فوق ماراتن

۳۰۲ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

دو روز دیگه سال جدید شروع میشه. اهداف ۲۰۲۲ رو که رو دیوار چسبونده بودم کندم و آوردم بخونمشون. 
۱. نوشتن دومین مقاله. نه نشد. یعنی موضوع پیچیده‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. هنوز دارم روش کار می‌کنم و هنوز کمی سردرگمم. نمی‌فهمم چرا پیوندهای اتمی شکل می‌گیرن و نمی‌دونم انرژی فعال‌سازی از کجا اومده. خدا پدر مادر گوگل ترنسلیت رو بیامرزه، وگرنه باید می‌رفتم سوئدی یاد می‌گرفتم تا بتونم مقاله‌ی آرنیوس رو بخونم. امیدوارم آخرش بفهمم. اگه این مشکل حل بشه، یکی که چه عرض کنم، تو ۲۰۲۳ ممکنه بتونیم سه تا مقاله بیرون بدیم. 
۲. تسلط به بلندر، طوری‌ که بتونی به رزومه‌ت اضافه‌ش کنی و ۵ تا ویدیو بسازی. ۵ تا ویدیو نساختم، ولی در حدی یاد گرفتم که به رزومه‌م تو سطح ابتدایی اضافه‌ش کردم. احتمالاً سال بعد کمتر فرصت جینگول‌بازی داشته باشم و نتونم بیشتر روش مانور بدم. ولی استادم ازم خواسته بود یه پوستر برای وبینارشون بسازم و با اون خیلی حال کردم :) 
۳. تسلط به ماشین لرنینگ. خوندن دو تا تکست‌بوک و اضافه کردن به رزومه. بازم هنوز زیاد مسلط نیستم. یه کورس گذروندم تو دانشگاه، تقریباً میتونم با سایکیت‌لرن کار کنم، یه کتاب برای NLP دارم می‌خونم. ولی هنوز هیچ‌وقت از پایه برا خودم یه شبکه درست نکرده‌م. سال بعد خواه ناخواه باید اینکارو بکنم. 
۴. سوپرمنتی شدن، طوری که استادت به راحتی بتونی تو رو به پرینستون یا هرجای دیگه که خواستی ریکامند کنه. این تیک خورد و ریکام‌های خیلی خوبی گرفتم ازش.
۵. خوندن مستمر کتاب. نیم ساعت در روز. نه یه دوره‌هایی بوده که اصلا کتاب نخونده‌م. کلا هم راستش دیگه زیاد هدفم مقدار کتابایی که می‌خونم نیست. آهسته‌تر کتاب می‌خونم الان و دوست دارم یه جوری بخونم که یادم بمونه همیشه. سال بعد هم امیدوارم کتابای خوبی سرراهم قرار بگیرن. الان دارم دو تا کتاب psychology of money و chatter رو می‌خونم.
۶. روی فرم اومدن، ورزش مرتب و روزانه. اینم میشه گفت تیک خورد. امروزم زیر بارون دویدم و الان حس می‌کنم تب دارم. ولی می‌دونم تب ندارم. فقط بدنم کوفته‌ست یکم. 
۷. گرفتن گواهینامه. هنوز نه. ولی الان پرمیت دارم و دارم میرم با یکی از دوستام تمرین که آزمون عملی هم بدم. انشالله قبل از تولدم بتونم بگیرم.
۸. کسب تمام ویژگی‌های یک فرد بالغ. یه ویدیو دیده بودم از چند ویژگی افراد بالغ و منظورم اون بود: 
- مراقبت از سلامت جسم. اینکه خودت دکتر بری اگه لازم شد، و خودت مراقب سلامتیت باشی. غذای خوب بخوری، ورزش کنی، خوابت منظم و کافی باشه. تو این خوب بودم. دندونپزشکی رفتم. واکسنامو زدم. چکاپ خون گرفتم. آشپزی کردم. ورزش کردم. سر وقت خوابیدم.
مدیریت مالی. فرم مالیات پر کردم. پول پس‌انداز کردم. کردیت کارد گرفتم. یه سری خرجای الکی هم کردم، ولی دارم بهتر می‌شم.
- نظم داشتن. تقویم داشتن دیگه بخشی جدانشدنی از زندگیم شده و کارامو می‌تونم به خوبی هماهنگ کنم و ددلاینامو برسونم و دیر به میتینگ نرسم. همه‌ی درسام رو هم A شدم. بله. 
- مسئولیت‌پذیری (ownership). بقیه رو مقصر ندونستن، عذرخواهی کردن وقتی میدونی کار اشتباهی کردی، دروغ نگفتن، اینتگره بودن. 
توی عذرخواهی هنوز خوب نیستم. یعنی فکر می‌کنم خب اگه عذرخواهی کنم که خیلی ساده‌ست، باید دفعه‌ی بعد به طور عملی کارمو خوب انجام بدم و نشون بدم که این دفعه یه اشتباه بوده. ولی باید یاد بگیرم عذرخواهی هم کنم، هنوز سخته برام. توی دروغ نگفتن سه‌هزار برابر بهترم، یه دلیلشم فیدبک خوبیه که اینجا همیشه از صداقت گرفته‌م، چون آدما ازت انتظار ندارن یه ربات یا یه معصوم‌ باشی. و سعی می‌کنم توی چیزای خیلی کوچیک هم دروغ نگم و حساس باشم. ولی هنوزم با خانواده‌م نمی‌تونم صددرصد صادق باشم، فقط تلاش کرده‌م اصلا توی موقعیتی که بخوان ازم سوال بپرسن قرار نگیرم. یه جنبه‌شم اینه که کمتر برام مهمه بقیه چه فکری در موردم می‌کنن، می‌تونم از پوینت خودم دفاع کنم، و برا همین کمتر لازمه از چیزی که هستم خجالت‌زده باشم و به‌خاطرش بخوام دروغ بگم.
- کمک خواستن. یه روز رفتم مشاوره وقتی که حالم خیلی بد بود. اگه نیاز به راید داشته باشم می‌گم. سوالامو تو گروه می‌پرسم. فکر می‌کنم تا جای لازم خوبم ولی در حدی نیستم که زیاد هم از بقیه کمک بخوام و همنقدر برام مناسبه.
- دوست خوبی بودن. توی گوش دادن بهتر شده‌م. حسادتم رو تبدیل به انگیزه می‌کنم. از بقیه کمتر انتظار دارم. توی یک ماه اخیر شروع کرده‌م و به دوستام پیام هم میدم گاهی که حالشون رو بپرسم. 
- تمیزکاری. ظرفا رو مرتب می‌شورم. لباسامو مرتب می‌برم لاندری. هنوز تو جارو زدن خوب نیستم. زباله‌ها رو می‌ذارم بیرون. اتاقم مرتب‌تر از قبله، برنامه غذایی دارم، یخچال مرتبه و توش چیزی کپک نمی‌زنه. ولی هنوزم کم‌کم دارم بهتر میشم و جا داره گاهی بالغ‌تر باشم. 
- جا باز کردن برای تفریح. پارسال یه زمانی بود که هرکی دعوتم می‌کرد قبول می‌کردم، و بعدش یه مدت بود که همیشه رد می‌کردم. الان ولی حس می‌کنم می‌دونم کجاها قراره بهم خوش‌بگذره، کجاها قراره معذب باشم، و چه موقعی تفریح به کارم آسیب نمی‌زنه و واقعا وقتشو دارم و چه موقعی تفریح قراره باعث بشه به کارم نرسم. حس می‌کنم الان تعادل خوبی دارم. و البته که تنهایی تفریح کردن رو هم دارم یاد می‌گیرم و اینجوری نیستم که حتماً بخوام کسی همراهیم کنه.

البته الان فکر می کنم بالغ بودن چیزای دیگه هم هست. مثلاً اینکه وقتی میشنوی یکی از فامیل مریض شده زنگ بزنی حالش رو بپرسی و کلاً جویای احوال اطرافیانت باشی. دیگه اینکه تصمیماتت صرفاً بر مبنای احساس نباشه و بتونی بر فرض یک سال بعد اگه کسی ازت پرسید چرا اینکارو کردی بگی به این دلیل و اون طرف براش میک سنس کنه. به طور کلی emotional regulation و impulse control. اینکه بتونی از بقیه هم مراقبت کنی در یک لول بالاتر و بقیه بتونن گاهی روت حساب کنن. اینکه آشفته نشی تو مشکلات. میشه گفت توانایی حل مسئله به جای کاسه‌ی چه‌کنم دست گرفتن. دیگه کلاً در زمان جال زندگی کردن هم به نظر من یه ویژگی افراد بالغه. هرچی بزرگتر میشی باید کمتر رویاپردازی کنی و بیشتر برنامه‌ریزی کنی. و اینکه خودت بتونی حال خودتو خوب کنی، و فکر نکنی قراره یکی دیگه بیاد مشکلاتتو حل کنه. حتی تراپیست هم یه جور راهنمایی میتونه بهت کنه، نمیتونه تو رو از افسردگی در بیاره. تهش خودتی. عجول نبودن هم برا من یه بخش بزرگی از بزرگسالی بوده که حالا شاید بعداً بیشتر در موردش نوشتم. خلاصه اینا هم برا من درسایی بوده که امسال گرفته‌م و بالغ‌تر شده‌م از این نظر و به نظرم اینا هم جزو بالغ بودنه :) 

اهداف سال بعدمم دوباره می‌نویسم. البته احتمالاً کمتر رویایی باشه. مثلا روزی نیم‌ساعت کتاب خوندن خیلی تابلوئه که شدنی نیست، نمی‌دونم چرا پارسال نوشته بودمش.

امیدوارم سال خوبی برای همه باشه و همه بتونن به آینده‌شون و سال های پیش روشون فکر کنن. 

  • نورا

حدود ۵۶۴ صفحه نوشتم و پاک شد‌. چون بلاگ قابلیت ذخیره‌ی خودکار ندارد :) 


ولی خب کل حرفم این بود که: 

۱. "دسترسی به ایکس" نسبت عکس دارد با "لذت بردن از ایکس"

۲. من آماده‌ی بزرگسال بودن نیستم، چون لوس و بهانه‌گیر و نازپرورده‌ بار آمده‌ام. و لذا باید خودم یک دور دیگر خودم را با سختی تربیت کنم که از مشکلات کوچکی مثل "نمی‌دانم غذا چی بپزم" به اضطراب مزمن و تراپیست کشیده نشوم. 

۳. سه راه‌حل برای خودم ارائه دادم: 

- کاهش دسترسی به ایکس‌ها (لغو آمازون پرایم :دی، اجازه دادن به یخچال برای خالی بودن گاهی)

- انتخاب عامدانه‌ی راه‌های محرومانه‌تر (ارزان‌تر سفر کردن، کمتر خرید رفتن، فقط عیدها لباس خریدن :دی )

- انجام کارهای داوطلبانه و معاشرت بیشتر با جوامع محروم


بعد گفتم یک مقاله هم منتشر شده به اسم "اگر پول برایتان خوشبختی نیاورده، احتمالاً درست خرجش نمی‌کنید*" و در آن هم هشت راهکار ارائه داده. دوتایش که با آن‌ها موافق بودم:

- پولتان را برای دیگران خرج کنید

- مصرف کردن را به تاخیر بیندازید


بعد گفتم یک پادکست در مورد The art of savoring یا هنر مزه‌مزه‌ کردن (؟) گوش می‌دادم و داشت می‌گفت مثلاً برداشتم بچه‌هایم را بردم کافه و در فضای ملایم و آرام نشستیم و کتاب خواندیم و لحظاتمان را مزه‌مزه کردیم. ولی من فکر می‌کنم دقیقاً اشتباه همینجاست و این دقیقاً اشتباهی است که من هم بارها مرتکب شده‌ام، که فکر می‌کنم جایزه دادن به خودم و کافه رفتن خوشحالم می‌کند. خیر. این همان "خوشبختی در دسترس" است و قبل‌تر اشاره کردیم که "دسترسی" و "خوشبختی" رابطه‌ی عکس دارند. بنابراین اگر از صبح تا غروب رفتی وجین و آخر سر همانجا سر زمین آتش روشن کردی یک چای بی کیفیت خوردی آن چایی از قهوه در کافه لذت‌بخش‌تر و از لحاظ هنر لذت‌بردن از لحظات، بسیار هنرمندانه‌تر است. ولی اینکه امروز تصمیم بگیری بروی کافه و نیم‌ ساعت بعد در کافه باشی همان باتلاق دسترسی است. 

حالا منظورم این نیست که همه برویم سر زمین وجین کنیم، منظورم همین است که "مصرف را به تاخیر بیندازیم". و بچه‌هایمان را طوری تربیت کنیم که استقلال و مسئولیت بزرگسالی باعث اضطراب و مشکلات روحی در آن‌ها نشود. 


و البته من حالا درک می‌کنم که چرا مینیمالیسم به وجود آمده و طرفدار پیدا کرده. چون آمریکا حقیقتاً مهد دسترسی است :)) [البته که good for them و احسنت بهشان و من همچنان طرفدار کاپیتالیسمم و نیایید از این حرف‌هایم در مذمت کاپیتالیسم سواستفاده کنید :) من خوشحالم که دغدغه‌ی جوامع انسانی به اینجا رسیده و این چیزی است که همین فراوانی فراهم کرده.]




* If Money Doesn't Make You Happy Then You Probably Aren't Spending It Right. 


  • نورا

خانه‌ی ما در سال های آخر ابتدایی‌ام درست روبروی باشگاه بود. من معمولاً هر کلاسی که بود می‌رفتم. تکواندو، والیبال، فوتسال. آن روز هم فوتسال داشتیم و کلاس تمام شده بود.


جلوی باشگاه بودیم و مربی‌مان هم کنار من بود. بهم گفت "می‌رسونمت تا خونه‌تون." به روبرو اشاره کردم و گفتم "خونه‌مون همینجاست. خودم می‌تونم برم." گفت "مطمئنی؟" من تعجب کردم، معلوم بود که می‌توانستم بروم. هرروز همینکار را می‌کردم. حالا چرا امروز می‌خواست من را برساند معلوم نبود. گفتم "آره می‌رم خودم."


از خیابان رد شدم و رفتم خانه. با تعجب دیدم همه‌ی وسایل را در کارتون‌ چیده‌اند. احساس کردم اتفاق بدی افتاده که از آن بی‌خبرم. مادرم آشپزخانه بود. داد زدم "چی شده؟ چرا وسایل رو جمع کرده‌ین؟" مادرم  آمد بیرون و گفت " تا تو بیای یه سری وسایلو جمع کردیم. هنوز مونده ولی. تو هم برو وسایل هودت رو بقیه‌ش رو جمع کن". من هنوز آنچه می‌خواستم را نشنیده بودم. گفتم "کجا میریم؟" مادرم اینبار به جای جواب دادن سوال کرد "داری سر به سرم می‌ذاری؟" من سراسیمه بودم. گفتم "نه. واقعاً نمیدونم. کجا داریم میریم؟" گفت "خوبی؟ باشگاه اتفاقی افتاده؟" گفتم "خوبم. فقط سرم خیلی درد می‌کنه". مادرم دیگر چیزی نگفت. بهم یک لیوان آب قند داد. پرسید با کی آمده‌ام خانه و گفتم تنها. بعد فقط لباس پوشید و دوید تا باشگاه.

---

 مربی‌مان گفته بود توی باشگاه زمین خورده. بعد گفته می‌روم دستشویی، بعد توی دستشویی بالا آورده و گریه کرده. ما هم سعی کردیم کمکش کنیم ولی بعد گفته خوبم و می‌روم خانه. گفته بود بیهوش نشده. فقط همین بوده.


من هیچ کدام از این‌ها را یادم نمی‌آمد. حتی قبل‌تر از آن را هم یادم نمی‌آمد. همان شب رفتیم دکتر و ازم نوار مغزی گرفتند و گفتند همه چیز خوب است. بعد از چند روز سی‌تی‌اسکن گرفتند و آن هم خداراشکر مشکلی نبود. فقط تا چند روز سردرد داشتم در حدی که شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. ولی هیچ‌وقت به‌خاطر نیاوردم که آن روز چه اتفاقی افتاده. به سختی توانستم به یاد بیاورم که من کنار دروازه بودم‌ و منتظر بودم توپ را از اوت به من پاس بدهند. همین. 

---

دلیل اسباب‌کشی‌مان آن روز این بود که من مدرسه‌ی تیزهوشان قبول شده بودم. منتهی چون شهر خودمان تیزهوشان نداشت، برای شهر بزرگتری در نزدیکی‌مان امتحان داده بودم و حالا داشتیم می‌رفتیم آن شهر برای زندگی‌. 


امتحان ما آن سال در دو مرحله برگزار شد و مرحله‌ی دوم فقط هشت سوال تشریحی هوش بود. من فقط دو تا سوال را حل کرده بودم. یعنی چون باید با خودکار جواب می‌دادیم، من فقط رسماً جواب دو سوال را نوشته بودم. وقتی از جلسه‌ی امتحان بیرون آمدم بدون بر و برگشت گفتم قبول نمی‌شوم. در راه برگشت به شهرمان من صندلی عقب نشسته بودم و پدر مادرم صندلی جلو. می‌دانستم آن‌ها زحمت زیادی کشیده بودند که من بتوانم امتحان بدهم و در کلاس های تقویتی شرکت کنم. آن روز که گفتم امتحان را خوب نداده‌ام، آن‌ها کاملاً ناامید شدند. من به اندازه‌ی کافی احساس شرمسار بودن می‌کردم. ولی پدرم هم سرزنشم کرد تا جایی که من شروع به گریه کردم. بعد گفتند حالا اشکالی ندارد و دلداری‌ام دادند. 


خبر که به فامیل رسید بدتر بود. یکی از فامیل‌هایمان گفته بود پس امتحان را "پو کرده". پو کردن به زبان ما یعنی به باد فنا دادن و خراب کردن. من دوست داشتم یک جایی باشم که هیچ‌کس مرا نبیند و هیچ‌کس نپرسد امتحان چه‌طور بود. 

---

حالا که به آن دوران فکر می‌کنم، فکر می‌کنم شاید آن ضربه خوردن هم برای من و هم برای خانواده‌ام یک تلنگر بود. من برای سلامتی‌ام شکرگزارم، دوست دارم همه را تشویق کنم و به همه بگویم که کارشان عالی است. خانواده‌ام به خواهر و برادرم کمتر سخت گرفتند، و البته که ان‌ها هم هر دو موفق شدند حتی با سختگیری کمتر. بیشتر چیزها در این دنیا خیلی کوچکند. و همه‌ی چیزها در این دنیا کوچکتر از سلامتی هستند، چه سلامت روان و چه سلامت جسم.


مراقب خودتان باشید :)

  • نورا

هرگز خودت رو برای مفید نبودن یا ناکافی بودن سرزنش نکن. هدفت رو در زندگی پیشرفت و تیک زدن کارها و رسیدن به قله‌ها قرار نده. هدفت باید سلامت روان و جسمت باشه. و مطمئن باش که هیچ وقت آدمی در سلامت روان، که پر از شور زندگی و انگیزه‌ست، کاری جز کار باهوده ازش برنمیاد. 

با دوستانت صحبت کن، پیوندهای حمایت عاطفیت رو قوی‌تر کن، چیزهایی که بهت انرژی میدن رو بشناس، مکانیزم‌های از پس سختی براومدن (coping mechanisms)‌ رو یاد بگیر. 

برای پارو کردن تمام برف‌های دنیا، بیشتر از بازوهای قوی، به یک کت گرم نیاز داری. 



+ این درسی بود که هفته‌ی گذشته از زندگی گرفتم. وقتی اونقدر غمگین بودم که هیچ غذایی برام خوشمزه نبود. مهم‌ترین چیزی که من توی زندگی نداشتم دوستانی بود که بتونم ازشون حمایت عاطفی بگیرم. یعنی نه اینکه دوست نداشته باشم، ولی همیشه خودم ترجیح داده بودم فاصله‌م رو حفظ کنم و گاهی حتی فکر می‌کردم وقت کافی برای داشتن دوست و مراقبت از دوستی‌ها ندارم. من نمیدونم این چیه که توی مغز رخ میده، نمیدونم چرا، ولی فهمیده‌م که ارتباط با آدما، حتی اگه در حد یک سلام ساده، یا دیدن رد شدنشون از خیابون باشه، خیلی تو سلامت روان و حتی سلامت جسم موٍثره. 


اینم نظر اوپن-ای-آی :)


  • نورا
[ یک ]

چند هفته پیش اندرو آمده بود دانشگاهمان. یکی از استادهای سرشناس یک دانشگاه دیگر است. آلمانی و چینی و زبان اشاره بلد بود. غیر از اینکه در تحقیق‌هایش موفق بود. بعد از سخنرانی‌اش با چندتا از بچه‌های دیگر و او ناهار خوردیم و بیشتر از خودش و داستان زندگی‌اش گفت. اینطور به نظر می‌رسید که شانس با او همراه بوده که اینجا است، و قصد قبلی‌ای برای موفقیت نداشته است. کارلی ازش پرسید به نظرش دلیل بیشتر موفقیت‌هایش شانس است؟ جوابش مرا متعجب کرد. یعنی راستش تا حالا از هیچ آدم موفقی قبل از این نشنیده بودم این را بگوید. گفت "نه. فکر می‌کنم ۷۰٪ش privelege بوده". بقیه‌اش هم ترکیب استعداد و شانس و تلاش و این‌ها. 

[ دو ]
چند ماه پیش یک استاد دیگر آمده بود و به همین ترتیب ناهار خوردیم دور هم. یادم نیست بحث چه بود که این را گفت. گفت "ما فاندمان را از پول مالیات این مردم می‌گیریم. حداقل وظیفه‌مان این است که اگر یک آدم بی‌سواد پرسید چه کار می‌کنی بتوانیم جوری که بفهمد برایش توضیح بدهیم داریم با مالیاتش چه کاری انجام می‌دهیم." 


[ سه ] 
افسانه هم‌کلاسی کلاس اولم بود. یک بار دعوتم کرد خانه‌شان. کل خانه‌شان یک اتاق بود. یک اتاق که در نداشت و به جایش پرده زده بودند. بهم گفت پدرش نصفه‌کار پدربزرگم است. نصفه‌کار یعنی کسی که زمین کسی دیگر را می‌کارد، و بعد پولش را با هم نصف می‌کنند. من دعوتش نکردم خانه‌مان چون خجالت می‌کشیدم که اتاق من از خانه‌ی آن‌ها بزرگ‌تر است. 
بعدتر که کلاس پنجم بودم و آزمون تیزهوشان و نمونه داده بودیم؛ او نفر اول آزمون نمونه دولتی آن منطقه شده بود. ولی نرفت. باید می‌رفت شهر دیگری و درس خواندن در شهر دیگر پول می‌خواهد. الان نمی‌دانم کجاست ولی می‌دانم دانشگاه نرفته و ازدواج کرده است. شاید بچه هم دارد.
بلوچ بودند. 


[ چهار ]
دیروز داشتم می‌نوشتم که "I've realized health is a privilege". بعد [یک] و [دو] و [سه] و شماره‌های دیگر در ذهنم مرور شد. فکر کردم خیلی جاهای دیگر هم هست که موفقیتم نتیجه‌ی privilege بوده. همین که می‌دانم privilege چه معنی‌ای دارد خودش یک برتری است. آدم‌های زیادی نیستند که خانواده‌شان آن‌ها را در بچگی کلاس زبان فرستاده باشند. یا بتوانند بروند یک شهر دیگر که بچه‌شان مدرسه‌ی بهتری برود. چه برسد به اینکه بروند یک کشور دیگر درس بخوانند. 

[ پنج ]
امروز برای اولین بار رفتم در یک تجمع برای وضعیت ایران شرکت کردم. البته داخل دانشگاه بود و شش نفر ایرانی بودیم. اسم کشته شده‌ها را یکی با بلندگو می‌خواند و بقیه می‌گفتند say their names. آخر هم من بلندگو را گرفتم که اسم‌ها را بخوانم. اسم‌ها زیاد بودند. گریه‌ام گرفت و نشد ادامه بدهم. 

[شش]
چند وقت پیش بهم گفت "روت میشه به یه دختر ایرانی مشکلاتت رو بگی؟"

[هفت]
روی میزم یک برچسب زدم و رویش نوشتم privilege. 

[ هشت ]
دیدنی‌ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم ... (فرهاد)
  • نورا

My new lesson these days is "patience". I used to like things to happen fast. Like when I had an idea, I wanted to do it immediately. If I had an answer, I wanted my eyes to print my thoughts out on the paper, without my hand being required to go through words and letters one by one. I was living in the future, fearing I might arrive there later than others. Fear of missing future? something like that. 

In my previous midterm exam, I had my committee meeting right after that. So during the exam my whole focus was "finishing this asap" and not really thinking deeply on each question. I finished earlier than everyone else, but I guess I scored lower than anyone else as well. 

Do you remember once I had told here that I'm always the first one finishing the exams? It wasn't because I was smarter than others, I just has less patience with difficulties in my life. I didn't like to stay in "exam" mood for long. And I did well most times, but I could do "a lot" better, if I had "a little" patience. 

Today I had my second midterm. Same course. I decided to be patient. And really think on questions, and even double checking each of them, as long as time allows. Guess what? It only took me 10 more minutes to finish it, than previous exam. I was one of the last people sitting there, but I was actually happy about it. It was showing me I have learned my new lesson: Patience.


The starting sparkle for this idea, and realizing the issue, was my problem with my own project. I had run multiple jobs, and each of them would take more than a day to run, and I had many mistakes there, so I had to run it again, and wait for the results a few more days. I wanted to be fast, but then this impatience had led to higher erroneous, hence longer time to do the job. I don't want to be like that. I want to be accurate. It doesn't mean I should be slow, but I should allow "the required" time for each task. Like if eating takes 15 minutes, with my impatience it takes 10 minutes. I don't need to spend 30 minutes on easting to practice patience, I just need to allow that 15 minutes. And things will be better. At least things have been better recently, since I am taking my time :) 


+ I am waiting for the shaker to be done. I guess I have to stay until around 8 to finish this experiment. But I don't want to have to do this another day, so I should wait and meanwhile I can read papers and do other stuff :) 


P.S: It's 8:10 and my experiment is finished, with shining results. I mean real shining, just look at it ^-^


  • نورا

I've recently realized that, there is no such a thing as "future". All that exists is "now". Whatever you want or need to do, you should do it right now.


I wrote on my phone screen that "Each moment is a decision". Cause all we have is now, and all we need to do is deciding what we want to do with "now".


Then you might ask what is future? Is a long-term goal meaningless? Well, no. Because decisions are not points, decisions are vectors. You decide "now", and it will move you to another "now". However, if you do another thing (say make another decision) that would be abother vector, going to another "now". But the point is that you can never predict the "next nows". However, our minds and the history, and all things that are called "experience" are in fact a predictor model for our decision vectors. It's not determenistic, but it has a kinda good accuracy. So you decide that "you want to get an A+ in exam", so you "decide to study for it". It is highly more probable that you get A+ out of "studying" vector, rather than "playing a game" vector. 


The point is that future doesn't exist. All we have is now. 


 (I'm talking about countries and situations in which people have freedom of choice. It's not unfortunatelyalways the case. In other words, sometimes you live in a limited vector space, so you can't decide to go to some other "now" with any kind of vector. In general, "living system" is also a limited space. So you can't decide to  "not sleep for a week" and staying alarm in this space.)


Reminder: You are reading this "now". This is "your decision". Make good choices. Like smiling after this line :) 

  • نورا

ما به بی‌راهه شما سمت خدا می‌رفتید

از کدامین کجی راه رسیدید به ما؟



+ همین. 

  • نورا
بخش عمده‌ی پروژه‌ی دکترای من جواب دادن به این سوال است:
«چطور از یک فضای بسیار بزرگ با نمونه‌های زیاد (در حد ۱۰ الی ۱۰۰ میلیون)، یک تعداد نمونه (در حد ۱۰۰ عدد) انتخاب کنیم که نماینده و نشانگر کل آن فضا باشد؟»

الگوریتم‌های متفاوتی برای این کار وجود دارد و این به خیلی چیزها بستگی دارد. ولی این روزها خیلی به این فکر می‌کنم که چرا ما از این الگوریتم‌های کلاسترینگ برای سیستم رای‌گیری استفاده نمی‌کنیم؟ مگر تمام سوالی که رای‌گیری می‌خواهد به آن پاسخ بدهد همین نیست؟ همینکه چطور ۲۰۰ نفر نماینده‌ی ۸۰ میلیون نفر باشند و منافع همه‌ی ۸۰ میلیون نفر تامین شود؟ 

سرچ کردم و دیدم (طبیعتاٌ) من اولین نفری نیستم که به به‌کارگیری علوم کامپیوتر در رای‌گیری و سیاست فکر کرده‌ام. همین سال گذشته در نیچر یک مقاله منتشر شده با عنوان «الگوریتم‌های منصفانه برای انتخاب دسته‌های شهروندی». در این مقاله گفته که قبلاً election (رای‌گیری / رفراندوم) معیار تصمیم‌گیری بوده، ولی حالا sortition مطرح شده است. در سورتیشن یک تعداد آدم به طور تصادفی از جامعه انتخاب می‌شوند و یک پنل تشکیل می‌دهند، که به این پنل «دسته‌ی شهروندی» (‌citizen's assembly) می‌گویند. بعد این دسته شهروندی روی یک مسئله‌ی سیاسی خاص عمیق می‌شوند و تصمیم می‌گیرند. مثلاً‌ در ایرلند دو تا از دسته‌های شهروندی منجر به قانونی شدن ازدواج با همجنس و سقط جنین شدند. بعد در این مورد بحث می‌کند که این روند تصادفی لزوماً نشانگری از تمام قشرهای موجود در جامعه نیست، بنابراین باید الگوریتم‌های منصفانه‌تری انتخاب شود. و این مقاله پیشنهاد می‌دهد که می‌توان خروجی یک پنل را با اعضای مختلف پیش‌بینی کرد و طوری اعضای پنل را انتخاب کرد که احتمال خروجی هر دو گزینه برابر باشد. مثلاً‌ اگر قرار است در مورد سقط جنین تصمیم گرفته شود، نصف پنل موافق آن و نصف پنل مخالف آن باشند (اگر درست فهمیده باشم). 

ولی این در سطح کوچک است. من به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود این را در سطح کلان اجرا کرد. و این اعضا اعضای یک پنل موقتی نباشند، بلکه آدم‌هایی باشند که بتوانند حداقل چند سال کار کنند و کارها را جلو ببرند. مثل نماینده‌های پارلمان یا مجلس. 

بهرحال این فقط یک فکر اولیه بود. دارم همچنان به آن فکر می‌کنم و آن را نصفه نیمه اینجا نوشتم که پیشنهادهای شما را هم بشنوم. بدون نظر عبور نکنید :))

  • نورا

امروز اولین جلسه‌ی کمیته‌ام بود. احساسات متناقضی دارم. هم احساس کم بودن می‌کنم، از این نظر که به بعضی سوالات نتوانستم خوب جواب بدهم. هم احساس می‌کنم من دارم تمام توانم را خرج می‌کنم و تا قبل از خوابیدن و آخر هفته‌ها هم کار می‌کنم وشاید نباید به خاطر اینکه خیلی چیزها را نمی‌دانم احساس کم بودن کنم. 

و  فقط چند نکته می‌نویسم برای کسانی که در آینده می‌خواند دکتری بخوانند، و برای خود آینده‌ام:


۱- Take ownership, this is your project not your PI's, and he/she might be wrong (most of the times they are wrong)

۲- Have a deep literature review. make sure you understand every single piece of your project and what others have done previously (go deep into that "methods" section. Read the unwritten lines.)

۳- Revisit your decisions repetitively. It's better to change them now than later. (most of the times you need to change them. Initial decisions are very rarely the right ones)

۴- Talk to people about your project. Everyone will bring a new and unique perspective to the table, and ask you questions that you might not have even thought of. 


 و حالا بیشتر درک می‌کنم که چرا استادم تاکید داشت این خصوصیت کنجکاوی‌ام چیز خوبی است. 

و یک پیش-خبر هم این است که دارم دانشگاهم را تغییر می‌دهم. یک استاد جدید هم پیدا کرده‌ام و دعا می‌کنم همه چیز خوب پیش برود. البته که اینجا همه چیز فوق‌العاده است و مخصوصاً لب و بچه ها و استاد و دپارتمان فوق زیبایمان و شهر دنج و سرسبزمان را خیلی دوست دارم. ولی آنجا هم جای خیلی خوبی است و مشتاقانه منتظر شروع کار با استاد جدید هستم. دیروز یک میتینگ داشتیم و بهم گفت که دو تا میکروسکوپ کرایو-ام هم تازگی خریده‌اند که می‌خواهد از آن‌ها هم در کارش استفاده کند و من فقط چشم‌هایم برقی برقی بود که قرار است چه مرزهایی را در بنوردیم :) ولی نمی‌خواهم این را «انجام شده» فرض کنم و زیاده از حد امیدوار باشم. هنوز باید مراحلی را سپری کنم و انشالله که اتفاقات خوبی در آینده رقم بخورد. 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان