبود. فقط دوست داشت متوجه باشد که چه کسی است.
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان