فوق ماراتن

My new lesson these days is "patience". I used to like things to happen fast. Like when I had an idea, I wanted to do it immediately. If I had an answer, I wanted my eyes to print my thoughts out on the paper, without my hand being required to go through words and letters one by one. I was living in the future, fearing I might arrive there later than others. Fear of missing future? something like that. 

In my previous midterm exam, I had my committee meeting right after that. So during the exam my whole focus was "finishing this asap" and not really thinking deeply on each question. I finished earlier than everyone else, but I guess I scored lower than anyone else as well. 

Do you remember once I had told here that I'm always the first one finishing the exams? It wasn't because I was smarter than others, I just has less patience with difficulties in my life. I didn't like to stay in "exam" mood for long. And I did well most times, but I could do "a lot" better, if I had "a little" patience. 

Today I had my second midterm. Same course. I decided to be patient. And really think on questions, and even double checking each of them, as long as time allows. Guess what? It only took me 10 more minutes to finish it, than previous exam. I was one of the last people sitting there, but I was actually happy about it. It was showing me I have learned my new lesson: Patience.


The starting sparkle for this idea, and realizing the issue, was my problem with my own project. I had run multiple jobs, and each of them would take more than a day to run, and I had many mistakes there, so I had to run it again, and wait for the results a few more days. I wanted to be fast, but then this impatience had led to higher erroneous, hence longer time to do the job. I don't want to be like that. I want to be accurate. It doesn't mean I should be slow, but I should allow "the required" time for each task. Like if eating takes 15 minutes, with my impatience it takes 10 minutes. I don't need to spend 30 minutes on easting to practice patience, I just need to allow that 15 minutes. And things will be better. At least things have been better recently, since I am taking my time :) 


+ I am waiting for the shaker to be done. I guess I have to stay until around 8 to finish this experiment. But I don't want to have to do this another day, so I should wait and meanwhile I can read papers and do other stuff :) 


P.S: It's 8:10 and my experiment is finished, with shining results. I mean real shining, just look at it ^-^


  • نورا

I've recently realized that, there is no such a thing as "future". All that exists is "now". Whatever you want or need to do, you should do it right now.


I wrote on my phone screen that "Each moment is a decision". Cause all we have is now, and all we need to do is deciding what we want to do with "now".


Then you might ask what is future? Is a long-term goal meaningless? Well, no. Because decisions are not points, decisions are vectors. You decide "now", and it will move you to another "now". However, if you do another thing (say make another decision) that would be abother vector, going to another "now". But the point is that you can never predict the "next nows". However, our minds and the history, and all things that are called "experience" are in fact a predictor model for our decision vectors. It's not determenistic, but it has a kinda good accuracy. So you decide that "you want to get an A+ in exam", so you "decide to study for it". It is highly more probable that you get A+ out of "studying" vector, rather than "playing a game" vector. 


The point is that future doesn't exist. All we have is now. 


 (I'm talking about countries and situations in which people have freedom of choice. It's not unfortunatelyalways the case. In other words, sometimes you live in a limited vector space, so you can't decide to go to some other "now" with any kind of vector. In general, "living system" is also a limited space. So you can't decide to  "not sleep for a week" and staying alarm in this space.)


Reminder: You are reading this "now". This is "your decision". Make good choices. Like smiling after this line :) 

  • نورا

ما به بی‌راهه شما سمت خدا می‌رفتید

از کدامین کجی راه رسیدید به ما؟



+ همین. 

  • نورا
بخش عمده‌ی پروژه‌ی دکترای من جواب دادن به این سوال است:
«چطور از یک فضای بسیار بزرگ با نمونه‌های زیاد (در حد ۱۰ الی ۱۰۰ میلیون)، یک تعداد نمونه (در حد ۱۰۰ عدد) انتخاب کنیم که نماینده و نشانگر کل آن فضا باشد؟»

الگوریتم‌های متفاوتی برای این کار وجود دارد و این به خیلی چیزها بستگی دارد. ولی این روزها خیلی به این فکر می‌کنم که چرا ما از این الگوریتم‌های کلاسترینگ برای سیستم رای‌گیری استفاده نمی‌کنیم؟ مگر تمام سوالی که رای‌گیری می‌خواهد به آن پاسخ بدهد همین نیست؟ همینکه چطور ۲۰۰ نفر نماینده‌ی ۸۰ میلیون نفر باشند و منافع همه‌ی ۸۰ میلیون نفر تامین شود؟ 

سرچ کردم و دیدم (طبیعتاٌ) من اولین نفری نیستم که به به‌کارگیری علوم کامپیوتر در رای‌گیری و سیاست فکر کرده‌ام. همین سال گذشته در نیچر یک مقاله منتشر شده با عنوان «الگوریتم‌های منصفانه برای انتخاب دسته‌های شهروندی». در این مقاله گفته که قبلاً election (رای‌گیری / رفراندوم) معیار تصمیم‌گیری بوده، ولی حالا sortition مطرح شده است. در سورتیشن یک تعداد آدم به طور تصادفی از جامعه انتخاب می‌شوند و یک پنل تشکیل می‌دهند، که به این پنل «دسته‌ی شهروندی» (‌citizen's assembly) می‌گویند. بعد این دسته شهروندی روی یک مسئله‌ی سیاسی خاص عمیق می‌شوند و تصمیم می‌گیرند. مثلاً‌ در ایرلند دو تا از دسته‌های شهروندی منجر به قانونی شدن ازدواج با همجنس و سقط جنین شدند. بعد در این مورد بحث می‌کند که این روند تصادفی لزوماً نشانگری از تمام قشرهای موجود در جامعه نیست، بنابراین باید الگوریتم‌های منصفانه‌تری انتخاب شود. و این مقاله پیشنهاد می‌دهد که می‌توان خروجی یک پنل را با اعضای مختلف پیش‌بینی کرد و طوری اعضای پنل را انتخاب کرد که احتمال خروجی هر دو گزینه برابر باشد. مثلاً‌ اگر قرار است در مورد سقط جنین تصمیم گرفته شود، نصف پنل موافق آن و نصف پنل مخالف آن باشند (اگر درست فهمیده باشم). 

ولی این در سطح کوچک است. من به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود این را در سطح کلان اجرا کرد. و این اعضا اعضای یک پنل موقتی نباشند، بلکه آدم‌هایی باشند که بتوانند حداقل چند سال کار کنند و کارها را جلو ببرند. مثل نماینده‌های پارلمان یا مجلس. 

بهرحال این فقط یک فکر اولیه بود. دارم همچنان به آن فکر می‌کنم و آن را نصفه نیمه اینجا نوشتم که پیشنهادهای شما را هم بشنوم. بدون نظر عبور نکنید :))

  • نورا

امروز اولین جلسه‌ی کمیته‌ام بود. احساسات متناقضی دارم. هم احساس کم بودن می‌کنم، از این نظر که به بعضی سوالات نتوانستم خوب جواب بدهم. هم احساس می‌کنم من دارم تمام توانم را خرج می‌کنم و تا قبل از خوابیدن و آخر هفته‌ها هم کار می‌کنم وشاید نباید به خاطر اینکه خیلی چیزها را نمی‌دانم احساس کم بودن کنم. 

و  فقط چند نکته می‌نویسم برای کسانی که در آینده می‌خواند دکتری بخوانند، و برای خود آینده‌ام:


۱- Take ownership, this is your project not your PI's, and he/she might be wrong (most of the times they are wrong)

۲- Have a deep literature review. make sure you understand every single piece of your project and what others have done previously (go deep into that "methods" section. Read the unwritten lines.)

۳- Revisit your decisions repetitively. It's better to change them now than later. (most of the times you need to change them. Initial decisions are very rarely the right ones)

۴- Talk to people about your project. Everyone will bring a new and unique perspective to the table, and ask you questions that you might not have even thought of. 


 و حالا بیشتر درک می‌کنم که چرا استادم تاکید داشت این خصوصیت کنجکاوی‌ام چیز خوبی است. 

و یک پیش-خبر هم این است که دارم دانشگاهم را تغییر می‌دهم. یک استاد جدید هم پیدا کرده‌ام و دعا می‌کنم همه چیز خوب پیش برود. البته که اینجا همه چیز فوق‌العاده است و مخصوصاً لب و بچه ها و استاد و دپارتمان فوق زیبایمان و شهر دنج و سرسبزمان را خیلی دوست دارم. ولی آنجا هم جای خیلی خوبی است و مشتاقانه منتظر شروع کار با استاد جدید هستم. دیروز یک میتینگ داشتیم و بهم گفت که دو تا میکروسکوپ کرایو-ام هم تازگی خریده‌اند که می‌خواهد از آن‌ها هم در کارش استفاده کند و من فقط چشم‌هایم برقی برقی بود که قرار است چه مرزهایی را در بنوردیم :) ولی نمی‌خواهم این را «انجام شده» فرض کنم و زیاده از حد امیدوار باشم. هنوز باید مراحلی را سپری کنم و انشالله که اتفاقات خوبی در آینده رقم بخورد. 

  • نورا

در توییتر و اینستاگرام زیاد گفتم و نوشتم از این اوضاع. عطیه می‌گوید تو خودت چرا ول نکردی بروی ایران الان؟ البته در مقام مخالفت نبود. فقط سوال بود. عطیه یکی از بچه‌های گروه آمریکا است. گروهی که در آن همه منتظر ‌کلیر شدن بودیم. 

گفتم خب اگر گرین کارت داشتم می‌رفتم. از اینجا هم دارم تلاشم را می‌کنم.

نگفتم اگر ویزایم مالتی بود می‌رفتم. چون شاید در آن صورت هم نمی‌رفتم. چون الان به طور دقیق هشت کار مختلف در دست دارم، غیر از کلاس‌ها که فردا شروع می‌شوند. و چند تا از این کارها زمانشان حیاتی است. یعنی امسال از دست برود جبرانش می‌افتد به یک سال بعد. 

بعد فکر کردم خیلی بزدل هستم. بعد فکر کردم اگر گرین کارت داشتم هم که بیکار نبودم، باز هم یک سری ددلاین داشتم، که یکیشان شاید خیلی مهم بود. شاید آن موقع هم برنمی‌گشتم ایران. 

بعد فکر کردم چرا باید نگران ایران باشم؟ یعنی، به عنوان یک انسان که قلبش به خون آمده و فریادش به آسمان رسیده از این همه ظلم قبول. به عنوان یک انسان که نگران انسانیت است بله. ولی اگر مردم پیروز بشوند یا نشوند در حال من چه فرقی می‌کند؟ آیا من در کوره‌راه‌های ذهنم به بازگشت به ایران فکر می‌کنم و فکر می‌کنم اگر ایران آزاد شود خوب است چون من می‌توانم برای زندگی به آنجا برگردم؟ 

مطمئن نیستم. دوست دارم برگردم به‌خاطر امید به آینده. چون از اینکه بچه‌های نداشته‌ام از مدرسه بیایند و یک حرفی بزنند که من که انگلیسی هرگز زبان اولم نمی‌شود نفهمم هراس دارم. ولی دوست ندارم برگردم چون می‌خواهم فاصله‌ام را با خانواده‌ام حفظ کنم. و چون فرهنگ شرقی را هنوز در بعضی جهات دوست ندارم. و چون اینجا همه چیز راحت و در دسترس است و آدم حس می‌کند در مرکز هستی است و نگرانی‌اش این است که چرا چراغ خط دوچرخه خراب بوده و سبز نشده. 

فکر می‌کنم مردم خیلی شجاع بوده‌اند. از خیلی چیزها زده‌اند که در خیابان باشند. بچه‌ها سر کلاس نرفته‌اند با اینکه می‌دانند ممکن است باعث شود یک ترم اضافه بخورند و یک‌سال دیرتر اپلای کنند. یا باتوم خورده‌اند و دوباره روز بعد به خیابان رفته‌اند. آدم باید خیلی بی‌رحم باشد که فکر کند یکی حاضر است اینطور مبارزه کند و خشم و شجاعتش را از "مستکبران رژیم صهیونیستی" گرفته باشد. 

بعد فکر می‌کنم خب آن‌هایی که انتحاری می‌زنند چه؟ آن‌ها هم شجاعند؟ آن‌ها خشمشان و شجاعتشان را از کجا می‌گیرند؟ شاید قول پول گنده‌ای به خانواده‌هایشان داده‌اند و فقیرند. شاید زندگی را دوست ندارند و این هم فقط یک چیزی شبیه خودکشی است. شاید فکر می‌کنند فقط یک لحظه است و در ان دنیا قرار است پاداش بزرگی به خاطر قتل این آدم ها بهشان بدهند. احتمالاً شجاعتش در همین کوتاه بودن زمان درد است. 

مبارزه‌ی هرروزه شجاعت بیشتری می‌خواهد. اینکه ندانی گلوله از کدام سمت ممکن است وارد شود. ندانی ممکن است تو را بکشد یا نه. این شجاعت را می‌شود از پول یا وعده‌های بهشتی گرفت؟

مردم ۵۷ چطور؟ آن‌ها از چه چیزی خسته بودند؟ آن‌ها خشمشان را از کجا گرفته بودند؟ 

ولی من هنوز انقدر شجاع نیستم. و از خودم خجالت‌زده‌ام. 

این پترسون می‌گوید آدم باید در کنار justice، کمی mercy هم داشته باشد. یعنی به خودش حق بدهد که بهترین انسان روی زمین نباشد. و بداند بهترین انسان روی زمین هم نیست. 

آن خانم که اسمش را یادم رفته، می‌گوید باید بدانید همه در بهترین حالت خودشان هستند، اما تا آنجایی که متوجهش هستند. نباید با کسی بحث کرد که چرا "بهترین خودش" نیست. بحث باید این باشد که چرا "متوجه نیست". البته نه با عصبانیت، با صبر، و با تعامل. 

آیا همه واقعا همیشه در بهترین حالت خودشان هستند؟ 

من تلاش می‌کنم بهترین خودم باشم؟ تلاش می‌کنم مودب و دانا و عاقل و فهمیده و کوشا و صادق و همه‌ی این‌ها به نظر برسم؟ یا تظاهر می‌کنم؟ تظاهر همان تلاش برای خوب ظاهرشدن نیست؟

پترسون می‌گوید دروغ در هر نوعی مصیبت است. یک چیزی در دنیا وجود دارد، یک حقیقتی "هست"، و دروغ نمی‌تواند "هست" را "نیست" کند. هرجا بروی با تو می‌آید. پس چه بهتر که حقیقت را همراه خود کنی. 

حقیقت این است که من بزدل هستم. و خیلی چیزها را نمی‌دانم و در موردشان طوری حرف می‌زنم که انگار می‌دانم. و خیلی کارها را نمی‌کنم و جوری حرف می‌زنم انگار همیشه انجام داده‌ام.

کاش justice همراه من باشد، و من به جای انکار حقیقت کمی mercy بیاموزم.

  • نورا

ادامه‌ی پست قبل...


بهش می‌گویم وقتی بحث ورزش است، یا هرگونه فعالیت فیزیکی، ساده‌تر می‌توان مرزها را شناخت. بدن خیلی سریع به تو نشان می‌دهد کجای مسیر هستی. ولی در مورد بقیه‌ی کارها چه؟‌ باید دنبال چه نشانه‌هایی بود؟ و چطور می‌توانم در حالی که روی صندلی نشسته‌ام و مشغول خواندن و نوشتنم به خودم فشار هم بیاورم؟ 


نظرش این بود که چند راه برای فهمیدنش وجود دارد. گفت برای مثال کسانی که تست‌های IQ را قبلاً دیده و حل کرده باشند، دفعات بعدی که تست می‌دهند نمره‌ی بالاتری می‌گیرند. بنابراین هوش را نمی‌توان به خوبی با یک معیار یکسان برای همه سنجید. ولی خود آدم می‌تواند بسنجد که وقتی با مسائل جدید روبرو می‌شود، چقدر "سریع" می‌تواند آن‌ها را حل کند، چقدر "تمرکز" می‌تواند روی آن بگذارد قبل از اینکه از حل کردنش خسته شود یا دست بکشد. 

همینطور هم می‌توان کارهای روزمره‌ی فکری را سنجید. اینکه چه اندازه می‌توانی روی کارت تمرکز کنی. مثلاً بعضی‌ها مغزشان بعد از پنج دقیقه ماندن روی یک مسئله کلافه می‌شود و می‌روند سراغ کار دیگری. بعضی‌ها بعد از یک‌ساعت. بعضی‌ها بعد از پنج ساعت. تو چه اندازه می‌توانی روی کارت به طور مستمر تمرکز کنی؟ بدون اینکه وسطش بروی‌ به کارهای جانبی سر بزنی؟ یا حتی به آن‌ها فکر کنی؟ (حتی کتاب خواندن و پادکست گوش دادن.). ذهن با تمرکز کردن خسته می‌شود و به چالش کشیده می‌شود. 


دوم اینکه همیشه ادم‌هایی وجود دارند که بتوانی خودت را با آن‌ها (در واقع با کارشان) مقایسه کنی، و بفهمی تو کجای کار هستی. مثلاً بهترین مقالاتی که می‌خوانی چطور نوشته شده‌اند، و تو در نوشتن چقدر با آن‌ها فاصله داری؟ 

اینجا برای من این سؤال ایجاد شد که چطور در این مقایسه زمان را لحاظ کنم؟ یعنی من دانشجوی سال دوم هستم، و مثلاً استادم ده سال است که در این فیلد است. حالا زمانی که من خودم را با او مقایسه می‌کنم، آیا باید انتظار داشته باشم ده سال بعد ان‌جا باشم؟ یا توانایی من این است که پنج سال بعد آنجا باشم؟ چطور بفهمم مرز شخصی من کجاست؟ 


نظرش این بود که همیشه کیفیت تلاش را می‌توان سنجید‌. و می‌توانی به این فکر کنی که آیا جایگاه تو جایی است که در آن هستی؟ یا با جایی که باید باشی فاصله داری؟ اگر فاصله داری خب یعنی هنوز به خودت فشار نیاورده‌ای و به مرزهایت نزدیک نشده‌ای. 


و در آخر من پیشنهاد دادم که شناخت ضعف‌ها و کار کردن روی آن‌ها هم اهمیت دارد. مثلاً اگر من خوب مقاله نمی‌نویسم، بدانم که مشکل اینجاست که سطح انگلیسی‌ام قابل قبول نیست و این مشکل را حل کنم و تا سال‌های بعد به دنبال خودم نکشم. اگر ریاضی‌ام خوب نیست بروم آن را تقویت کنم. و خلاصه اینکه ضعف‌های خودم را بشناسم. شبیه وقتی که بعد از هایک ماهیچه‌ی زیر زانویم گرفته بود و فهمیدم باید طناب بزنم تا تقویتش کنم. در مورد زندگی‌ام هم باید بدانم کدام ماهیچه‌ها نیاز به تقویت دارند؛ برای اینکه بتوانم این مسیر را بدوم. 



+ من ADHD داشتم. نمی‌دانم هنوز هم دارم یا نه. چون تمرکز کردن به اندازه‌ی قبل برایم سخت نیست و تقریباً کل ساعت کاری روز گوشی‌ام روی حالت working mode است و بعضی روزها یادم می‌رود حتی چیزی به اسم گوشی دارم. ولی هنوز خلاقم و هنوز ذهنم توانایی جهش‌های بلند را دارد. 

و این باعث شده تازگی‌ها فکر کنم چقدر این اختلال در بزرگسالی موضوعیت دارد، و چقدرش روانشناسی زرد است که چند تحقیق هم پشتش را گرفته و بازارش گرم شده؟ 

 یعنی اینکه تمرکز کردن برای من نوعی سخت است درست، ولی خب چه؟ خیلی کارهای دیگر هم در زندگی سختند و بعد با تمرین راحت می‌شوند. چرا تمرکز کردن یک مهارت نباشد؟ 

  • نورا

بهش می‌گویم تو هم پرتلاش هستی. ببین در همین یک‌سال چقدر کار را به اتمام رسانده‌ای. می‌گوید تلاش کرده‌ام، ولی می‌توانستم بهتر از این هم باشم. می‌گوید آدم می‌تواند به جای یک مسئله هزار مسئله را حل کند. و من بیشتر وقت‌ها فقط در حال حل کردن مسائل پیش رویم هستم. 


نمی‌توانستم موافق نباشم. چون خودم هم دیروز به همین فکر کرده بودم. وقتی یک عکس از نوشتن ۶۰۰ کلمه برای پروپوزالم گرفتم، فکر کردم خب چی؟ این پیشرفت است، بله؛ ولی آیا این بهترین عملکرد تو بوده؟ آیا اگر ۲۶۰۰ کلمه نوشته بودی حس متفاوتی داشتی؟ بعد فکر کردم اگر امروز هزار کلمه بنویسم خوب است. نوشتم. ولی هنوز هم مرزهای "منطقه‌ی امن" خودم را به خوبی نمی‌شناسم. 


از وقتی در کانال تلگرام نمی‌نویسم هم یک چیزی را فهمیده‌ام. همینکه آدم می‌تواند در اینجور فضاها یک قدم کوچک را جشن بگیرد و اعلام کند. ولی در واقعیت در همان منطقه‌ی امنش بوده باشد. مثلاً من باور نمی‌کنم یک روزی برای سه ساعت درس خواندن عکس می‌گذاشتم و خیلی هم به خودم افتخار می‌کردم. یا برای صبح زود بیدار شدن. یا برای هزار قدم راه رفتن. حالا همه‌اش به نظرم زیادی کوچک و مسخره است. دیروز هم هزار کلمه و ۶۰۰ کلمه‌ام را استوری کردم‌. که یادم بماند و به خودم یادآوری کنم. که هر عددی می‌تواند یک دستاورد باشد، ولی هر دستاوردی نشانه‌ی پرتلاش بودن نیست. 


چند روز پیش داشتم بهش می‌گفتم که به نظرم to do list نوشتن و تلاش برای تیک زدن کارها هم یکی دیگر از آن کارهای بیهوده است. چون وقتی دائماً در حال کار کردنی وقت نداری به این چیزها فکر کنی و کارت را انجام می‌دهی و نیازی هم به انگیزه و لیست و ترکر و دفتر برنامه‌ریزی و این حرف‌ها نداری. و اتفاقاً فهمیده‌ام که برای من داشتن اینجور چیزها باعث کاهش کارآمد بودن هم هست. چون ته ته ته ته ذهنم فکر می‌کنم خب اگر امروز نشد یک جایی برای جبران هست. کارها یادم نمی‌رود و توی لیست هستند. ولی وقتی لیستی وجود ندارد کارهای امروز باید امروز تمام شوند. فردایی وجود ندارد. فردا هم کارهای خودش را دارد و جایی برای کش دادن امروز ندارد. 


دیشب ( یا در واقع شبی که هنوز جاریست) نتوانستم خوب بخوابم. مدام از خواب پریدم و دیگر ساعت ۴.۵ بود که تصمیم گرفتم بیدار شوم و دیگر چشم‌هایم را نبندم. بهش می‌گویم شاید یک استرسی در وجودم است که خودم ازش بی خبرم. می‌خندد و می‌گوید پس قرار است تا آخر عمرت بدخواب شوی.


حالا هم دیگر بهتر است بلند شوم و ادامه‌ی پروپوزال را بنویسم. به حرف او فکر کنم که می‌گوید بیشتر وقت‌ها در حال حل کردن مسائل پیش‌رویش است. سعی کنم سرم رل گاهی از ظرف روبرویم بیرون بیاورم و مسائل جدید را ببینم و بیافرینم. و امروز تا آنجا بنویسم که مرزهای comfort zone خودم را بشناسم. نه هزار و دو هزار کلمه و nهزار کلمه. رسیدن شبیه عدد نیست. رسیدن آنجایی است که نشانه‌های جدید ببینم. و بتوانم بگویم "نمی‌دانی چه موقع آنجایی تا وقتی که آنجا باشی". 

  • نورا
فهمیده‌ام این روزها به "سکوت" نیاز دارم.
 امروز احساس اضطراب داشتم و نمی‌توانستم بفهمم چرا. چون هراندازه کارها زیاد باشند زندگی‌ام آنقدرها هم اضطراب‌آور نیست؛ و بهرحال کارها کند یا سریع در حال جلورفتن‌اند. 
بعد متوجه شدم این روزها دائماً مژک‌های گوشم در حال تکان خوردن بوده‌اند. در مسیر یوتیوب یا کتاب صوتی گوش می‌دهم. دانشگاه که غلغله‌ است و کار پشت کار. دوباره هنزفری در مسیر. تا می‌رسم خانه شروع می‌کنم به فعالیت‌های شخصی، چون حدود سه الی چهارساعت بیشتر وقت ندارم برای همه‌ی کارها، و این تنها زمانی در روز است که برای خودم دارم. که بیشترش مشغول زبان خواندنم. بعد دوباره قبل از خواب کتاب صوتی را روشن می‌کنم و روی تایمر می گذارم، و خیلی زود خوابم می‌برد. بدون اینکه لحظه‌ای ذهن و بدنم در سکون به سر برده باشند. 
امروز دیگر نیم‌ساعتی را گفتم حداقل برای سکوت باید کنار بگذارم. و برخلاف میل مغزم، هیچ چیزی که صدایی از آن بیرون بیاید، یا ورودی ذهنم را فعال کند را روشن نکردم. 

صدای غل‌غل آب کته روی گاز می‌آید. صدای یک پرنده از پنجره. صدای سوت قطار می‌آید. گاهی رد شدن ماشین‌ها. و غیر از این‌ها سکوت. بهترم. اضطرابم فروکش کرده است. 
  • نورا
سم: 
ما توی دو تا اقامتگاه مختلف تقسیم شده بودیم برای خوابیدن. که خب مثلاً حدود یک ربع رانندگی بینشون فاصله بود. یه نفر تو اون یکی اقامتگاه گفته بود هرکی میاد صبح قبل کنفرانس بریم بدویم. بعدش یکی هم از این اقامتگاه پیام گذاشت که اگه کسی میاد من هم میتونم برا بچه های اینور هماهنگ کنم بریم بدویم صبح. دیگه من در جوابش گفتم من نمیتونم ۵ کیلومتر بدوم، ولی ۲.۵ کیلومترو میام اگه اوکیه. و اون گفت خوبه و درست همون صبحی که ساعت ۹:۱۰ش ارائه داشتم رفتیم با هم دویدیم. دیگه کس دیگه‌ای هم نیومد. اسمش Sam بود. یکم که دویدیم بهش گفتم تو سرعت خیلی خوبی توی دویدن داری، من سریعتر از تو می‌دوم و بعدش هی مجبورم وسطش استراحت کنم. بعدش فهمیدم اون یه دونده‌ی واقعیه و بهم گفت همین دو ماه پیش یه ماراتن ۵۵ مایلی رو دویده. در مورد دویدن و مشکلاتش حرف زدیم. گفتم من IT باندم درد گرفته و مجبور شدم چند روز ندوم. گفت اونکه من یه ۱۱ سالی هست دارم باهاش زندگی می‌کنم :)) بعدش فهمیدم پس خیلی هم مشکل حساسی نیست. گفتم من آخر مسیر معمولاً احساس می‌کنم می‌خوام بالا بیارم. گفت بیش از اندازه به خودت فشار نیار. کم کم راه میفتی. بهش گفتم که سخنرانی دارم همین صبح و اومد نشست تو ارائه م :) بعدش دیگه زیاد فرصت نشد همدیگه رو ببینیم. ولی یکی از اهدافم اینه که دفعه بعد که کنفرانس بریم و همو ببینیم بتونم باهاش پنج کیلومتر بدون وقفه بدوم. 

استیون:
یکی از قسمت‌های کنفرانس ‌جلسه‌ی گروهی کوچیک بود. هرکسی با کسایی که توی زیرمجموعه‌ی خودش کار می‌کردن. من و اندرو از لب ما بودیم، استیون از یکی از شرکتای داروسازی و دویی از یه لب دیگه. دو نفری که استاد بودن هم نیومدن در کمال تعجب :)) البته فکر کنم پیدا نکرده بودن یا متوجه نشده بودن همچین چیزی هست. نمیدونم. ولی با استیون خیلی حرف زدیم. گفت راستش ما هم داریم دقیقاً کار شما رو می‌کنیم و دوست داشتم بتونم کمکتون کنم، ولی نمیتونم. فقط همنقدر میتونم بگم که توی مسیر درستی هستید. بهش گفتم اشکال نداره، تا وقتی شما بتونید مشکلات واقعی رو حل کنید و ما بتونیم مقاله چاپ کنیم همه چی خوبه. فقط قول بدید دیتاهاتونو قبل از ما چاپ نکنید. خندید گفت مطمئن باش هیچ دیتایی رو بیرون نمیدیم :))) 
توی ارائه هم ازم یه سوال پرسیده بود و من کاملاً متوجه منظورش نشده بودم. بعد ولی نمیدونستم کی این سوالو پرسیده که برم دوباره ازش بپرسم دقیقاً چطوری میتونم اینکارو کنم. اندرو گفت من میدونم کی پرسیده. ولی اسمشو نمیدونم. هر وقت ببینمش بهت نشونش میدم. وقتی استیون اومد گفت این همونه که ازت اون سوالو پرسید. دیگه دوباره ازش پرسیدم و بیشتر توضیح داد و متوجه شدم. من از اون مرحله عبور کرده‌م ولی میخوام دوباره با اون روش هم جلو برم. 
در مورد کارش و گروهشون یکم گفت و من در این نقطه از زندگیم فهمیدم که بین آکادمی و استارتاپ و توسعه‌ی نرم‌افزار و بیگ فارما (شرکت‌های داروسازی بزرگ)، قطعاً‌ جای مناسب برام بیگ فارماست. تو ایران که بودیم معمولاً حرف این بود که دانشگاه به مسائل خیلی پیشرفته می‌پردازه که برا صنعت مهم نیست و کار دانشگاه طولانیه در حالی که صنعت جواب‌های سریع نیاز داره. اینجا ولی فهمیدم که کاملاً برعکسه. یعنی صنعت در یک سطحی کار میکنه که دانشگاه هیچ وقت بهش نمیرسه. و صنعت مسائل پیشرفته تری داره، ولی چون اطلاعاتش رو بیرون نمیده دانشمندا همچنان دنبال یه سوال‌هایی هستند که صنعت خیلی وقته به جوابشون رسیده. البته همیشه همیشه هم اینجوری نیست و یه جاهایی هم دانشگاه واقعا تونسته به صنعت کمک کنه. ولی عقبتر نیستن. نمیدونم دوست دارم تو شرکت اونا کار کنم یا نه. ولی خب اگر هم همکار بشیم برام باعث خوشحالیه :) هنوز پنج شیش سالی فرصت دارم که به این چیزا فکر کنم. 

ساموئل:
تو راه برگشت تو ردیف کناریمون نشسته بود. همه با هم حرف می‌زدیم از چیزای مختلف. اصالت فیلیپینی-ژاپنی-تایوانی-چینی داشت ولی بزرگ‌شده‌ی انگلیس بود. یه دوربین تو گردنش بود. بهش گفتم عکاسی تفریحی می‌کنی یا حرفه‌ای؟ گفت عکاسی تفریحی ولی فیلمبرداری حرفه‌ای. بعد دوربینش رو نشونم داد و در مورد قسمتای مختلفش برام توضیح داد. به سوالاتم با دقت جواب می داد و بهم گفت دوربین سونی رو خریده چون هم برای فیلمبرداری خوبه و هم برای عکاسی و راحت میشه بین دو تا حالت رفت و آمد کرد. بهم گفت که دوربینای عکاسی چه تفاوتایی دارن که دوربین گوشی نمیتونه اون چیزها رو پوشش بده. البته گفت که بیشتر وقتا فقط عکس گرفتن مهمه. اینکه خیلی زیاد عکس بگیری بزرگترین تمرینه. ولی گفت اگه عکاسی دوست دارم بهتره یه دوربین بخرم. از یه جایی به بعد دیگه دوربین گوشی جواب نمیده. بهش گفتم عکاسی ماکرو و عکاسی منظره رو دوست دارم، و بیشتر مشکلم توی ماکروئه. دوربین گوشی نمیتونه خیلی فواصل نزدیک رو فوکس کنه. در مورد لنزش بهم توضیح داد و گفت که بهتره چه لنزی بخرم. گفتم اول از همه باید پول جمع کنم و خندیدیم :)) گفت تا حالا با دوربین DSLR عکس گرفته م؟ و بهش گفتم که نه فقط با گوشیم عکس می‌گیرم. بهم دوربینشو داد و گفت اگه دوست دارم میتونم امتحانش کنم. منم چند تا عکس باهاش گرفتم. عکسا رو هم برام فرستاد. از همدیگه هم عکس گرفتیم و اونا رو هم برام فرستاد. سالای آخرش بود و نمیدونم کنفرانس بعدی رو میاد یا نه. ولی شاید تا سال بعد یه دوربین خریده باشم :) 


زر:
بعد از قسمت پوسترها، open bar بود تا ساعت ۱۲ شب. دیگه حالا منکه چیزی نمی‌نوشم :)) ولی خب اصلش همون حرف زدن با آدما و آشنا شدن باهاشون بود و خیلیای دیگه هم الکل نمی‌خوردن فقط همون دور و بر بودن. من داشتم با بچه‌های خودمون صحبت می‌کردم و برخلاف اینکه کارلی هشدار داده بود بیاین در مورد علم حرف نزنیم، باز هم همه‌ی صحبتا به علم ختم می‌شد :)) بعد دیدم همون خانم پاکستانی که توی اتوبوس باهاش آشنا شده بود اومد و یه خانمی همراهش بود و گفت که فلانی میخواسته بهت سلام کنه. دیگه من نمیدونستم کیه بعد خودش گفت که اول اون خانمو دیده که روسری سرشه ازش پرسیده ایرانیه؟ گفته نه، ولی یه ایرانی میشناسم و بعد اومده منو نشونش داده. یه خانم خیلی مهربون میانسال بود که دستیار یکی از آزمایشگاهای خیلی بزرگ بود. اولش انگلیسی حرف زدیم ولی وقتی دیدم دیگه فقط خودمون دو نفریم تو مکالمه دیگه فارسی حرف زدیم. گفت خیلی از ایرانیا به لب پیام میدن برای جذب شدن ولی بخاطر ویزا ما نمیتونیم ریسک کنیم. گفت ویزا گرفتن برای تو چطوری بوده؟ براش توضیح دادم و گفتم سخته ولی نشدنی نیست. گفتم باید ولی یه زمان شیش ماهه در نظر بگیرید براشون و از شیش ماه قبل اون فرم پذیرش رو براشون بفرستید. دیگه گفت که اگه کمکی نیاز داشتم بهش بگم و به استادمم سلام برسونم :) دیدن یه ایرانی که توی جایگاه خوبیه باعث خوشحالیم شد :) 




+ ارائه م خوب بود و صدام نلرزید موقع حرف زدن. ولی چندتا نکته برای ارائه‌های بعدی می‌نویسم:

۱. وقتی مدیر پنل تو رو معرفی می‌کنه، بعدش که میکروفون میفته دست تو از معرفی خوبش تشکر کن و دوباره خودت رو معرفی نکن. 
۲. وقتی ازت سوال می‌پرسن بهشون بگو که سوالشون جالبه، سوال خیلی خوبی کردن، و یه کامنت در مورد سوال بده قبل از اینکه جوابشون رو بدی. و اگه لازم بود از سوالشون یا از کامنتشون تشکر هم بکن. یا اگه نمیدونستی بگو که اینو در نظر میگیری برای آینده، یا بگو بعداً میتونیم در موردش با هم بیشتر صحبت کنیم. 
۳. به بقیه‌ی سخنران‌های پنل با دقت بیش از حد معمول گوش بده و سعی کن وقتی داری در مورد ارائه خودت میگی به کار اونا هم اشاره کنی. مثلاً‌ بگی «درست مثل چیزی که آقای/خانم فلانی توضیح دادن». 

لب کلام اینکه با ادب باش، بقیه رو هم ببین و بهشون توجه کن و بهشون نشون بده که بهشون توجه می‌کنی. 


++ در زمان تعیین کننده‌ای به سر می‌برم و مهمه که کارها نه تنها انجام بشن، بلکه خیلی با سرعت انجام بشن. نمی‌خوام بگم این آخرین پست وبلاگمه، چون بعیده که اینجوری باشه و بعیده که من ننویسم. ولی خب احتمالاً‌ خیلی کمتر بنویسم. امیدوارم دفعه‌ی بعدی که می‌نویسم خبرهای خوب داشته باشم بازم و بیام بگم وقتمو صرف کارهای خیلی مهم کرده بودم :) 
  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان