فوق ماراتن

۳۰۲ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

+ ما به یک پزشک متفکر نیاز داریم، نه یک پزشک باهوش

 

یانگوم که خیلی باهوشه و همه ی درساشو عالیه، مورد بی توجهی استادش قرار میگیره. هرچی یانگوم بهش میگه چرا به من نمره منفی میدین منکه همه رو درست جواب دادم اون چیزی نمیگه، فقط میگه تو به خودت مغرور شدی. و داستان از این قراره که این استاده خودش بخاطر مغرور شدنش توی تشخیص بیماری ها، یه بار یه بیماری رو اشتباه تشخیص میده و باعث مرگ اون شخص میشه. 

 

بعدش توی آزمون عملی ، ضعیف ترین فرد کلاس و یانگوم با همن. یانگوم معاینه میکنه و سریع میگه این بیماریش اینه. شین بی (دختر دیگه) میگه من ده روز وقت لازم دارم تا بتونم تشخیص بدم. استاده هم میگه باشه شما ده روز وقت دارید. و توی این ده روز یانگوم کارای دیگه میکنه و شین بی مدام از بیمار وضعیتشو میپرسه، و کنکاش میکنه توی علائم و علت وقوع بیماری. یه روز اتفاقی یانگوم میشنوه که موقع گرفتن شرح حال، مریض به شین بی میگه که من خاک خوردم. و اونجاست که یانگوم به اشتباهش پی میبره و میفهمه چرا استادش بهش نمره ی منفی داده. 

 

و بعد استادش بهش میگه شغل پزشکی به شخصیت متفکری نیاز داره که دائماً سوال بپرسه  و به دانسته هاش شک کنه، افراد باهوش برای پزشکی خطرناکن. اگه میخوای پزشک بشی باید این شخصیتو توی خون و استخونت حک کنی. 

----

 

اونقدر این فیلمو دوست دارم که دلم میخواد تمام دیالوگاشو از بر کنم و هر وقت ناامیدم یا خسته ام بشینم ببینم دوباره که یانگوم چطور تلاش میکنه و از پا نمیشینه. 

 

 

  • نورا

یکی از تفریحاتم در مترو این است که حدس بزنم آدم‌ها در کدام ایستگاه پیاده می‌شوند. می‌دانی، دوباره از همان احساسات مخلوط گذشته و آینده است. مقصد آنها برای خودشان در گذشته معلوم شده، اما برای تو در آینده معلوم می‌شود. حالا این مقصد در کجای زمان قرار دارد؟ ذره‌ای احساس استقلال از زمان را به دست می‌دهد

 

 

  • نورا

وقتی بهشون لطفی میکنی نمیبینن، وقتی میخوای با کفاره‌های کوچیک متوجهشون کنی اهمیت نمیدن؛ به جای اینکه تشکر کنن که خدا اونا رو بخشیده، فک میکنن گناه کوچیکی کردن. 


= خدا ، سوره‌ی مومنون

  • نورا

یکی دیگر از خصیصه‌های بزرگسالی من که کم کم دارم به آن دچار می‌شوم؛ علاقه به تکرار است. من هرگز کتابی را دوبار نخواندم، فیلمی را دوبار ندیدم، و همه چیز خیلی زود در نظرم رنگ می‌باخت. اما هرچه بزرگتر می‌شوم؛ انگار به دنبال نقطه‌ی امنی باشم، یا شیرجه در عمق، بیشتر به تکرار علاقه مند شده‌ام. شاید هم جلوه‌ای از ترس باشد، ترس از دیدن و خواندن و شنیدن و تجربه کردن آنچه ممکن است آزارمان بدهد. 

هربار جلوه‌ای تازه می‌بینم. دلم میخواهد همه چیز را به خاطر بسپارم. شاید دارم برای نسلی که تربیتش به ما گماشته می شود، پند و اندرز آماده می‌کنم.

از آهستگی لذت می‌برم. از چشیدن به جای بلعیدن. این‌ها نشانه‌های بزرگسالی است برای من.  

  • نورا

یک غمی روی دلم هست، خدا میداند

که چه‌‌ها می‌رود از ذهن و چه‌ها می‌ماند


زخم‌هاییست که در آینه‌ام پیدا نیست

می‌چکد درد، ولی خاطره‌ها می‌ماند


راه‌مان از هم اگر دور و جدا نیست، چرا

هرچه من می‌دوم این فاصله‌ها می‌ماند؟ 


می‌دهی وعده‌ی آسانی بعد از سختی

آخرش می‌روم و این گله‌ها می‌ماند


  • نورا

چیزی که دنیای بزرگسالی به من آموخته است " اتفاقی بودن " است. جادویی در کار نیست، هیچ دلیل پیچیده‌ای پشتش نیست، اتفاق‌ها مثل تاس می‌افتند و در دایره‌ی زندگی تقسیم می‌شوند. 


یادم هست یک‌بار احسان علیخانی یک مرد " از مرگ برگشته " را آورده بود. مرد جمله‌ای گفت که به شدت با آن مخالف بودم. وقتی از او پرسیدند هرگز نگفتی چرا من ؟ گفت زندگی مثل یک صفحه‌ی بازی است، کسی تاس‌ها را می‌ریزد و طبیعی است بعضی‌ها خوب و بعضی بد می‌آورند. آن‌زمان خیلی با حرفش مخالف بودم. می‌گفتم آفرینش بی‌هدف نیست، اینکه می‌گویی آن خدایی نیست که هر کارش با حکمت است.


 اما اینروزها کمی با او موافقم. و بیشتر او را درک می‌کنم. نه اینکه حکمتی در کار نباشد، اما حس می‌کنم؛ حکمت خداوند همیشه در پس حادثه نیست، بلکه درون آن است و بعد از آن است... آن وقتی که احساس می‌کنی مهم نیست عدد روی تاس تو چند امده، خدا در هر هزار وجه حادثه حضور دارد ...


دنیای کودکی جادویی بود، و دنیای بزرگسالی به سختی دارد واقعی می شود ...

  • نورا

"چطور می شود به زندگی اعتماد کرد وقتی گاهی اینهمه وقیحانه بیرحم می شود؟"

_سمت آبی آتش


وقتی بحث اعتماد به زندگی یا دنیا پیش میاد، به این فکر میکنم که طرف مقابل ما دقیقا چه کسی قرار داره. این زندگی‌ای که ازش حرف میزنیم کیه؟ خب واضحه یه شخص نیست، جاندار نیست، هیچ اختیاری نداره، حتی اختیار خودش. چون اصلاً وجود خارجی نداره. 


زندگی‌ای که ازش حرف میزنیم شاید چیزی جز خود ما نیست. و البته مربوط به گذشته‌ست. شاید ترکیبی از عملکرد ما و خدا باشه. ولی فکر می‌کنم بین ما و خدا، اونی که قابل اعتمادترینه خداست. 


البته زندگی ما، یعنی تجربه‌ی زیسته‌ی ما، فقط شامل خودمون نمیشه. رهگذرهای زیادی داره. گاهی که بحث جبر و اختیار میشه، من نظرم اینه که هیچ جبری وجود نداره؛ اما این اختیار انسان‌های دیگه‌ست که محدوده‌ی اختیار ما رو محدود میکنه. شاید در اینجا هم منظورمون از بیرحمی زندگی، بیرحمی بقیه‌ی انسان‌ها باشه...

  • نورا

و می‌رسیم به ترس. ترس از تغییر کردن. ممکن است آنچه امروز برایش می‌جنگم فردا کنار بگذارم؟ این جنگ تا کجا ادامه دارد؟ 


خدایا مرا در راهم ثابت قدم بگردان. تنها تو از نیتم آگاهی و تنها به تو پناه می‌برم. از تو می‌خواهم جانم را از من بگیری، پیش از آنکه بخواهم تردید کنم؛ و سختی‌های دنیا را به من بچشانی، پیش از آنکه خوشی‌ها اراده‌ام را سست کنند. 


مرگ شیرین است، اگر با زنده ماندن بخواهی آدمی شوی که نمیشناختی‌...

  • نورا

شاید یه سنگ نتونه جلوی رود رو بگیره، اما میتونه یه موج بسازه 



  • نورا
دنبال فلش گمشده‌ام بودم. کلی دعا کردم که دست کسی نیفتاده باشد چون عکس‌های خانوادگیمان توی فلش بود. امروز فلش را پیدا کردم. تمام مدت توی کیف پولم بوده. 

احساس میکنم اتفاقات زندگی ما هم در درون ما هستند. آن‌ها تمام مدت حضور دارند. اما ما آنها را به ترتیبی می‌یابیم، که قبل از یافتنش برایمان آینده و بعد از آن برایمان گذشته است. 
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان