- ۰ نظر
- ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۴
حس میکنم کافی نیستم. نمیدانم وقتی صبح خیلی خیلی خوابم میآید بهتر است بخوابم یا بیدار شوم و هرطور شده مغزم را بیدار نگهدارم.
این هفته با یک مفهوم جدید آشنا شدم. یک پادکست گوش میدادم که میگفت قبلاً همه میگفتند زندگی ماراتن است و این فلسفه خیلی جای خودش را باز کرده بود و حالا هم از همه میشنویم. ولی تحقیقات ما نشان داده برای بازدهی بالا، این دیدگاه درست نیست. زندگی دوی ماراتن نیست، دوی سرعت است.
وقتی فکر میکنی زندگی دوی ماراتن است خیال میکنی همیشه وقت داری برای همه چیز، یک زمان بینهایت روبروی خودت میبینی. و دوم اینکه خیال میکنی حتی وقتی خستهای باید به دویدن ادامه بدهی، گرچه آهستهتر. و میگفت این درست نیست. و اگر به زندگی به چشم دوی سرعت نگاه کنی نتایج بهتری خواهی گرفت.
دوی سرعت یعنی در یک بازهی زمانی کوتاه باید به یک سری نتیجه برسی، و آن زمان بیانتها را نداری. و اینکه میدانی در پایان این مرحله یک استراحت واقعی در انتظارت است. استراحتی که به تو برای دورههای بعدی انرژی خواهد داد.
حرفش به دلم نشست و برای خودم یک بازهی دو ماهه مشخص کردم برای دویدن. نه فقط دویدن در تمام روز، بلکه دویدن به معنای واقعی خود هم. این هفته هر روز صبح از خانه تا دانشگاه را دویدم. مسیر ۲.۵ کیلومتری. با کیف روی دوش. طی راه گاهی فکر کردم که دانشگاه آتش گرفته و من پشتم یک کپسول آتشنشانی دارم که باید خیلی سریع به مقصد برسانم. گاهی هم یاد گرفتم که فقط از سایهی یک درخت تا سایهی درخت بعدی بدوم، و زیاد هم به آتشسوزی در دانشگاه فکر نکنم.
ولی هرچه میدوم باز هم کارهایی که میخواهم انجام بدهم تمام نمیشود. احساس میکنم کندم. برای خودم تایمر میگذارم که یک سری کارها را سرعتی انجام دهم، نه با خیال آسوده. چون زندگی دوی سرعت است. ولی باز هم نمیشود. یا هنوز من بیدست و پا هستم و باید سریعتر شوم.
این هفته کتاب حمیدرضا صدر در مورد بیماریاش تا مرگش را خواندم. در آن آخر که دیگر مرگ را میپذیرد، تصمیم میگیرد اعضایش را برای تحقیقات علمی اهدا کند. و آنجا مینویسد که بالاخره در برابر بیماری احساس قدرت میکند. زندگی واقعاً کوتاه است. و نمیدانم چطور میشود قدرتمندانه مرگ را پذیرفت. دوست دارم زیاد زندگی کنم. چون هنوز خیلی کارها برای انجام دادن، و خیلی چیزها برای یاد گرفتن دارم. دوست دارم قدرتمندانه زندگی کنم.
+ هفتهی بعد کنفرانس داریم و من هم آنجا ارائه دارم. مخلوطی است از استرس و هیجان و کارهای زیاد. ولی در آن پنلی که من ارائه دارم دو نفر دیگری که ارائه میدهند هر دو خودشان استاد دانشگاه هستند. هدیه بهمان گفته بود که این کنفرانس ادمهای زیادی میآیند و نباید خودمان را با بقیه مقایسه کنیم. ولی من حتی موقعی که داشت این حرف را میزد هم توی ذهنم میگفتم باید بتوانم قابل قیاس باشم. البته خیلی هم نگران نیستم، بیشترش همان هیجان و چالش است.
+ در پست قبلی از "نشانههای جدید" گفته بودم. حالا هم یک جایی از پایم درد میکند که نمیدانم چیست (پشت زانو و کمی بالاتر از زانو) و سرچ کردم و انگار بهش میگویند باند ایلیوتیبیال یا IT band. حالا چون گفته بودند بهبودش زمانبر است، فعلاً نمیدوم تا خوب شود و این مدت ورزشهایی برای قویتر کردنش هم انجام میدهم. بله خلاصه این همان نشانه بود و خوشحال شدم که نشان داد از منطقهی امنم بیرون آمدهام. ضمن اینکه در هایک عضلهی پایم که بهش calf میگویند هم درد گرفته بود (پشت پا، قسمت پایین زانو)؛ برای ان هم گفته بودند باید طناب بزنی تا قوی شود. طناب میزنم و دیگر در این دویدنها اصلاً نگرفت. امیدوارم مشکل IT هم درست شود.
+ پادکست how to be awesome at your job، قسمت peak performance
++ کتاب "از قیطریه تا اورنج کانتی"
خب در مورد پست قبل. رفتم خودمو چای مخاطب گذاشتم. و در واقع یادم اومد که من خودمم یک "مخاطب" هستم، منتهی مخاطب سایر وبلاگها. بعد نشستم به تکتک وبلاگهایی که دنبال میکنم و دوستشون دارم فکر کردم. و به نظرم اومد که مهمترین چیز ثبات داشتنه. یعنی مثلاً "بنفش آبی کبود" هرروز مینویسه و منم هرروز وبلاگشو میخونم. و قبل از اینکه وبلاگشو باز کنم میدونم با یه نوشتهی نهایتا پنجشش خطی مواجه خواهم بود، و سبک نوشتنش رو هم میشناسم. یا مثلاً الهه شاید ماهی یکی دو تا پست بذاره، بعضی وقتا هم شده که پشت سر هم پست بذاره؛ ولی بازم میدونم یه متن حدوداً سه پاراگرافیه، در مورد زندگیش، آمیخته به کمی احساسات، و اتفاقاتی که منو به فکر فرو میبره. و به طور کلی سبک خودشو داره و بازم برام آشناست. یا نورا که متنش همیشه طولانیه، و همراه با جزئیات و توصیفات زیاد. و البته که زیبا. و میتونم همینجور به تک تک وبلاگها با سبکها و حجمکارهای مختلف فکر کنم؛ ولی نکتهی مشترک همهشون همون ثباته. همینکه میدونی وقتی باز میکنی با احتمال زیادی چه چیزی در انتظارته.
من به این اندازه ثبات نداره نوشتنم. و هنوز نمیدونم راهش چیه برام. باز حالا برم بهش فکر کنم.
توانایی این را دارم که هر شب بنویسم. ولو جملهای کوتاه. با اینحال پررنگ برای آن روز. ولی حس این را دارم که باید صبر کنم تا جملات در ذهنم انسجام بیشتری بگیرند، و دچار زیادهگویی نشوم. هنوز هم نمیدانم راه درست چیست.
این روزها داریم به این مسئله فکر میکنیم که "چه چیزی نشان دهندهی جدیت است؟". او میگوید جدیتش را همیشه با غم نشان میدهد. طوری که اگر غصهدار نباشد به خودش شک میکند که آیا مسئله برایش جدی بوده یا نه. و داریم فکر میکنیم اگر آدمی بخواهد غم را کنار بگذارد، چطور میتواند به خودش ثابت کند که جدیت داشته است؟ و "تفاوت قویبودن و بیخیال بودن چیست؟"
من فعلاً چند فرضیهی خام دارم.
اولیاش تلاش کردن، یعنی میگویم ببین دستهایت چه میکنند، پاهایت کجا میروند. اینها میتواند جدیت باشد. نه آن احساسی که بروز میدهی. ولی این فرضیه همیشه جواب نمیدهد. مثلاً کسی که عزیزی را از دست داده، برایش چه کاری میتواند انجام دهد؟
فرضیهی بعدیام "جدایی شدت غم از مدت غم" است. یعنی ممکن است غم نشانهی درستی برای جدیت باشد، و هرچه هم شدیدتر باشد به جدیتر بودنش ارتباط داشته باشد؛ ولی آیا هر غم شدیدی طولانی است؟ یا انسان قوی میتواند بعد از مدت کوتاهی حتی از یک غم شدید رهایی پیدا کند؟
فعلاً همین دو تا. و دارم به این فکر میکنم که من کجاها جدی بودهام؟ کجاها قوی بودهام؟ کجاها غمگین بودهام؟ و هر کدام چگونه بوده است؟
امروز یک سخنرانی در مورد cognitive empathy در دانشکده بود. همدلی شناختی. همدلی سه نوع مختلف دارد: احساسی، شناختی و رئوفانه. در نوع احساسی آدم قادر است احساس طرف مقابل را کاملاً در خودش حس کند. در نوع رئوفانه علاوه بر درک احساس، فرد به کمککردن برمیآید. و در نوع شناختی، میتوان درک کرد که طرف مقابل به چه چیزی فکر میکند. که این نوع دیگر فقط در غصهها به کار نمیآید؛ در تمام بطن زندگی میتواند جاری شود.
در مورد وبلاگ نوشتن، و چگونه نوشتن، و چه اندازه نوشتن؛ اگر بخواهم ساده فکر کنم این است که بیایم بپرسم "شما چه فکر میکنید؟"؛ ولی اگر بخواهم همدلی شناختی داشته باشم، باید خودم را جای تک تک شما بگذارم، شمایی که از "آخرین وبلاگهای به روز شده" آمدهای، شمایی که "یک ستارهات روشن شده"، و شمایی که از "فیدخوان میآیی"، و شمایی که هر بار آدرس وبلاگ را وارد میکنی تا ببینی وبلاگ بهروز شده یا نه. و البته به شکلهای مختلف دیگری هم میشود دستهبندی کرد.
بله خلاصه. بروم به همهی این چیزها فکر کنم.
اون دفترم یادتونه که یه بار نشونش دادم گفتم بریدههای کتابامو توش مینویسم؟ بعدش دیدم برام وقتگیره و مثلاً نیم ساعت میخوام کتاب بخونم ده دقیقهش در حال نوشتنم. بعدش تصمیم گرفتم از اون قسمتا عکس بگیرم و تو گوشی هایلایت کنم. ولی خیلی زود متوجه شدم تو گالری گوشیم گم و محو میشن و اینجوری نیست که به راحتی دوباره برم بخونمشون. این شد که یه پیج اینستاگرام جدید باز کردم که فقط عکسامو توش پست کنم. بمونه برا خودم. خلاصه اینکه اینجا هم گفتم معرفیش کنم، حالا که یه مدتی ازش گذشته و میدونم برام جواب میده این روش. ولی شاید در روز پنج دقیقه یا کمتر فرصت کنم بهش سر بزنم؛ چون هدف اصلیم این بود وقتم کمتر گرفته شه نه بیشتر. لذا به بزرگی خودتون ببخشید اگه یه وقت کامنت گذاشتید و یک هفته بعدش تونستم جواب بدم :))
این آدرسشه: instagram.com/mornings_with_books
امروز رفته بودم خرید. بعد از مدتها خرید آنلاین، دوباره زندگی طوری شده که میتوانیم برای خرید حضوری برنامه بریزیم و با پروانه قرار گذاشتیم که دو هفته در میان، هر بار یکیمان برود خرید.
آنجا که بودم یک خانمی که از کنارم رد شد برگشت و گفت این پروانهی شالت خیلی زیباست. من هم تشکر کردم و لبخند زدم. برای شاخهی گل که تعریف کردم، میگفت به نظرش آنجا این یک فرهنگ است، که آدمها میتوانند از یکدیگر تعریف کنند. بدون تملق. بعد یاد بارهای دیگری افتادم که این تجربه را اینجا داشتم. و تعدادشان زیاد بود. یک بار رفته بودم دکتر و منشی دکتر گفت که پالتوام خیلی قشنگ است، مخصوصا طرح دکمههایش. ظرافت خاصی دارد. یا وقتی برای مهمانی رفته بودیم خانهی هدیه، کارلی و سوچا گفتند که کفشها و بلوز و روسری و شلوار و کیفت خیلی قشنگند و کارلی بعد از اینکه خودش یکی یکی اینها را گفت برگشت گفت باید بگویم کلاً I love your outfit. و خب من در ایران هم با همین شمایل بودم، ولی تعداد دفعاتی که دیده بودم مثلاً یک ادم کاملاً غریبه در فروشگاه برگردد بگوید روسریات قشنگ است صفر است. خودم هم ناخودآگاه انگار یاد گرفتهام به بقیه خوبیهایشان را بیشتر یادآوری کنم، و این محدود به زیباییهای ظاهری نیست. و اینکه این تعریفها کاملاً هم صادقانه و bona fide است، یعنی خودم هم میتوانم تایید کنم که پروانهی کوچکی که از گوشههای شالم آویزان است واقعاً زیباست.
خلاصه این هم برود در شمار پستهای تفاوتهای اینجا و آنجا.
تربچه خریدم بعد از مدتها و دلم میخواهد به همه نشانش دهم. از بس که عکسش را دوست دارم. پس عکس تربچهها و پروانه خدمت شما :)
+ میخواهم دوباره آزمون زبان بدهم و دارم سعی میکنم از کلمات جدیدی که هرروز یاد گرفتهام در بطن زندگی استفاده کنم. خلاصه bona fide را ببخشید :)