فوق ماراتن

۳۰۲ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

امروز دیگه کلاغ و گربه و پاکت توی سطل آشغال رفته بودن. به جاش یه دختر دیگه قبل از من اونجا بود. خب خوبه :) خدا منو تنها نمیذاره

خوبیش اینه که وقتی راه میرم آهنگ یو سی رو هم گوش میدم ، دیگه جو عرفانی میشه 


you say I am loved

when I can't feel a thing

You say I'm strong

when I think I am weak


when I don't belong

you say I am yours


دیروز باز با آقای حقوق کلاس داشتیم. ولی انقد حرف منشوری زد که دیگه نمیشه حرفاشو بنویسم D: خیلی باحاله. بادیگارد هم داره :))))) قاضیه البته.

به نعنا میگم وقتی تو کلاس این نشستیم احساس میکنم رو اون پشت بوم خونه روبرویی یه تک تیرانداز پشت کولر کمین کرده


دیروز فرنی درست کردم که صبحانه ها بخورم. با آرد گندم البته. به جای شکر هم توش شیره ی انگور ریختم، یکم قهوه ای شده. ولی خوبه خوشمزه شده D: 

امروز هم مامان نعنا قراره بیاد و چون یکم وسواسیه دور و بر تختو باید حسابی مرتب کنم. دفعه پیش که اومده بود کمپوستمو منهدم کرد! ایندفعه حالا کمپوستمو مرتب گذاشتم بالکنو هم شسته م که به اون بنده خدا کاری نگیره. خب امروز ساعت 8 کلاس ندارم، کلی کار دارم ولی از طرفی کلی هم وقت که کارامو انجام بدم. وقتی زود پاشی اینجوریه دیگه :)))) 


دیروز البته یه ویدیو از مت دولا باز میدیدم. کتاب why we sleep رو معرفی کرد. بعد میگفت که وقتی میای یوتیوب، یا چه بدونم کتاب خودیاری میخونی همه میگن زودپاشدن زندگیتونو عوض میکنه و این حرفا ( البته منظورش از زود ساعت 6 نبود D: بلکه ساعت 4.5 5) ، ولی میگفت من خودم تو اون سی روزی که ساعت 5 پاشدم خب یه چیزایی رم از دست دادم که فهمیدم این اون چیزی نیست که من بخوام به عادتام اضافه کنم. مثلا اینکه شبا نمیتونستم وقتی دوستام بیرون میرن بهشون بپیوندم چون مثل چی خوابم میومد. و اینکه می گفت تو این کتابه گفته از نظر تکاملی دو دسته آدم شبکار و روزکار داریم. هردوی اینا برای جامعه لازم بوده ن تو سیر تکامل انسان. بعضیا شبا productivity بهتری دارن بعضیا روزا. ( ولی خب راستشو بخواین من به چیزی به اسم night owl اصلا اعتقاد ندارم، خیلی وقتا شده که اون ساعت پایانی شب برام الهام بخش بوده، ایده های جدید به ذهنم رسیده ن، مخصوصاً برای شعر نوشتن شبا خیلی بهتره برام چون لازمه ش یکم اینه که از فضای نرمال خارج شی و ذهنت خارج از متن فکر کنه. با اینحال فک نمیکنم این ربطی به ذات ساعت 1 نصف شب داشته باشه، بلکه به ساعت بدن خود من ربط داره، تنها چیزی که کارو مشکل میکنه دیگرانن. یعنی من اگه میخوام ساعت 11 شب به اون حس به قول عرفا تجلیه برسم، باید خب از ساعت 9 تخلیه شم. یعنی چراغا خاموش باشن، سکوت و این حرفا. منتها خب این امکان پذیر نیست حداقل الان. )


یه کتاب دیگه هم بعداً یادم باشه معرفی کنم : stillness . 


وای خدا چرا حرفام تموم نمیشن!


نیچر بیوتک یه پادکست داره، دیروز گوش میدادم. پردیس ثابتی رو دعوت کرده بودن. برام خیلی جالب بود. باباش ساواکی بوده و اون نزدیکای انقلاب که میفهمن دیگه قطعا حکومت منقلب میشه میرن آمریکا. با کل فک و فامیلشون. البته به عنوان پناهنده. بعد مجریه بهش گفت خب سختتون نبود مثلا اینهمه از خانوادتون اومدن یهو، فضای جدید، زبون متفاوت، باید کار پیدا کنن و زندگی رو بچرخونن. گفت اونقدرام محیط ناآشنا نبود چون اکثر اونا توی همون آمریکا و دانشگاهای خیلی خوب درس خونده بودن، چون شاه به آینده ی کشور و آینده ی نسل جدید خیلی اهمیت می داد، بچه های خیلی زیادی رو برای تحصیل خارح از کشور بورسیه ویژه می کرد که بعد هم برمیگشتن ایران و اونجا مشغول می شدن.

من حالا ازونایی نیستم بگم شاه خوب بود و ای کاش برگردیم به اون زمان. ولی واقعاً در بعضی موارد که مقایسه میکنم تفاوت از زمین تا آسمان بینم. چقدرررررر سیستم آموزشی ما افت کرده... هعی خدا

من خیلی این حکومت امروز رو شبیه به بنی امیه می بینم


یه کتاب هم نوشته به اسم outbreak culture. که تجربه ش از اپیدمی ابولا توی آفریقاست. کتابشو پیدا نکردم که بتونم جایی دانلود کنم. ولی دلم میخواد بخونمش. دیگه از داوطلبایی صحبت کردن که توی اینجور شرایط میرن به کمک مردم با اینکه میدونن احتمال اینکه خودشون هم آلوده بشن و بمیرن خیلی زیاده. از اینکه چقدر مردم آماده ی برخورد با یه اپیدمی هستن (نیستن در واقع)، در مورد خودش که چرا این فیلدو انتخاب کرده، اول phd میگیره توی ژنتیک، بعد میره پزشکی میخونه اونم مدرکشو میگیره، ولی دوباره برمیگرده به حوزه ی تحقیق و research . 


چهار سال پیش یه تصادف وحشتناک میکنه، و میگفت کل بدنم با پیچ و مهره به هم وصله انگار. میگفت قبل از اینکه این اتقاق برام بیفته فک میکردم این مغز ادمه که باید خوب کار کنه، ولی بعدا متوجه شدم باید اول بدنت سالم باشه تا مغزت هم بتونه کار کنه. ( به قول خودمون عقل سالم در بدن سالم است). بعد میگفت من خب دائما باید ورزش و فیزوتراپی برم، ممکنه واقعا اگه یه روز سهل انگاری کنم درد بیاد سراعم یا حتی نتونم بلند شم، بدن من هنوز ترمیم نشده، این مشکلات تا آخر عمر همراه من خواهند بود و وقتی یه ذره کم کاری کنم با درد بهم هشدار میده باهام حرف میزنه. درسته این درد من زبان بدنمه که باهام صحبت میکنه و من صداشو میشنوم، اما اینجوری نیست که بدن آدمای سالم که باهاشون حرف نمیزنه حرفی برای گفتن نداشته باشه. همه نیاز به فعالیت دارن تا خوب کار کنن بعدا افتاده نشن، تو میانسالی درد سراغشون نیاد، ولی متاسفانه خیلیا تا وقتی درد نکشن متوجه نمیشن. 


دیگه خیلی حرف زد. یک ساعت و نیم بود فک میکنم پادکستش. اگه خودتون دوست داشتید گوش بدید.




  • نورا

احساس خوبیه وقتی تنها تنها راه میرم و به بالا اومدن خورشید نگاه میکنم

امروز یه پاکت خیلی بزرگ توی سطل زباله بود. روش یه سری نوشته داشت. ولی یه جوری مچاله شده بود که دو تا O شبیه دو تا چشم شده بودن برا سطل زباله و اون تنها کسی بود که امروز با من بود. با یه کلاغ که افتاده بود به جون ظرف غذا و باقیمونده هاشو میخورد وسط زمین چمن

یاد این جمله میفتادم که میگه 


“Study while others are sleeping; 

work while others are loafing;

 prepare while others are playing;

 and dream while others are wishing.”

یه چیزی درونم میگه اگه میخوای "یه روزی" موفق باشی، باید "امروز" مثل آدمای موفق زندگی کنی


و یه تجریه ی خیلی خوبی که داشتم، من در حد 10 الی 15 دقیقه فقط با سرعت راه میرم کار خاصی نمیکنم، ولی هرروز که از دانشگاه میومدم خونه به حدی خسته بودم که فقط میفتادم میخوابیدم و حالا مگر اینکه به زور آشپزی و کارای سبکتر خودمو تا شب نگه میداشتم. دیروز که اومدم خونه نه تنها خسته نبودم هنوزم انرژی داشتم، و شب هم خیلی خیلی بهتر خوابیدم. بیچاره سلولام اکسیژن نیاز داشته بودن D:




  • نورا
انقد این روزا فیلمای خوبی دیدم که نمیدونم از کدومش بگم D: 
باز مهر رسیده و سرم مثل لونه مورچه شلوغه

ولی بذار از super 30 بگم.

اونجایی که آناند کومار ، معلمی که تصمیم میگیره به فقرا مجانی درس بده، وقتی خبرنگار بهش میگه میخوان سرتو بزنن؛ میگه :
- اگه اتفاقی برای من افتاد، در موردش چیزی ننویس. آدمای زیادی برای به وجود آوردن یه تغییر تلاش میکنن. اینجوری ممکنه شهامتشون رو از دست بدن...


  • نورا

امروز با عصبانیت شروع شد. صبح رفتم آزمایشگاه دیدم شیکر رو جابجا کردن و نه تنها جابجا کردن بلکه خاموشش هم کردن! عین این میمونه که تف کنن روت


اومدم گروه خودمون که ببینم خانم آموزش هست، یه واحدمو نتونسته بودم بردارم باهاش صحبت کنم. بعد اون نبود، یکی دیدم نشسته، گفت کلاسا شروع شده؟ گفتم فک نکنم این هفته شروع شه. بعد گفتم وردی هستین؟ گفت آره، البته ارشد. همین کافی بود که اعصاب خوردیم دو برابر هم بشه. بعد گفت البته من از المپیاد اومدم. منظورش المپیاد دانشجویی بود. هم دلم نمیخواد یه لحظه اینجا بمونم و هم گیر کردم و باید بمونم. حتی شاید نتونم برا دکتری هم برم خارج. از استاد فعلیم ناامید شدم، استاد جدیدی نمیشناسم و حسابی سردرگمم...



  • نورا

میگه دایی حسن میگفت : سه شغال پیر، نه شیر دلیرو خورد

ما گفتیم دایی حسن ما نمیدونیم معنی و منظور این جمله چیه. خودت بگو معنیشو

گفت : نه ماه بهار و تابستون و پاییز کار میکنیم، آذوقه جمع میکنیم، در حوش و پوشیم؛ سه ماه زمستون که تو خونه میشینیم همچین دسترنج این نه ماه خورده میشه که به اول بهار نمیرسه. سه شغال پیر، نه شیر دلیرو میخوره 


  • نورا

میگه زمانای قدیم فقط خانا خونه هاشونو گچ میکردن. لای درز پنجره ها رم با گچ میگرفتن که سوز نیاد. بابابزرگم اینام رعیت بودن، ولی خونه هاشونو که گچ کردن، اوستاهه گفته این دور پنجره هاتم از بیرون گچ میزنم. بابابزرگم گفته نه نزن، میخوای برا ما گدا ایست درست کنی؟ 


+ از روش ترکیب کلمات قدیمی ها برای بیان منظورشون لذت میبرم. به نظر میرسه امروز اون خلاقیت گذشته رو نداریم در ساخت کلمات جدید. 

  • نورا
چه بر ما گذشت و چگونه گذشت!

من هفته پیش جمعه از تهران اومدم روستامون. با عموم اینا اومدم. مامانم اینا هم ازونور اومدن فردا شبش. دیگه بودیم تا روز عاشورا. امسال یه شب هم البته نرفتیم حسینیه بشینیم که روضه میخونن و این حرفا. فقط پشت دسته راه رفتیم و برگشتیم خونه. ولی عوضش کتاب حماسه حسینی از شهید مطهری رو دارم میخونم ازونروزا و خیلی خیلی کتاب خوبیه. و چقدر ناراحتم از اینکه مراسم عاشورا به شکلی که باید و شاید برگزار نمیشه. حالا کتابو تموم کنم میام تعریف میکنم ازش. از حماسه ای که تبدیل به مرثیه شد.
  • نورا

انقد اینروزا کم اومدم وبلاگ که یادم نیس چیا رو گفتم چیا رو نگفتم. 

 

هفته قبل رفتم برا پاسپورت اقدام کردم و یکشنبه همین هفته پاسپورتم رسید دستم. جالبش این بود که من رفتم سرپرستی خوابگاه که ببینم بسته پستی برام اومده یا نه. دیدم اسمم هست پشت شیشه. ( اسمای کسایی که مرسوله داشتن رو پشت شیشه رو کاغذ مینویسن). گفتم خب پس حتما همون پاسپورته. رفتم بگیرم خانومه کلی گشت پیدا نشد. همونجور که داشت میگشت، پستچی اومد و اون رفت که نامه های جدیدو ازش بگیره، منم همینجور داشتم میگشتم، یهو صدا زد خانوم فلانی بیا بستت همین الان رسیده. دیگه رفتم گرفتم و فوقع ما وقع!

 

پارسال دلم میخواست اربعین برم کربلا، ولی پاسپورت نداشتم و تا اقدام میکردم دیر میشد. امسال هم به هوای اپلای اینو گرفتم، ولی حالا که اون کنسل شد بدم نمیاد برم کربلا. منتها نمیدونم درسا چقد اجازه میدن که برم. و حس خوبی هم ندارم الان. احساس میکنم لیاقتشو ندارم هنوز. 

 

شنبه قراره با عموم اینا برگردم خونه. (البته خونه نه، میریم روستامون و مامانم اینا هم ازونور میان اونجا، بخاطر عاشورا تاسوعا) دلم نمیخواد به آوارگی اونجامون فک کنم! خودمون که خونه نداریم هنوز، خونه بابابزرگم هست ولی زیاد سر و سامون نداره چون اونجا دائمی نیستن و اینکه بچه های زن جدیدش هم میان و ما راحت نیستیم. بعد امروز نعنا رفت خونشون، و منم دوشب قبلی رو تنها بودم و شبایی که تنهایی قراره بخوابم تقریباٌ نیمه بیدارم تا صبح که هوا روشن شه و بگیرم بخوابم. اینه که امروز زنگ زدم به عموم، گفتم من کی آماده باشم که بریم؟ گفت که من جمعه عصر میام دنبالت. بعد من روم نشد که بگم امروز میام، گفتم باشه. بعدش فک کنم خودش گفت که اگه کاری نداری زودتر هم خواستی بیا، گفتم کاری که ندارم. دیگه ببینم وسایلامو کی جمع میکنم (!! نمیدونستم واقعا چی بگم. فقط محض احتیاط گفتم که ضایع نشم و اگه تعارف نکرد که بیا، منم بگم من خودم کار داشتم نمیتونستم بیام)، ولی خودش گفت دوستات نیستن؟ گفتم نه دوستام رفته ن ، گفت پس امشب میتونی آماده شی؟ گفتم باشه پس امشب جمع میکنم. دیگه خودش گفت میام دنبالت. 

 

من توی رفتن خونه دیگران خیلی احساس معذب بودن دارم. هر کسی هم خب یه اخلاقی داره و من با اینکه هیچ وقت دلم نمیخواد به قولی نمک بخورم نمکدون بشکنم، برم خونه طرف بعد پشتش بگم این رفتارو کرد با من، ولی خب یه چیزایی هم باعث میشه کمتر دلم بخواد برم و وقتی میخوام برم خونه شون هیچ وقت مستقیم نمیگم میخوام بیام. زنگ میزنم حالشونو میپرسم ببینم تعارفم میکنن یا نه، یا اصلا هستن خونه یا نه، مهمون دارن یا ندارن، بعد اگه تعارف کردن ( بیشتر از یک بار) میگم باشه پس فلان روز میام. 

 

بعد مامانم بهم گفت هر وقت میری خونه اونایی که بچه دارن برا بچه هاشون یه چیزی بخر D: منم این توصیه رو آویزه ی گوشم کردم، ولی خب امروز که یهویی میخوام برم و از صبح نرفتم بیرون، نمیدونم چی ببرم برای پسر عموم! اگه بی زباله نبودم به خوراکی میخریدم، ولی واقعا الان نمیدونم چی بخرم براش. فک کنم باید دست خالی برم :( 

 

اوندفعه که رفته بودیم باغ کتاب، یه دونه پازل فلزی خریدم برا خواهر برادرم . خیلی کوچیکه البته، یه پازل سه بعدیه از برج بیگ بن. بی زباله ترین چیزی بود که پیدا کردم و البته واقعا خوشم اومد ظریف و خوشگل بود. یه بار هم تو مترو بودم همینجوری یه دستبند دیدم خوشم اومد برا خواهرم خریدم. ولی برا خودم هیچ وقت دلم نمیاد پول به این چیزا بدم D: و البته لذت خرید کردن برای دیگران خیلی خیلی بیشتر از لذت خرید کردن برای خودمه. وقتی برا خودم چیزی میخرم همش بعدش احساس بد و پشیمونی دارم. نمیدونم چجوری بعضیا میگن با خرید کردن غصه هاشون یادشون میره. منکه یه غصه هم اضافه میشه بهم همیشه. 

 

دو قسمت دیگه مونده تا یانگوم تموم بشه. ولی دلم میخواد بگیرم محکم بزنمش این یانگومو :/ تو نمیدونی نباید زیاد با پادشاه بگردی؟ این مغزت کار نمیکنه واقعاً؟ خوب شد حالا؟ همینو میخواستی؟ اونروزی که گفتی عالیجناب بریم یکم قدم بزنیم باید فکر اینروزو میکردی! حالا زن عالیجناب شو تا چشمت در آد !!!! اه !!! خداروشکر از قبل میدونم آخرش زن جناب مین میشه، ولی واقعا این یه کارش خیلی ناراحتم کرد و همون روز اول گفتم این حرفات اخرش عالیجنابو عاشقت میکنه :/ 

یکی هم نیس به عالیجناب بگه بابا تو یه زن داری یه سوک وون داری! باز چیه هوس زن جدید میکنی؟ تازه از شانست هم ملکه زن خوبیه هم سوک وون! باز چشمت دنبال بقیه زناس؟ اوففففففف !!! خداروشکر که این نسل پادشاهیا و حرمسراها ور افتاد :/ 

 

 

 

  • نورا

شهریور که میرسه دیگه استرس شروع میشه. استرس انتخاب واحد، استرس امتحانات، استرس جمع کردن کارای تابستون، استرس مسافرت ...

 

خداروشکر تونستم 4 واحدمو پیش ترم کنم، 23 واحد هم این ترم برمیدارم، میمونه 3 واحد اختیاری که استاد راهنمامون گفت اونو میتونیم برات نامه بزنیم و اجازه بدیم برداری ترم بعدتر. و این یعنی من ترم هشت وارد ارشد میشم و یه سال عقب نمیفتم *__* البته چه شود امتحانات!! زنده میمونم فقط ! 

 

از اپلای کردن منصرف شدم باز. این دو سال رو هم سر میکنم. وقتی ایرانم خیالم راحت تره، هرچند استقلال کافی رو ندارم. فقط امیدوارم شرایط جور بشه که تکلیفمون تو همین دو سال روشن بشه. ولی حالا ذهنم آزادتره. میتونم رو پروژه ای که داریم تمرکز کنم. بعدشو خدا بزرگه. ولی افسردگیم همچنان همراهمه. حس و حال هیچ چیزیو ندارم. فقط سعی میکنم توجه نشون ندم.

 

از آزمایشگاه اصلا راضی نیستم. اصلا تو این آزمایشگاه درک متقابل وجود نداره. نمیدونم چرا. ما shaker رو بردیم یه اتاق دیگه که کولر داره، تا دماش ثابت باشه. بعد تو همون اتاق یه هود هم هست. بچه ها وقتی میخوان زیر هود کار کنن کولرو خاموش میکنن. میگن محیطمون آلوده میشه. حالا با اینجاش کنار میام. ولی اونروز رفتم میبینم هیچکس تو اتاق نیست ولی کولر خاموشه. میپرسم چرا کولرو خاموش کردین؟ میگن خانوم شین داشته اونجا کار میکرده. میگم خب الانکه نیست چرا خاموشه؟ بعد آقای سیم میگه که من یه ربع دیگه میخوام برم باز کار کنم، دیگه روشنش نکردیم. حالا دما چند شده بود؟ 32! در حالی که باید 27 میبود! و من نیم ساعت اونجا بودم این یه ربع بعد آقای سیم هنوز نرسید!! رفتم روشنش کردم. ولی خب کو گوش بدهکار... مگه من میتونم 24 ساعت اونجا وایستم؟ :( 

 

 

  • نورا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۴۳
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان