- ۰ نظر
- ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۳
یک لیست نوشته از چیزهای کوچک و بزرگی که حرفشان را زده و باید بهشان عمل کند. این هم یکی از عادتهایش است که برای هرچیزی یک لیست تهیه میکند. موقع نوشتن لیست فکر کرد بعضی قولها را آدم به خود شخص مورد نظر نمیدهد، ولی باز هم عهد عهد است و حرفی که از دهن بیرون میآید باید در عملی منزل کند. مثلاً روز قبل به آقای احمدی که همراهش برای آزمون رانندگی آمده بود گفت که قصد دارد برای بچههای آزمایشگاه شیرینی بخرد. حالا اگر امروز شیرینی نمیخرید چه کسی میفهمید؟ بچههای آزمایشگاه که روحشان هم از این حرف خبردار نبود. آقای احمدی هم احتمال کمی داشت که بپرسد: خب شیرینی خریدی؟ تازه اگر هم میپرسید گفتن اینکه نه نخریدم سخت نبود. ولی فکر کرد همین چیزها مقدمهی بدعهدی است.
امروز برای بچهها شیرینی خرید. یک لیست هم دارد از چیزهایی که میخواهد به فرزندش یاد بدهد. آنجا نوشت "حرف بیمنزل بیمنزلتت میکند".
با همخانهایاش باشگاه رفتند و قرار شد همین دو روز در هفته همین ساعت بروند. هنوز هم ته دلش به همخانهای اطمینان ندارد که این وعده را عملی کند. ولی حالا که گواهینامهاش را گرفته خودش تنهایی میتواند به راحتی بیاید و برود. به اینجای فکرها که رسید فکر کرد خب آن وقت بقیه هم حق دارند که سخت به او اعتماد کنند. چون خودش هم گاهی آنطور که باید سر وعدهاش نبوده است. فکر کرد وعدههایی که داده و عمل نکرده به اندازهی کتابهایی است که خریده و نخوانده. یکی از اهداف سال جدیدش این بود که تمام کتابهایی که خریده را بخواند و هیچ کتاب جدیدی نخرد. دوست داشت بقیه به او اعتماد کنند.
از تمام صداهایی که هنگام غذا خوردن ایجاد میشد بیزار بود. گاهی که سر کار یک نفر مشغول خوردن بود تنها راهی که میشناخت گذاشتن هدفون و پخش کردن موسیقی بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. مشکل آنجایی شروع میشد که تا ساعتها بعد همچنان به موسیقی گوش میداد و خود آن مخلی برای تمرکز میشد. و بدین طریق سرکنجبین صفرا میافزود.
دقایق ابتدایی روز را، غلتیده در رختخواب، صرف کشتن وقت میکرد. میدانست نباید پرسید چرا، یا در توجیه آن برخاست. تنها چیزی که مهم بود این بود که هر روز این کار را تکرار میکرد. در احساس نفرت از خودش بابت این وقتکشی غرق میشد. بعد روزش را شروع می کرد.
کارهای زیادی بود که قصد انجامشان را داشت. در نهایت اما زمان و توان بر قصدها غالب میشدند. گلویش را تنگ میگرفتند، و زیر بار عقربهها به کلماتی چون اولویتبندی، مدیریت زمان، یا قولهای تازه متوسل میشد. مدتی بعد، دوباره همان تنگناها.
نمیدونم چند نفر اینجا در اوائل شروع ارشد یا دکتراشونن، ولی مهمترین توصیهم به شما جوانان اینه که مقاله بخونید. حداقل روزی یک مقاله، یا روز در میون یک مقاله بخونید. این شما رو چند سال جلو میندازه. مقالههای بیربط هم نه، در راستای همون پروپوزال خودتون. من این چند وقت که تقریباً روزی یه مقاله دارم میخونم اصلاً دیدگاه و دانشم یهو دهها پله پیشرفت کرده. میدونم کدوم استاد تو کدوم دانشگاه داره چیکار میکنه، و میدونم من بایدچیکار کنم که تکراری نباشه و به پیشرفت فیلد کمک بیشتری کنه. و همهش میگم کاش این سرعتی و فشرده مقاله خوندن رو از پارسال شروع کرده بودم. شاید در اونصورت تصمیمهای متفاوتی میگرفتم و کارم قطعاً جلوتر بود.
من اول PhD بیشتر به استادم اعتماد داشتم و بر مبنای تصمیمات اون جلو میرفتم. استادمم ادم فوقالعاده باسواد و باهوش و خلاقیه. ولی خب حقیقت اینه که استاد فقط یه ایده داره، و هرگز هرگز اصلاً فرصت اینو نداره که بشینه رو کار دانشجو دقیق شه. این دانشجوئه که باید خودش بهترین تصمیمو بگیره و با شواهد و مدارک کافی استاد رو هم قانع کنه. یعنی استاد هم وقتی شواهد کافی باشه دلیلی برای مخالفت نداره.
و الان میفهمم وقتی میگن مثلاً آزمون کاندید شدن دکتری منظورشون چیه. واقعاً یه دانشجوی دکتری باید بتونه مستقل تصمیم درست رو بگیره و پروژه رو به بهترین شکل ممکن هدایت کنه.
این مدت هم که استادم مرخصی زایمان بود به نظرم بهم کمک زیادی کرد که استقلالمو به دست بیارم و روش خودم رو در ریسرچ پیدا کنم. مثلاً فهمیدم من آدم فاندامنتالیستی هستم و accuracy برام از throughput مهمتره و الان میدونم دقیقاً gapهای دانش تو فیلدمون کجاست. و خب الانم که استادم برگرده احتمالاً بهش بگم کمتر جلسه داشته باشیم که من همچنان بتونم خودم رو اثبات کنم. چون هر دفعه با استاد جلسه داری خب ازت یه چیزایی میخواد، در صورتی که بیشتر وقتا اون چیزا وقتگیرن و لزوماً اولویت یا اهمیت ندارن. اینجوری درگیر خواستههای استاد میشی تا اصل پروژه.
در نهایت حرفم این بود که: خیلی مقاله بخونید :))
پررنگترین احساسی که این کشور به من داده احساس «انسان بودن» است. انگار گاهی خودم هم یادم برود و هرروز آدمها به من یادآوری کنند که «تو انسانی».
انسان بودن معنیهای زیادی دارد. ولی اگر بخواهم انسانی که اینجا هستم را تعریف کنم در دو کلمه خلاصه میشود: dignity and flaw.
امروز آزمون رانندگی داشتم. توی ماشین خودم نشستیم، با آفیسر که یک خانم میانسال بود. اول خودش را معرفی کرد. گفت من قرار نیست دچار چالشت کنم، فقط بهت مسیری که میرویم را نشان میدهم و لازم نیست نگران باشی، فقط قوانین را رعایت کن و احتیاط کن. بعد همان اطراف دور زدیم، راهنماییام میکرد که کجاها بروم. بعد برگشتیم و اشکالاتم را یکی یکی با حوصله برایم توضیح داد. گفت دفعهی بعد قبول میشوی فقط همین نکات را دقت کن. موقع دنده عقب مانیتور را نگاه کرده بودم، بهم گفت وقتی گواهینامه گرفتی اگر فقط مانیتور را نگاه کنی اشکالی ندارد، ولی برای آزمون باید حتماً از شیشهی عقب سرت را برگردانی و نگاه کنی. گفت زودتر نوبت بگیر و اگر نوبت پیدا نکردی سایت را رفرش کن شاید یکی وقتش را کنسل کند.
بعد یاد آن هشت باری افتادم که در ایران آزمون رانندگی داده بودم و قبول نشده بودم. عمداً بدترین ماشین را برای آزمون میآورند که کلاجش سخت عوض میشود و ترمز و گازش متعادل نیست. چهار نفر سوار ماشین میشدیم. اسم افسر را از پچ پچ بچهها میفهمیدیم. توی کوچه میگفت بزن روی دنده ۳ و باید حواست میبود که توی کوچه نمیشود با سرعت دنده ۳ رفت. باید میگفتی «قانونی نیست ولی با اجازهی افسر...». اگر جایی اشتباه میکردی همانجا پیادهات میکرد، حتی اگر بیست متر آن طرفتر از آموزشگاه بود. نمیگفت چرا، اگر میپرسیدی احتمالاً سرش را تکان میداد و شماتتت میکرد. فقط میگفت پیاده شو. اول از پسرها آزمون میگرفتند. چون پسرها کار داشتند و بیکار نبودند. دخترها جلوی اموزشگاه صف میایستادند. ساعت ۷ صبح.
تمام مدت امروز فکر کردم افسر دارد بهم میگوید «تو انسانی. گاهی دچار خطا میشوی، اما همیشه به عنوان یک انسان شایستهی احترامی.»
+ بیشتر از قبل از برگشتن به ایران ترس دارم. احساس میکنم با همه چیز آنجا بیگانه شدهام. وحشت دارم از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که در آن بقیه متوجه نباشند من انسانم، و بدتر از آن، متوجه نباشند خودشان نیز انسان هستند.