فوق ماراتن

حرف‌های جدی خسته‌ام می‌کند(در واقع مرا می‌ترساند) و حرف‌های معمولی حس بی‌فایده بودن را القا می‌کند. البته که من از آدم‌های فایده‌گرا(؟) نیستم. در بیشتر چیزها دنبال فایده نیستم. یعنی دنبال فایده گشتن فایده‌ی چندانی ندارد. یک همچین چیزی. ولی خب ممکن است بقیه دنبال فایده باشند و اینکه فایده‌ای برای بقیه ندارم آزارم می‌دهد.

برگشته‌ام خانه. در را که باز کردم افسردگی دوید به استقبالم. نشست روی شانه‌ام. بغلم کرد. دمش را تکان داد. سوال‌ها و سرزنش‌های افراد خانواده را خورد و هی سنگین و سنگین‌تر شد. تمام هفته فکر می‌کردم یک دختر قوی هستم. امروز ملتفتم کردند که بی‌عرضه و بی‌بخار و ناتوان هستم. در خودخواه بودنم که از قبل هم شکی نبود. چیزی نگفتم. خسته‌تر از آنی‌ام که از خودم دفاع کنم. و البته این خودش هم دلیلی بر بی‌عرضه بودنم است. پس حق با آنهاست. 

افسردگی رفته در قلبم. همیشه اینجور مواقع فرار می‌کردم. توضیحش سخت است. فقط نمی‌خواهم بقیه را هم در رنج بیخودم شریک کنم. نمی‌خواهم کسی دلداری‌ام بدهد یا از من حمایت کند. چند روز پیش به دوستی می‌گفتم دلم می‌خواهد وقتی رنجی به من می‌رسد آنقدر در آن فرو بروم تا دردش را احساس کنم. با اینکه به دستی برای بالا آمدن نیاز دارم، می‌خواهم همین کمربند شل صخره‌نوردی را هم باز کنم و با دست‌های رها سقوط کنم. سرم به سنگ بخورد و آن ضربه را حس کنم، آن تعلیق را حس کنم، آن مردن را حس کنم. می‌خواهم صدای افتادنم در این دره بپیچد. آنقدر بلند که وقتی می‌گویم این درد مرا کشت کسی نگوید تو که زنده‌ای. حس کردن درد چنین معنایی دارد. 

از خودم شرمسارم. در حالت عادی اگر با من صحبت کنید احتمالاً می‌گویم شما چیزی از زندگی نمی‌دانید و چند تا نصیحت تصادفی روانه می‌کنم. یک لحن "بچه‌جون تو مملکت کفتارها تو گرگ باش" همراه خودم دارم. بعد خودم یک گوسفندم که گوسفند بودن را محترم می‌داند و عاشق خرهاست وقتی که با طمانینه راه می‌روند و در دلش گاوها را تحسین می‌کند و پروایی از قربانی شدن ندارد چون معتقد است زندگی فی‌نفسه کوتاه است و قربانی شدن هم یک تجربه‌ی ناب است (گرچه شک دارد این تجربه را به کجا می‌تواند ببرد.)

بگذریم. دوباره بلند خواهم شد. مثل همیشه زمان همه چیز را کمرنگ می‌کند. دوباره مربای توت‌فرنگی را روی نان می‌کشم و آن قطره‌ی چکیده روی دستم را یواشکی زبان می‌زنم. افسردگی و خستگی از من رخت می‌بندند. نه فوراً، ولی حتماً. 
  • نورا
 آزادی ذهن، در گرو بخشیدن آزادی به دیگران است. 

روزی که کانال تلگرامی را راه‌اندازی کردم به خودم گفتم حق نداری نگاه کنی چه کسی می‌آید و چه کسی می‌رود. در واقع من مدت زیادی قبل از آن مشترک کانال‌های دیگر بوده‌ام. خیلی وقت‌ها پیش آمده بود که به دلایل شخصی، مثل اینکه سرم شلوغ بوده، از کانالی بیرون آمده‌ام. همچنین یک سری کانال‌ها بودند که عمومی بودند و من ترجیح می‌دادم به جای اینکه عضو کانال شوم، آدرس آن را بنویسم و هر وقت "من تصمیم می‌گیرم" به آن‌ها سر بزنم، نه هر وقت که "آنها مرا صدا می‌زنند." و این فقط به سادگی یکی از روش‌های مدیریت فضای مجازی برای من است. پدرکشتگی‌ای با هیچکس در این دنیا ندارم. پس درک می‌کنم وقتی بقیه هم کانال را ترک می‌کنند معنی‌اش این نیست که قصد و غرضی دارند( البته نه اینکه اگر قصد و غرضی داشته باشند قضیه فرقی کند) 

نکته دوم اینکه وقتی کسی از کانال‌دارها می‌گوید "معلومه این متنمو دوست نداشتید لفت دادید"، "کانالمو خصوصی میکنم چون بعضیا سرک میکشن!"، یا "به درک که رفتین" و ... من واقعاً احساس بدی پیدا می‌کنم. درست است که ما در کانال خودمان متکلم وحده هستیم، ولی انا الحق که نیستیم. (و البته نه اینکه اگر انا الحق باشیم قضیه فرقی کند) 

این دو نکته باعث شده که تصمیم بگیرم به قسمت recent actions نگاه نکنم. همچنین یک دریافت تازه‌ به من داده که در سایر حیطه‌های زندگی‌ هم به کمکم آمده است، و آن "مسئلۀ آزادی" است. آیا ما حق خودمان می‌دانیم که در جایی حضور پیدا کنیم یا نه؟ حق خودمان می‌دانیم که پاسخ کسی را بدهیم یا ندهیم یا چه زمانی پاسخ بدهیم یا نه؟ چه حدی از آزادی را حق خودمان می‌دانیم؟ و آیا به همان اندازه برای سایر انسان‌های جامعه هم آزادی قائلیم؟ 

واقعیت این است که فرقی نمی‌کند جواب شما به سوال آخر چه باشد. فرقی ندارد ما چه حدی از آزادی برای دیگران قائل باشیم، آن‌ها در حقیقت این سطح از آزادی را دارند. اما اگر ما فرض می‌کنیم که دیگران این سطح از آزادی را ندارند، در حقیقت داریم آزادی را از ذهن خودمان سلب می‌کنیم. چون مدام با این فکر که دیگران چه کرده‌اند درگیر خواهیم بود. 

بعضی‌ها برای خلاصی از فکر کردن در مورد دیگران، از این در وارد می‌شوند که "بقیه مهم نیستند و اهمیتی به دیگران نخواهم داد.". کتاب‌های خودیاری‌ای که بر محور "توجه به خود و اولویت دادن به خود" می چرخند نیز شاید در این مدل تفکر نقش داشته‌اند. یک نقل قول از کتاب "تسخیر خیابان‌های آمریکا" از نوام چامسکی دیده بودم. می گفت : "نوعی ایدئولوژی وجود دارد که پنجاه سال است تلاش می‌شود در مغز مردم جا بیفتد، این آرمان تنها خود را دیدن و به فکر خود بودن و فراموش کردن هرکس دیگری است... آن را روحیه جدید قرن می‌خوانند." من هم از این منظر با چامسکی موافقم و معتقدم ورود از این در، حتی اگر منجر به خلاصی از افکار مزاحم شده باشد، در نگاه کلی به ما کمکی نکرده و حتی باعث مشکلات دیگری هم شده است. لذا من شخصاً رهایی حقیقی را نه از راه "اهمیت ندادن" بلکه برعکس از راه "اهمیت دادن به دیگران و به رسمیت شناختن آزادی آنها" می‌جویم.

یک ضرب المثلی که در فارسی داریم می‌گوید "مار از پونه بدش میاد، از جلوی سوراخش در میاد." آیا منظورمان این است مار آزاد است از پونه بدش بیاید یا خوشش بیاید ولی پونه آزاد نیست که هر جا خواست در بیاید؟ پونه‌ها آزادند! ذهن ماست که اسیر است. و مادام که برای پونه‌ها این آزادی را قائل نشویم، خودمان نیز از احساسات و افکار مزاحم خلاصی نخواهیم یافت. بنابراین از نظر من یکی از لازمه‌های به دست آوردن آزادی ذهن و به دست آوردن آزادی فردی، قائل شدن حق آزادی برای دیگران است. 

* والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته :))



+ ضمناً من هیچ وقت آخرین‌نمایش‌های وبلاگ را هم نگاه نمی‌کردم تا اینکه اتفاقاتی افتاد و یک نفر این کار ناپسند را به من یاد داد. ولی در حال حاضر به درگاه بیانی استغفار جسته و نگاه نمیکنم. چراکه نه سودی دارد، نه حوصله‌اش را دارم و چه نگاه کنم چه نکنم آدم‌ها آزادند. پس آن بهتر که ذهن من هم آزاد باشد. 

++ برای یک مخاطب که خودش می‌داند: (نوشتم و پاک کردم. بگذریم.)

+++ قسمت‌های پررنگ‌شده خونشان رنگی‌تر نبوده، فقط برای آن دسته افراد که مثل خودم متن‌ها را سرعتی می‌خوانند این قسمت‌های پررنگ در حکم سرعتگیر یا یک نرده هنگام دویدن از پله‌ها هستند. خلاصه اینکه اگر شما هم تا اینجای متن را خوانده‌اید و بلاگر هستید اوصیکم به استفاده از آن B بنده‌خدا برای ما خواننده‌های مستضعف. 


  • نورا

طاقچه در اینستاگرام یک فیلتر ساخته که روی کله‌ات می‌گذاری و به تصادف یک سوال کتاب‌طور می‌پرسد. یکی از سوال‌ها این بود که "بهترین کتاب کودکی‌ات چه بوده؟"


من هرچه فکر کردم اسم کتاب یادم نیامد. چون آن کتابی که من می‌خواندم در واقع مال دایی‌ام بود و بعدها به مامان رسیده بود و بعد به من. جلدش جدا شده بود و منکه حوصله نداشتم هی جلد را نگهدارم کلاً جلد را کنار گذاشته بودم. فقط یادم بود نارنجی است. و البته حدس می‌زدم نویسنده‌اش آذریزدی باشد. چون تقریباً همه‌ی کتابهای دلخواه من از آذریزدی بودند و عاشق بیان روان داستانهایش بودم. نه آن کودکانه‌ی لوس بود، نه آن بزرگانه‌ای که نفهمی چه می‌گوید.


بعد سرچ کردم و دیدم بله. اسم کتاب "قصه‌های تازه از کتابهای کهن" بوده و از آذریزدی. این کتاب با‌ اختلاف زیاد بهترین کتاب کودکی من بود. فکر کنم بیشتر از پنج شش بار خوانده بودمش(شاید هم بیشتر.) یک سری شعر مناظره داشت. مثلاً بین قوری و سماور. مداد و خودنویس. بعضی وقت‌ها سعی می‌کردم این مناظره‌ها را از بر کنم. یک بیتش آنقدر در آن دنیای کودکی به دلم نشسته بود که سعی کرده بودم با خط خوش روی صفحه‌ی اول کتاب بنویسمش. "یک مداد مشکی خوب نفیس، بهتر از صد خودنویس بدنویس." 


داستان موش و گربه‌ی عبیدزاکانی را هم یادم است. هرچند آن موقع اصلاً از محتوای سیاسی‌اش خبر نداشتم.

 

داستان خیر و شر داستان مورد علاقه‌ام بود. اول داستان که خیر می‌خواهد راهی سفر شود، مادرش یک سیب به او می‌دهد. می گوید با هرکه خواستی دوست شوی قبلش این سیب را به او بده. اگر دو نیم کرد و نیمه بزرگتر را به تو داد ریاکار است، اگر نیمه کوچکتر را به تو داد طماع است و اگر به دو نیم مساوی کرد آن فرد دوست توست. این روش دوست‌یابی هنوز هم یکی از ملاک‌های من برای دوستی است. البته نه اینکه واقعاً به کسی سیب بدهم. اما آدم‌های روراست را دوست دارم. آن‌ها که نه از خودشان می‌زنند و نه از تو چیزی می‌چاپند. 


بعد از آن داستان "اصل موضوع" بود. این داستان شاید تا حدی شخصیت من را ساخته است. یادم نیست جریان چه بود. فکر کنم پادشاه قصد داشت یک قاصد استخدام کند که خبرها را کم و زیاد نکند. برای این منظور خودش با داوطلبان مصاحبه می‌کرد. به یکی می‌گفت اسمت چیست؟ می‌گفت اسمم فلان اسم و پدرم فلانی است و در فلان آبادی زندگی می‌کنیم و ... . رد می‌کرد. همه یا زیاده‌گو بودند یا کم‌گو یا دروغگو. ولی یک نفر آمد که هرچه پرسید همان را جواب داد. گفت اسمت چیست؟ گفت فلان. پدرت کیست؟ فلانی. زن و فرزند داری؟ بله. خلاصه من هم از این شخصیت خیلی خوشم آمد و همیشه تصمیم گرفتم هرچه بپرسند همان را جواب بدهم. نه کم نه زیاد.


 این موضوع کنار آن شعرهای "کم گوی و گزیده گوی چون دُر" باعث شد آدم خیلی کم‌حرفی در دنیای روزمره باشم. قبل از عید یک دورهمی مجازی کوچک با چندتا از بچه‌ها و یکی از استادهای محبوبمان داشتیم، و من واقعاً در اینجور جمع‌ها کم‌حرف نیستم. فقط شروع کننده هم نیستم هیچ‌وقت. بعد استادمان رو به من می‌گوید فلانی حرف نمی‌زند ولی وقتی حرف می‌زند واقعاً حرفی برای گفتن دارد. بقیه زدند زیر خنده که دست شما درد نکند، یعنی ما چرت و پرت می‌گوییم؟ من هم گفتم استاد اگر قبلاً کم حرف میزدم دیگر این حرفتان باعث شد اصلا جرات نکنم حرف بزنم :)))) چون واقعیتش این است که اینطور هم نیستم. همین وبلاگ خودش شاهد کافی بر زیاده‌گو بودنم است. و البته خداراشکر کسی شب‌های خوابگاه بعد از ۱۲ شب ما را ندیده :))) ( هرچند فکر کنم همه تجربه‌اش را دارند) با اینحال ته دلم اینکه او هم مرا اینطور دیده بود برایم خوشحال کننده بود و اینجور مواقع من فقط یاد همین داستان می‌افتم.


البته که همین داستان بارها باعث شده در امتحان نمره‌ام کم شود :))) چون اساتید گرامی توقع زیاده‌گویی دارند. فقط یک بار به نفعم شد. سال آخر دبیرستان بودیم، امتحان زیست داشتیم و دبیرمان تمام سوال‌ها را تستی یا کوتاه‌پاسخ داده بود. قبل از امتحان هم تاکید کرده بود فقط چیزی که می‌خواهم را بنویسید. آن امتحان دلخواه زندگی‌ام بود. نه تنها نمره‌ی خوبی گرفتم بلکه بعد از تصحیح دبیرمان عصبانی سرکلاس آمد و گفت من گفتم کوتاه بنویسید، این چه برگه هایی است تحویلم داده اید. برداشته‌اید دوصفحه سه صفحه نوشته‌اید. این برگه‌ی فلانی است ببینید، فقط یک روی آ۴ شده. برگه‌ی من بود. من هم در دلم خندیدم و فکر کردم آخر آن‌ها که "اصل موضوع" را نمی‌دانند :)))) 


باقی کتاب را به خوبی یادم نیست. یک قسمتی از داستان اگر اشتباه نکنم "حق و ناحق" هم یادم مانده. که می‌خواهند ببیند فرد مرده است یا زنده. آینه جلوی دهانش می‌گیرند. این را هم حفظ کرده بودم که اگر یک جایی یک نفر مرد و من تنها بودم با یک آینه بفهمم مرده است یا نفس می‌کشد :)))) بگذریم که من چرا باید با یک آدم مرده تنها باشم یا چرا باید در آن لحظه بخواهم بدانم مرده است یا زنده (چون در هر صورت کاری از دستم برنمی‌آید) و اصلاً در آن موقعیت آینه از کدام گوری بیاورم D: آنموقع وظیفه خود می‌دانستم که به عنوان یک شهروند ۷ ساله هرچه در توان دارم در راستای خدمت به همنوع دریغ نکنم. می‌ترسیدم پس‌فردا در صحرای محشر بپرسند تو که داستان حق و ناحق را خوانده بودی، چطور یادت رفت که می‌توانی با یک آینه بفهمی این آدم مرده است یا زنده؟ حالا خون او بر گردن تو است. بله بهرحال حرف جان یک انسان در میان بود! نمیشد که به سادگی عبور کنم!  

---



تازگیها خاطرات را شبیه آدم‌های هفتاد ساله تعریف میکنم. قهرمان تمام خاطراتم هستم. همه چیز در گذشته شیرین است. اگر هم سختی‌ای بوده از یک قهرمان چه انتظاری کمتر از غلبه بر تمام سختی‌ها ساخته است؟ 


ولی حس می‌کنم شاید به آدم‌های هفتاد ساله هم نباید خرده گرفت. شاید فقط نیازمند تضادی هستیم که دنیای ناموزونمان را موزون کند. یک طعم‌ توت‌فرنگی در شربت تلخ روزگار بریزد. استخوان‌های شکسته‌ی‌مان را آتل ببندد. نمی‌دانم. ولی از اینکه گذشته را اینطور به خاطر بیاورم ناراحت نیستم. فقط دارم به شما که خواننده هستید می‌گویم که بدانید "آنطورها هم می‌گویند نبوده." 

  • نورا

امروز داشتیم با دوستی در مورد اینکه همه‌ی آدم‌ها قدری چیزهای نگفته دارند و هیچ وقت نمی‌شود قبل از زندگی مشترک همه چیز را فهمید صحبت می‌کردیم. من ناگهان یاد یک مفهومی که در درسمان یاد گرفته بودیم افتادم. 

ما گاهی نیاز داریم که از سلول‌ها پروفایل ژنی بگیریم. یعنی ببینیم هر ژن به چه مقدار بیان شده. خب انسان حدود 20هزار ژن دارد. از طرفی در یک سری تحقیقات لازم است پروفایل ژنی نزدیک به هزاران یا حتی چند میلیون رده سلولی گرفته شود تا داده‌ها قابل اعتماد باشند. و گرفتن پروفایل 20 هزار ژن آنقدر هزینه‌اش سنگین است که عملاً کار را غیرممکن می‌کند. 

اما یک واقعیت جالب در دنیای زیست وجود دارد که کار را برای ما ساده می‌کند. فهمیده‌اند که اگر ما پروفایل 1000 ژن (یعنی 5% کل) را بدانیم، 80% از خصوصیات سلول را می‌شناسیم. 


و من حدس می زنم این واقعیت قابل تعمیم به دنیای انسان ها هم باشد. یعنی اگر ما 5% از یک انسان را بشناسیم، احتمالاً می‌توانیم 80% از رفتارهایش را پیش‌بینی کنیم. و اگر بخواهیم این را کمّی سازی کنیم، شاید به عنوان یک قاعده کلی بتوان اینطور قیاس کرد که اگر با یک فرد 20 ساله 1 سال در تعامل نزدیک باشی، 5% او را خواهی شناخت.

البته یک نکته‌ی مهم هم اینجا وجود دارد. اینطور نیست که هر 1000 ژن تصادفی‌ای را برداریم بتوانیم 80% سلول را با آن بشناسیم. هر ژن اهمیت متفاوتی دارد و این هزار ژن هزار ژن تعیین کننده هستند. بنابراین در تعمیم به دنیای پیچیده‌ی انسانی نیز باید بدانیم صرف تعامل نمی‌تواند به ما آن شناخت لازم را بدهد، بلکه باید بدانیم چه وجهه‌های تعیین‌کننده‌ای وجود دارد که باید در پی شناختشان بر بیاییم. آنموقع شاید اصلا این زمان هم کمتر اهمیت پیدا کند. 

من زیاد از دنیای روانشناسی سر در نمی‌آورم، ولی به نظرم جالب می‌شد اگر یک نفر آزمایش مشابهی انجام می‌داد و مثلاً 1000 ویژگی شخصیتی کلیدی را معرفی می‌کرد که برای شناخت هر انسانی لازم بود بدانیم. حالا شاید آن روزی که رسید و بالاخره فلسفه خواندم خودم اینکار را کردم. راستی، یادتان هست که قبلاً گفته بودم دوست دارم ریاضی محض بخوانم؟ خب نظرم تغییر کرده و می خواهم فلسفه بخوانم. البته که دنیا هزار چرخ خواهد خورد، ولی آرزو بر جوانان عیب نیست. آن روز به دوستم می‌گویم میخواهم یک فسیونیر شوم، می گوید از دسته‌ی فسنجان‌ها است؟ :))))) خلاصه مرا از این اسم منصرف کرد، ولی یک فیلسوف-ساینتیست-مهندس ترکیب دلخواهم خواهد بود. تا روزگار چگونه چرخد. . . فعلاً که از همه اینها یک فس هم ندارم. 


بله خلاصه که اینطور...

  • نورا

فکر می کردم دیگر هیچ کاری در این دنیا نیست که به ذوق انجام دادنش شب ها بیدار بمانم. فکر می کردم این از خصوصیات بزرگ شدن است که دیگر همه چیز آن گرد طلایی روی خودش را از دست می دهد و غبار بی تفاوتی رویش می نشیند. ولی حالا که سرم گیج است و حتی درست نمی توانم فکر کنم و هی روی run کلیک می کنم، می فهمم که هنوز هم چیزهایی هست که شوقشان را داشته باشم. فقط باید پیدایشان کنم. 


+ اگر برای این کار انقدر ذوق دارم، برای آن کار دیگر که عاشقشم چقدر ذوق خواهم داشت؟ بی صبرانه منتظر شروعش هستم...

  • نورا
دوستی داشتیم که دوران دبیرستان با یک پسر همسن خودمان دوست بود. تقریباً بلافاصله بعد از کنکور ازدواج کردند و سال بعدش بچه هم آوردند. امروز دیدم که یک عکس متفاوت از خودش گذاشته(چون قبلاً چادر سر می‌کرد.) زیرش هم یک متنی در مورد رها کردن کسانی که آزارمان می‌دهند نوشته. پیجش را برگشتم نگاه کردم و دیدم عکس‌های شوهرش را حذف کرده و آن قسمت حلقه و تگ شوهرش را از بیوی پروفایل برداشته. این دومین نفری است که از آن ورودی پنجاه نفره طلاق گرفته است. زندگی زیادی زود ما را جدی نگرفت؟ 


  • نورا

دو تا ضرب‌المثل باز یادم اومد گفتم یادداشت کنم. 

۱. بدبختی که باز آید، **ز وقت نماز آید. 

اینکه معنیش واضحه. 


۲. من از آسیاب میام، تو میگی توزه برنمیداره؟

توزه رو توی فرهنگ لغت‌ها پیدا نکردم. با املاهای دیگه هم پیدا نشد. و حدسی در مورد ریشه‌ی کلمه هم ندارم. وقتی گندمو میبرن آسیاب آرد کنن، آسیابون به عنوان دستمزد، یه سهمی از آرد رو برمیداره، که به اون میگن توزه. این اصطلاح هم وقتی به کار میره که یه نفر که در جریان نیست میاد و اطلاعات اشتباه میده، بعد کسی که خبر موثق داره بهش میگه من از آسیاب میام، تو میگی توزه برنمیداره؟ 


:) 


  • نورا

مثل گیاهی که جوانه زده

سپس به آن نیرو داده تا سخت شود

و بر ساقه‌ی خود استوار بایستد...


(فتح - ۲۹) 

  • نورا

زندگی واقعا مضحک شده :)) از این بالا که من ایستاده‌ام آنهمه تلوتلو خوردن‌هایم مرا از خنده ریسه‌بر می‌کند. می‌دانی، شبیه کودکی که می‌خواهد راه برود و به پشت می‌خزد :)))) ولی خب، حالا چهار دست و پا رفتن را یاد گرفته‌ام. و البته می‌توانم با تکیه بر دیوار چند ثانیه بایستم.

از فاز transient در آمده‌ام و به steady state رسیده‌ام. ببخشید که انقدر درس‌ها را می‌ریزم توی پست‌ها. این کار مورد علاقه‌ی من است. دوست دارم از درس‌ها زندگی بگیرم، به همان اندازه که از زندگی درس می‌گیرم. اینجا می‌نویسم چون بقیه‌ی جاها اگر از این حرف‌ها بزنم فکر می‌کنند دارم درسم را به رخشان می‌کشم و اظهار فضل می‌کنم. حالا بگذریم. 

می‌دانید جالبی steady state چیست؟ نمی‌گوید همه چیز ثابت است، فقط می‌گوید همه چیز در محدوده است، همه چیز در نوسانی قابل پیش‌بینی است. سیستم تکان می‌خورد، بالا می‌رود، پایین می‌آید، اما آشوبناک نمی‌شود. بله. از آن آشوبناکی در آمده‌ام. و گمان نمی‌کنم دیگر هرگز به آن فاز برگردم. به طور کلی timescaleم تغییر کرده است. 

 یک چیز جالب دیگر هم تازگی‌ها خوانده بودم که مرتبط به نظر می‌رسد. خب یکی از معضلات پزشکان این است که بفهمند شخص مرده کی مرده است. شاید ساده به نظر برسد، می‌گویید خب وقتی قلبش نزند. یا نفسش بایستد. یا بی‌حرکت شود. ولی به این سادگی‌ها نیست. من چون پزشک نیستم از این قسمت که چرا ساده نیست و چرا مهم است می‌گذرم. بین شماها فکر کنم پزشک هم باشد. اگر می‌دانید خوشحال می‌شوم بشنوم. القصه، می‌روم سراغ آن نتیجه‌ای که از مقاله گرفته بودند. گفته بودند مرگ پیش از مرگ آغاز می‌شود. یعنی یک‌جایی هست که قلب می‌زند، اما دیگر از آن strady state خارج شده، وارد یک timescale برگشت‌ناپذیر شده است، و به سوی سکون در حرکت است. البته هنوز از لحاظ اخلاق پزشکی بحث هست که می‌توانند این فاز را به عنوان مرگ اعلام کنند یا نه. هرچند این زمان خیلی هم طولانی نیست. شاید در حد چند دقیقه. ولی خب مثل اینکه مهم است. دلیلش را نمی‌دانم. 

خلاصه اینکه، از این بالا، آن تقلاها مضحک است. آدمی که قرار است بمیرد، مرده است. حتی اگر خودش نداند. و آدمی که در steady state است، زنده است، حتی اگر برای زندگی سخت دست و پا بزند. 


+ همسفرم برگشته. 

++ امتحانم را خواندم :) 

  • نورا

ما نبودیم که به قلبت وسعت دادیم؟ و سنگینی رو از روش برداشتیم؟ سنگینی‌ای که داشت کمرتو میشکست. ما همونی بودیم که اسم تو رو بالا بردیم. 

عزیزم همراه هر سختی یه آسونیه.بهت اطمینان میدم که همراه هر سختی یه آسونیه. 

یه نفس راحت که کشیدی، دوباره شروع کن. 

به سوی اونکه تو رو پرورش داده مشتاقانه برو... 



++ فاذا فرغت فانصب تفسیرهای مختلفی داره. ولی به نظر من معنیش دویدنه. دویدن بی‌وقفه. میگه اینکار که تموم شد برو سراغ بعدی. هربار شکستی دوباره شروع کن. در حرکت باش. حرکتی پیوسته...


*** یه معنی دیگه‌شم برام اینه که هر وقت دلت آروم شد دوباره بلند شو. از گریه که فارغ شدی پاشو و درستو بخون. از این غصه که بیرون اومدی بلند شو و به این طبل دوار بکوب. آره همین. 

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان