فوق ماراتن

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یکی از بچه‌ها توی کانال گفته بود:" تو ک دانشگاه میری چرا هنوز ب ادبیات فکررمیکنی؟ :| چطوری یادته اصن؟ علاقه داشتی؟" 


من خب در وهله‌ی اول اینجوری بودم که، شوخی میکنید؟ بدون ادبیات چطور زندگی میشه کرد؟ ولی بعدش فکر کردم خب واقعاً چرا؟ چه چیزی توی این شعرها و داستان‌ها و آرایه‌ها وجود داره که ما رو بهش نیازمند میکنه؟ انسان از کجای دنیا تصمیم گرفت جای فعل و فاعلو عوض کنه، قافیه بسازه و بقیه هم خریدارش شدن؟ 


یادم نیست کجا خونده بودم که "ادبیات آیینه است"، آیینه‌ای که انسان خودش را در آن می‌یابد. اونجایی که با شخصیت یک داستان، یا مصرع یک شعر همزاد پنداری می‌کنیم، به شکلی زیباتر، با کلماتی که به ذهن هر انسانی نمیرسه و فقط یک نویسنده و شاعر خوشفکر از عهده‌‌ش براومده. بدون ادبیات من میتونم غمگین باشم، ولی با وجود ادبیات، "غم در دل تنگ من از آنست که نیست، یک دوست که با او غم دل بتوان گفت"، بدون ادبیات میتونم شاد باشم و با ادبیات "نمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادی"، بدون ادبیات منتظرم و با ادبیات "انتظارم انتظارم روز و شب" و ... 


ادبیات بیانی از تاریخ و فرهنگ یک ملته. شاید هزاران سال طول کشیده تا آدم‌ها به این نتیجه برسن که "دوست آن است که گیرد دست دوست، در پریشان حالی و درماندگی". خیلی از این جملات ( که نمیگم همه‌شون لزوماً اثر مثبتی داشتن)، ضرب‌المثل شدن، ولی خیلیاشم نشدن و ما تو نسل جدید داریم بخاطر فقدان ادبیات غنی در کتابهای درسیمون از دستش میدیم. ادبیات درس زندگیه و هزاران سال تجربه رو در مصرعی یا حکایتی به رایگان تقدیم ما میکنه. و منم دلم نمیخواد راه‌های رفته رو دوباره برم. 


ادبیات زندگی‌کردن دیگرانه و به من کمک میکنه دنیا رو از چشم آدم‌های دیگه هم ببینم. توی خیابون‌های شهرهای دور بدوم، زیر بارون‌های قرن‌ها قبل قدم بزنم، با ترس‌های آدما بلرزم و با اشک‌های عاشقا بغلتم. ادبیات به من یاد داده دنیا چقدر خاکستریه، و همه‌ی آدما چقدر آدمن، فارغ از اینکه چه ظاهری دارند. ادبیات به من یاد داده احساسات انسان قرن بیست و یک چقدر شبیه انسان‌های پیش از تاریخه و اشتراک‌های انسان‌ها بیش از چیزیه که به نظر میرسه. 


و در آخر، ادبیات به من اجازه داده بتونم خودم رو بیان کنم. به من واژه‌هایی قرض داده که بتونم با بقیه ارتباط برقرار کنم، منظورمو به درستی انتقال بدم و منظور دیگرانو به درستی درک کنم. شاید فکر کنید همینکه در محیط هستید و فارسی تکلم می‌کنید کافیه و فارسی بلدید. ولی من به جرات میگم که خودم هنوز فارسی رو کامل بلد نیستم، و هیچ زبانی، تنها به دلیل زبان مادری بودن. زبان آموز رو بی‌نیاز از یادگیریش نمیکنه. 


با نقل قولی از اینجا متنو به پایان میبرم : 

بورخس همیشه از این پرسش که «فایده‌ی ادبیات چیست؟» برآشفته می‌شد. او این پرسش را ابلهانه می‌شمرد و در پاسخ آن می‌گفت «هیچ کس نمی‌پرسد فایده‌ی آوازِ قناری و غروبِ زیبا چیست.» اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به یُمنِ وجود آنها، زندگی حتی در یک لحظه کمتر زشت و کمتر اندوه‌زا می‌شود، آیا جستجوی توجیه عملی برای آنها کوته‌فکری نیست؟ (کتاب چرا ادبیات اثر ماریو بارگاس یوسا – صفحه ۱۲)

  • نورا

خب خب خداروشکر مولکولهای کوچک خوشحالی داره غلظتشون بالا میره و من دیگه از فاز غر زدن و گریه کردن در میام ! پس بذارید از اتفاقات خوب بگم براتون ^-^

خونه‌ی خاله‌م اینا جایی که نمیشد بریم، ولی تو همون حیاطشون کلی عکس مسخره گرفتیم و خندیدیم. بعد ترازو دارن، من خودمو وزن کردم دیدم اوه! سه کیلو لاغر شدم از شیش ماه پیش. و تازه این در حالیه که نسبت به دوران مریضیم حداقل دو سه کیلو چاق شدم! (شبیه مسائل ریاضی دبستان شد!) ولی خب ته دلم یکم موزمارانه خوشحال شدم که میتونم تا یه مدتی بی ملاحظه هله هوله بخورم :)))) 


حالا کلاسام! معاون آموزشمون پیام داد و گفت بیا تو رو خدا این درسو بردار، همراه بقیه باش، هی برا ما مشکل نساز؛ منم اولش که کلی گریه کردم و گفتم از همه‌شون متنفرم و دلم نمیخواد این درسو بردارم. ولی تهش گفتم باشه برمیدارم. دیگه خداروشکر مهلت ترمیم واحد هم یه هفته تمدید شده بود، هم اینو برداشتم هم یه درس دو واحدی دیگه که خیلی دوسش داشتم ^-^ 


و حالااا ! اونروز دیدم که برنامه‌نویسی پیشرفته هم لینک کلاساشو گذاشته‌ن، نگاه کردم دیدم به به ساعتاش بهم میخوره. دیروز مستمع آزاد رفتم سر کلاسش و دیدم با پایتون کار میکنه. دیگه با همین چشمای قلبی به ta پیام دادم گفتم میشه منم تمرین و پروژه بفرستم؟  گفت تمرین که با خودمونه اوکیه، پروژه رو به استاد میگم. که استاد هم موافقت کرد و حتی ta گفت "استاد خیلی استقبال کرده از بودنت". خلاصهههه. من تا شب همینجور چشمام قلبی بود و دیشب گروه بندی شدیم، من با ta خودم صحبت کردم، یه موضوع انتخاب کردیم و قرار شده تا جمعه در موردش بخونیم. دیشب انقد ذوقشو داشتم که همه‌ش خواب می‌دیدم داریم ژنا رو دسته‌بندی می‌کنیم برا پروژه  :))))) 


درسایی که این ترم دارم همه‌شون خیلی هیجان انگیزن برام :

اومیک

ماشین لرنینگ

آنزیم و مهندسی پروتئین 

طراحی محاسباتی دارو

و در  اخر هم همین AP 


هشتگ رقص و پایکوبی D: 

  • نورا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۷:۲۸
  • نورا

پست مربوط به 30 خرداد 95 ساعت 13:03


1. اگر این سر و صدا مربوط به حرف زدن اطرافیان یا صدای تلویزیون و امثالهم است از آنها خواهش کنید که آرام تر حرف بزنند و سکوت را رعایت کنند.

2. روش دومی که به ذهن همه می رسد مسدود کردن راه گوش با انگشت است!! البته نه وقتی که دستهایتان را برای نوشتن لازم دارید!!

 3. وسیله ای وجود دارد به نام «گوش گیر» که می توانید آنها را طبق دستورالعمل درون گوش خود بگذارید و از سر و صدا خلاص شوید. البته در اینصورت هنوز هم صداهایی به گوش شما می رسد اما صداها گنگ و مبهم بوده و موجب حواس پرتی شما نمی شوند. عیب دیگر این روش آن است که در ابتدا ممکن است به دلیل به هم خوردن تعادل فشار هوا بین دو طرف پرده ی گوش کمی اذیت شوید اما به مرور عادت می کنید و بدن شما شرایط را متعادل می کند. این وسیله را می توانید از داروخانه ها تهیه کنید.

 4. برخی صداهای طبیعی به صورت ضبط شده وجود دارند که می توانید آنها را با هندزفری گوش دهید و به هیچ عنوان حواستان هم به سمت صدای آن نرود و بتوانید تمرکز خود را حفظ کنید. البته خود هندزفری قطعا به گوش آسیب هایی خواهد رساند اما اگر فقط گاهی بخواهید ازین روش استفاده کنید گوش نباید دچار آسیب جدی شود. یکی از موسیقی هایی که خود من گاهی گوش می دهم قطعه ی Deep Learning - 2 - Ambience + Theta Waves کاری از Kelly Howell  و Ron Sunsinger  است.

gd                                                                               دانلود 


5.اما به نظر من مهمترین راه برای خلاصی از صداهای اطراف می تواند کاملا وابسته به خود شما باشد. سعی کنید آنقدر غرق مطالعه شوید که هیچ چیز نتواند تمرکز شما را به هم بریزد. به زیبایی های علمی و هنری مطلبی که می خوانید توجه کنید و سعی کنید تمام ذهنتان را درگیر مسائل موجود در آن کنید.

6.خیلی وقت ها آنقدر که خودمان با غر زدن و تکرار این مسئله در ذهن که « آنها نمی گذارند من درس بخوانم» اعصاب خودمان را ناراحت می کنیم ، صداهای اطراف واقعا ناراحت کننده نیستند. سعی کنید آرامش داشته باشید و اصلا به آنها توجه نکنید. حالا اگر دو کلمه هم بشنوید آسمان به زمین نمی آید ، نهایتش این است که چند باری می روید و از اول خط دوباره می خوانید. از اینکه با بهم ریختن اعصاب خودتان کاملا از درس خواندن منصرف شوید و حتی یک خط را هم درست حسابی متوجه نشید خیلی خیلی بهتر است!!


موفق باشیم!! 




  • نورا

میخوام کینه‌ها و نفرت‌هامو کم‌کم کنار بذارم. نه اینکه ببخشم، اما میخوام انتقاممو به خدا واگذار کنم. مگر نه اینکه خدا سریع‌الحساب و سخت انتقام‌گیرنده ست؟ 

اینجوری خیالم راحته. میتونم بخندم، زندگی کنم، و مطمئن باشم بدون اینکه لازم باشه من کاری کنم، اونا تقاص کارهاشونو پس میدن. 

تو که نمیخوای مثل جنی جانگ برای هل دادن دیگران تو دره، خودتم سقوط کنی، میخوای؟ تو که نمیخوای اینهمه سال درد و رنجو تو قلبت نگه‌داری، میخوای؟ 

آره لبخند، بیا بخندیم و زندگی کنیم ! خوب‌ زندگی‌کردن بزرگترین انتقام از این دنیاست. 

  • نورا

این مکالمه رو بخونید : 


آبی‌ها منم و سیاها یکی از بچه‌های سال‌بالایی که تو امتحان پریروز کمکم کرد. ( کمک گرفتن آزاد بود یعنی ). 


و این اون موقعیتیه که من همیشه باهاش روبرو میشم. نقطه‌ای که بیشتر از نصف سوالو حل کردم، بیشتر لز نصف راهو رفته‌م، ولی به جواب آخر نمیتونم برسم. و میگم "خب دیگه همنقدر کافیه". این همون منیه که برگه‌های امتحانشو زودتر از همه میده. و فقط میخواد از استرسش زودتر خلاص شه. 


و من به یه "سال‌بالایی درون" نیاز دارم که بهم یادآوری کنه حیفه، حیفه اینهمه راهو بیای و به آخر نرسی. به یه "سال بالایی درون" نیاز دارم که وقتی در آستانه‌ی رهاکردنم بگه "همیشه آخرین تلاشا تاثیر داره". 


یادم بمونه تو دنیا همیشه کسی نیست که بهم اینا رو یادآوری کنه. و من باید این ندا رو در درونم حفظ کنم. باید یه کوه تو وجودم بسازم که هر وقت کنارش فریاد میزنی "خسته‌ام" پژواکش بیاد "یه ذره وایسا" ... 


مرسی سال‌بالایی!

و مرسی خدا که بهم درس میدی، وقتی که بهش نیاز دارم 

  • نورا


من ایستاده­ ام

سال­ هاست

که پشت این تقاطع ایستاده ­ام هنوز

چراغ­ های این جهان همیشه قرمز است

یکی دو آرزو هنوز بوق می­زنند

امیدها پیاده می­شوند

به پشت سر نگاه

نمی­کنم

که شرم­ها از آنچه فکر می­کنیم

نزدیک­ترند

 

من ایستاده  ­ام

و شیشه­ های حوصله تمام ­دودی ­اند

کنار من بمان

برایت از گذار لحظه ­ها گلی خریده­ ام بمان

که عمر ما همین دقایق است

برای سبز شدن

دیر

دیر

دیر شده

که تسمه­ های انتظار ما بریده است

چراغ­های این جهان همیشه قرمزند

 


- لبخندنوشت

+ ای شعرها اجازه بدید فعلاً درس بخونم :))) 


  • نورا

در من

جمهوری کوچکی‌ست

که شب‌ها انقلاب می‌کند

من

در تاریکی

آرزوهایم را یک یک سر میبرم

و صبح

پیروز برمی‌خیزم

سرود آزادی می‌خوانم



_لبخندنوشت


+ خیلی وقت بود شعر ننوشته بودم نه؟ 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان