فوق ماراتن

۳۰۶ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

احساس می‌کنم خودم رو نمی‌شناسم. یا واقعیت خودم رو نمی‌تونم ببینم. امروز یه صحبت کوتاهی در مورد پیچیده و ساده بودن آدما داشتیم. گفت من پیچیده‌ام به نظر خودم و سریع یه مثال زد در مورد یکی از رفتارهاش. 


من بعدش فکر کردم من این شناخت رو نسبت به خودم ندارم. بیشتر اون چیزی که تو ذهنم از خودم دارم چیزیه که دیگران بهم گفته‌ن یا چیزی که تلاش دارم باشم. نه چیزی که در این لحظه هستم. اگه یه نفر بگه "تو فلان‌طور هستی؟" نمی‌تونم براش یه مثال بیارم که بگم فلان‌طور هستم یا نیستم. انگار که رفتارهای خودم رو نمی‌بینم. انگار که فقط چیزهایی رو می‌شناسم که چشم‌هام می‌بینن. دنیای بیرون. 


من تو شناختن آدما خوبم. به بقیه زیاد فکر می‌کنم و می‌تونم بگم چه اختلال‌های شخصیتی‌ای دارن. تو ذهنم یه لغت‌نامه از تمام برچسب‌های روانشناسانه دارم و می‌تونم بگم چرا فلانی این رفتار رو از خودش نشون داد. ولی همچین شناخت و همچین نگاهی رو نسبت به خودم ندارم. 


در این لحظه روی مبل دراز کشیده‌م. شامم روی میز کنار دستمه. امروز هم‌خونه‌ایم رفته بود خرید و گفت اگه چیزی می‌خوام بگم برام بخره. چیزای زیادی می‌خواستم ولی بهش گفتم فقط نون و شیر و انبه برام بخره. چون نون و شیر تقریباً از واجبات بودن و ممکن بود تا خودم برم خرید بدون نون بمونم، و اونجایی که می‌ره خرید انبه‌هاش قیمت مناسبی داره و اون‌جایی که من می‌رم خرید انبه‌هاش انقدر گرونه که هیچ‌وقت نمی‌خرم. در عین حال هم نمی‌خواستم بگم چیزای زیادی بخره که به‌خاطر من به زحمت بیفته. چون یه بار که من می‌رفتم خرید بهش گفتم چیا می‌خوای و یه لیست نوشته بود. بعد منم اونموقع با یکی دیگه از بچه‌ها که ماشین داشت می‌رفتم خرید و ماشین خودم نبود. وقتی رفتم سوار شم دیدم شوهرش و یکی دیگه از بچه‌ها با شوهرش هم هستن. یعنی عملاً کل ماشین پر بود و فقط صندوق عقب جا داشت. منم می‌دونستم جا کمه و نمی خواستم اونقدری خرید کنم که جا برا بقیه نباشه. به خودم گفتم فقط یه ساک خرید و فقط ملزومات. به هم‌خونه‌ایم هم پیام دادم گفتم ماشینشون جا نداره و فقط چیزایی که حتماً می‌خوای رو بگو که گفت فقط همون نون رو بخر. برا همین امروز نمی‌خواستم اون اتفاق برا هم‌خونه‌ایم بیفته و فقط سه تا چیز رو گفتم بخره. 


بعدش هم‌خونه‌ایم اومد خونه و آشپزخونه رو طی کشید. من بهش نگفتم کمک می‌خوای؟ و بهش نگفتم چرا طی می‌کشی؟ چیزی ریخته؟ تو ذهنم همه‌ی اینا بود ولی نگفتم. می‌ترسیدم یه چیزی باشه که من باید می‌فهمیده بوده باشم و نفهمیده‌م. مثلاً از من توقع داشته من طی بکشم آشپزخونه رو و من اینکارو نکرده باشم. فقط تو ذهنم گفتم خب منم فردا خونه رو جارو می‌زنم که فکر نکنه من اهمیت نمی‌دم. ولی ظرفا رو نشستم چون سرپا وایستادن برام سخت بود. چون دیروز واکسن زده بودم و امروز یکم بدن‌درد و تب‌و‌لرز و بی‌حالی داشتم. ولی الان بهترم و بعد از نوشتن این پست می‌رم ظرفا رو می‌شورم. 


ولی اینا چه چیزی رو در مورد من بهم می‌گه؟ نمی‌دونم. مشکل همینجاست که نمی‌دونم.


فعلاً فقط یه مدت می‌خوام یه مدت مثال‌های توی ذهنم رو برای خودم زیادتر کنم و هی رفتارهام رو مرور کنم. من بیشتر موقعا با مدل "سعی و آزمون" جلو میرم، ولی این‌بار می‌خوام با مدل "مشاهده و مرور" جلو برم. 

یعنی من همیشه مثل کسی بودم که یهو تصمیم می‌گرفت این ترم فلان درسو برداره و بعد مینشست برا اون درس می‌خوند و بعد نمره‌ش که میومد خودش رو می‌سنجید. ولی این مدل برای شناخت جواب نمیده. برای شناخت باید یه ورق سفید جلوی خودت بذاری، و هرچی در مورد فلان درس بلدی روش بنویسی. 

باید مثال‌های ذهنم رو در مورد خودم بیشتر کنم. بدون اینکه در جهت خاصی تلاش به حرکت داشته باشم. 

  • نورا

من وقتی نوجوون بودم وزنم شروع به زیاد شدن کرد. اضافه وزن نداشتم، ولی چون توی مدت کوتاهی چند کیلو وزنم زیاد شده بود مدام بهم تذکر می‌دادن. جمله‌هایی که شنیدم (واقعی):

- شکمت از سینه‌هات جلوتر اومده.

- چند وقت دیگه میشی مثل فلانی که وقتی می‌خواد براش خواستگار بیاد می‌گن فلانی چاقه نرید.


مادرم برام یه دستگاه دراز نشست خرید و تذکرها همچنان ادامه داشت. تا اینکه یه بار از همسایه‌مون رژیم غذایی دخترش رو گرفته بود (که انگار متخصص تغذیه براش تجویز کرده بود)، و آورد برا من که من امتحانش کنم. منم نگاه کردم و دیدم به طور کلی اینه که برنج و ماکارونی نخور و بقیه چیزا رو بخور. و خب همینکارو کردم و وزنم کم شد و دیگه هیچ وقت زیاد نشد. 


ولی رابطه‌م با غذا هم دیگه هیچ وقت خوب نشد. ممکن بود وسط غذا خوردن یهو احساس تهوع کنم و لقمه‌ی جویده رو بیرون بندازم. وقتی چیزای شیرین می‌دیدم به جای اینکه دلم بخواد بخورم حالم بد می‌شد. هیچ‌وقت نتونستم بشقابم رو تموم کنم و عادت کرده بودم که یه مقداری از غذام ته بشقاب بمونه. و خب اینطوری بود و وزنم کمتر هم شد حتی همینطور تا سال کنکور. در این بازه دیگه نه برای چاق شدن بلکه برای لاغر شدن کامنت می‌شنیدم. ولی کامنتای شماتت لاغری یه جوری‌ان که در ظاهر انگار دارن بهت می‌گن بخور، ولی در باطن می‌گن نه حتی لاغرتر بشی هم خوبه. یعنی من واقعاً به خودم افتخار می‌کردم که لاغرم و بقیه هم با خنده می‌گفتن حالا بیشتر بخور تو که نگران چاق شدن نیستی.


بعد که کرونا گرفتم و کاملاً اشتهام رو از دست دادم مسئله خیلی جدی شد. اشتها داشتن برام شد یه اضطراب و سعی می‌کردم بیشتر بخورم که وزن از دست داده‌م رو جبران کنم، ولی نمی‌تونستم و خب اینجوری هم نیست که آدم یه روزه وزنش زیاد بشه، من نزدیک به ۵ کیلو وزن از دست داده بودم تو دو ماه و زمان زیادی می‌بره که بدن بتونه جبرانش کنه. 


حالا به جای دنبال لاغز شدن، به طور استرس‌آمیزی دنبال چاق شدن بودم. سعی می‌کردم بیشتر بخورم و وقتی سیر می‌شدم از دست خودم عصبانی می‌شدم که چرا نمی‌تونی بیشتر بخوری و مضطرب می‌شدم که نکنه دوباره مریض شده‌م که اشتها ندارم و می‌ترسیدم که واقعاً یه مشکل دائمی بشه برام. 


کم کم طی این مسیر به این نتیجه رسیدم که مسئله زیاد یا کم خوردن نیست. مسئله رابطه‌ی سالم با غذاست و من رابطه‌ی سالمی با غذا نداشتم. من به غذا دائماً به یه چیزی که رو وزنم تاثیر می‌ذاره نگاه می‌کردم. غذاها برام سالم و ناسالم بودن. و تصمیم گرفتم اینو کنار بذارم. و خب نتیجه‌ش اینه که بعد از سااااالها، بالاخره می‌تونم از طعم غذاها و از غذا خوردن لذت ببرم. و هر وقت کسی رو می‌بینم که اسم رژیم رو میاره راستش ته دلم ناراحت می‌شم ولی نمی‌خوام هم دخالت کنم چون هر آدمی شرایط متفاوتی داره.


ولی دوست دارم به همه‌ی اونایی که به رژیم حتی فکر می‌کنن بگم که این مدل نگاه به غذا رو کنار بذارید. یه سری عادت سالم برای خودتون ایجاد کنید و بعد از اون بدن سالمی خواهید داشت، و حتی اگه وزنتون بیشتر از معیارهای MBI باشه باز هم شما بدن سالمی دارید اگه عادت‌های سالم داشته باشید. من مطمئنم که غذاهام همیشه نمک متعادل دارن، سبک غذا پختنم جوریه که روغن خیلی کمی مصرف می‌شه (مثلاً کم پیش میاد چیزی رو سرخ کنم و بیشتر تو فر می‌ذارم سرخ‌کردنیا رو)، همیشه سبزی تو یخچال دارم، عادت ندارم تو چای و قهوه شکر بریزم، حداقل پنج روز در هفته می‌دوم، بیشتر روزا پیاده می‌رم دانشگاه، مت یوگام تو دانشگاهه و تو تایم ناهار گاهی نرمش می‌کنم، غذامو همیشه خودم می‌پزم و فقط وقتی از بیرون غذا می‌گیرم که گزینه‌ی جایگزینش گرسنگی باشه، و معمولاً سر ساعت مشخصی غذا می‌خورم  و فکر می‌کنم همه‌ی اینا کنار هم نتیجه‌ش اینه که وزنم نرمال باشه، بدون اینکه بخوام حتی بهش فکر کنم یا روی ترازو برم تا ببینم دقیقا چند کیلو هستم و اصلاً دوست ندارم وقتی یه غذایی جلومه به چشم سالم و ناسالم بهش نگاه کنم. به غذا فقط می‌خوام به چشم یه نعمت نگاه کنم که طعم خوبی داره و به بدنم مواد غذایی لازم رو می‌رسونه.


من واقعا باور دارم رژیم داشتن باید فقط و فقط برای کسایی باشه که یه مشکل جدی دارن. مثلاً دچار بیماری  obesity هستند، مشکل دیابت دارند، و اینجور چیزها. آدمای عادی نباید برای چند کیلو وزن زیاد و کم اینهمه هورمون کورتیزول ترشح کنند که از  قند برای بدن بدتره و خودشونو از چشیدن طعم واقعی غذا محروم کنند. 


خلاصه آره، امیدوارم غذاتون نوش جونتون باشه :) 

  • نورا

کانال زدم دوباره تو تلگرام. احتمالاً روالش با قبل متفاوته، چون تو این مدت دغدغه‌هام و موقعیتم تغییر کرده کمابیش، ولی اگه دوست داشتید بپیوندید، حتماً خوشحال می‌شم از همراهیتون. 

https://t.me/Greenzasaur


و البته قبل از جوین شدن این پست پونه‌ها آزادند رو اگه نخوندید بخونید :) 

  • نورا

می‌خوام این پست جملات جنسیت‌زده‌ای باشه که بهم گفته شده، و من بدون اینکه متوجه باشم، و حتی با اینکه اون لحظه شدیداً مخالفت کرده باشم، غباری از اون جمله رو همیشه پس ذهنم نگه‌داشتم، و هرجا شکست خوردم به خودم گفته‌م «شایدم راست می‌گفت که ...». می‌خوام اون غبارها رو پاک کنم. شما هم اگه دوست داشتید تو کامنت‌ها این غبارهای ضدزن رو اینجا جا بذارید، و همینجا رهاش کنید. نذارید روی زن بودنتون غبارآلود بمونه. و البته الان چند مورد که برام خیلی پررنگ بود رو نوشتم و اگه بازم یادم بیاد میام و این پست رو آپدیت می‌کنم.

---

تنها کسی که از بچگیش می‌دونست می‌خواد چی‌کاره بشه عادل فردوسی‌پور بود. (خنده‌ی تمسخرآمیز). 

(I'm a scientist now and he worries that his boys might end up being nothing)


زنا زود احساساتی می‌شن و این خاصیتشونه که زود گول مردا رو می‌خورن. (لحن و نگاه دلسوزانه و عاقل اندر سفیه)

(when they thought he is not the right guy for me. He might or might not have been, but no one can challenge your decisions or your actions by simply reminding you of your gender, a.k.a being female)


نورا که حتی بلد نیست خیار پوست بکنه. (ترکیدن جمع از خنده)

(Yes dude, cause I was set for much bigger goals, and women are not evaluated by how well they can serve males. I'm a good cook though too now, I'm sorry you're too far to try it.)


اون عکساتو اون شب دیدیم دور هم و کلی خندیدیم. (خنده). نگفته بودی در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشودی. (خنده). 

( قضیه مربوط به موقعی بود که من اون پیج نونابیزو رو داشتم و رفته بودم با ظرف خودم پیتزا گرفته بودم. اون موقع من دو بار با روزنامه مصاحبه کردم و جملاتم رو به حالت طنز و تمسخر از فامیلمون شنیدم گهگاهی. در حدی که مصاحبه‌ی دوم رو دیگه ازش حرفی نزدم. گذاشتم بین روزنامه‌هایی که کسی نمی‌خونه خاک بخوره. و حالا که دارم در مورد recognition می‌خونم و تحقیقات نشون میده زن‌ها نسبت به مردها کمتر دنبال public recognition هستند، و حتی عامدانه اون رو از خودشون دور می‌کنند؛ برام داره جا میفته چرا. مصاحبه با روزنامه و مجلات و امثالهم نمونه‌های public recognition ه، و زن‌ها یه جور متواضعانه‌ای همیشه باهاش برخورد می‌کنن؛ چون تجربه‌ی تمسخر و کامنت‌های بعدی رو دارند. خلاصه یادم باشه که من هم به اندازه‌ی مردها باید شناخته‌شدن در عموم رو گرامی بدارم و به‌خاطر تجربه‌های این چنینی نفی‌ش نکنم.) 


تا دیر وقت نمون. برو خونه یکم استراحت کن. 

(بله این هم یکی از جملات جنسیت‌زده‌ست. چون همیشه خطاب به منه نه همکار آقام که اون هم تا دیر وقت مونده کار کنه. یکی از مقالات HBR همین تازگی می‌خوندم که می‌گفت زن‌ها کمتر ارتقای شغلی می‌گیرن نه چون کمتر کار می‌کنن، بلکه چون دائماً تشویق می‌شن که کمتر کار کنن.)


اسم اصلیت چیه؟ چرا دو تا اسم داری؟ (ادامه‌دادن صدا کردنت به اسم شناسنامه‌ت).

( مردها هم شاید به اندازه‌ی زن‌ها دو اسمه باشن. ولی من هیچ‌وقت از همکارای آقام نمی‌پرسم چرا دوست داری به این اسم صدات کنیم؟ ولی زن‌ها باید یه توجیهی برای اسم دومشون داشته باشن، توجیهی بیشتر از "چون اسم منه". یادمه یکی از عروس‌های فامیلمون اسمش توی شناسنامه صغری بود و نازنین صداش می‌کردن. و هر موقع می‌خواستن ازش بد بگن به این اشاره می‌کردن که اسم شناسنامه‌ش صغری‌ست. به هیچ عنوان حتی یک نمونه‌ی مشابه برای مردهای دو اسمه‌ی اطرافم نمیشناسم. اسم علی‌اصغر گرامی داشته میشه، ولی اسم صغری برای خنده و شوخی استفاده میشه.) 

---

یه بخش دیگه از غبارها هم جمله‌هاییه که نه خطاب به من، بلکه خطاب به یک زن دیگه در جمع گفته شده.  اونارم حالا اگه یادم بیاد می‌نویسم، چون لازم نیست این جمله‌ها همیشه خطاب به خود آدم باشن که ذهنو غبارآلود کنن. بنابراین not only care for your femininity, but also care for other females around you.



  • نورا

۱. درخواست افزایش لاین کردیت: زنگ زدم و ۵۰۰ تا برام اضافه کردن که راستش انتظارم بیشتر از این بود. فکر می کنم شاید شیوه درست تر این بود که به جای اینکه می گفتم میخوام لاینم زیاد شه، می گفتم میخوام لاینم ایکس مقدار زیادتر بشه. ولی خب بازم قدم خوبی بود.

۲. برای ۴۰۱کا دانشگاه متاسفانه دانشجوها رو ثبت نام نمی کنه. ولی roth ORA رو خودم میتونم باز کنم.

  • نورا

بعد از این مدت زیاد که اینجا بوده‌ام، بالاخره حس می‌کنم دارند مرا به جمعشان راه می‌دهند. حس نمی‌کنند من درونم سیاهی یا چیزی شبیه به آن دارم. دیروز مرا به یک مراسم ختم دعوت کرده بودند. صحبت از این مراسم یک فصل جداگانه می‌طلبد. اما یک نکته‌ی جالب و عجیب دیدم که باید در موردش می‌نوشتم. من آنجا طبق عادت و رسوم خودمان، به فرزند مرحوم، که خودش هم پیرمردی سالخورده بود تسلیت گفتم. دقیق‌تر بگویم، گفتم "امیدوارم خداوند به شما صبر بدهد." می‌دانستم به وجود خدا اعتقاد دارند. ولی پیرمرد کمی اخم کرد و بعد انگار متوجه شده باشد من غریبه‌ام و از من انتظار زیادی نباید داشته باشد، با سر انگشتانش به شانه‌ام زد، تشکر کرد و رفت. 


بعد که ماجرا را برای ودان تعریف کردم تازه دستگیرم شد که چه افتضاحی به بار آورده‌ام. ودان تازگی دستیار من در آزمایشگاه شده و از اهالی جزیره است. او گفت آنقدرها هم حرف بدی نزده‌ام، ولی در دارمینس برای تسلیت می،گویند "امیدوارم خداوند به شما طوفان ببخشد"! 

ودان که تعجب مرا دید توضیح داد این برآمده از تفکر دارمینسوس است که بیشتر اهالی جزیره به آن اعتقاد دارند. ماجرا از این قرار است که دارمینسوس - فیلسوفی که قبلاً هم صحبتش را کرده بودم - معتقد بوده آنچه زنده را از مرده جدا می‌کند «صدای درون» است، و موجودات آنجا که صدایی درونشان باقی نمی‌ماند می‌میرند. 

اما دارمینسوس همچنین معتقد بوده هرچه این صدا شدت کمتری یابد، آدمی به آرامش بیشتری می‌رسد. و چون در مورد موجودات زنده، نمی‌توان صدای درون را هیچ‌جوره کم کرد. یعنی، نمی‌شود که مغز آدم‌ها را خالی کرد، نظرش این بوده که تنها در حضور صدایی بلندتر است که صدای درون می‌تواند نادیده گرفته شده و اثرش کم شود. مثلاً جمله‌ای دارد که می‌گوید: «وقتی صدای درونت شاد است، به سایه‌ برو تا آن را بشنوی. وقتی صدای درونت غمگین است، به ساحل برو تا آن را فراموش کنی.» (من آنجا نپرسیدم سایه‌های اطراف ساحل چه حکمی دارند، ولی گمانم منظورش را فهمیدم). و خلاصه اینکه وقتی می‌گویند خداوند به شما طوفان ببخشد، منظورشان این است که صدایی بلندتر بیاید و غم‌های شما را کم‌صدا کند. بعدتر متوجه شدم دارمینسی‌ها حتی تا چند روز بعد به خانه‌ی مرحوم می‌روند تا آن‌ها را تا ساحل مشایعت کنند، و همگی چند دقیقه‌ کنار دریا بایستند و صدای بلند موج‌ها را بشنوند. کنار همان صخره‌ای که وقتی موج به آن برخورد می‌کند صدایش پرده‌ی گوش را هم پاره می‌کند (اغراق می‌کنم. نوشتن چنین گزارشی بدون آرایه‌ی اغراق دشوار است.)  

کنجکاو شده‌ بودم که در اوقات فراغتم بیشتر در مورد دارمینسوس بخوانم. ولی وقتی با ودان مطرحش کردم گفت که هیچ کتاب یا نوشته‌ای از او باقی نمانده است. در واقع آن زمان نوشتن مرسوم نبوده. همه‌ی آنچه هست سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شده. او همچنین بعدتر گفت این را هرگز پیش کسی نگویم و از او هم نشنیده بگیرم، اما عده‌ای در دارمینس هستند که حتی در وجود دارمینسوس تردید دارند. آنقدر آهسته و با احتیاط این را گفت چپ به راست (متن لاتین)که حتی حالا که دارم این گزارش را برای هزاران فرسخ آن سوی آب‌ها می‌نویسم احساس خیانت و فاشگویی راز به من دست داده است.

اما خود ودان از طرفداران سرسخت دارمینسوس است. وقتی شگفتی و اشتیاق مرا برای دانستن بیشتر دید یک چیز جالب دیگر هم برایم تعریف کرد. گفت «می‌دانستید که دارمینسوس حتی در مورد تکامل هم صحبت کرده؟ او می‌گوید جانداران اول همه در خشکی زندگی می‌کردند، و بعد کم کم در طی تکامل به دریا رفتند. دلیلش هم به همین صدای درون بر می‌گردد. او می‌گوید طبیعت همیشه از تلاطم به سمت سکوت حرکت می‌کند. یک جایی هم در تاریخ تکامل، لاک‌پشت‌ها به دریا رفتند تا صدای درونشان را کم کنند، تا صدای درونشان با صدای موج‌ها یکی شود. بعضی‌هایشان برای همیشه آنجا ماندند و بعضی‌هایشان برگشتند. انسان هم از نسل لاک‌پشت‌هایی است که از دریا برگشته‌اند. ولی کسی نمی‌داند چرا.» 
  • نورا

آره امروز داشتم فکر می‌کردم که اینجوریه که من یه چیزی رو متوجه میشم سر یه تلنگر، یه مدت خوبم و حس می‌کنم بهبود داشته‌م، ولی در مدت طولانی‌تر یادم میره و برمیگردم به عادت های گذشته. باز یه تلنگر دومی می‌خورم، دفعه دوم شاخکام تیزتر میشه ولی بازم اون گرایش بازگشت به عادت ها هنوز وجود داره. و این شاید یه ده بیست باری اتفاق بیفته تا بالاخره شیرفهم بشم و عادت جدید شکل بگیره و از اون منی که در گذشته بودم جدا بشم تا حدی که یادم نیاد چرا قبلاً‌ «اونجوری» بودم و اونجوری بودن چه حسی داره و چه شکلیه. 

خلاصه اره پسرفت هم یه بخشی از پیشرفته. در نگاه من البته.


  • نورا
  • نورا

لری مک‌انرنی میگه "نوشتن راهیه برای تسهیل فکر کردن". مک‌انرنی میگه کسایی که در این سطح از تخصص فکر می‌کنند، فکرهاشون اونقدر پیچیده میشه که برای فکر کردن نیاز به نوشتن دارند. اینو توی کلاس "هنر نوشتن" میگه. خطاب به جمعی از هیئت علمی‌ها. 


وقتی جمله‌ش رو تموم می‌کنه می‌گم لعنتی همینه! چون بعضی وقتا از خودم پرسیده بودم چرا می‌نویسی؟ یا درست‌تر از اون چرا احساس می‌کنی به نوشتن "نیاز" داری؟  گاهی فکر می‌کردم برام راهیه برای ثبت کردن تاریخ زندگیم، برای دیدن خودم در گذشته. گاهی فکر می کردم برای اشتیاقم به اشتراک گذاشتنه. که بقیه زمین شخم‌زده رو از نو شخم نزنن. و گاهی هم فکر می‌کردم صرفاً یه عادته، و به هرحال بعد از چندین سال اینجا یه جمعی از دوست‌ها رو دارم که تنها راه ارتباطیمون وبلاگه و از خوندن همدیگه لذت می‌بریم و برام باارزشن. 


 احتمالاً همه‌ی اینا درسته. ولی هیچ کدوم این دلیل‌ها شبیه "نیاز داشتن" نیست. مک‌انرنی که اینو گفت گفتم لعنتی همینه! من به نوشتن نیاز دارم چون نوشتن راهیه برا تسهیل فکر کردن. چون اگه ننویسم فکرها تو سرم کلاف سردرگمن. نوشتن میل بافتنیه. 


+ لینک ویدیوی کامل

  • نورا

امروز با خودم فکر می‌کردم این رنجی که امروز می‌کشم، نتیجه‌ی تصمیم یک‌سال پیش است. در واقع بی‌حرکتی و سکون یک‌سال پیش. اگر به جای مارچ، در سپتامبر کردیت کارتم را گرفته بودم، الان بانک‌ها قبول می‌کردند بهم وام بدهند، فردا صبح ماشین خودم را داشتم، و با ماشین خودم می‌رفتم فرودگاه دنبالش، همانطور که در دلم قولش را داده بودم و تصورش کرده بودم. ولی من در مارچ کردیت کارتم را گرفتم و حالا هیچ‌کدام از این‌ها را ندارم. 


بعد فکر کردم کدام سکون امروز رنج سال بعد را به من تحمیل خواهد کرد؟ 


جوابش برای امروزم این است که باید بیشتر کار کنم. سال بعد بدون مقاله اگر باشم، اگر برای گرین کارت هنوز اقدام نکرده باشم، و اگر پول نداشته باشم برای گرفتن وکیل، همه‌اش به امروزها بستگی دارد. 

اگر حقوقم از او کمتر باشد، چطور می‌توانم بگویم که به من تکیه کن؟ من هم می‌شوم آن وقت شبیه مادرم که از آن طرف دنیا به من می‌گوید نگران پولش نباش؛ در حالی که هیچ سهمی در نگرانی‌ام ندارد. یعنی، حرف که مفت است. 


در روایات آمده یک روز ماه از کوهی می‌گذشت، دید کبکی سرش را کرده در برف و مشتی دانه هم کمی آن طرف‌تر ریخته است. گفت خدای تعالی تو هستی که مرا سبب خیر قرار دادی که کبک را بر آن طعام آگهی دهم. صدا زد ای کبک سر بیرون آور و به پشت سرت نگاه کن که روزی به تو روی آورده. کبک گفت چگونه سر بیرون آورم که صیادان در کمینند و من جان لرزان و شکم گرسنه را به سر بریده و شکم سیر ارجح یابم. ماه گفت هیچ نگران مباش که من اینجا با تو هستم، و از این فاصله همه چیز تحت نظاره‌ی من است. خورشید که پشت کوه پنهان بود و شاهد ماجرا بود از این سخن به خنده آمد. از جا برخاست و در چند ثانیه برف‌ها همه آب شد و صیاد از گرما طاقت نیاورده از استتار درآمد و رفت. آن‌گاه رو به ماه کرد و گفت:

در خیر تو نیست جای تردید

لیکن به نظاره نیست امید

دلشوره‌ی خلق بی‌کسی نیست

آن است که نیست پرتو خورشید


و من، من اگر خورشید نباشم چطور می‌توانم به او بگویم دلهره از صیادان روزگار مگیر؟ من خورشید نیستم. هنوز نیستم. و هرچه بگویم حرف مفت است. یک روز گفت نورا تو فوق‌العاده‌ای‌. ولی حس می‌کنم‌ ترجمه‌اش می‌شود نورا تو ماهی، ولی خورشید نیستی. 


ماه بودن کم نیست، ولی با خورشید بودن خیلی فاصله دارد. من باید کمی خورشیدتر شوم. باید با پرتو قوی‌تر بتابم. آن وقت یک روزی که خیلی دور نیست، سرش را بگذارد روی شانه‌هایم  بدون اینکه بگویم به من تکیه کن، دست‌هایش را بگذارد توی دست‌هایم بدون اینکه بگویم نگران نباش. به من تکیه کند و نگران نباشد و من بتابم، جوری که قلبش به بودنم گرم شود. 

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان