- ۰ نظر
- ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۵۵
داشتم فکر میکردم تو فضاهای دیگه، هرجا کسی فالور بیشتری داشته باشه، بیشتر دنبالش میکنی، بیشتر بهش اعتماد میکنی. ولی تو بلاگ شاید حتی برعکس باشه برا من. وقتی میبینیم یه نفر زیاد فالور نداره یه حس اکتشاف بهم دست میده. مخصوصاً اگه قالبش قالبای معمولی نباشه :)))
چه شد و چطور شد که ما را از اسباب بازی هایمان جدا کردند؟ امروز صبح دماغم گرفته بود و نفس کشیدنم صدای عروسکهایی را میداد که با هر فشار جیک جیک میکردند. دلم عروسک جیک جیکی می خواهد.
من هرگز تیم موردعلاقه نداشتم. به نظرم بیمعنی بود. خود را به چیزی نسبت دادن که در واقعیت با تو نسبتی ندارد، خوشحال شدن از تلاشی که نکردهای، کلکل کردن در مورد آدمهای هفتپشت غریبه، و غمگین شدن بخاطر یک توپ کوچک که به محدودهای به نام دروازه وارد شده یا نشده است.
ولی امشب که خوشحالی استقلالیها را دیدم، این شبهایی که بیدلیل غمگینم، فکر کردم کاش من هم یک تیم مورد علاقه میداشتم. اگر ببازد که چیزی از دست نمیدهم. یعنی غمگینتر از چیزی که هستم نخواهم شد. میتوانم گردن داور و مربی و باران و بختبد بیندازم. اما اگر ببرد، شادیای میآورد که در معادلههای منطقی و طبیعی این دنیا پیدا نمیشود. شادی بیدلیل، هیجانی، و حتی افتخارآمیز.
این زندگی دشوار، به خوشیهای بیمنطق نیاز دارد.
احساس رهاییای دارم که پیش از این تجربه نکرده بودم. انگار "مهمها" اهمیت خود را از دست داده باشند و دغدغهها پرواز کرده باشند. تک تک لحظههای روزهای بیماری "فقط" آرزوی سلامتی داشتم. همانجا بود که زنجیرهایی که به خودم بسته بودم را یکی یکی باز کردم. همه چیز. حتی عمیقترین آرزوهایی که نداشتنشان را مساوی با نیستی میدانستم.
این روزها تلاش میکنم، برای رشد، برای پیشرفت، برای بهبود روابطم؛ اما از نشدن دیگر ترسی ندارم. پیش از این خواستههایم شبیه همان قفلهایی بود که آدمها به ضریح میبستند و مدام انتظار گشایش میکشیدند. اما تصمیم گرفتم خودم تمام قفلها را باز کنم، از فکر "اگر نشود" خلاص شوم. چون میدانم حتی اگر نشود هم اتفاق خاصی نمیافتد. و اصلاً شاید بهتر است که نشود. و تا وقتی که "نه شده و نه نشده" که نمیتوان بر "نشدن" غصه خورد. شاید هم شد.
احساس میکنم آنجایی که خدا گفته "و لا خوف علیهم و لا یحزنون" از این نیست که هیچ رنجی به مومنان نمیرسد یا درگیر مشکلات کوچک و بزرگ نمیشوند. بلکه هیچچیز نمیتواند آنها را اندوهگین کند، چون به خدا اعتماد دارند. به اینکه آنچه او آماده کرده همواره خیر بزرگتری در خود دارد.
دیشب آخرین قفلها را باز کردم. حرفهایی که فکر میکردم گفتنشان عاقبت خوبی ندارد و مدام عذاب نگفتنش را به دوش میکشیدم، بالاخره گفتم. هیچ اتفاقی نیفتاد. خیلی سادهتر از چیزی بود که فکر میکردم. به خودم اجازه دادم من هم حق داشته باشم. نه ترسیدم و نه غمی بر دلم نشست.
احساس میکنم لازم بود بیماری را تجربه کنم. تنها کمی انرژی از دست دادهام، و یکماه از تابستان را. اما چیزهای زیادی به دست آوردهام.
به این باد پاییزی سرد
خبرهای جنجالی زرد
نه من اعتمادی ندارم
به بختی که هی میزند رعد
فرو ریختن های ممتد
امید زیادی ندارم
دلم خانهی دردهای فراری
گلویم نگهبان فریاد جاری
فرو می دهم خون، نباید ببارم
چه میدانی از قلب طوفانی من
چه میدانی از چشم بارانی من
سدی پشت هر گریه دارم
گذشت بر من هر فصل پاییز غم بود
هنوز ایستادهم بر پای بر خود
در آغوش تو ریشه دارم
نمی ترسم از هجمهی خشم این آسمان
خودت گفته بودی کنارم بمان
به چتر اعتقادی ندارم
من از زخمهای انارم
هنوز عکس لبخند دارم
دعا کن ترک برندارم
+ وزنش ایراد داشت یکم تغییر دادم
امروز بعد از پیاده روی حموم هم رفتم. البته راستشو بخواید خیلی مردد بودم که برم یا نه ( در واقع اینو به روتینم اضافه کنم یا نه )، ولی وقتی داشتم برمیگشتم از پیاده روی دیدم صدای دوش آب میاد از زیرزمین ( حموم )، منم گفتم فلانی بدو که این یه نشونه ست، ولش نکن.
حس خوبی داره قطعا، ولی حالا با موهای خیسم چیکار کنم D: سشوار دلم نمیخواد بزنم به موهام و البته این وقت صبحی که همه خوابن نمیشه روشنش کنم. فک کنم همینجوری با همین روسری زیر مقنعه برم دانشگاه.
دیروز قطعی شد که باید هشت ترمه بشم. اما اونقدرا که فک میکردم الان حس بدی ندارم. تو ارشد جبرانش میکنم و زودتر دفاع میکنم. بماند که بچههای ما همینجوریش یکی دو سال دیر دفاع میکنن، و مطمئنم عقب نمیمونم.
یه حس موشولو هم ته قلبم میگه شاید برات بهتره که این یه سالو بمونی. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. به قول صائب :
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
+ فک میکنم صبح روز نهم بود