فوق ماراتن

۳۰۲ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

۱. درخواست افزایش لاین کردیت: زنگ زدم و ۵۰۰ تا برام اضافه کردن که راستش انتظارم بیشتر از این بود. فکر می کنم شاید شیوه درست تر این بود که به جای اینکه می گفتم میخوام لاینم زیاد شه، می گفتم میخوام لاینم ایکس مقدار زیادتر بشه. ولی خب بازم قدم خوبی بود.

۲. برای ۴۰۱کا دانشگاه متاسفانه دانشجوها رو ثبت نام نمی کنه. ولی roth ORA رو خودم میتونم باز کنم.

  • نورا

بعد از این مدت زیاد که اینجا بوده‌ام، بالاخره حس می‌کنم دارند مرا به جمعشان راه می‌دهند. حس نمی‌کنند من درونم سیاهی یا چیزی شبیه به آن دارم. دیروز مرا به یک مراسم ختم دعوت کرده بودند. صحبت از این مراسم یک فصل جداگانه می‌طلبد. اما یک نکته‌ی جالب و عجیب دیدم که باید در موردش می‌نوشتم. من آنجا طبق عادت و رسوم خودمان، به فرزند مرحوم، که خودش هم پیرمردی سالخورده بود تسلیت گفتم. دقیق‌تر بگویم، گفتم "امیدوارم خداوند به شما صبر بدهد." می‌دانستم به وجود خدا اعتقاد دارند. ولی پیرمرد کمی اخم کرد و بعد انگار متوجه شده باشد من غریبه‌ام و از من انتظار زیادی نباید داشته باشد، با سر انگشتانش به شانه‌ام زد، تشکر کرد و رفت. 


بعد که ماجرا را برای ودان تعریف کردم تازه دستگیرم شد که چه افتضاحی به بار آورده‌ام. ودان تازگی دستیار من در آزمایشگاه شده و از اهالی جزیره است. او گفت آنقدرها هم حرف بدی نزده‌ام، ولی در دارمینس برای تسلیت می،گویند "امیدوارم خداوند به شما طوفان ببخشد"! 

ودان که تعجب مرا دید توضیح داد این برآمده از تفکر دارمینسوس است که بیشتر اهالی جزیره به آن اعتقاد دارند. ماجرا از این قرار است که دارمینسوس - فیلسوفی که قبلاً هم صحبتش را کرده بودم - معتقد بوده آنچه زنده را از مرده جدا می‌کند «صدای درون» است، و موجودات آنجا که صدایی درونشان باقی نمی‌ماند می‌میرند. 

اما دارمینسوس همچنین معتقد بوده هرچه این صدا شدت کمتری یابد، آدمی به آرامش بیشتری می‌رسد. و چون در مورد موجودات زنده، نمی‌توان صدای درون را هیچ‌جوره کم کرد. یعنی، نمی‌شود که مغز آدم‌ها را خالی کرد، نظرش این بوده که تنها در حضور صدایی بلندتر است که صدای درون می‌تواند نادیده گرفته شده و اثرش کم شود. مثلاً جمله‌ای دارد که می‌گوید: «وقتی صدای درونت شاد است، به سایه‌ برو تا آن را بشنوی. وقتی صدای درونت غمگین است، به ساحل برو تا آن را فراموش کنی.» (من آنجا نپرسیدم سایه‌های اطراف ساحل چه حکمی دارند، ولی گمانم منظورش را فهمیدم). و خلاصه اینکه وقتی می‌گویند خداوند به شما طوفان ببخشد، منظورشان این است که صدایی بلندتر بیاید و غم‌های شما را کم‌صدا کند. بعدتر متوجه شدم دارمینسی‌ها حتی تا چند روز بعد به خانه‌ی مرحوم می‌روند تا آن‌ها را تا ساحل مشایعت کنند، و همگی چند دقیقه‌ کنار دریا بایستند و صدای بلند موج‌ها را بشنوند. کنار همان صخره‌ای که وقتی موج به آن برخورد می‌کند صدایش پرده‌ی گوش را هم پاره می‌کند (اغراق می‌کنم. نوشتن چنین گزارشی بدون آرایه‌ی اغراق دشوار است.)  

کنجکاو شده‌ بودم که در اوقات فراغتم بیشتر در مورد دارمینسوس بخوانم. ولی وقتی با ودان مطرحش کردم گفت که هیچ کتاب یا نوشته‌ای از او باقی نمانده است. در واقع آن زمان نوشتن مرسوم نبوده. همه‌ی آنچه هست سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شده. او همچنین بعدتر گفت این را هرگز پیش کسی نگویم و از او هم نشنیده بگیرم، اما عده‌ای در دارمینس هستند که حتی در وجود دارمینسوس تردید دارند. آنقدر آهسته و با احتیاط این را گفت چپ به راست (متن لاتین)که حتی حالا که دارم این گزارش را برای هزاران فرسخ آن سوی آب‌ها می‌نویسم احساس خیانت و فاشگویی راز به من دست داده است.

اما خود ودان از طرفداران سرسخت دارمینسوس است. وقتی شگفتی و اشتیاق مرا برای دانستن بیشتر دید یک چیز جالب دیگر هم برایم تعریف کرد. گفت «می‌دانستید که دارمینسوس حتی در مورد تکامل هم صحبت کرده؟ او می‌گوید جانداران اول همه در خشکی زندگی می‌کردند، و بعد کم کم در طی تکامل به دریا رفتند. دلیلش هم به همین صدای درون بر می‌گردد. او می‌گوید طبیعت همیشه از تلاطم به سمت سکوت حرکت می‌کند. یک جایی هم در تاریخ تکامل، لاک‌پشت‌ها به دریا رفتند تا صدای درونشان را کم کنند، تا صدای درونشان با صدای موج‌ها یکی شود. بعضی‌هایشان برای همیشه آنجا ماندند و بعضی‌هایشان برگشتند. انسان هم از نسل لاک‌پشت‌هایی است که از دریا برگشته‌اند. ولی کسی نمی‌داند چرا.» 
  • نورا

آره امروز داشتم فکر می‌کردم که اینجوریه که من یه چیزی رو متوجه میشم سر یه تلنگر، یه مدت خوبم و حس می‌کنم بهبود داشته‌م، ولی در مدت طولانی‌تر یادم میره و برمیگردم به عادت های گذشته. باز یه تلنگر دومی می‌خورم، دفعه دوم شاخکام تیزتر میشه ولی بازم اون گرایش بازگشت به عادت ها هنوز وجود داره. و این شاید یه ده بیست باری اتفاق بیفته تا بالاخره شیرفهم بشم و عادت جدید شکل بگیره و از اون منی که در گذشته بودم جدا بشم تا حدی که یادم نیاد چرا قبلاً‌ «اونجوری» بودم و اونجوری بودن چه حسی داره و چه شکلیه. 

خلاصه اره پسرفت هم یه بخشی از پیشرفته. در نگاه من البته.


  • نورا
  • نورا

لری مک‌انرنی میگه "نوشتن راهیه برای تسهیل فکر کردن". مک‌انرنی میگه کسایی که در این سطح از تخصص فکر می‌کنند، فکرهاشون اونقدر پیچیده میشه که برای فکر کردن نیاز به نوشتن دارند. اینو توی کلاس "هنر نوشتن" میگه. خطاب به جمعی از هیئت علمی‌ها. 


وقتی جمله‌ش رو تموم می‌کنه می‌گم لعنتی همینه! چون بعضی وقتا از خودم پرسیده بودم چرا می‌نویسی؟ یا درست‌تر از اون چرا احساس می‌کنی به نوشتن "نیاز" داری؟  گاهی فکر می‌کردم برام راهیه برای ثبت کردن تاریخ زندگیم، برای دیدن خودم در گذشته. گاهی فکر می کردم برای اشتیاقم به اشتراک گذاشتنه. که بقیه زمین شخم‌زده رو از نو شخم نزنن. و گاهی هم فکر می‌کردم صرفاً یه عادته، و به هرحال بعد از چندین سال اینجا یه جمعی از دوست‌ها رو دارم که تنها راه ارتباطیمون وبلاگه و از خوندن همدیگه لذت می‌بریم و برام باارزشن. 


 احتمالاً همه‌ی اینا درسته. ولی هیچ کدوم این دلیل‌ها شبیه "نیاز داشتن" نیست. مک‌انرنی که اینو گفت گفتم لعنتی همینه! من به نوشتن نیاز دارم چون نوشتن راهیه برا تسهیل فکر کردن. چون اگه ننویسم فکرها تو سرم کلاف سردرگمن. نوشتن میل بافتنیه. 


+ لینک ویدیوی کامل

  • نورا

امروز با خودم فکر می‌کردم این رنجی که امروز می‌کشم، نتیجه‌ی تصمیم یک‌سال پیش است. در واقع بی‌حرکتی و سکون یک‌سال پیش. اگر به جای مارچ، در سپتامبر کردیت کارتم را گرفته بودم، الان بانک‌ها قبول می‌کردند بهم وام بدهند، فردا صبح ماشین خودم را داشتم، و با ماشین خودم می‌رفتم فرودگاه دنبالش، همانطور که در دلم قولش را داده بودم و تصورش کرده بودم. ولی من در مارچ کردیت کارتم را گرفتم و حالا هیچ‌کدام از این‌ها را ندارم. 


بعد فکر کردم کدام سکون امروز رنج سال بعد را به من تحمیل خواهد کرد؟ 


جوابش برای امروزم این است که باید بیشتر کار کنم. سال بعد بدون مقاله اگر باشم، اگر برای گرین کارت هنوز اقدام نکرده باشم، و اگر پول نداشته باشم برای گرفتن وکیل، همه‌اش به امروزها بستگی دارد. 

اگر حقوقم از او کمتر باشد، چطور می‌توانم بگویم که به من تکیه کن؟ من هم می‌شوم آن وقت شبیه مادرم که از آن طرف دنیا به من می‌گوید نگران پولش نباش؛ در حالی که هیچ سهمی در نگرانی‌ام ندارد. یعنی، حرف که مفت است. 


در روایات آمده یک روز ماه از کوهی می‌گذشت، دید کبکی سرش را کرده در برف و مشتی دانه هم کمی آن طرف‌تر ریخته است. گفت خدای تعالی تو هستی که مرا سبب خیر قرار دادی که کبک را بر آن طعام آگهی دهم. صدا زد ای کبک سر بیرون آور و به پشت سرت نگاه کن که روزی به تو روی آورده. کبک گفت چگونه سر بیرون آورم که صیادان در کمینند و من جان لرزان و شکم گرسنه را به سر بریده و شکم سیر ارجح یابم. ماه گفت هیچ نگران مباش که من اینجا با تو هستم، و از این فاصله همه چیز تحت نظاره‌ی من است. خورشید که پشت کوه پنهان بود و شاهد ماجرا بود از این سخن به خنده آمد. از جا برخاست و در چند ثانیه برف‌ها همه آب شد و صیاد از گرما طاقت نیاورده از استتار درآمد و رفت. آن‌گاه رو به ماه کرد و گفت:

در خیر تو نیست جای تردید

لیکن به نظاره نیست امید

دلشوره‌ی خلق بی‌کسی نیست

آن است که نیست پرتو خورشید


و من، من اگر خورشید نباشم چطور می‌توانم به او بگویم دلهره از صیادان روزگار مگیر؟ من خورشید نیستم. هنوز نیستم. و هرچه بگویم حرف مفت است. یک روز گفت نورا تو فوق‌العاده‌ای‌. ولی حس می‌کنم‌ ترجمه‌اش می‌شود نورا تو ماهی، ولی خورشید نیستی. 


ماه بودن کم نیست، ولی با خورشید بودن خیلی فاصله دارد. من باید کمی خورشیدتر شوم. باید با پرتو قوی‌تر بتابم. آن وقت یک روزی که خیلی دور نیست، سرش را بگذارد روی شانه‌هایم  بدون اینکه بگویم به من تکیه کن، دست‌هایش را بگذارد توی دست‌هایم بدون اینکه بگویم نگران نباش. به من تکیه کند و نگران نباشد و من بتابم، جوری که قلبش به بودنم گرم شود. 

  • نورا

سال گذشته برای مدتی دچار بحران جنسیت شده بودم. از اونجایی شروع شد که وسط صحبتامون بهم گفت چرا انقدر اصرار داری شبیه مردا باشی؟ بعد از اون تا روزها فکر کردم واقعاً چرا، و حتی فکر کردم شاید جنسیت واقعیم زن نیست و باید یه روز بگم که منو ‌He/him خطاب کنن. یه مدت به خودم فرصت دادم که فکر کنم چه چیزهایی رو در مورد زن بودنم دوست دارم. توی اینترنت سرچ کردم ببینم بقیه‌ی مردم چه چیزایی رو در مورد زن بودن دوست دارن و فکر می‌کنن یه چیزیه که زن‌ها دارن و مردها ندارن.


گس وات! راستش لیست «مزایای زن بودن» در نهایت خالی موند. تنها مزیتی که نوشته بودند و به نظرم منطقی می‌اومد، این بود که گفته بودن وقتی زن هستی بقیه تو محیط بهت اعتماد دارن و میتونی مثلا، به یه غریبه سلام کنی یا با یه بچه صحبت کنی تو پارک بدون اینکه به پلیس زنگ بزنن. 

بقیه‌ی چیزها چیزهایی نبود که من دوست داشتم. مثلاً یکی نوشته بود که زن‌ها می‌تونن آرایش کنند و تنوع پوششی که دارن به طور کلی خیلی خیلی بیشتر از مردهاست. تو اگه یه زن باشی میتونی لباس مردونه بپوشی، ولی اگه مرد باشی نمیتونی لباس زنونه بپوشی. خب این به نظرم مزیت چندان بزرگی نیست وقتی که من همیشه بلوز شلوار و کفش اسپورت می‌پوشم. ولی فکر کردم من اون شلوارم که پاچه‌هاش کوتاهن و یکم انحنا داره رو خیلی دوست دارم. چون وقتی با چکمه‌هام می‌پوشم بهم حس دخترهای گاوچران دست میده. ولی شاید اگه پسر بودم نمی‌تونستم اون شلوار رو با اون نیم‌بوت‌ها بپوشم.

ولی وقتی به لیست مزیت‌های مرد بودن نگاه کردم، فکر کردم در مورد بیشترشون اینطوری نیست که حتماً آدم باید مرد باشه که از اون مزایا برخوردار باشه، یه جور قراردادهای اجتماعی و حاصل تعامل‌ها در محیطن. از طرفی یه سری از معایب مرد بودن چیزهایی بودن که من بهشون علاقه داشتم. مثلاً خیلیا گفته بودن مردها بای دیفالت بیشتر از نظر مالی تحت فشارن از طرف جامعه. همه ازت انتظار دارن تو تا یه سنی خونه و ماشین و فلان داشته باشی و خلاصه یه «تامین‌کننده» باشی. با اینکه الان زن‌ها هم به هر حال به‌خاطر استقلال و تواناییشون این چیزا رو دارن، اینطوری نیست که بای دیفالت ازشون انتظار بره. اگه شما یه دختری باشی که درسش تموم شده و سر کار نمیره، احتمالا بیشتر با این سوال مواجه میشی که «چرا شوهر نمی‌کنی؟» تا این سوال که «چرا کار نمی‌کنی؟». (جنرالی اسپیکینگ). 

خلاصه یه مدت طولانی به خودم اجازه دادم این مسئله برام کاملاً ته‌نشین بشه و توی روزمره بیشتر دقت کردم که کارایی که دارم میٰ‌کنم از لحاظ جنسیت چه برچسبی دارن/ندارن. در نهایت به این نتیجه رسیدم که بله من به عنوان کسی که با جنسیت زن به دنیا اومده، روحیه‌ی مردانه‌ای بیشتر از متوسط دارم، و به قول خارجیا masculine energy زیادی دارم. دوست دارم تامین‌کننده باشم، دوست دارم تکیه‌گاه باشم، دوست دارم روز عروسیم هم کت‌شلوار بپوشم، دوست دارم در مورد سیاست و پول صحبت کنم. ولی جزئیات زیادی هم هست در مورد زن بودنم که نمی‌خوام ازشون جدا بشم. مثل همون انحنای شلوار. 


ولی چیز جالب‌تری که متوجه شدم این بود که حس کردم اینکه دوست داشتم و حتی تلاش کردم شبیه مردا باشم، یه دلیلش این بوده که هیچ وقت زن بودنم گرامی داشته نشده. و اینکه میگم گرامی داشته نشده یه چیز ساده نیست که بگید روز مادر و روز دختر و این چیزا. حتی اگه برا آدم جشن پریودی‌ (!!) هم بگیرن از گرامی داشته شدن خیلییییییی دوره. و نمیدونم چرا بعضیا درکش براشون انقدر سخته. مثلاً عکس میذارن از اینکه طرف تا زانو خم شده جلوی یه زن، یا زن مرکز خانواده‌ست، یا رفته به زنش کمک کرده، یا خونه رو به اسم زنش زده، یا قبل از ماشین‌ خریدن با زنش مشورت کرده، و اینجور مزخرفات. اصلاً موضوع این چیزها نیست! اصلاً موضوع برابری این‌ها نیست به‌خدا. 


گرامی داشته شدن فقط (و فقط) یعنی اینکه تو حس کنی با وجود زن بودن، برابر با یک مرد دیده میشی. و نخوای برای برابر دیده شدن و فرصت‌های برابر داشتن، شبیه مردها به نظر برسی. (اینو اگه جا داشت سه بار می‌نوشتم). 


و هر چیز دیگه‌ای که فمنیست‌ها ازش صحبت می‌کنن فقط نتیجه‌ی اینه و در ادامه‌ی این میاد خودبه‌خود.


و بعدش که بهش فکر کردم متوجه شدم خود من هم همچین نگاه متمایل به برتری مردان داشته‌م و زن‌ها رو گرامی نداشته‌م تو زندگیم تا اینجا. و به‌خاطر همین اون آدم توی آینه‌ رو هم فقط وقتی می‌تونستم بپذیرم که ظاهرش کمتر زنانه باشه. به زبون خودمونی‌تر، فکر می‌کردم آدمای "خفن" یه استایلی دارن، و اون استایل تو ذهنم یه استرئوتایپ "مردونه" بود.

 مثلاً یه روز اونجایی مچ خودمو گرفتم که یه خانم باردار تو محل کار دیدم که تازه هم استخدام شده بود و ته دلم گفتم این با این شکمش چجوری می‌خواد کار کنه آخه. یا یه جاهایی دیدم مثلاً وقتی تو این گروهای خانوادگی خانما یه پستی می‌ذارن کمتر جدی می‌گیرم اون پستو.


 چند وقت پیش یه خانومی توییت گذاشته بود که این چه وضعیه، من به‌خاطر موهای بلند داشتن از طرف همکارهام قضاوت میشم. یه خانوم برنامه‌نویس بود و منظورش این بود وقتی ظاهرش زنونه به نظر میرسه، همکاراش (که بیشتر مرد هستن) دیفالتشون اینه که این زیاد بلد نیست چیزی. 

دو تا تجربه‌ی بد خودم هم این بود که یه بار یکی بهم گفت فکر کنم تو خیلی کارت محاسباتی نیست. و این حرفش فقط به‌خاطر زن بودنم بود. دومیش هم اینکه وقتی عکس خودم رو میذارم رو پروفایلم، تو اون گروه کدنویسی، مدل جواب دادن بقیه به سوالام فرق داره. وقتی عکس خودم هست بهم میگن «یه چیزی هست که الان یادم نمیاد» یا «این مال سطح پیشرفته‌ست و احتمالاً به دردت نمی‌خوره» ولی وقتی عکس خودم نیست برام توضیح میدن. احتمالاً اگه عکس یه مرد با ریشای بور و سر کچل بذارم جوابای بهتری هم بگیرم :)) و تازه اینجا جاییه که هرروز یاداوری می‌کنن و کلاس می‌ذارن و حداقل متوجهن که این راه راه اشتباهه. 

حالا این تازه شاید یه چیز واضح و پیش‌پاافتاده باشه. من میدونم و می‌بینم که توی یه جمع به خانوم‌ها کمتر اجازه‌ی اظهار نظر داده میشه، به حرفاشون کمتر اعتبار داده میشه، گاهی حتی متأسفانه مورد تمسخر قرار می‌گیرن، و با گذشت زمان متوجه شدم خیلی چیزا که همیشه فکر می‌کردم به‌خاطر سنم بوده، در واقع به‌خاطر جنسیتم بوده. 


و بعد سعی کردم دوباره به خودم یه مدت فرصت بدم که روحیه‌ی فمنینیتی رو خودم در خودم گرامی بدارم و تقویت کنم. فکر نکنم زن بودن یعنی کمتر بودن. فکر نکنم اگه تو یه جمع زنونه نشسته‌م و دو تا خانم دارن در مورد مراقبت از گل‌های باغچه‌شون صحبت می‌کنن معنیش اینه صحبتشون چیپه یا معنیش اینه که چیزی از اقتصاد سرشون نمیشه. یا فکر نکنم اگه یه زنی آرایش کرده یعنی وقتشو دو ساعت پای آینه هدر داده و بزک دوزک کرده چون اعتماد به نفسش پایینه. 


احساس می‌کنم با جنسیتم به صلح رسیده‌م. هنوزم مستقل بودن و پرووایدر بودن رو دوست دارم، ولی اون ته ته وجودم بقیه رو بابت کارهای زنونه سرزنش نمی‌کنم و به خودم هم اجازه می‌دم بعضی چیزها رو امتحان کنم. توی این سن بیشتر چیزها در من شکل گرفته. نمی‌خوام خیلی تلاش بیهوده کنم که از ریمل زدن خوشم بیاد. ولی دیگه بابت ریمل نزدن به خودم افتخار نمی‌کنم. حس می‌کنم این چیزیه که من هستم، و بقیه‌ی زن‌ها رو هم اون طوری که هستن باید دوست داشته باشم و بهشون افتخار کنم. 


و البته فکر می‌کنم اگه قراره کمکی کنم به کمتر شدن نگاه جنسیت‌زده، یکی اینه که زن‌ها رو تشویق کنم بخونن و بیشتر بدونن. چون اینطوریه که جامعه تو رو تشویق می‌کنه بری به جای اخبار رمان زرد و روانشناسی زرد بخونی، به جای تراپیست رفتن بری تو کانال رمزهای موفقیت شوهرداری عضو شی و فال تاروت کبیر بگیری، و بعد تو رو تحقیر می‌کنه که چیزی از سیاست سرت نمیشه و خرافاتی هستی. در حالی که "کسب دانش" اصلاً هیچ جاش جنسیتی نیست و خوندن در مورد بازار بیتکوین تناقضی با خوندن در مورد طرز تهیه‌ی سالاد سزار نداره. 


و یکی دیگه هم اینه که دارم سعی می‌کنم زن‌های بزرگی که توی تاریخ بوده‌ن رو بشناسم و اینطوری اون آدم توی آینه که می‌خواد یه آدم موفق باشه رو بتونم کمتر شبیه مردها ببینم. چون خیلی وقتا پیش میاد که به خودم میگم خب ببین تو چندتا شیمی‌دان بزرگ زن میشناسی، چندتا مرد. بعد میگم ببین خب مردا اینجوری‌ان و همینا باعث شده موفق بشن دیگه، و اگه زنا هم شبیه مردا بودن موفق می‌شدن. ولی الان دارم متوجه میشم یه دلیلی که من شیمیدان‌های زن‌ رو کمتر می‌شناسم همینه که کمتر پروموت شده‌ن، نه اینکه وجود نداشته‌ن. 

و لطفاً هیچ‌وقت اسم ماری‌کوری رو نیارید :)) ماری‌کوری با دو تا نوبل، بیشتر شبیه یه شخصیت دست‌نیافتنیه، تا کسی که به عنوان یه زن آدم باهاش احساس اشتراک داشتن کنه. من آدمای موفقی می‌خوام مثل ریچارد هندرسون که احتمالاً شما حتی اسمش رو نشنیدید، چون نوبل شیمی برای مردها یه چیز عادیه. من آدمای موفق عادی می‌خوام. کسی که بگم تو هم می‌تونی شبیه اون باشی. تو هم چیزی کمتر از اون نداری و احتمال زیادی وجود داره که بتونی به اونجا برسی.


یه چیزی هم می‌دیدم از نوبلیستای ۲۰۲۲، که دور هم نشسته بودن و زینب بدوی مجریش بود و یه گپ و گفت بود. بعد خب اون وسط کارولین برتوزی تنها زن نوبلیست بود. بدوی ازش پرسید فکر می‌کنی نقشت چیه و چی کار می‌تونی کنی، برتوزی جواب خوبی بهش داد. گفت من سوالت رو به آقایون این جمع برمی گردونم، و چرا وقتی صحبت از حضور زنان میشه مسئولیت این کار دوباره به زنان برمی گرده؟ اینجا ۹ تا مرد نشسته‌ن که همه‌شون به اندازه‌ی من می‌تونن به این برابری کمک کنن. چرا هدف سوال فقط منم؟ 


خلاصه امیدوارم شما هم فارغ از اینکه مرد هستید یا زن یا نان‌باینری، فارغ از اینکه روز زن براتون تولد حضرت فاطمه‌ست یا سالگرد جنبش حقوق زنان، زن‌ها رو در اطرافتون گرامی بدارید و به این "نگاه برابر" کمک کنید. 


[ این پست رو چند وقت پیش نوشته بودم و حالا فکر کردم در روزی که در تقویم جمهوری اسلامی به اسم زنه، زنی که گرامی داشته نشده، خوبه که با کمی تغییر منتشرش کنم ]

  • نورا

واقعیت اینه که برای خیلی چیزا تو اسلام هیچ شاهد تاریخی‌ای نداریم. حتی برای خود قرآن. حالا من اینا رو می‌گم ممکنه یه عده بگن تو کفر می‌گی و اینا، یه نفر هم تو گروه دانشگاهمون برگشت گفت اینهمه تاریخ‌دانان غربی وجاهت تاریخی اسلام رو نشون دادن و شما خودزنی می‌کنی. ولی من فقط دوست دارم واقعیت‌ها رو ببینم. و واقعیت اینه که شواهد تاریخی محکم کمن. هستن ولی کمن. و مهمترین مشکل شواهد تاریخی اینه که همه‌شون به بعد از وفات پیامبر و حتی خیلی خیلی بعدتر از اون برمیگردن. البته یه واقعیت دیگه هم اینه که این مطالعه‌ها قرار نیست دین منو تغییر بده و هدفم از خوندنشون تصمیم‌گیری و خوب و بد کردن نیست. صرفاً برام جذابه دونستنش. چند روز پیش کارلی بهم گفت اگه هیچ چیزی تو دنیا به اسم ساینتیست وجود نداشت چی‌کاره می‌شدی؟ گفتم احتمالاً کارآگاه می‌شدم یا دادستان. یا هر مدل شغلی که بشه بهش گفت «در جستجوی حقیقت». و بیشتر از اونکه برام مهم باشه حقیقت چیه، کشف کردن چیزهای تازه اون لحظه‌های Awe رو برام می‌آفرینه. حالا خلاصه :) 


برای شروع از اینجا شروع کردم که اصلاً از کجا معلوم فردی به اسم محمد وجود داشته؟ چه شواهدی در مورد محمد داریم؟ که این منو رسوند به کتاب «الهیات و جامعه در قرن دوم و سوم هجری» از یوزف فان اس. در مورد یوزف فان اس حرف زیاده ولی توی این سری پست‌ها فقط قراره کشفیاتم در مسیر خوندن کتاب رو بنویسم. 


دومین اثر تاریخی اسلامی کشف شده برمیگرده به سال ۷۱ هجری. یک سنگ‌نگاره که روش اینو نوشته:

بسم الله الرحمن الرحیم. قطعا بزرگترین مصیبت‌ها، مصیبت نبی محمد صلی الله علیه و سلم است. این قبر عباسه دختر جریج (یا جریح) پسر سد (یا سند، یا سید) است. رحمت و آمرزش و رضایت خدا بر او باد. (احتمالاً در مورد سد میگه، نه عباسه). در روز دوشنبه چهاردهم ذی‌القعده سال ۷۱ فوت شد. و در ادامه عبارت تشهد رو نوشته. که شهادت میده خدایی جز الله نیست، برای او شریکی نیست، و محمد بنده و پیامبر اوست. صلی الله علیه و سلم. 

نویسنده مقاله میگه دو مدل دستخط هست تو تاریخ که یکی معمولیه و برا آدمای معمولیه، یکی دست خط خطاطی شده که برای ادمای مهمه. و این از نوع ادمای مهم بوده. 


نکات جالبش برا من اینه که خب از محمد به عنوان پیامبر اسم میبره، و شهادت میده حتی. یعنی یه پایه‌ای وجود داره براش. ولی جالبه که هیچ‌جا نمیگه صلی الله علیه و آله. این عبارت درود به خاندان پیامبر باید ببینم کجا و از چه زمانی اضافه شده. نکته جالب دیگه‌ش هم اینه که عباسه کی بوده و چرا در اون زمان یک زن آدم مهمی بوده؟ سند و جریج کی بودن؟ این‌ها هنوز مشخص نیست. 


 اثر در موزه هنرهای اسلام قاهره نگهداری میشه. 


مقاله: https://www.jstor.org/stable/25194501

کاشف و نویسنده: حسن محمد الحواری

  • نورا

گاهی خوشحالی رو با رضایت اشتباه می‌گیرم.

 امروز صبح زودتر بیدار شدم، و تا یک ساعت بعدش همچنان خوابالو بودم و یه چیزی تو ذهنم گفت: خب الان خوشحالی؟ و خب نه، معلومه که خسته و خوابالو بودم و اون لحظه هرکسی منو می‌دید مطمئناً لبخند به لب نداشتم و حس نمی‌کرد این آدم چقدر خوشحاله. ولی بعدش به خودم گفت چرا سوال اشتباه رو از خودت می‌پرسی که بعد فیدبک منفی به خودت بدی بابت کارهای خوب و درست؟ نباید بپرسی "الان چه احساسی داری"، باید بپرسی "آیا از تصمیمی که یک ساعت پیش گرفتی احساس رضایت داری؟" و "اگه به جاش تصمیم دیگه‌ای گرفته بودی الان چه حسی داشتی؟" و جواب این سوالا اینه که "بله قطعاً راضی‌ام" و "الان تو رختخواب بودم با کلی احساس نفرت از خودم و نگرانی از کارهایی که بهشون ممکنه نرسم". 

بعد که این چیزا رو با خودم مرور کردم اون احساس خوشحالی رو هم حس کردم. بله من خسته و خوابالوام ولی خوشحالم که اینکارو کردم. خوشحالم که ماهیچه‌های پاهام هنوز از دویدن دو روز پیش درد می‌کنه، و خوشحالم که وقتی می‌رسم دانشگاه سر تا پام خیسه چون پیاده اومده‌م زیر بارون، چون احساس خوشحالی لزوماً احساس راحتی و احساس خوب و بدون درد نیست. و باید همیشه اول در مورد رضایتمندی سوال کنم، و بعد از اون وجه دیگه‌ی خوشحالی واردش بشم. 


یک بار دیگه عنوان رو بخونید به عنوان جمله‌‌ی آخر :) 

  • نورا

احساس خوشبختی می‌کنم. یه دلیلش شاید اینه که هم‌زمان دارم دو تا کتاب* می‌خونم در مورد خوشحالی و کنترل اضطراب و هردوشون یه حرف مشترک دارن: کلماتی که برای توصیف اتفاقات به کار می‌بریم می‌تونه خاطرات ما از اون لحظه، احساساتمون و حتی بیان ژن‌هامون رو تغییر بده. 

ولی شاید یه دلیل دیگه‌شم اینه که واقعاً خوشبختم. 

امروز صبح با صدای مدیتیشن صبحگاهی که با صدای خودم ضبط کرده بودم از خواب بیدار شدم. اولین روزی بود که اینکارو می‌کردم، ولی خدای من، من واقعاً صدای قشنگی دارم :))))  یه جور guided meditation for waking up بود که به خودم می‌گفتم نفس عمیق بکش، به روز پیش روت فکر کن، پاهاتو بذار رو زمین و .‌.. و گام به گام خودمو راهنمایی می‌کردم که آماده‌ی بلند شدن از تخت بشم. انقدر خوب بود که نمی‌دونم چرا اینهمه سال طول کشیده تا بفهمم باید به جای صدای زنگ با صدای خودم بیدار شم. اینکه میگن ساعتو بدارید اونطرف اتاق و حقه به کار ببرید و اینا همه‌ش مزخرفه.

اگه به یه روانشناس ‌کودک بگید که چون بچه‌تون دیر بیدار میشه یه ساعت کوکی خریده‌ید و گذاشته‌ید اونطرف اتاق تا مجبور بشه برای خاموش کردنش بیدار بشه، حتماً علاوه بر اینکه فکر می‌کنه مریض روانی هستید، همونجا زنگ می‌زنه به پلیس که حضانت بچه رو هم از شما بگیرن. چی می‌شه که ما وقتی بزرگ می‌شیم راهکارهامون برای تربیت خودمون و برای اصلاح خودمون انقدر زمخت میشه؟ 

من به این نتیجه رسیده‌م که باید با خودم هم مهربون باشم. تو این سن دیگه کسی نیست که از من مراقبت کنه. حتی شاید تو بچگی هم والدینم مهربون نبوده‌ن باهام گاهی. ولی وقتی فکرشو کردم، فکر کردم اگه یکی بالای سرم بشینه و برام آواز بخونه و بگه صبح شده، چشماتو باز کن، ببین آسمون آبیه، ببین هوا آفتابیه، اونوقت نه تنها بیدار میشم، بلکه با خنده و با انرژی بیدار میشم. و خب خداوند پدر مخترع ضبط صوت رو بیامرزه انشالله. 

بعدش دوش گرفتم، رفتم بیرون قدم زدم. آسمون آبی خیلی قشنگی بود و صدای مرغابی‌ها رو می‌شنیدم که بالای سرم پرواز می‌کنن. چند نفر داشتن توی زمین دو می‌دویدن. این عکس از صبح امروزه. 

برگشتم خونه و صبحانه درست کردم. تخم‌مرغ ۶.۵ دقیقه آب‌پز شده. ازونایی که وقتی میذاریش وسط نون زرده‌ش باز میشه و اون شیره‌‌ی غلیظش می‌چکه روی دستت. بعدش دوباره یکم ورزشای شکمی‌م رو انجام دادم. و بعد هم آماده شدم برم دانشگاه. سوار اتوبوس شدم. توی راه کتاب صوتیم رو گوش دادم. بعد رفتم دانشگاه و شروع به کار کردم. 

منتهی هم یادم رفته بود آداپتور شارژر رو ببرم و هم کارتم رو نبرده بودم. برا همین ظهر برگشتم خونه‌. دیدم یکی از وبلاگ‌ها نوشته پاستای آلفردو درست کرده. منم موادشو داشتم و دست به کار شدم. بوش هنوز تو خونه پیچیده. همزمان با غذا پختن و غذا خوردن یه قسمت سریال** دیدم.

و حالا دراز کشیده‌م روی تختم که رو به پنجره‌ست. و صدای بارون میاد. سکوت مطلقه و فقط صدای چک چک بارون میاد. ولی هوا ابری سیاه نیست. خورشید از پشت ابر می‌تابه و آسمون روشنه. احساس کردم خیلی خوشبختم و احساس کردم می‌خوام بنویسم این لحظه رو. 

 

 

+ سارا نوشته بود نمی‌دونه باید عذاب وجدان بگیره بابت اهمیت ندادن یا چی. چون ما اینجا زندگی خوبی داریم در حالی که آدما تو کشورمون دارن با دلار ۴۰+ هزار تومنی زندگی می کنن. مجبورن کل انرژیشونو صرف یه چیزایی کنن که هیچ، مطلقاً هیچ، ارزشی نداره‌. و می‌دونی همون آدما دارن این حرفا رو می‌خونن، می‌دونی اونا هم تو سال ۲۰۲۳ زندگی می‌کنن، همسن توان. 

 

منم گاهی نمی‌دونم باید اینجا بنویسم که چقدر خوشبختم یا نه. وقتی کلاس اول بودم بهمون اجازه نمی‌دادن تو مدرسه موز ببریم. می‌گفتن ممکنه بقیه‌ی بچه‌ها هوس کنن و نداشته باشن بخورن. دلم برای خودم می‌سوزه که تو اون مدرسه‌ها درس خوندیم. و دلم برای بچه‌هایی که موز نداشتن بیشتر می‌سوزه. ولی گاهی فکر می‌کنم خوب بود که اینو قبول کرده بودن که موز خوشمزه‌ست. بهمون نمی‌گفتن موز نیارید تو مدرسه چون یبوست می‌گیرید و بعد ممکنه چاه‌های مدرسه بند بیاد و به بیت‌المال خسارت وارد بشه و بچه‌هایی که موز نخورده‌ن و گناهی نکرده‌ن هم از دستشویی رفتن محروم بشن. نمی‌گفتن ما برای سلامتی خودتون می‌گیم که به دستگاه گوارشتون آسیب نرسه، وگرنه هرکسی آزاده تو خونه‌ی خودش موز بخوره و تو چاه خودش دفع مزاج کنه. خوب بود که حداقل باهامون صادق بودن. 

برا همین گاهی فکر می‌کنم باید بنویسم که خوشبختم. باید بنویسم که تخم‌مرغی که ۶.۵ دقیقه پخته شده چه مزه‌ای داره، و باید بنویسم امروز از ته دلم لبخند زدم وقتی دو نفر موقع پیاده شدن از اتوبوس برای راننده دست تکون دادن و با لبخند خداحافظی کردن. 

 

بارون بند اومده :) منم برم یک چایی زنجبیلی بذارم و برم سراغ ادامه‌ی کار :)

 

 

 

* chatter و stumbling on happiness 

** working moms 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان