فوق ماراتن

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

چند نفری از روستای ما که از بسیجی‌های فعال خط رهبری بودند، در این مدت عضو گارد ویژه شده بودند و بهشان اسلحه داده بودند. یکی از فعالیت‌هایشان هم این بوده که علاوه بر سرکوب مردم در روز، در شب‌ها به کوچه خیابان‌های روستا سرک بکشند که دزدی نشود و امنیت برقرار باشد.

یکی دو هفته پیش از یک دامداری ۲۹ راس گوسفند دزدیده می‌شود. همسایه‌ی کنار دامداری دوربین داشته و از روی دوربین دزدها را تشخیص می‌دهند. گارد نگهبان شب گوسفندها را دزدیده بودند. 


+ فعلاً بازداشت هستند. 

  • نورا

همیشه هم حرف خاصی برای اینکه به عرض برسانم ندارم. گاهی فکر می‌کنم زندگی شبیه راه رفتن روی طناب است‌. تنها کاری که لازم است بکنی حفظ تعادل است. و سخت‌ترین کار هم همان است. 


سبزی‌هایم بزرگتر شده‌اند. دیروز فکر می‌کردم اگر به سبک لقمان بپرسند رشد از که آموختی؟ می‌گویم از علف‌های هرز.


امروز فکر می‌کردم تا یک جایی آدم با تصور آینده‌اش است که راه را ادامه می‌دهد، و از یک جایی به بعد با یادآوری گذشته. 

چیزی که این روزها باعث می‌شود تا دیروقت کار کنم آرزوی رفتن به یک دانشگاه بهتر یا گرفتن جایزه‌ی نوبل نیست. خسته که می‌شوم به عکس‌های کودکی‌ام فکر می‌کنم. به دختر شش و نیم‌ساله‌ای که ذوق دارد برود مدرسه فکر می‌کنم. به دختر هشت ساله‌ای که ناراحت است پول نداشته‌اند تمام کتاب‌های نمایشگاه کتاب را بخرند. به مادرم فکر می‌کنم. به روزی که با ما به سرزمین موجهای آبی نیامد. به پدرم فکر می‌کنم. به روزی که برایم بستنی نخرید. به ستارخان فکر می‌کنم. به روزی که تیر خورد و خودش زخمش را بست که هم‌رزمانش ناامید نشوند. احساس می‌کنم اگر ادامه ندهم به گذشته خیانت کرده‌‌ام.

  • نورا

فکر می‌کنم زیاد در ادبیات و اخلاق به ما گفته‌اند که بر سر دیگران منت نگذاریم. اگر کاری انجام می‌دهیم دیگران را بابتش مدیون خودمان ندانیم. ولی تازگی‌ها فکر می‌کردم هرچه منت‌گذاری ناپسند است، از آن طرف منت‌پذیری اخلاق پسندیده‌ای است (حداقل نزد من پسندیده است). منت‌پذیری یعنی اینکه اگر کسی کاری برای تو کرد، آن را لطف بدانی، و حتی اگر منتی بر سرت نداشت، خودت منتی نسبت به آن شخص حس کنی. 

یک مشاهده‌ام از همین روزهای اخیر است. یک نفر از دانشجوها به رایگان یک کارگاه آموزشی یک روزه گذاشته بود. من به شخصه نیاز به یادگیری‌اش داشتم و خیلی از این کارگاه سود بردم. بعد در پشت‌صحنه شنیدم یکی از شرکت‌کنندگان گفت "هیچ‌کس کاری را بدون منفعت انجام نمی‌دهد." منظورش این بود این رایگان بودنش هم حتماً برایش سودی داشته، چون مثلاً این می‌رود جزو رزومه‌اش، در حالی که اگر رایگان نبود شاید اصلا کسی شرکت نمی‌کرد. من به درستی یا نادرستی این جمله یا فرضیه کاری ندارم، ولی این ذهنیت را نادرست می‌دانم. 

این رفتار هم آنجا در نظرم ناپسند آمد. فکر کردم باید حواسم باشد که تبدیل به چنین کسی نشوم. باید تمرین کنم که منت‌پذیر باشم. منت‌پذیری سخت است چون لازمه‌اش آن است که خودت را کوچکتر از دیگری فرض کنی. فرض کنی در حقت محبتی شده که بالفطره شایسته‌ی تو نبوده است و تنها لطفی بوده از بزرگواری دیگری بر کوچکی تو. 

در دنیایی که "دوست‌داشتن خود" با جملاتی مثل "من شایسته‌ی همه چیز هستم" تمرین می‌شود، منت‌پذیر بودن شاید سخت‌تر هم شده است. دوست دارم منت‌پذیر باشم. 

  • نورا
صفحه‌هایی که در اینستاگرام دنبال می‌کردم را یکی یکی نگاه کردم و نامربوط‌ها را حذف کردم. از صفحات فروشگاهی یک پست ذخیره نگه‌داشتم، برای مواقعی که بخواهم چیزی بخرم، و قطع دنبال‌کردن را فشردم. با این‌حال موضوع اصلی که می‌خواهم در موردش بنویسم و توجهم را جلب کرد این چیزها نبود. موضوع صفحه‌های بسیاری بودند که مدت‌ها پیش فعالیتشان را متوقف کرده بودند. تجارت‌های کوچکی که زمانی فکر می‌کردم آینده‌ی روشنی خواهند داشت و چه اندازه کارهایشان خلاقانه و متفاوت است. نمی‌خواهم یک راست قضاوت کنم. به‌هرحال اوضاع بازار مناسب نیست. خدا می‌داند که خدای نکرده بعضی‌هایشان حتی در زندان باشند. ولی فقط این نبود. غیر از پیج‌های فروشگاهی، یک سری پیج‌ها بود که مشخص بود در زمان‌های متفاوتی دنبال کرده بودم. زمانی که سرم در گلدوزی بود، زمانی که دوست داشتم طراحی صنعتی بخوانم، زمانی که می‌خواستم مکرومه‌بافی یاد بگیرم، زمانی که می‌خواستیم یک موج ترویج کتابخوانی راه بیندازیم. و بعد چه شده بود؟ هیچ. همه را رها کرده بودم. و انگار متوجه نبودم این "تصمیم‌گرفتن و وقت گذاشتن و رها کردن" در زندگی‌ام تبدیل به یک الگوی تکرارشونده شده. فکر کردم شاید راز موفقیت آن صفحاتی که حالا فروش خوبی داشتند از اول هم در خلاقیت و این حرف‌ها نبوده. فقط لازم بوده پایداری و ثبات داشته باشند در مسیرشان. معمولی‌هایی که مانده بودند و از خلاق‌ها پیشی گرفته بودند. 

در مورد این قضیه‌ی ترویج کتابخوانی احساس گناه هم بهم دست داد. یک گروه دیگر این کار را شروع کرده بودند. حس کردم شاید بخشی از پاشیدن گروه تقصیر من بوده. من که بهشان اضافه شدم فقط پر از ایده‌های جدید بودم. و حالا حس می‌کنم ایده‌های جدید گاهی کار را خراب می‌کنند. مثل این است که یک دانه‌ای که هنوز در حال جوانه زدن است را هر روز از یک خاک برداری و در خاکی دیگر بکاری. هرروز یک ایده برای رشد بهترش داشته باشی، بدون اینکه اجازه بدهی اول از همه ریشه بزند و جان بگیرد. 

نمی‌خواهم شاعر شوم. نمی‌خواهم نویسنده شوم. نمی‌خواهم یک ساز یاد بگیرم و شعرهایم را با آهنگی که خودم تنظیم کرده‌ام بخوانم. نمی‌خواهم داستانم را چاپ کنم. نمی‌خواهم ستون‌نویس روزنامه شوم. نمی‌خواهم طراح جلد مجلات علمی شوم. نمی‌خواهم پیج یوتیوب داشته باشم. نمی‌خواهم سایت بزنم و گسترشش دهم. نمی‌خواهم در ماراتن بدوم. تا زمانی که همه‌ی این‌ها را بخواهم هیچ کدام را به انجام نخواهم رساند. می‌خواهم فقط دانشمندی باشم که گاهی کتاب می‌خواند، گاهی شعر می‌گوید، گاهی داستان می‌نویسد. هنر طراحی‌اش را در طراحی تصاویر مقاله‌اش نشان می‌دهد و هنر نوشتنش را در نوشتن مقاله. فقط می‌خواهم کارهایم را به پایان برسانم. می‌خواهم گلی باشم که شکوفا شده، نه بوته‌ای که در هر زمینی باد دانه‌اش را نشانده روییده. 
  • نورا
امرور فکر می‌کردم. کنار گذاشتن گذشته، بدون حل کردن آن، کار سختی است. ولی همیشه نمی‌توان به گذشته بازگشت و مسائل را حل کرد، و یک جایی، باید بین ادامه‌ی زندگی با یک اختلال روانی و "انجام کار سخت کنار گذاشتن گذشته"، یکی را انتخاب کرد. 

به این‌ها فکر می‌کردم چون فیلم "تا استخوان" را دیده بودم. من هیچ‌وقت در زندگی‌ام به آن حد لاغری نرسیده‌ام و همیشه در معیار BMI نرمال بوده‌ام، با این حال دوره‌ای از زندگی‌ام اختلال غذاخوردن داشته‌ام، بدون اینکه متوجه باشم این یک اختلال است. 

امروز که موقع ناهار خوردن فکر می‌کردم کاش مادرم به من غذا می‌داد، و بعد آن صحنه‌ی فیلم را دیدم که الن گفت: مامان، به من غذا بده؛ تمام طول آن صحنه را گریستم. 
فکر کردم من دیگر هرگز به کودکی باز نخواهم گشت. مادرم مرا در آغوش نخواهد گرفت که به من غذا بدهد. به نوجوانی باز نخواهم گشت. مادرم نگاه‌ تهدیدآمیزش برای خوردن یک بشقاب پر از غذا را پس نخواهد گرفت. ولی من باید یک جایی از کنار گذاشتن لقمه‌های آخر غذا در بشقاب دست برمی‌داشتم. باید یک جایی از بیرون انداختن گهگاهی لقمه‌ی جویده دست برمی‌داشتم. باید با غذا به صلح می‌رسیدم و فکرنمی‌کردم غذا خوردن تهدیدی است برای چاق شدن، و غذا کم‌خوردن وسیله‌ایست برای دوست داشته شدن، برای مورد محبت واقع شدن. 

چند روز پیش باغچه‌ی کوچکم را می‌کولیدم و علف‌های هرز را بیرون می‌آوردم. علف هرز اگر از ریشه بیرون نیاید دوباره سبز می‌شود. من هم تلاش می‌کردم تا جای ممکن علف‌ها را از ریشه بیرون بیاورم. یک جایی ریشه را بیرون کشیدم و هرچه ادامه می‌دادم ریشه قطورتر می‌شد و تمام نمی‌شد، تا جایی که متوجه شدم این ریشه‌ی درخت است که تا باغچه کشیده شده، علف هرز نیست. دوباره ریشه را زیر خاک دادم. 

حس می‌کنم برخی از مشکلات همینطورند. گاهی باید علف‌ها را بیرون کشید و از خیر بیرون کشیدن ریشه گذشت. می‌دانی دوباره یک روزی سر بیرون خواهد آورد، چون از ریشه حل نشده است. ولی دوباره می‌توانی علف‌ها را بیرون بکشی، و این هم یک بخشی از زندگی است. نباید از ترس علف‌ها از کاشتن و درو کردن دست کشید. باید ادامه داد، و از ریشه‌ها گذشت. و فکر می‌کردم برخی ریشه‌های مزاحم ریشه در هویت تو دارند، مثل همان درخت. من نمی‌توانم مادرم را از زندگی‌ام بیرون کنم، همانطور که نمی‌توانم و نمی‌خواهم ریشه‌ی درخت به آن بزرگی را قطع کنم. بی‌رحمانه‌ است قطع کردنش. درختی‌ است که تمام آن خاک را در خود نگهداشته، روی باغچه سایه انداخته، و حالا یک گوشه‌ای از آن هم مزاحم رشد محصول شده. این چیزها را هم باید زیر خاک داد. باید آن گوشه از خاک بیشتر آب ریخت و بیشتر بهش رسیدگی کرد، بدون اینکه ریشه‌ را قطع کرد. 

خلاصه همینکه گذشتن از برخی مشکلات، بدون حل کردن ریشه‌ای آن‌ها سخت است، ولی باید این کار سخت را انجام داد. باید کاشت و رشد کرد. علف‌های هرز قرار نیست تمام شوند، فقط فصل کشت است که می‌گذرد. 


+ پست قبلی و این پست در یک روز پست شده‌اند. به بچه‌ی قبلی‌ام هم توجه کنید :) 
  • نورا

احساس می‌کنم بخشی از ثبات داشتن در زندگی و روحیه، از خودشناسی می‌آید. چند وقتی است که می‌دانم قرار است در دوران PMS و POS سخت‌تر خوشحال شوم و راحت‌تر آزرده‌خاطر شوم، و می‌دانم فقط یکی دو روز است و می‌گذرد و بعد قرار است به فکرهایم در این دوران بخندم. می‌دانم وقت‌هایی که احساس می‌کنم تمام مشکلات جمع شده در معده‌ام و می‌خواهم هر چه در دل دارم را بالا بیاورم، معنی‌اش این است که فکرها و مشکلات روی هم جمع شده و فقط نیاز دارم چند قدمی پیاده‌روی کنم و با خودم با صدای بلند صحبت کنم تا گره‌های ذهنم باز شود و نفسی تازه بگیرم. می‌دانم اگر مهمان داریم باید قید صبح زود بیدار شدن را بزنم. می‌دانم اگر کتاب‌های غمگین بخوانم و فیلم‌های غمگین ببینم دلم را غم می‌گیرد و دنیا پیش چشمم تیره می‌شود. می‌دانم اگر دنیا پیش چشمم تیره است برای این نیست که دنیا تیره است، فقط برای این است که تیرگی‌هایش را اخیرتر دیده‌‌ام. 


دانستن این‌ها کمک می‌کند کمتر تصمیم‌های هیجانی و احساسی بگیرم. کمتر عملکردم تحت تاثیر روحیه‌ام باشد. کمتر خودم را سرزنش کنم و کمتر دست‌و‌پا بزنم که از غم خلاصی پیدا کنم. کمتر از زندگی بنالم، و بدانم احساس این لحظه‌ام، هر چه که هست، قرار است خیلی زود، با بالا رفتن هورمون‌ها، با خواندن یک کتاب دیگر، با دیدن یک سنجاب، یا غنچه‌هایی که تازه باز شده، دگرگون شود. 


از اینکه به ثبات بیشتری رسیده‌ام خرسندم. 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان