- ۱ نظر
- ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۵۰
باز هم با یک سریال کره ای در خدمت شما هستیم D:
اینو من چهار پنج قسمتشو تابستون دیده بودم بعد ول کردم، الانکه تو کانال گفته بودم سریال کره ای پیشنهاد بدین چند نفر اینو گفته بودن و گفتم برم اول همینو تموم کنم.
اما داستان ...
شخصیت های اصلی یک پسر و یک دختر هستند. پسره پرستار یک تیمارستانه (آسایشگاه روانی - ولی فعلاً همینو از من بپذیرید) و یه برادر مبتلا به اوتیسم هم داره که باید مراقب اون هم باشه. دختره یک نویسنده کتاب کودکه و کلا زندگی و سرگذشت عجیبی داشته. و حالا طی داستان اینا به هم برخورد میکنن و ما با کلی اتفاق حاشیه ای در تیمارستان، در زندگی این سه نفر و در کنار اومدن با گذشته شون روبرو هستیم.
از لحاظ روایت بخوام بگم به نظر من کشش پایینی داشت. یعنی من بعضی جاها واقعا فقط رد میکردم جلو بره. و قسمت بعدی رو شروع میکردم که زودتر تموم شه، نه اینکه بخوام بدونم وای خدایا قسمت بعدی چی میشه!
اما محتوای قشنگی داشت و درسهای زیادی به خود من داد. در مورد زندگی، کنار اومدن با خاطرات بدی که در حد یه تروما (Trauma) هستند، رها کردن گذشته و تکیه کردن به دیگران و کمک خواستن ازشون، به جای اینکه سعی کنیم خودمون بار همه چیز رو به دوش بکشیم.
چند تا چیزی که برای خودم جالب بود و یادم مونده رو در ادامه مینویسم. اگه فکر می کنید میخواید سریالو ببینید و براتون اسپویل میشه نخونید :)
اول از همه اسما رو بگم : گانگته (پرستار) ، سانگته (برادر اوتیسمی)، مونیونگ (دختر نویسنده)
---
یه جا سانگته با اون دو تا قهر میکنه که بهش یه چیزی رو دروغ گفته ن، مونیونگ بهش میگه مقصر همیشه کسایی نیستند که دروغ میگن، مقصر گاهی کسانی ان که باور نمیکنن. چوپان دروغگو یه دروغگو نبود، اون برای سرگرمی دروغ نمیگفت، دروغ میگفت چون تنها بود. و اگه ادما باز هم باورش کرده بودن، هیچ وقت نمی مرد. گاهی ادما دروغ میگن چون تنهان، و ما باید باورشون کنیم.
---
+ تا حالا تو مسابقه سه پایی شرکت کرده ی؟ ازونا که پاهاشونو به هم میبندن و میدون. انگار تو و برادرت هم دارید توی مسابقه سه پایی می دوید.
- فکر می کنید هر دومون جلوی همدیگه رو گرفته یم؟
+نه. هر دوتون به هم تکیه می کنید. تا وقتی یکیتون قوی بمونه، حتی اگه اون یکی افتاده باشه، هرگز زمین نمی خورید. تلاشتو بکن و قوی بمون. کی میدونه؟ شاید برادرت اونی باشه که یه روزی کمکت میکنه.
---
یه جا سانگته نقاشی میکشه و یه آهنگی میخونه :
هنوز هم گله
حتی اگه در کوهستان در بیاد
هنوز هم گله
حتی اگه در زمستان در بیاد ...
این آهنگه مفهوم قشنگی داشت به نظرم. هرچند که هرچی گشتم نفهمیدم چه آهنگیه. جزو OSTها نیست. همینجوری با هم میخونن.
---
توی فیلم بارها و بارها به این اشاره میشه که وقتی عصبانی هستی تا سه بشمر و بعد دست به اقدام بزن. این خیلی بخش پررنگی از فیلم بود.
---
داستان گوشهای خر شاه : یه شاهی بوده که گوشهاش شبیه خر بوده و کسی نمیدونسته ( یه همچین چیزی) و اون نفری که خبر داشته، انقد تو دلش میمونه که میره تو جنگل فریاد میزنه این رازو. درسش اینه که بالاخره باید رازتو به یکی بگی، وگرنه یه جا کم میاری و میری فریاد میزنیش.
---
یه جا مونیونگ و گانگته میخوان برن بیرون، بعد مونیونگ خیلی لباسای انگشت نما میپوشه. گانگته بعدا به رئیس تیمارستان میگه که اگه کسی خیلی لباسای اینجوری میپوشه یعنی نیاز به توجه داره؟ رئیس تیمارستان میگه نه. یعنی نیاز به محافظت داره. اون لباس براش مثل یه زره میمونه.
کلا این رئیس تیمارستانشون خیلیییی جیگر بود و شخصیت محبوب من در کل فیلم همین بود. و آخر سر هم که میفهمه یه اشتباهی کرده خودشو بازنشسته میکنه، میگه من دیگه توانایی انجام این شغلو ندارم. ولی واقعا آدم جالبی بود. تک تک حرفاشو میشه یادداشت کرد.
---
مهناز هم اینجا در موردش نوشته.
---
اسپویل سفید :
یه مشکلی که من با این فیلم داشتم، نشونه های دوست داشتن و عشق توی فیلم بود. مثلاً یه جا گانگته و یه بیمار کنار هم نشسته ن. اون بیماره عاشق یه دختری شده و داره از نشونه های دوست داشتنش میگه. میگه که همه ش بهش فکر میکنی و دلتنگش میشی و میخوای همیشه کنارت باشه و اینا. که به نظر من نسبت به فیلمی که داره روی درون انسانها تمرکز میکنه این نشونه ها خیلی مسخره ست و نشونه وابستگیه نه دوست داشتن.
و یه سری صحنه ها هم مثلا گانگته حسادت میکنه و روی مونیونگ حساس میشه که به هیچ عنوان سازگار با شخصیتش نیست و انگار فقط تو فیلم الکی جا دادن.
البته به طور کلی هم من نفهمیدم چرا اینا عاشق هم شدن. دلایل کافی وجود نداشت براش!
---
یه مشکل دیگه مم این بود که نفهمیدیم مادر مونیونگ چجوری از اون ته رودخونه بیرون اومد! اصلا روشن نکردن برامون.
یه تیکه هم که داره بیست سال پیشو نشون میده مادر مونیونگ داره رو لپتاپ داستان مینویسه!!! واقعا اون زمان تو کره هم لپتاپ نبوده دیگه!
اینروزها زیاد فکر میکنم، زیاد برنامه دارم، زیاد دریافت میکنم، و زیاد میخواهم بزرگ شوم. از این جریان و غلیان درونی ناراضی نیستم. فقط حس میکنم یک کودکیام که بیخبر به عقد دنیا در آمده. یک مریمم که برایش مژده آوردهاند پسر است. یک دانه کاجم که به دست باد افتاده. من تا دیروز ۱۶ سالم بود. واقعاً همچنان نوجوان بودم، احساساتی، بیمسئولیت، امیدوار (البته شاید نوجوانی شما مثل من نباشد.) ولی یکهو ۲۳ ساله شدهام. دیگر رو ندارم پول توجیبی بخواهم. "حرکات ورزشی جلوگیری از فرسایش زانو" را سرچ میکنم. صبحها زود بیدار میشوم و حس میکنم یک مسئولیتی دارم. چندبار در جمع پرسیدهاند "نظر تو چیست؟". من یکهو زیادی عاقل شدهام و نمیدانم این عقل سلیم تا حالا کدام گوری بوده. هی حساب دو دو تا چهار تا میکنم، از کلمات سرمایه و بلندمدت بیشتر استفاده میکنم. یک رانندهام که نوربالا زده و autorun را قطع کرده است. جاده آسفالت زندگی ناگهان تمام شده، و یک نفر در گوشم گفته "هیچ میدانستی تمام این زمین در فضای بیکران معلق است؟" و من میترسم بپرسم که "ستارهها هم؟"
***
در هر تولدی، دو انسان زاده میشوند. ولد و والد، هر دو به یک اندازه زاده میشوند، فارغ از آنکه کدام از کدام برآمده است.
و به همان ترتیبند اندیشهها. با آن تفاوت که زادهی اندیشه را نمیبینی، و در آغوش نمیفشاری، و قد کشیدنش را متوجه نخواهی بود، تا آنگاه که خود زایا شود.
1. راست دست هستین یا چپ دست؟
راست دستم.
2. نقاشیتون در چه حده؟
زیاد خوب نیست. تو کشیدن چیزایی که تمرین کردهم خوبم ولی به طور کلی نه.
3. اسمتونو دوست دارین؟
آره. البته من دو اسمه هستم. و خب زندگی کردن با دو تا اسم یکم احساس آدمو نسبت به اسمش کمرنگ میکنه. چون همه ازت میپرسن کدومشو بیشتر دوست داری؟ و من با اینکه اسم غیرشناسنامهایمو بیشتر دوست دارم و خودم خودمو به اون اسم صدا میزنم تو ذهنم؛ هیچ وقت خودمو به این اسم معرفی نمیکنم ( مگر در موارد اندکی)، چون نمیخوام فکر کنن این اسمیه که خودم برا خودم انتخاب کردم و کنار کسایی قرار بگیرم که مثلاً اسمشون یه جیز معمولیه میان یه اسم عجیب و (مثلاً) باکلاس رو خودشون میذارن. ترجیح میدم فقط آدمایی که باهام صمیمیترن خودشون بعد از یه مدت اسم دوممو بفهمن ( مثلا ببینن مامانم به این اسم صدام میزنه). و الان دیگه برام یه حالت اسم رسمی / اسم غیررسمی به وجود اومده و اگه کسی که صمیمی نیست باهام به اسم غیررسمی صدام بزنه یه جورایی ناراحت هم میشم. ( خوددرگیری دارم؟ :))) )
ولی اسمامو دوست دارم. بله.
4. شیرینی یا فست فود؟
اگه چرب نباشه فست فود. وگرنه هیچ کدوم. زود دلمو میزنن هر دو.
5. دوست دارین قد همسر آیندتون چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)
من خودم قدم ۱۷۸ سانته؛ ولی بالای ۱۷۵ رو باهاش کنار میام :)))
6. عمو یا دایی؟
فرقی نداره
7. خاله یا عمه؟
خالههام با ما صمیمیترن، ولی عمههامم بدیای در حقمون نکردهن D:
8. عدد مورد علاقتون؟
1, 6 , 7
9. اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟
یادم نمیاد چی بوده و اصلا توی کدوم سرویس بوده. من تو همه سرویسا برا امتحانم شده یه دور وبلاگ ساختهم، و بیشتر اونا کلا خودشون پوکیدهن.
10. تو بیان با کی بیشتر از همه صمیمی هستین؟
فکر کنم صبا
11. بابا و مامانتون تو بیان کیه؟
صبا چند باری گفته منو به فرزندی میپذیره ولی به نظرم هنوز زوده که بچهدار شه
12. رو جنس مخالف کراشی؟
آره ولی در حد چند ثانیه و مسخرهبازی با دوستام :))) ولی کلاً آره خب یه آدم خوشگل ببینم ممکنه یهو بیاراده بهش زل بزنم
13. مترو یا قطار؟
مترو تمیزه، سریعه و کولر داره، اگه جا گیرم بیاد هم که عالیه! ولی خب کلا یکم از زیرزمین میترسم. قطار هم دوست دارم. مخصوصاً اگه سفر طولانی باشه و توش کتاب بخونی.
14. به نظرت شادی یعنی چی؟
شاید یه چیزی نزدیک به رضایت از خود.
15. سه تا از صفاتت؟
باادبم D: (کسی فکر نکنم حتی فحشی حتی در حد "بیادب" از دهن من شنیده باشه) منظمم و دلم میخواد همه چی جای مشخصی داشته باشه
دیر میفهمم ( D: ) نمیدونم چرا، گیراییم کم نیست ولی همه چیزو دیرتر از بقیه میفهمم و شاید بخاطر اینه که هنوز بچهام یا نسیت به آدما خوشبینم همیشه. نمیدونم.
16. اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی دوست داشتی جای کی باشی؟
دوست داشتم بتونم طیالارض کنم :))) ولی همینی هستم خوبه. و نمیدونم تاثیر فیلمای کرهایه یا چی، ولی هر کسی رو میبینم احساس میکنم اونم منم ( متوجه میشید؟)، حس میکنم من ممکنه تو قالبهای دیگه و زمانهای دیگه هم زندگی کرده باشم و حتی بکنم ...
17. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می کنه؟
از بی پولی :))) نداشتن استقلال، از کرونااااا
18. به چی اعتیاد داری؟
گوشیم احتمالاً. البته واقعا اگه بخوام راحت ازش جدا میشم، ولی احساس میکنم یکی از دلخوشیای بزرگمه و نمیخوام ازش جدا شم.
19. اگه می تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی می گفتی؟
یه سوت میزدم میگفتم من اسرافیلمممم، آن موعدی که وعده داده بودیم فرا رسیده است :)))) ملت یکم برگاشون میریخت.
ولی خب مشکل دنیا نشنیدن نیست، این هویتشه. من سعی ندارم دنیا رو عوض کنم.
20. پنج تا چیز که خوشحالت می کنه؟
پول
یه کاری رو به اتمام برسونم
یه کاری کنم و فیدبک مثبت بگیرم
آشپزی کردن
بیدار شدن قبل از بقیه، وقتی هنوز خوابن و سکوت برقراره
21. اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟
نمیدونم. شاید بهش میگفتم عجول نباش، صبر کن، دنیا هنوز خیلی چیزا داره که بهت نشون بده
22. چه عادتها و رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه است؟
کسی باهام حرف میزنه جواب نمیدم، یا بعد از ده دقیقه جواب میدم. و رو اعصاب همهست. نمیدونم ولی آخه بیشتر وقتا تو دلم میگم "خب به من چه!"، یا "وایستا کارمو کنم بعد جوابتو میدم"، یا "الان چی بگم؟"
کلا نمیدونم وقتی یه نفر یه جمله خبری میگه باید چجوری صحبتو ادامه بدم. مغزم فقط میگه "خبر دریافت شد"
23. صبح ها اگه مامان بابات بیدارت می کنن، چه جوری این کار رو انجام میدن؟
نه کسی بیدارم نمیکنه. موقعی مدرسه میرفتم مامانم میگفت پاشو ساعت مثلا هفت شد.
24. کراشاتون تو مدرسه؟
اونموقع نمیدونستم کراش چیه اصلا. رو کسی هم کراش نداشتم فک کنم. یادم نمیاد زیاد.
25. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟
آره. به یکی از همکلاسیای پسرمون اشتباهی پیام دادم، و پیامه خب خیلی محبت آمیز و صمیمی بود :))) البته تابلو بود که اشتباه بوده پیامم. اونم استوری کرده بود اسممو پاک کرده بود، نوشته بود یکیم نداریم بهمون پیام محبت آمیز بده :)))) ولی نه دیگه دردسر نشد.
26. یه جمله تاثیرگذار برای مخ زنی؟
من اصلا حس کنم کسی داره مخزنی میکنه فاصله میگیرم و اخم میکنم. بنابراین احتمالاً موثرترین جمله مخنزدن باشه :))) مخ اگه مخ باشه زده نمیشه آخه. اون مغز معیوب باید باشه که گول بخوره.
27. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین، وجود داره؟
تو واقعیت خیلی بداخلاقترم. معمولاً آدمای دور و برم خیلی با احتیاط باهام حرف میزنن یا حتی ترجیح میدن بهم حرفی نزنن. البته من نمیخوام بداخلاق باشم، ولی رفتارای بقیه رو اعصابمه بیشتر اوقات. مخصوصا وقتی دارن تظاهر میکنن و فکر میکنن کسی نمیفهمه.
و اینکه تو واقعیت خب ساکتم و اینجا پرحرف.
و من اینجا خیلی خودمو ابراز میکنم، ولی تو واقعیت سعی میکنم همرنگ جماعت باشم. زیاد حوصلهی مخالفت کردن با بقیه رو ندارم.
28. یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟
فکر نمیکنم دروغی گفته باشم. شایدم گفتهم 🤔 یادم نمیاد ولی
29. تو بیان چند تا اکانت دارین؟
همین فقط
30. اولین دوستتون تو بیان؟
فکر میکنم مهناز
31. چند بار تو وبتون **ناله گذاشتین ( من خودم سانسورچی اعظمم)
اصولا من کارکرد وبلاگ رو همین میدونم :)))) یه جایی که آدم حرفاشو بزنه و خالی شه. بنابراین حتماً خیلی زیاد.دانشگاه امروز برام ادمیشن لتر رو فرستاد و منم امضا کردم و رفت :) البته چون پروگرم مشترک بین دو تا دانشگاهه، بهم گفته باید اون دانشگاه دوم هم بررسی کنی رزومه تو و تایید نهایی رو اونه که میفرسته. و خب امیدوارم اونم مشکلی نداشته باشه. بهم گفتن 1 اسفند هم یه جلسه ی آشنایی داریم و لینکشو برات میفرستیم.
تو ادمیشن لتر در مورد حقوق و ساعت کاری و چیزایی که فاند پوشش میده هم نوشته بودن (نپرسین چقدر D:). البته خب برای "یک سال تحصیلی" بود نه "یک سال". قبلنم از بچه ها تو گروه ویزا شنیده بودم که اینجوریه، ولی نمیدونم الان اون 3 ماه باقیمونده چی میشه؟
من جواب ایمیل ادمیشنو یه ساعت بعد از اینکه برام فرستاده بودن دادم، اولش خواستم دیرتر بدم، گفتم نگن این دختره چقد هوله :)))) ولی خب دیدم نه ممکنه بعدا تو فرایند گرفتن ویزا همین یه روز هم برام مهم بشه و بهتره الکی به تعویق نندازمش. شروع ترم هم 25 شهریوره.
فقط چون تو سایت دانشگاه خونده بودم که اگه مقطعتون تموم شده، باید برامون ریزنمره رسمی بفرستین. که خب منم در واقع با کارشناسی اپلای کردم و کارشناسیم تموم شده. ازش پرسیدم الان من باید ریزنمرات رسمیمو بفرستم؟ یا تا شروع ترم فرصت دارم که بفرستم براتون؟
و سر همین الان مرددم که ترم بعد چیکار کنم، ثبت نام کنم، مرخصی بگیرم، یا انصراف بدم! هرچند انصراف دادن خیلی ریسک بزرگیه قبل از ویزا گرفتن، ولی خب باید ببینم چی میخوان ازم. و بین همین ثبت نام و مرخصی هم هنوز تصمیمی نگرفته م. احتمالا آخرش یه چند واحدی بردارم. نمیدونم.
بعد این پروگرم ما (دیگه ما شد؟؟ :)) ) گفته بود مینیمم 6.5 میخواد برا آیلتس. ولی الان اون قسمت حقوق و شرایطشو نگاه کردم. یه جاش گفته بود حداقل باید نمره اسپیکینگ 7 باشه که اجازه TA بودن به دانشجو بدیم. و خب واقعا ازین نظر لطف خدا بود که اسپیکینگم دقیقا 7 شده. چون میدونم خیلی هم خوب نبودم توش. و این مدت باید زبانمو بهتر هم کنم که لنگ نزنم.
فکر کنم بالاخره کم کم داره اون حس غربت و دلتنگی و اینا سراغم میاد. کم کم دارم به غصه هایی که ممکنه اونور بخورم، تنهایی هایی که باید بکشم و لحظه هایی که ممکنه از دست بدم هم فکر میکنم. البته نه خیلی شدید. بهشون اروم اروم و ملایم فکر میکنم که هم از این روزا لذت ببرم و هم آمادگیشو پیدا کنم و برای مقابله با سختیا هم آماده شم.
خدایا ولمون نکنی :)
دیشب خواب میدیدم بیان یک همایش حضوری برای بلاگرها برگزار کرده، البته تعدادمان چندان هم زیاد نبود. بعد یک قسمت از من خواستند بروم و در یک نمایش روی سن باشم، یادم نیست دقیقا چه بود. من هم یک بلوز شلوار صورتی خالخالی با یک شال زرد داشتم. بعد از اینکه از روی سن برگشتم، همه با نگاه تحقیرآمیز و شماتت بار میکردند که "این چه لباسی است پوشیدهای."
بعد که آمدیم خانه فهمیدم کلی از فالورهای وبلاگ لغو دنبال کردن را زدهاند و کلی پست در رابطه با حسنا و حجاب گذاشته شده :)))) و بیان هم کامنتهای پست همایش را بسته که دعوا نشود.
بعد در مراسم بعدی یک نفر رفت روی سن و بین سخنهایش خواست از من دفاع کند و گفت لباس ایشان پوشیده بوده و مشکلی نداشته.
من اجازه خواستم صحبتشان را قطع کنم. گفتم : من نیاز ندارم کسی از من دفاع کند، به همان اندازه که نیاز ندارم کسی سرزنشم کند. آنچیزی که من را ناراحت میکند نظر دادن در مورد پوشش من است، چه در دفاع باشد چه در تقبیح. چون وقت آن است که پوشش یک مسئله فردی و انتخاب فردی باشد. امیدوارم شما هم هویت اشخاص را به رسمیت بشناسید، فارغ از اینکه با معیارهای شما سازگار است یا نه.
++ ولی حالا که فکرش را میکنم آن لباس واقعا خیلی ضایع بود :)))) نمیدانم چرا در خوابم لباس صورتی خالخالی پوشیده بودم، در حالیکه در دنیای واقعی خیلی هم رسمی لباس میپوشم.
نمره زبانمم اومد و باید بفرستم دانشگاه. تقریباً طبق پیشبینیم بود، حتی یکم بهتر. اورالم ۷.۵ شده بود، رایتینگ ۶.۵، اسپیکینگ ۷، لیسنینگ ۸ و ریدینگ ۸.۵. استادمم دوباره ایمیل داد گفت که تو همین هفته دانشگاه احتمالاً نامه رو میفرسته برات.
از طرفی ما یه پروژه داشتیم که ددلاینش دیروز بود؛ بعد استاده حتی خودش یه بار هم ران نکرده بود!! کلییی من مشکل خوردم هی پرسیدم ازش. ولی تو سوال آخر حتی خودشم بلد نبود باید چیکار کرد :// دیگه گفت از دانشجوم بپرس، شمارهشو بهم داد. منم پیام دادم و حرف زدیم و اونم نمیدونست. آخرش گفت دیتا رو برام بفرست ببینم راهی پیدا میکنم. هنوز که جواب نداده. حالا حتی با اینهمههههه سختی استاد نمیخواست تمدید کنه ددلاینو! یه روز فقط تمدید کرد اونم با چه جریانی :)))
یکی از بچهها ( اسمشو بذاریم حسن) چند روز پیش تو گروه یه پیام بلندبالا نوشت که لطفا تمدید کنید ددلاینو، بعد استاد ریپلای کرد "نه". ( دقیقا همین یه کلمه). حسن هم بنده خدا شکلک غمگین گذاشت. استاد خندید گفت برو تو افق محو شو :))) اونم اموجی افق و دویدن گذاشت و تو افق محو شد :)))))
بعد دیروز که استاد فهمید مشکل اساسیه، یه ویس تو گروه فرستاد و گفت فلان سایتا رو هم امتحان کنید. حسن دوباره پیام داد که استاد لطفا تمدید کنید. قبل از اینکه استاد چیزی بگه من ریپلای کردم "نه" :))))) یه پوکرفیس فرستاد، گفتم شوخی کردم میخواستم ببینم چه حسی داره :)))) بعد استاد خندید D: منم پیامامو پاک کردم. استاد گفت خانم حسنا جوابتو داد دیگه. حسن هم دید پیام من پاک شده از موقعیت استفاده کرد گفت مرسی استاد :))))) و سریع برگشت به من گفت گفته بودین بله دیگه؟ منم خندیدم گفتم هرچی شما صلاح بدونین. و خلاصه با اینهمه مسخره بازی استاد گفت باشه بچه ها یه روز تمدید میکنم D:
فردا اولین امتحانمه. روز بعدش یه ارائه دارم که به جای امتحانه و سه شنبه هم یه امتحان دیگه. اخریشم شنبه هفته بعده. حالا همین درسی که فردا و سهشنبه امتحانشه، هفت هشتا استاد داشته. یکیشون علاوه بر امتحان گفته بود گزارش تحلیلی یه مقالهرم بنویسید. و ددلاینش دوشنبه بود. من دیروز تو کانال دانشگاه دیدم که یه اطلاعیه زدن نوشته که مهلت وارد کردن نمرات برای دانشجوهای کارشناسی 10 روز بعد از اخرین امتحان و برای تحصیلات تکمیلی 45 روز بعد از آخرین امتحانه. و این در حالی بود که همه استادا به ما گفته بودن 10 روز بعد از اخرین امتحان فرصت داریم. خلاصه، من به همین استادی که تحقیق باید براش بفرستیم ( استاد مدعوه) پیام دادم و گفتم اینجوریه، فکر کنم میتونیم عقبتر بندازیم ددلاینو ( چون خودش قبلا گفته بود یه هفته قبل از اخرین مهلت باشه برا من خوبه). اون گفت باید استاد خودتون تایید کنه، منکه به سامانه دسترسی ندارم. پیام دادم به استاد اصلی درس، اونم گفت به ما همون 10 روزو گفته ن ، پیام دادم به مسئول آموزشمون، اونم گفت همچین چیزی به ما ابلاغ نشده.
دیگه پیام دادم به معاون آموزشیمون، اولش که گفت نه و به ما همون 10 روزو گفته ن. گفتم خب من از کجا الان صحت این شیوه نامه رو پیگیری کنم. گفت که از همونی که براتون "شیوه نامه" فرستاده بپرسید. منم ناراحت شدم از اینکه شیوه نامه رو تو کوتیشین مارک آورده بود، رفتم خودم گشتم تو سایت دانشگاه پیداش کردم و براش فرستادم. گفتم بفرما اینجا نوشته. بعد گفت خب از دست ما چه کاری بر میاد؟ ما طبق سامانه جلو میریم. گفتم خب دقیقا سوال منم همینه، منکه به سامانه دسترسی ندارم، فقط دارم میپرسم ایا این بخشنامه تو سامانه اعمال شده یا نه. بعد دیگه یه اسکرین شات از درسای خودش برام فرستاد. گفت اره انگار که درسته چون مهلت درسای منم تا 10 اسفنده. گفتم خب خدا خیرت بده!
بعد به استاد اصلی پیام دادم گفتم معاون اموزشی اینجوری گفته، شما هم میشه این درسو تو سامانه چک کنی؟ اونم گفت اوکیه ولی 10 اسفند دیره، تا 30 بهمن من بهتون مهلت میدم. منم گفتم خیلیم عالی. دیگه با بچه ها یه تاریخ هماهنگ کردیم و خلاصه ددلاینو بردیم به 23 بهمن. ولی واقعا خداروشکر که همه چی مجازی شده. وگرنه اینکار دقیقا دوندگی بین چند تا ساختمون و بالا و پایین رفتن از هزارتا پله بود قبلنا :)))))
احساس میکنم در این مورد عوض شده اخلاقم، قبلا اگه بود میگفتم ولش کن بابا حوصله دردسرشو ندارم. ایندفعه تا درست نشد ولش نکردم. هرچند به اینکه ددلاین سه روز بعد بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودم هم بی ربط نبود.
امروز صبح دوباره دکتر هدیه پیام داده بود.* گفته بود با اون استادای دیگه حرف زدی؟ دانشگاه برام پروندهتو فرستاده و هر وقت تصمیمتو گرفتی بگو تا نامه پذیرش رو برات بفرستم. اگرم میخوای با استاد دیگهای کار کنی فشاری نمیخوام حس کنی و این حرفا. گفتم نه من با کس دیگهای حرف نزدهم و همچنان هم اولویتم آزمایشگاه شماست. دیگه احتمالاً بالاخره اون برگ پذیرشو بفرسته.
یه حس بدی دارم. با اینکه عملاً قبول شدهم هنوز نمیتونم بگم قبول شده ام. همیشه تو برزخیم، چون ممکنه یهو ویزا رو ریجکت کنن، ممکنه ویزا شی دم هواپیما سوارت نکنن، ممکنه سوار هواپیما شی هواپیماتو بزنن، ممکنه به مقصد برسی اونجا برگردوننت، و تا پات به اونجا نرسه حق نداری حتی تو خیالت به قبول شدن فکر کنی، با اینکه عملاً قبول شدی!
در دنیای بدقولی زندگی میکنیم. در تمام عمرم آدم های بدقول فراوان دیدهام. دبیرستانی که بودیم یک مسابقه سخنرانی انگلیسی برگزار کرده بودند، من هم شرکت کردم و قرار شد برگزیدهها در یک مراسم سخنرانیشان را ارائه دهند. من داشتم برای المپیاد میخواندم. دودل بودم که به مراسم بروم یا نه. با این وجود تصمیم گرفتم بروم. طبق برنامه من دومین نفری بودم که باید ارائه میداد. درست چند دقیقه قبلش دبیرمان آمد و گفت یکی از بچهها که نوبتش آخر است، معلم زیانشان ( یا همچین چیزی) به مراسم آمده و میخواهد زود برود، اگر ممکن است نوبتت را با او عوض کن. من هم قبول کردم. خوشایندم نبود ولی یادم است حتی با دوستم شوخی کردم که میروم بالا و میگویم last but not least. ولی بعد از دو سه ساعت نشستن، گفتند وقت برنامه تمام شده و دوباره دبیرمان آمد و عذرخواهی کرد که متأسفانه فرصتی برای ارائه من نیست. سعی کردم گریه نکنم. سعی کردم قوی باشم و برایم مهم نباشد. خندیدم و گفتم اشکالی ندارد پیش میآید ( و واقعا هم این اتفاقات زیاد پیش میآید). باید با تاکسی برمیگشتم خانه. با یکی از بچههای مدرسه هم مسیر شدم که اولش گفت فلانجا پیاده میشود و گفتم خب پس یک تاکسی بگیریم. بعد وسط راه گفت اگر مسیرت میخورد از فلانجا برویم چون اینجا کمی از خانه ما دور است ( یادم نبست چه توجیهی آورد). و خب آنجا حدود بیست دقیقه پیاده روی تا خانه ما داشت. با اینحال قبول کردم. گفتم حالا خیلی هم دور نیست. خودخواه نباش. در مکان دلخواه او پیاده شدیم و من راه افتادم سمت خانه. همینطور که پیاده سمت خانه میآمدم یک پسر بچه دوازده سیزده ساله از کنارم رد شد و سعی کرد تعرض کند. من اولش چشمانم گشاد شد، این بچه؟؟ ولی تا به خودم بیایم رد شده بود. رسیدم خانه و گریه کردم. هنوز هم اگر یاد آن روز بیفتم گریه میکنم. در دنیای بدقولی زندگی میکنیم، و من نمیتوانم به دانشگاهی که قبول شدهام فکر کنم...
بعداً نوشت: به خودم اجازه دادم رویاپردازی کند و البته از مغزم قول گرفتم که اگر اگر به هر دلیلی دوباره دنیا بدعهدی کرد، ملامتم نکند. من حق دارم رویا داشته باشم، حتی اگر هنوز به واقعیت نپیوسته باشد. همانطور که حق دارم به انتظار برنامه مورد علاقهام پای تلویزیون بنشینم، حتی اگر برقها بروند. و اصلاً اگر رویا همان واقعیت بود که اسمش رویا نبود!
یک کانال یک نفره در تلگرام زدم که بعضی وقتها خرده رویاهایم را در آن بریزم. چند تا عکس از دانشگاه، چند تا عکس از شهر، یک عکس از فرودگاه.
به گوگل گفتم با uncertainty چه کنم؟ گفتم اجازه دارم تصور کنم؟ سوال اول چند تا جواب داشت، اما سوال دوم را کسی قبلا نپرسیده بود. گمانم در زبان انگلیسی تصور کردن اجازه نمیخواهد.
شاید این هم یک دستاورد دیگر بیست و دو سالگی باشد، من اجازه دارم تصور کنم.