فوق ماراتن

۳۰۶ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

کارهایی بود که قبل از انجام دادنشان فکر زیادی در مورد چرایی‌اش نمی‌کرد و اگر بعدتر به آن‌ها می‌اندیشید در می‌یافت که در دنباله‌ی جمعی دیگر و به تقلید یا برای شبیه‌تر به نظر رسیدن به دیگران انجامشان داده‌ است. انگار که «من اولین نفر نیستم» مجوزی بوده باشد بر روا بودن آن عمل. میل به احساس اتصالات انسانی و میل به خلق تفاوت هر دو در او زنده و فروزنده بودند. با این حال، انگار در دنیای نو، دنیای اتصالات جهانی، نیروی اول بر نیروی دوم غالب آمده بود، و خلق تفاوت از میلی انسانی به کوششی انرژی‌خواه بدل شده بود. چنان که باید برای یافتن خود به تنهایی می‌گریخت، و در تنهایی چراغ اتصالات انسانی را نیز از دست داده، آنچه می‌یافت صورتی ناکامل از خودش بود. درست این بود که آدمی در صحرا قدم می‌زد، و هر چند فرسخ به انسانی می‌رسید، پشت پنجره می‌نشست، و به رهگذر مردم در همسایگی می‌اندیشید. درست این می‌بود که اتصالات انسانی نیز کوششی می‌طلبید به اندازه‌ی کوشش خلق تفاوت، که امیال و کوشش‌ها با نیرویی برابر در دو جهت، آدمی را سرپا نگه‌ می‌داشتند. ولی در تاریخ انسان، کوشش‌ها برای اتصال، از مرحله‌ی برپا کردن آتش با سابیدن سنگ به بالا و پایین کردن انگشت اشاره برای لایک رسیده بودند. این اضمحلال انسانیت یا چیزی از آن دست که مدرنیته هراسان ممکن بود بنامند نبود. فقط دوست داشت متوجه باشد که چه کسی است.
  • نورا

یک لیست نوشته از چیزهای کوچک و بزرگی که حرفشان را زده و باید بهشان عمل کند. این هم یکی از عادت‌هایش است که برای هرچیزی یک لیست تهیه می‌کند. موقع نوشتن لیست فکر کرد بعضی قول‌ها را آدم به خود شخص مورد نظر نمی‌دهد، ولی باز هم عهد عهد است و حرفی که از دهن بیرون می‌آید باید در عملی منزل کند. مثلاً روز قبل به آقای احمدی که همراهش برای آزمون رانندگی آمده بود گفت که قصد دارد برای بچه‌های آزمایشگاه شیرینی بخرد. حالا اگر امروز شیرینی نمی‌خرید چه کسی می‌فهمید؟ بچه‌های آزمایشگاه که روحشان هم از این حرف خبردار نبود. آقای احمدی هم احتمال کمی داشت که بپرسد: خب شیرینی خریدی؟ تازه اگر هم می‌پرسید گفتن اینکه نه نخریدم سخت نبود. ولی فکر کرد همین چیزها مقدمه‌ی بدعهدی است. 

امروز برای بچه‌ها شیرینی خرید. یک لیست هم دارد از چیزهایی که می‌خواهد به فرزندش یاد بدهد. آنجا نوشت "حرف بی‌منزل بی‌منزلتت می‌کند".  

  • نورا

با همخانه‌ای‌اش باشگاه رفتند و قرار شد همین دو روز در هفته همین ساعت بروند. هنوز هم ته دلش به هم‌خانه‌ای اطمینان ندارد که این وعده را عملی کند. ولی حالا که گواهینامه‌اش را گرفته خودش تنهایی می‌تواند به راحتی بیاید و برود. به اینجای فکرها که رسید فکر کرد خب آن وقت بقیه هم حق دارند که سخت به او اعتماد کنند. چون خودش هم گاهی آنطور که باید سر وعده‌اش نبوده است. فکر کرد وعده‌هایی که داده و عمل نکرده به اندازه‌ی کتاب‌هایی است که خریده و نخوانده. یکی از اهداف سال جدیدش این بود که تمام کتاب‌هایی که خریده را بخواند و هیچ کتاب جدیدی نخرد. دوست داشت بقیه به او اعتماد کنند. 

  • نورا

از تمام صداهایی که هنگام غذا خوردن ایجاد می‌شد بیزار بود. گاهی که سر کار یک نفر مشغول خوردن بود تنها راهی که می‌شناخت گذاشتن هدفون و پخش کردن موسیقی بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. مشکل آنجایی شروع می‌شد که تا ساعت‌ها بعد همچنان به موسیقی گوش می‌داد و خود آن مخلی برای تمرکز می‌شد. و بدین طریق سرکنجبین صفرا می‌افزود.  

  • نورا

دقایق ابتدایی روز را، غلتیده در رختخواب، صرف کشتن وقت می‌کرد. می‌دانست نباید پرسید چرا، یا در توجیه آن برخاست. تنها چیزی که مهم بود این بود که هر روز این کار را تکرار می‌کرد. در احساس نفرت از خودش بابت این وقت‌کشی غرق می‌شد. بعد روزش را شروع می کرد. 

  • نورا

کارهای زیادی بود که قصد انجامشان را داشت. در نهایت اما زمان و توان بر قصدها غالب می‌شدند‌. گلویش را تنگ می‌گرفتند، و زیر بار عقربه‌ها به کلماتی چون اولویت‌بندی، مدیریت زمان، یا قول‌های تازه متوسل می‌شد. مدتی بعد، دوباره همان تنگناها. 

  • نورا

نمی‌دونم چند نفر اینجا در اوائل شروع ارشد یا دکتراشونن، ولی مهم‌ترین توصیه‌م به شما جوانان اینه که مقاله بخونید. حداقل روزی یک مقاله، یا روز در میون یک مقاله بخونید. این شما رو چند سال جلو می‌ندازه. مقاله‌های بی‌ربط هم نه‌، در راستای همون پروپوزال خودتون. من این چند وقت که تقریباً روزی یه مقاله دارم می‌خونم اصلاً دیدگاه و دانشم یهو ده‌ها پله پیشرفت کرده. می‌دونم کدوم استاد تو کدوم دانشگاه داره چی‌کار می‌کنه، و می‌دونم من بایدچی‌کار کنم که تکراری نباشه و به پیشرفت فیلد کمک بیشتری کنه. و همه‌ش می‌گم کاش این سرعتی و فشرده مقاله خوندن رو از پارسال شروع کرده بودم. شاید در اونصورت تصمیم‌های متفاوتی می‌گرفتم و کارم قطعاً جلوتر بود. 


من اول PhD بیشتر به استادم اعتماد داشتم و بر مبنای تصمیمات اون جلو می‌رفتم. استادمم ادم فوق‌العاده باسواد و باهوش و خلاقیه. ولی خب حقیقت اینه که استاد فقط یه ایده داره، و هرگز هرگز اصلاً فرصت اینو نداره که بشینه رو کار دانشجو دقیق شه. این دانشجوئه که باید خودش بهترین تصمیمو بگیره و با شواهد و مدارک کافی استاد رو هم قانع کنه. یعنی استاد هم وقتی شواهد کافی باشه دلیلی برای مخالفت نداره. 


و الان می‌فهمم وقتی می‌گن مثلاً آزمون کاندید شدن دکتری منظورشون چیه. واقعاً یه دانشجوی دکتری باید بتونه مستقل تصمیم درست رو بگیره و پروژه رو به بهترین شکل ممکن هدایت کنه. 


این مدت هم که استادم مرخصی زایمان بود به نظرم بهم کمک زیادی کرد که استقلالمو به دست بیارم و روش خودم رو در ریسرچ پیدا کنم. مثلاً فهمیدم من آدم فاندامنتالیستی هستم و accuracy برام از throughput مهم‌تره و الان می‌دونم دقیقاً gapهای دانش تو فیلدمون کجاست. و خب الانم که استادم برگرده احتمالاً بهش بگم کمتر جلسه داشته باشیم که من همچنان بتونم خودم رو اثبات کنم. چون هر دفعه با استاد جلسه داری خب ازت یه چیزایی می‌خواد، در صورتی که بیشتر وقتا اون چیزا وقت‌گیرن و لزوماً اولویت یا اهمیت ندارن. اینجوری درگیر خواسته‌های استاد می‌شی تا اصل پروژه. 


در نهایت حرفم این بود که: خیلی مقاله بخونید :)) 

  • نورا
امشب به این فکر می‌کردم که یکی دیگه از ناامنی (insecurity)های من سایز پامه. من قد بلندی دارم و خیلی طبیعیه که اندازه‌ی پاهام هم بزرگتر باشه. تا یه سنی مشکلی نداشتم، چون مثلاً فرض کنید من ۸ ساله بودم و کفشی می‌خریدم که برای سن ۱۰ سال بود. اولین بار ولی توی ۱۱ سالگی به مشکل خوردم. چون دیگه سایز پاهای من از رده‌ی بچگونه خارج شده بود و وارد سایز زنونه شده بود. 

یادمه با مامانم و خاله‌م اینا تو خیابون دنبال کفش برای من بودیم قبل از عید. مامانم انگار انتظار داشت بزرگ شدن پاها و قد من دست خودم باشه، غر می‌زد که دیگه برات کفش پیدا نمیشه و باید برات کفش زنونه بخریم و دیگه مشکل کفش داشتنت شروع شد. چون مادرم خودش هم قدش بلنده و تو پیدا کردن کفش مشکل داره. وقتی می‌خواست برا خودش کفش بخره، وارد مغازه که می‌شدیم هیچ وقت نمی‌گفت فلان کفشو می‌خوام، می‌گفت این سایز چه کفشایی دارید؟ معمولاً هم دو سه تا گزینه بیشتر نبود و به یکیش راضی می‌شد. ولی اون عید تو ذهن من مونده. اون عیدی که توش یه جفت کفش مشکی خریدم که به زور چند تا نگین مثلاً دخترونه شده بود و خیلی هم زنونه نبود. و البته راستش اون کفشا هم برام تنگ بودن، ولی انگار من هم جرات نداشتم که بگم حتی اینا هم برام کوچیکن. 

بعد سال‌ها گذشت و من انگار به کفش تنگ داشتن عادت کرده بودم. کفشای مجلسی که خب یکی دو ساعت فوقش پات هستن و پا رو می‌زنن و فوقش زخم میشه و همینه. کفشای اسپرت هم اولش تنگ بودن و بعد جا باز می‌کردن. 

دانشگاه که رفته بودم یکی از بچه‌ها هم‌قد من بود. ولی اونا از خانواده‌ی پولداری بودن و از مغازه‌های مخصوصی کفش می‌خریدن که سایز بزرگ‌تر هم داشت. اونجا که شماره‌ی کفشامو فهمید بهم گفت مطمئنی؟ تو با این قدت نباید شماره کفشت این باشه. و من همچنان اصرار داشتم که نه همینه.

تا اینکه اومدم اینجا و خب اینجا دیگه سیستم شماره‌گذاری کفشا فرق داره. نمی‌تونستم برم بگم اینو بهم بدین یا سایز پای من اینه. فقط باید امتحان می‌کردم تا بفهمم کدوم به پام می‌خوره. و برعکس ایران که کفش ورزشی رو حتی یک شماره کوچیکتر از کفش عادی می‌خریدم، اینجا بعد از اینکه تو هایک و دویدن ناخن شستم کبود شد فهمیدم کفش ورزشی رو باید بزرگتر بخری که پا جا برای حرکت هم داشته باشه، مخصوص کفشای دویدن باید حداقل یک شماره بزرگتر از کفشای عادی باشن. بنابراین کفش یک شماره بزرگتر از راحتی هم پوشیدم. 

و آخرش چی شد؟ آخرش بعد از یکسال که کفشای اینجا رو پوشیدم، فرم ناخنام از حالت کج و شکسته در اومدن. ناخنام کبود نشد. پشت پاهام زخم نشد. فهمیدم کفش مجلسی هم می‌تونه راحت باشه. و بعد که نشستم شماره‌ها رو مقایسه کردم فهمیدم من همیشه ۳ سایز کوچیکتر از سایز واقعی پاهام کفش می‌خریده‌م. سه سایز! 

من هیچ وقت به‌خاطر ناامنی نسبت به پاهام کفش جلوباز نپوشیدم. هرگز بدون جوراب راه نرفتم. فکر می‌کردم ناخنام خیلی زشتن. و البته که کفش جلوباز سایز پاهام هم هرگز برام پیدا نمی‌شد. 

الان یاد همه‌ی اینا افتادم چون می‌خواستم برا تولد خواهرم براش کفش بخرم. و هرجا رو که نگاه می‌کنم نوشته ۳۷ تا ۴۰. و بزرگتر از ۴۰ می‌ره تو رده‌ی بزرگ‌پا. حس کردم یه دلیل دیگه برای خوشحالی از ایران نبودنم دارم. برای جامعه‌ای که حتی توی چیز ساده‌ای مثل کفش هم آدما رو از خودش می‌رونه و بهشون احساس درماندگی و exclude شدن می‌ده. که آدمی که باید به قد بلندش افتخار کنه آرزو کنه کاش کوتاه‌تر می‌بود ولی پذیرفته می‌شد. من واقعاً هر بار می‌رفتیم مغازه کفش بخریم حس می‌کردم اگه بگم این کفش برام تنگه باعث ناامیدی و ناراحتی پدر مادرم می‌شم. نمی‌خواستم غصه بخورن چون پول ندارن از فلانجا که کفش بزرگ‌پا داره برام کفش بخرن.  

و بعد فکر کردم یکی دیگه از اهداف امسالم باید خریدن یه کفش جلوباز باشه. یه کفشی پاشنه‌بلند جلوباز. برای کنار گذاشتن این ناامنی، و برای دوست داشتن چیزی که هستم. 
  • نورا

پررنگ‌ترین احساسی که این کشور به من داده احساس «انسان بودن» است. انگار گاهی خودم هم یادم برود و هرروز آدم‌ها به من یادآوری کنند که «تو انسانی». 

انسان بودن معنی‌های زیادی دارد. ولی اگر بخواهم انسانی که اینجا هستم را تعریف کنم در دو کلمه خلاصه می‌شود: dignity and flaw. 

امروز آزمون رانندگی داشتم. توی ماشین خودم نشستیم، با آفیسر که یک خانم میانسال بود. اول خودش را معرفی کرد. گفت من قرار نیست دچار چالشت کنم، فقط بهت مسیری که می‌رویم را نشان می‌دهم و لازم نیست نگران باشی، فقط قوانین را رعایت کن و احتیاط کن. بعد همان اطراف دور زدیم، راهنمایی‌ام می‌کرد که کجاها بروم. بعد برگشتیم و اشکالاتم را یکی یکی با حوصله برایم توضیح داد. گفت دفعه‌ی بعد قبول می‌شوی فقط همین نکات را دقت کن. موقع دنده عقب مانیتور را نگاه کرده بودم، بهم گفت وقتی گواهینامه گرفتی اگر فقط مانیتور را نگاه کنی اشکالی ندارد، ولی برای آزمون باید حتماً از شیشه‌ی عقب سرت را برگردانی و نگاه کنی. گفت زودتر نوبت بگیر و اگر نوبت پیدا نکردی سایت را رفرش کن شاید یکی وقتش را کنسل کند. 

بعد یاد آن هشت باری افتادم که در ایران آزمون رانندگی داده بودم و قبول نشده بودم. عمداً بدترین ماشین را برای آزمون می‌آورند که کلاجش سخت عوض می‌شود و ترمز و گازش متعادل نیست. چهار نفر سوار ماشین می‌شدیم. اسم افسر را از پچ پچ بچه‌ها می‌فهمیدیم. توی کوچه می‌گفت بزن روی دنده ۳ و باید حواست می‌بود که توی کوچه نمی‌شود با سرعت دنده ۳ رفت. باید می‌گفتی «قانونی نیست ولی با اجازه‌ی افسر...». اگر جایی اشتباه می‌کردی همانجا پیاده‌ات می‌کرد، حتی اگر بیست متر آن طرف‌تر از آموزشگاه بود. نمی‌گفت چرا، اگر می‌پرسیدی احتمالاً سرش را تکان می‌داد و شماتتت می‌کرد. فقط می‌گفت پیاده شو. اول از پسرها آزمون می‌گرفتند. چون پسرها کار داشتند و بیکار نبودند. دخترها جلوی اموزشگاه صف می‌ایستادند. ساعت ۷ صبح. 

تمام مدت امروز فکر کردم افسر دارد بهم می‌گوید «تو انسانی. گاهی دچار خطا می‌شوی، اما همیشه به عنوان یک انسان شایسته‌ی احترامی.»


+ بیشتر از قبل از برگشتن به ایران ترس دارم. احساس می‌کنم با همه چیز آنجا بیگانه شده‌ام. وحشت دارم از اینکه در موقعیتی قرار بگیرم که در آن بقیه متوجه نباشند من انسانم، و بدتر از آن، متوجه نباشند خودشان نیز انسان هستند.

  • نورا
بعضی وقت‌ها حس می‌کنم یک شیر خیلی مظلومم. هم‌خانه‌ای‌ام چند وقت پیش بهم گفته بود که موهای توی آشغال‌گیر را بعد از حمام خالی کنم. نمی‌دانم اسمش آشغال‌گیر است یا چیز دیگری. اگر اسم فامیل بازی کردیم و در اشیاء نوشتم آشغال‌گیر فکر نکنید جر زده‌ام. خلاصه من هم بعد از مدت زیادی که تبدیل به آب شده و در زمین فرو رفته بودم، دیگر با وسواس زیادی هربار بعد از دوش گرفتن حمام را تمیز می‌کردم. بعد دیدم چندبار هم‌خانه‌ای موها را که خالی کرده به جای اینکه توی سطل زباله بریزد، روی گوشه‌ی وان گذاشته. من شبیه شیرهای مظلوم به خودم شک می‌کردم و می‌گفتم من حتماً فراموش کرده‌ام و می‌خواسته به من نشان بدهد که "بیا، هزار بار بهت گفته‌ام و باز یاد نمی‌گیری". من هم نمی‌گفتم "نه فقط یک‌بار گفته‌ای". می‌رفتم یک گوشه‌ی جنگل و به کارهای بدم فکر می‌کردم. (یادتان که نرفته شیر بودم؟). خلاصه هر دفعه موها را برمی‌داشتم و هی به خودم شک می‌کردم. مخصوصاً که شیرها حافظه‌ی خوبی هم ندارند. 
با این‌حال یک باری بود که مطمئن بودم من اینکار را نکرده‌ام. بنابراین یک نقشه کشیدم (بدون مشورت گرگ و روباه مکار). گفتم یک بار قبل از اینکه خودم دوش بگیرم آشغال‌گیر را نگاه کنم ببینم تویش مو دارد یا نه. اگر داشته باشد او متهم است و باید به مدت یک‌سال از ملاقات با شیر محروم شود. و خب چه شد؟ نگاه کردم و دیدم بله خودش اصلاً این کار را نمی‌کند و موهایی هم که گوشه‌ی وان می‌گذارد مال خودش است نه من. 
خلاصه امروز هم موهایش را از گوشه‌ی وان برداشتم و انداختم در سطل زباله. به خودم گفتم شیر عزیز، از قدیم گفته‌اند بخشش از بزرگان است. هم‌زمان احساس مظلومیتی به من دست داد. و فکر کردم شیرها واقعاً قلب مهربانی دارند و جواب چنگ را با ناز می‌دهند و هر شب ناخن‌هایشان را سوهان می‌کشند که مبادا بقیه‌ی حیوانات از ترس خورده شدن شب‌ها نخوابند. 


+ می‌گویند یک روز یک اسب زنگ زد به سیرک و گفت من را استخدام کنید. گفتند مهارتت چیست؟ گفت الاغ مگر نمی‌بینی که دارم حرف می‌زنم؟ 
حالا هم می‌دانم بعضی‌ها می‌خواهند کامنت بگذارند که چرا بهش نمی‌گویی؟ خب اگر شیر حرف زدن بلد بود که الان استخدام سیرک شده بود. (ضمن اینکه الاغ دوست صمیمی من است). 

++ حالا واقعاً موضوع مهمی نیست و وقتی یک پستی می‌نویسم منظورم این نیست این مسئله تمام ذهن مرا مشغول خودش کرده است. فقط می‌خواستم بگویم گاهی مظلوم هستم و منطق تلافی کردن در ذهنم نیست. با شیرها مهربان باشید. 
  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان