فوق ماراتن

لری مک‌انرنی میگه "نوشتن راهیه برای تسهیل فکر کردن". مک‌انرنی میگه کسایی که در این سطح از تخصص فکر می‌کنند، فکرهاشون اونقدر پیچیده میشه که برای فکر کردن نیاز به نوشتن دارند. اینو توی کلاس "هنر نوشتن" میگه. خطاب به جمعی از هیئت علمی‌ها. 


وقتی جمله‌ش رو تموم می‌کنه می‌گم لعنتی همینه! چون بعضی وقتا از خودم پرسیده بودم چرا می‌نویسی؟ یا درست‌تر از اون چرا احساس می‌کنی به نوشتن "نیاز" داری؟  گاهی فکر می‌کردم برام راهیه برای ثبت کردن تاریخ زندگیم، برای دیدن خودم در گذشته. گاهی فکر می کردم برای اشتیاقم به اشتراک گذاشتنه. که بقیه زمین شخم‌زده رو از نو شخم نزنن. و گاهی هم فکر می‌کردم صرفاً یه عادته، و به هرحال بعد از چندین سال اینجا یه جمعی از دوست‌ها رو دارم که تنها راه ارتباطیمون وبلاگه و از خوندن همدیگه لذت می‌بریم و برام باارزشن. 


 احتمالاً همه‌ی اینا درسته. ولی هیچ کدوم این دلیل‌ها شبیه "نیاز داشتن" نیست. مک‌انرنی که اینو گفت گفتم لعنتی همینه! من به نوشتن نیاز دارم چون نوشتن راهیه برا تسهیل فکر کردن. چون اگه ننویسم فکرها تو سرم کلاف سردرگمن. نوشتن میل بافتنیه. 


+ لینک ویدیوی کامل

  • نورا

امروز با خودم فکر می‌کردم این رنجی که امروز می‌کشم، نتیجه‌ی تصمیم یک‌سال پیش است. در واقع بی‌حرکتی و سکون یک‌سال پیش. اگر به جای مارچ، در سپتامبر کردیت کارتم را گرفته بودم، الان بانک‌ها قبول می‌کردند بهم وام بدهند، فردا صبح ماشین خودم را داشتم، و با ماشین خودم می‌رفتم فرودگاه دنبالش، همانطور که در دلم قولش را داده بودم و تصورش کرده بودم. ولی من در مارچ کردیت کارتم را گرفتم و حالا هیچ‌کدام از این‌ها را ندارم. 


بعد فکر کردم کدام سکون امروز رنج سال بعد را به من تحمیل خواهد کرد؟ 


جوابش برای امروزم این است که باید بیشتر کار کنم. سال بعد بدون مقاله اگر باشم، اگر برای گرین کارت هنوز اقدام نکرده باشم، و اگر پول نداشته باشم برای گرفتن وکیل، همه‌اش به امروزها بستگی دارد. 

اگر حقوقم از او کمتر باشد، چطور می‌توانم بگویم که به من تکیه کن؟ من هم می‌شوم آن وقت شبیه مادرم که از آن طرف دنیا به من می‌گوید نگران پولش نباش؛ در حالی که هیچ سهمی در نگرانی‌ام ندارد. یعنی، حرف که مفت است. 


در روایات آمده یک روز ماه از کوهی می‌گذشت، دید کبکی سرش را کرده در برف و مشتی دانه هم کمی آن طرف‌تر ریخته است. گفت خدای تعالی تو هستی که مرا سبب خیر قرار دادی که کبک را بر آن طعام آگهی دهم. صدا زد ای کبک سر بیرون آور و به پشت سرت نگاه کن که روزی به تو روی آورده. کبک گفت چگونه سر بیرون آورم که صیادان در کمینند و من جان لرزان و شکم گرسنه را به سر بریده و شکم سیر ارجح یابم. ماه گفت هیچ نگران مباش که من اینجا با تو هستم، و از این فاصله همه چیز تحت نظاره‌ی من است. خورشید که پشت کوه پنهان بود و شاهد ماجرا بود از این سخن به خنده آمد. از جا برخاست و در چند ثانیه برف‌ها همه آب شد و صیاد از گرما طاقت نیاورده از استتار درآمد و رفت. آن‌گاه رو به ماه کرد و گفت:

در خیر تو نیست جای تردید

لیکن به نظاره نیست امید

دلشوره‌ی خلق بی‌کسی نیست

آن است که نیست پرتو خورشید


و من، من اگر خورشید نباشم چطور می‌توانم به او بگویم دلهره از صیادان روزگار مگیر؟ من خورشید نیستم. هنوز نیستم. و هرچه بگویم حرف مفت است. یک روز گفت نورا تو فوق‌العاده‌ای‌. ولی حس می‌کنم‌ ترجمه‌اش می‌شود نورا تو ماهی، ولی خورشید نیستی. 


ماه بودن کم نیست، ولی با خورشید بودن خیلی فاصله دارد. من باید کمی خورشیدتر شوم. باید با پرتو قوی‌تر بتابم. آن وقت یک روزی که خیلی دور نیست، سرش را بگذارد روی شانه‌هایم  بدون اینکه بگویم به من تکیه کن، دست‌هایش را بگذارد توی دست‌هایم بدون اینکه بگویم نگران نباش. به من تکیه کند و نگران نباشد و من بتابم، جوری که قلبش به بودنم گرم شود. 

  • نورا

سال گذشته برای مدتی دچار بحران جنسیت شده بودم. از اونجایی شروع شد که وسط صحبتامون بهم گفت چرا انقدر اصرار داری شبیه مردا باشی؟ بعد از اون تا روزها فکر کردم واقعاً چرا، و حتی فکر کردم شاید جنسیت واقعیم زن نیست و باید یه روز بگم که منو ‌He/him خطاب کنن. یه مدت به خودم فرصت دادم که فکر کنم چه چیزهایی رو در مورد زن بودنم دوست دارم. توی اینترنت سرچ کردم ببینم بقیه‌ی مردم چه چیزایی رو در مورد زن بودن دوست دارن و فکر می‌کنن یه چیزیه که زن‌ها دارن و مردها ندارن.


گس وات! راستش لیست «مزایای زن بودن» در نهایت خالی موند. تنها مزیتی که نوشته بودند و به نظرم منطقی می‌اومد، این بود که گفته بودن وقتی زن هستی بقیه تو محیط بهت اعتماد دارن و میتونی مثلا، به یه غریبه سلام کنی یا با یه بچه صحبت کنی تو پارک بدون اینکه به پلیس زنگ بزنن. 

بقیه‌ی چیزها چیزهایی نبود که من دوست داشتم. مثلاً یکی نوشته بود که زن‌ها می‌تونن آرایش کنند و تنوع پوششی که دارن به طور کلی خیلی خیلی بیشتر از مردهاست. تو اگه یه زن باشی میتونی لباس مردونه بپوشی، ولی اگه مرد باشی نمیتونی لباس زنونه بپوشی. خب این به نظرم مزیت چندان بزرگی نیست وقتی که من همیشه بلوز شلوار و کفش اسپورت می‌پوشم. ولی فکر کردم من اون شلوارم که پاچه‌هاش کوتاهن و یکم انحنا داره رو خیلی دوست دارم. چون وقتی با چکمه‌هام می‌پوشم بهم حس دخترهای گاوچران دست میده. ولی شاید اگه پسر بودم نمی‌تونستم اون شلوار رو با اون نیم‌بوت‌ها بپوشم.

ولی وقتی به لیست مزیت‌های مرد بودن نگاه کردم، فکر کردم در مورد بیشترشون اینطوری نیست که حتماً آدم باید مرد باشه که از اون مزایا برخوردار باشه، یه جور قراردادهای اجتماعی و حاصل تعامل‌ها در محیطن. از طرفی یه سری از معایب مرد بودن چیزهایی بودن که من بهشون علاقه داشتم. مثلاً خیلیا گفته بودن مردها بای دیفالت بیشتر از نظر مالی تحت فشارن از طرف جامعه. همه ازت انتظار دارن تو تا یه سنی خونه و ماشین و فلان داشته باشی و خلاصه یه «تامین‌کننده» باشی. با اینکه الان زن‌ها هم به هر حال به‌خاطر استقلال و تواناییشون این چیزا رو دارن، اینطوری نیست که بای دیفالت ازشون انتظار بره. اگه شما یه دختری باشی که درسش تموم شده و سر کار نمیره، احتمالا بیشتر با این سوال مواجه میشی که «چرا شوهر نمی‌کنی؟» تا این سوال که «چرا کار نمی‌کنی؟». (جنرالی اسپیکینگ). 

خلاصه یه مدت طولانی به خودم اجازه دادم این مسئله برام کاملاً ته‌نشین بشه و توی روزمره بیشتر دقت کردم که کارایی که دارم میٰ‌کنم از لحاظ جنسیت چه برچسبی دارن/ندارن. در نهایت به این نتیجه رسیدم که بله من به عنوان کسی که با جنسیت زن به دنیا اومده، روحیه‌ی مردانه‌ای بیشتر از متوسط دارم، و به قول خارجیا masculine energy زیادی دارم. دوست دارم تامین‌کننده باشم، دوست دارم تکیه‌گاه باشم، دوست دارم روز عروسیم هم کت‌شلوار بپوشم، دوست دارم در مورد سیاست و پول صحبت کنم. ولی جزئیات زیادی هم هست در مورد زن بودنم که نمی‌خوام ازشون جدا بشم. مثل همون انحنای شلوار. 


ولی چیز جالب‌تری که متوجه شدم این بود که حس کردم اینکه دوست داشتم و حتی تلاش کردم شبیه مردا باشم، یه دلیلش این بوده که هیچ وقت زن بودنم گرامی داشته نشده. و اینکه میگم گرامی داشته نشده یه چیز ساده نیست که بگید روز مادر و روز دختر و این چیزا. حتی اگه برا آدم جشن پریودی‌ (!!) هم بگیرن از گرامی داشته شدن خیلییییییی دوره. و نمیدونم چرا بعضیا درکش براشون انقدر سخته. مثلاً عکس میذارن از اینکه طرف تا زانو خم شده جلوی یه زن، یا زن مرکز خانواده‌ست، یا رفته به زنش کمک کرده، یا خونه رو به اسم زنش زده، یا قبل از ماشین‌ خریدن با زنش مشورت کرده، و اینجور مزخرفات. اصلاً موضوع این چیزها نیست! اصلاً موضوع برابری این‌ها نیست به‌خدا. 


گرامی داشته شدن فقط (و فقط) یعنی اینکه تو حس کنی با وجود زن بودن، برابر با یک مرد دیده میشی. و نخوای برای برابر دیده شدن و فرصت‌های برابر داشتن، شبیه مردها به نظر برسی. (اینو اگه جا داشت سه بار می‌نوشتم). 


و هر چیز دیگه‌ای که فمنیست‌ها ازش صحبت می‌کنن فقط نتیجه‌ی اینه و در ادامه‌ی این میاد خودبه‌خود.


و بعدش که بهش فکر کردم متوجه شدم خود من هم همچین نگاه متمایل به برتری مردان داشته‌م و زن‌ها رو گرامی نداشته‌م تو زندگیم تا اینجا. و به‌خاطر همین اون آدم توی آینه‌ رو هم فقط وقتی می‌تونستم بپذیرم که ظاهرش کمتر زنانه باشه. به زبون خودمونی‌تر، فکر می‌کردم آدمای "خفن" یه استایلی دارن، و اون استایل تو ذهنم یه استرئوتایپ "مردونه" بود.

 مثلاً یه روز اونجایی مچ خودمو گرفتم که یه خانم باردار تو محل کار دیدم که تازه هم استخدام شده بود و ته دلم گفتم این با این شکمش چجوری می‌خواد کار کنه آخه. یا یه جاهایی دیدم مثلاً وقتی تو این گروهای خانوادگی خانما یه پستی می‌ذارن کمتر جدی می‌گیرم اون پستو.


 چند وقت پیش یه خانومی توییت گذاشته بود که این چه وضعیه، من به‌خاطر موهای بلند داشتن از طرف همکارهام قضاوت میشم. یه خانوم برنامه‌نویس بود و منظورش این بود وقتی ظاهرش زنونه به نظر میرسه، همکاراش (که بیشتر مرد هستن) دیفالتشون اینه که این زیاد بلد نیست چیزی. 

دو تا تجربه‌ی بد خودم هم این بود که یه بار یکی بهم گفت فکر کنم تو خیلی کارت محاسباتی نیست. و این حرفش فقط به‌خاطر زن بودنم بود. دومیش هم اینکه وقتی عکس خودم رو میذارم رو پروفایلم، تو اون گروه کدنویسی، مدل جواب دادن بقیه به سوالام فرق داره. وقتی عکس خودم هست بهم میگن «یه چیزی هست که الان یادم نمیاد» یا «این مال سطح پیشرفته‌ست و احتمالاً به دردت نمی‌خوره» ولی وقتی عکس خودم نیست برام توضیح میدن. احتمالاً اگه عکس یه مرد با ریشای بور و سر کچل بذارم جوابای بهتری هم بگیرم :)) و تازه اینجا جاییه که هرروز یاداوری می‌کنن و کلاس می‌ذارن و حداقل متوجهن که این راه راه اشتباهه. 

حالا این تازه شاید یه چیز واضح و پیش‌پاافتاده باشه. من میدونم و می‌بینم که توی یه جمع به خانوم‌ها کمتر اجازه‌ی اظهار نظر داده میشه، به حرفاشون کمتر اعتبار داده میشه، گاهی حتی متأسفانه مورد تمسخر قرار می‌گیرن، و با گذشت زمان متوجه شدم خیلی چیزا که همیشه فکر می‌کردم به‌خاطر سنم بوده، در واقع به‌خاطر جنسیتم بوده. 


و بعد سعی کردم دوباره به خودم یه مدت فرصت بدم که روحیه‌ی فمنینیتی رو خودم در خودم گرامی بدارم و تقویت کنم. فکر نکنم زن بودن یعنی کمتر بودن. فکر نکنم اگه تو یه جمع زنونه نشسته‌م و دو تا خانم دارن در مورد مراقبت از گل‌های باغچه‌شون صحبت می‌کنن معنیش اینه صحبتشون چیپه یا معنیش اینه که چیزی از اقتصاد سرشون نمیشه. یا فکر نکنم اگه یه زنی آرایش کرده یعنی وقتشو دو ساعت پای آینه هدر داده و بزک دوزک کرده چون اعتماد به نفسش پایینه. 


احساس می‌کنم با جنسیتم به صلح رسیده‌م. هنوزم مستقل بودن و پرووایدر بودن رو دوست دارم، ولی اون ته ته وجودم بقیه رو بابت کارهای زنونه سرزنش نمی‌کنم و به خودم هم اجازه می‌دم بعضی چیزها رو امتحان کنم. توی این سن بیشتر چیزها در من شکل گرفته. نمی‌خوام خیلی تلاش بیهوده کنم که از ریمل زدن خوشم بیاد. ولی دیگه بابت ریمل نزدن به خودم افتخار نمی‌کنم. حس می‌کنم این چیزیه که من هستم، و بقیه‌ی زن‌ها رو هم اون طوری که هستن باید دوست داشته باشم و بهشون افتخار کنم. 


و البته فکر می‌کنم اگه قراره کمکی کنم به کمتر شدن نگاه جنسیت‌زده، یکی اینه که زن‌ها رو تشویق کنم بخونن و بیشتر بدونن. چون اینطوریه که جامعه تو رو تشویق می‌کنه بری به جای اخبار رمان زرد و روانشناسی زرد بخونی، به جای تراپیست رفتن بری تو کانال رمزهای موفقیت شوهرداری عضو شی و فال تاروت کبیر بگیری، و بعد تو رو تحقیر می‌کنه که چیزی از سیاست سرت نمیشه و خرافاتی هستی. در حالی که "کسب دانش" اصلاً هیچ جاش جنسیتی نیست و خوندن در مورد بازار بیتکوین تناقضی با خوندن در مورد طرز تهیه‌ی سالاد سزار نداره. 


و یکی دیگه هم اینه که دارم سعی می‌کنم زن‌های بزرگی که توی تاریخ بوده‌ن رو بشناسم و اینطوری اون آدم توی آینه که می‌خواد یه آدم موفق باشه رو بتونم کمتر شبیه مردها ببینم. چون خیلی وقتا پیش میاد که به خودم میگم خب ببین تو چندتا شیمی‌دان بزرگ زن میشناسی، چندتا مرد. بعد میگم ببین خب مردا اینجوری‌ان و همینا باعث شده موفق بشن دیگه، و اگه زنا هم شبیه مردا بودن موفق می‌شدن. ولی الان دارم متوجه میشم یه دلیلی که من شیمیدان‌های زن‌ رو کمتر می‌شناسم همینه که کمتر پروموت شده‌ن، نه اینکه وجود نداشته‌ن. 

و لطفاً هیچ‌وقت اسم ماری‌کوری رو نیارید :)) ماری‌کوری با دو تا نوبل، بیشتر شبیه یه شخصیت دست‌نیافتنیه، تا کسی که به عنوان یه زن آدم باهاش احساس اشتراک داشتن کنه. من آدمای موفقی می‌خوام مثل ریچارد هندرسون که احتمالاً شما حتی اسمش رو نشنیدید، چون نوبل شیمی برای مردها یه چیز عادیه. من آدمای موفق عادی می‌خوام. کسی که بگم تو هم می‌تونی شبیه اون باشی. تو هم چیزی کمتر از اون نداری و احتمال زیادی وجود داره که بتونی به اونجا برسی.


یه چیزی هم می‌دیدم از نوبلیستای ۲۰۲۲، که دور هم نشسته بودن و زینب بدوی مجریش بود و یه گپ و گفت بود. بعد خب اون وسط کارولین برتوزی تنها زن نوبلیست بود. بدوی ازش پرسید فکر می‌کنی نقشت چیه و چی کار می‌تونی کنی، برتوزی جواب خوبی بهش داد. گفت من سوالت رو به آقایون این جمع برمی گردونم، و چرا وقتی صحبت از حضور زنان میشه مسئولیت این کار دوباره به زنان برمی گرده؟ اینجا ۹ تا مرد نشسته‌ن که همه‌شون به اندازه‌ی من می‌تونن به این برابری کمک کنن. چرا هدف سوال فقط منم؟ 


خلاصه امیدوارم شما هم فارغ از اینکه مرد هستید یا زن یا نان‌باینری، فارغ از اینکه روز زن براتون تولد حضرت فاطمه‌ست یا سالگرد جنبش حقوق زنان، زن‌ها رو در اطرافتون گرامی بدارید و به این "نگاه برابر" کمک کنید. 


[ این پست رو چند وقت پیش نوشته بودم و حالا فکر کردم در روزی که در تقویم جمهوری اسلامی به اسم زنه، زنی که گرامی داشته نشده، خوبه که با کمی تغییر منتشرش کنم ]

  • نورا

گاهی خوشحالی رو با رضایت اشتباه می‌گیرم.

 امروز صبح زودتر بیدار شدم، و تا یک ساعت بعدش همچنان خوابالو بودم و یه چیزی تو ذهنم گفت: خب الان خوشحالی؟ و خب نه، معلومه که خسته و خوابالو بودم و اون لحظه هرکسی منو می‌دید مطمئناً لبخند به لب نداشتم و حس نمی‌کرد این آدم چقدر خوشحاله. ولی بعدش به خودم گفت چرا سوال اشتباه رو از خودت می‌پرسی که بعد فیدبک منفی به خودت بدی بابت کارهای خوب و درست؟ نباید بپرسی "الان چه احساسی داری"، باید بپرسی "آیا از تصمیمی که یک ساعت پیش گرفتی احساس رضایت داری؟" و "اگه به جاش تصمیم دیگه‌ای گرفته بودی الان چه حسی داشتی؟" و جواب این سوالا اینه که "بله قطعاً راضی‌ام" و "الان تو رختخواب بودم با کلی احساس نفرت از خودم و نگرانی از کارهایی که بهشون ممکنه نرسم". 

بعد که این چیزا رو با خودم مرور کردم اون احساس خوشحالی رو هم حس کردم. بله من خسته و خوابالوام ولی خوشحالم که اینکارو کردم. خوشحالم که ماهیچه‌های پاهام هنوز از دویدن دو روز پیش درد می‌کنه، و خوشحالم که وقتی می‌رسم دانشگاه سر تا پام خیسه چون پیاده اومده‌م زیر بارون، چون احساس خوشحالی لزوماً احساس راحتی و احساس خوب و بدون درد نیست. و باید همیشه اول در مورد رضایتمندی سوال کنم، و بعد از اون وجه دیگه‌ی خوشحالی واردش بشم. 


یک بار دیگه عنوان رو بخونید به عنوان جمله‌‌ی آخر :) 

  • نورا

احساس خوشبختی می‌کنم. یه دلیلش شاید اینه که هم‌زمان دارم دو تا کتاب* می‌خونم در مورد خوشحالی و کنترل اضطراب و هردوشون یه حرف مشترک دارن: کلماتی که برای توصیف اتفاقات به کار می‌بریم می‌تونه خاطرات ما از اون لحظه، احساساتمون و حتی بیان ژن‌هامون رو تغییر بده. 

ولی شاید یه دلیل دیگه‌شم اینه که واقعاً خوشبختم. 

امروز صبح با صدای مدیتیشن صبحگاهی که با صدای خودم ضبط کرده بودم از خواب بیدار شدم. اولین روزی بود که اینکارو می‌کردم، ولی خدای من، من واقعاً صدای قشنگی دارم :))))  یه جور guided meditation for waking up بود که به خودم می‌گفتم نفس عمیق بکش، به روز پیش روت فکر کن، پاهاتو بذار رو زمین و .‌.. و گام به گام خودمو راهنمایی می‌کردم که آماده‌ی بلند شدن از تخت بشم. انقدر خوب بود که نمی‌دونم چرا اینهمه سال طول کشیده تا بفهمم باید به جای صدای زنگ با صدای خودم بیدار شم. اینکه میگن ساعتو بدارید اونطرف اتاق و حقه به کار ببرید و اینا همه‌ش مزخرفه.

اگه به یه روانشناس ‌کودک بگید که چون بچه‌تون دیر بیدار میشه یه ساعت کوکی خریده‌ید و گذاشته‌ید اونطرف اتاق تا مجبور بشه برای خاموش کردنش بیدار بشه، حتماً علاوه بر اینکه فکر می‌کنه مریض روانی هستید، همونجا زنگ می‌زنه به پلیس که حضانت بچه رو هم از شما بگیرن. چی می‌شه که ما وقتی بزرگ می‌شیم راهکارهامون برای تربیت خودمون و برای اصلاح خودمون انقدر زمخت میشه؟ 

من به این نتیجه رسیده‌م که باید با خودم هم مهربون باشم. تو این سن دیگه کسی نیست که از من مراقبت کنه. حتی شاید تو بچگی هم والدینم مهربون نبوده‌ن باهام گاهی. ولی وقتی فکرشو کردم، فکر کردم اگه یکی بالای سرم بشینه و برام آواز بخونه و بگه صبح شده، چشماتو باز کن، ببین آسمون آبیه، ببین هوا آفتابیه، اونوقت نه تنها بیدار میشم، بلکه با خنده و با انرژی بیدار میشم. و خب خداوند پدر مخترع ضبط صوت رو بیامرزه انشالله. 

بعدش دوش گرفتم، رفتم بیرون قدم زدم. آسمون آبی خیلی قشنگی بود و صدای مرغابی‌ها رو می‌شنیدم که بالای سرم پرواز می‌کنن. چند نفر داشتن توی زمین دو می‌دویدن. این عکس از صبح امروزه. 

برگشتم خونه و صبحانه درست کردم. تخم‌مرغ ۶.۵ دقیقه آب‌پز شده. ازونایی که وقتی میذاریش وسط نون زرده‌ش باز میشه و اون شیره‌‌ی غلیظش می‌چکه روی دستت. بعدش دوباره یکم ورزشای شکمی‌م رو انجام دادم. و بعد هم آماده شدم برم دانشگاه. سوار اتوبوس شدم. توی راه کتاب صوتیم رو گوش دادم. بعد رفتم دانشگاه و شروع به کار کردم. 

منتهی هم یادم رفته بود آداپتور شارژر رو ببرم و هم کارتم رو نبرده بودم. برا همین ظهر برگشتم خونه‌. دیدم یکی از وبلاگ‌ها نوشته پاستای آلفردو درست کرده. منم موادشو داشتم و دست به کار شدم. بوش هنوز تو خونه پیچیده. همزمان با غذا پختن و غذا خوردن یه قسمت سریال** دیدم.

و حالا دراز کشیده‌م روی تختم که رو به پنجره‌ست. و صدای بارون میاد. سکوت مطلقه و فقط صدای چک چک بارون میاد. ولی هوا ابری سیاه نیست. خورشید از پشت ابر می‌تابه و آسمون روشنه. احساس کردم خیلی خوشبختم و احساس کردم می‌خوام بنویسم این لحظه رو. 

 

 

+ سارا نوشته بود نمی‌دونه باید عذاب وجدان بگیره بابت اهمیت ندادن یا چی. چون ما اینجا زندگی خوبی داریم در حالی که آدما تو کشورمون دارن با دلار ۴۰+ هزار تومنی زندگی می کنن. مجبورن کل انرژیشونو صرف یه چیزایی کنن که هیچ، مطلقاً هیچ، ارزشی نداره‌. و می‌دونی همون آدما دارن این حرفا رو می‌خونن، می‌دونی اونا هم تو سال ۲۰۲۳ زندگی می‌کنن، همسن توان. 

 

منم گاهی نمی‌دونم باید اینجا بنویسم که چقدر خوشبختم یا نه. وقتی کلاس اول بودم بهمون اجازه نمی‌دادن تو مدرسه موز ببریم. می‌گفتن ممکنه بقیه‌ی بچه‌ها هوس کنن و نداشته باشن بخورن. دلم برای خودم می‌سوزه که تو اون مدرسه‌ها درس خوندیم. و دلم برای بچه‌هایی که موز نداشتن بیشتر می‌سوزه. ولی گاهی فکر می‌کنم خوب بود که اینو قبول کرده بودن که موز خوشمزه‌ست. بهمون نمی‌گفتن موز نیارید تو مدرسه چون یبوست می‌گیرید و بعد ممکنه چاه‌های مدرسه بند بیاد و به بیت‌المال خسارت وارد بشه و بچه‌هایی که موز نخورده‌ن و گناهی نکرده‌ن هم از دستشویی رفتن محروم بشن. نمی‌گفتن ما برای سلامتی خودتون می‌گیم که به دستگاه گوارشتون آسیب نرسه، وگرنه هرکسی آزاده تو خونه‌ی خودش موز بخوره و تو چاه خودش دفع مزاج کنه. خوب بود که حداقل باهامون صادق بودن. 

برا همین گاهی فکر می‌کنم باید بنویسم که خوشبختم. باید بنویسم که تخم‌مرغی که ۶.۵ دقیقه پخته شده چه مزه‌ای داره، و باید بنویسم امروز از ته دلم لبخند زدم وقتی دو نفر موقع پیاده شدن از اتوبوس برای راننده دست تکون دادن و با لبخند خداحافظی کردن. 

 

بارون بند اومده :) منم برم یک چایی زنجبیلی بذارم و برم سراغ ادامه‌ی کار :)

 

 

 

* chatter و stumbling on happiness 

** working moms 

  • نورا
دو روز دیگه سال جدید شروع میشه. اهداف ۲۰۲۲ رو که رو دیوار چسبونده بودم کندم و آوردم بخونمشون. 
۱. نوشتن دومین مقاله. نه نشد. یعنی موضوع پیچیده‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. هنوز دارم روش کار می‌کنم و هنوز کمی سردرگمم. نمی‌فهمم چرا پیوندهای اتمی شکل می‌گیرن و نمی‌دونم انرژی فعال‌سازی از کجا اومده. خدا پدر مادر گوگل ترنسلیت رو بیامرزه، وگرنه باید می‌رفتم سوئدی یاد می‌گرفتم تا بتونم مقاله‌ی آرنیوس رو بخونم. امیدوارم آخرش بفهمم. اگه این مشکل حل بشه، یکی که چه عرض کنم، تو ۲۰۲۳ ممکنه بتونیم سه تا مقاله بیرون بدیم. 
۲. تسلط به بلندر، طوری‌ که بتونی به رزومه‌ت اضافه‌ش کنی و ۵ تا ویدیو بسازی. ۵ تا ویدیو نساختم، ولی در حدی یاد گرفتم که به رزومه‌م تو سطح ابتدایی اضافه‌ش کردم. احتمالاً سال بعد کمتر فرصت جینگول‌بازی داشته باشم و نتونم بیشتر روش مانور بدم. ولی استادم ازم خواسته بود یه پوستر برای وبینارشون بسازم و با اون خیلی حال کردم :) 
۳. تسلط به ماشین لرنینگ. خوندن دو تا تکست‌بوک و اضافه کردن به رزومه. بازم هنوز زیاد مسلط نیستم. یه کورس گذروندم تو دانشگاه، تقریباً میتونم با سایکیت‌لرن کار کنم، یه کتاب برای NLP دارم می‌خونم. ولی هنوز هیچ‌وقت از پایه برا خودم یه شبکه درست نکرده‌م. سال بعد خواه ناخواه باید اینکارو بکنم. 
۴. سوپرمنتی شدن، طوری که استادت به راحتی بتونی تو رو به پرینستون یا هرجای دیگه که خواستی ریکامند کنه. این تیک خورد و ریکام‌های خیلی خوبی گرفتم ازش.
۵. خوندن مستمر کتاب. نیم ساعت در روز. نه یه دوره‌هایی بوده که اصلا کتاب نخونده‌م. کلا هم راستش دیگه زیاد هدفم مقدار کتابایی که می‌خونم نیست. آهسته‌تر کتاب می‌خونم الان و دوست دارم یه جوری بخونم که یادم بمونه همیشه. سال بعد هم امیدوارم کتابای خوبی سرراهم قرار بگیرن. الان دارم دو تا کتاب psychology of money و chatter رو می‌خونم.
۶. روی فرم اومدن، ورزش مرتب و روزانه. اینم میشه گفت تیک خورد. امروزم زیر بارون دویدم و الان حس می‌کنم تب دارم. ولی می‌دونم تب ندارم. فقط بدنم کوفته‌ست یکم. 
۷. گرفتن گواهینامه. هنوز نه. ولی الان پرمیت دارم و دارم میرم با یکی از دوستام تمرین که آزمون عملی هم بدم. انشالله قبل از تولدم بتونم بگیرم.
۸. کسب تمام ویژگی‌های یک فرد بالغ. یه ویدیو دیده بودم از چند ویژگی افراد بالغ و منظورم اون بود: 
- مراقبت از سلامت جسم. اینکه خودت دکتر بری اگه لازم شد، و خودت مراقب سلامتیت باشی. غذای خوب بخوری، ورزش کنی، خوابت منظم و کافی باشه. تو این خوب بودم. دندونپزشکی رفتم. واکسنامو زدم. چکاپ خون گرفتم. آشپزی کردم. ورزش کردم. سر وقت خوابیدم.
مدیریت مالی. فرم مالیات پر کردم. پول پس‌انداز کردم. کردیت کارد گرفتم. یه سری خرجای الکی هم کردم، ولی دارم بهتر می‌شم.
- نظم داشتن. تقویم داشتن دیگه بخشی جدانشدنی از زندگیم شده و کارامو می‌تونم به خوبی هماهنگ کنم و ددلاینامو برسونم و دیر به میتینگ نرسم. همه‌ی درسام رو هم A شدم. بله. 
- مسئولیت‌پذیری (ownership). بقیه رو مقصر ندونستن، عذرخواهی کردن وقتی میدونی کار اشتباهی کردی، دروغ نگفتن، اینتگره بودن. 
توی عذرخواهی هنوز خوب نیستم. یعنی فکر می‌کنم خب اگه عذرخواهی کنم که خیلی ساده‌ست، باید دفعه‌ی بعد به طور عملی کارمو خوب انجام بدم و نشون بدم که این دفعه یه اشتباه بوده. ولی باید یاد بگیرم عذرخواهی هم کنم، هنوز سخته برام. توی دروغ نگفتن سه‌هزار برابر بهترم، یه دلیلشم فیدبک خوبیه که اینجا همیشه از صداقت گرفته‌م، چون آدما ازت انتظار ندارن یه ربات یا یه معصوم‌ باشی. و سعی می‌کنم توی چیزای خیلی کوچیک هم دروغ نگم و حساس باشم. ولی هنوزم با خانواده‌م نمی‌تونم صددرصد صادق باشم، فقط تلاش کرده‌م اصلا توی موقعیتی که بخوان ازم سوال بپرسن قرار نگیرم. یه جنبه‌شم اینه که کمتر برام مهمه بقیه چه فکری در موردم می‌کنن، می‌تونم از پوینت خودم دفاع کنم، و برا همین کمتر لازمه از چیزی که هستم خجالت‌زده باشم و به‌خاطرش بخوام دروغ بگم.
- کمک خواستن. یه روز رفتم مشاوره وقتی که حالم خیلی بد بود. اگه نیاز به راید داشته باشم می‌گم. سوالامو تو گروه می‌پرسم. فکر می‌کنم تا جای لازم خوبم ولی در حدی نیستم که زیاد هم از بقیه کمک بخوام و همنقدر برام مناسبه.
- دوست خوبی بودن. توی گوش دادن بهتر شده‌م. حسادتم رو تبدیل به انگیزه می‌کنم. از بقیه کمتر انتظار دارم. توی یک ماه اخیر شروع کرده‌م و به دوستام پیام هم میدم گاهی که حالشون رو بپرسم. 
- تمیزکاری. ظرفا رو مرتب می‌شورم. لباسامو مرتب می‌برم لاندری. هنوز تو جارو زدن خوب نیستم. زباله‌ها رو می‌ذارم بیرون. اتاقم مرتب‌تر از قبله، برنامه غذایی دارم، یخچال مرتبه و توش چیزی کپک نمی‌زنه. ولی هنوزم کم‌کم دارم بهتر میشم و جا داره گاهی بالغ‌تر باشم. 
- جا باز کردن برای تفریح. پارسال یه زمانی بود که هرکی دعوتم می‌کرد قبول می‌کردم، و بعدش یه مدت بود که همیشه رد می‌کردم. الان ولی حس می‌کنم می‌دونم کجاها قراره بهم خوش‌بگذره، کجاها قراره معذب باشم، و چه موقعی تفریح به کارم آسیب نمی‌زنه و واقعا وقتشو دارم و چه موقعی تفریح قراره باعث بشه به کارم نرسم. حس می‌کنم الان تعادل خوبی دارم. و البته که تنهایی تفریح کردن رو هم دارم یاد می‌گیرم و اینجوری نیستم که حتماً بخوام کسی همراهیم کنه.

البته الان فکر می کنم بالغ بودن چیزای دیگه هم هست. مثلاً اینکه وقتی میشنوی یکی از فامیل مریض شده زنگ بزنی حالش رو بپرسی و کلاً جویای احوال اطرافیانت باشی. دیگه اینکه تصمیماتت صرفاً بر مبنای احساس نباشه و بتونی بر فرض یک سال بعد اگه کسی ازت پرسید چرا اینکارو کردی بگی به این دلیل و اون طرف براش میک سنس کنه. به طور کلی emotional regulation و impulse control. اینکه بتونی از بقیه هم مراقبت کنی در یک لول بالاتر و بقیه بتونن گاهی روت حساب کنن. اینکه آشفته نشی تو مشکلات. میشه گفت توانایی حل مسئله به جای کاسه‌ی چه‌کنم دست گرفتن. دیگه کلاً در زمان جال زندگی کردن هم به نظر من یه ویژگی افراد بالغه. هرچی بزرگتر میشی باید کمتر رویاپردازی کنی و بیشتر برنامه‌ریزی کنی. و اینکه خودت بتونی حال خودتو خوب کنی، و فکر نکنی قراره یکی دیگه بیاد مشکلاتتو حل کنه. حتی تراپیست هم یه جور راهنمایی میتونه بهت کنه، نمیتونه تو رو از افسردگی در بیاره. تهش خودتی. عجول نبودن هم برا من یه بخش بزرگی از بزرگسالی بوده که حالا شاید بعداً بیشتر در موردش نوشتم. خلاصه اینا هم برا من درسایی بوده که امسال گرفته‌م و بالغ‌تر شده‌م از این نظر و به نظرم اینا هم جزو بالغ بودنه :) 

اهداف سال بعدمم دوباره می‌نویسم. البته احتمالاً کمتر رویایی باشه. مثلا روزی نیم‌ساعت کتاب خوندن خیلی تابلوئه که شدنی نیست، نمی‌دونم چرا پارسال نوشته بودمش.

امیدوارم سال خوبی برای همه باشه و همه بتونن به آینده‌شون و سال های پیش روشون فکر کنن. 

  • نورا

حدود ۵۶۴ صفحه نوشتم و پاک شد‌. چون بلاگ قابلیت ذخیره‌ی خودکار ندارد :) 


ولی خب کل حرفم این بود که: 

۱. "دسترسی به ایکس" نسبت عکس دارد با "لذت بردن از ایکس"

۲. من آماده‌ی بزرگسال بودن نیستم، چون لوس و بهانه‌گیر و نازپرورده‌ بار آمده‌ام. و لذا باید خودم یک دور دیگر خودم را با سختی تربیت کنم که از مشکلات کوچکی مثل "نمی‌دانم غذا چی بپزم" به اضطراب مزمن و تراپیست کشیده نشوم. 

۳. سه راه‌حل برای خودم ارائه دادم: 

- کاهش دسترسی به ایکس‌ها (لغو آمازون پرایم :دی، اجازه دادن به یخچال برای خالی بودن گاهی)

- انتخاب عامدانه‌ی راه‌های محرومانه‌تر (ارزان‌تر سفر کردن، کمتر خرید رفتن، فقط عیدها لباس خریدن :دی )

- انجام کارهای داوطلبانه و معاشرت بیشتر با جوامع محروم


بعد گفتم یک مقاله هم منتشر شده به اسم "اگر پول برایتان خوشبختی نیاورده، احتمالاً درست خرجش نمی‌کنید*" و در آن هم هشت راهکار ارائه داده. دوتایش که با آن‌ها موافق بودم:

- پولتان را برای دیگران خرج کنید

- مصرف کردن را به تاخیر بیندازید


بعد گفتم یک پادکست در مورد The art of savoring یا هنر مزه‌مزه‌ کردن (؟) گوش می‌دادم و داشت می‌گفت مثلاً برداشتم بچه‌هایم را بردم کافه و در فضای ملایم و آرام نشستیم و کتاب خواندیم و لحظاتمان را مزه‌مزه کردیم. ولی من فکر می‌کنم دقیقاً اشتباه همینجاست و این دقیقاً اشتباهی است که من هم بارها مرتکب شده‌ام، که فکر می‌کنم جایزه دادن به خودم و کافه رفتن خوشحالم می‌کند. خیر. این همان "خوشبختی در دسترس" است و قبل‌تر اشاره کردیم که "دسترسی" و "خوشبختی" رابطه‌ی عکس دارند. بنابراین اگر از صبح تا غروب رفتی وجین و آخر سر همانجا سر زمین آتش روشن کردی یک چای بی کیفیت خوردی آن چایی از قهوه در کافه لذت‌بخش‌تر و از لحاظ هنر لذت‌بردن از لحظات، بسیار هنرمندانه‌تر است. ولی اینکه امروز تصمیم بگیری بروی کافه و نیم‌ ساعت بعد در کافه باشی همان باتلاق دسترسی است. 

حالا منظورم این نیست که همه برویم سر زمین وجین کنیم، منظورم همین است که "مصرف را به تاخیر بیندازیم". و بچه‌هایمان را طوری تربیت کنیم که استقلال و مسئولیت بزرگسالی باعث اضطراب و مشکلات روحی در آن‌ها نشود. 


و البته من حالا درک می‌کنم که چرا مینیمالیسم به وجود آمده و طرفدار پیدا کرده. چون آمریکا حقیقتاً مهد دسترسی است :)) [البته که good for them و احسنت بهشان و من همچنان طرفدار کاپیتالیسمم و نیایید از این حرف‌هایم در مذمت کاپیتالیسم سواستفاده کنید :) من خوشحالم که دغدغه‌ی جوامع انسانی به اینجا رسیده و این چیزی است که همین فراوانی فراهم کرده.]




* If Money Doesn't Make You Happy Then You Probably Aren't Spending It Right. 


  • نورا

خانه‌ی ما در سال های آخر ابتدایی‌ام درست روبروی باشگاه بود. من معمولاً هر کلاسی که بود می‌رفتم. تکواندو، والیبال، فوتسال. آن روز هم فوتسال داشتیم و کلاس تمام شده بود.


جلوی باشگاه بودیم و مربی‌مان هم کنار من بود. بهم گفت "می‌رسونمت تا خونه‌تون." به روبرو اشاره کردم و گفتم "خونه‌مون همینجاست. خودم می‌تونم برم." گفت "مطمئنی؟" من تعجب کردم، معلوم بود که می‌توانستم بروم. هرروز همینکار را می‌کردم. حالا چرا امروز می‌خواست من را برساند معلوم نبود. گفتم "آره می‌رم خودم."


از خیابان رد شدم و رفتم خانه. با تعجب دیدم همه‌ی وسایل را در کارتون‌ چیده‌اند. احساس کردم اتفاق بدی افتاده که از آن بی‌خبرم. مادرم آشپزخانه بود. داد زدم "چی شده؟ چرا وسایل رو جمع کرده‌ین؟" مادرم  آمد بیرون و گفت " تا تو بیای یه سری وسایلو جمع کردیم. هنوز مونده ولی. تو هم برو وسایل هودت رو بقیه‌ش رو جمع کن". من هنوز آنچه می‌خواستم را نشنیده بودم. گفتم "کجا میریم؟" مادرم اینبار به جای جواب دادن سوال کرد "داری سر به سرم می‌ذاری؟" من سراسیمه بودم. گفتم "نه. واقعاً نمیدونم. کجا داریم میریم؟" گفت "خوبی؟ باشگاه اتفاقی افتاده؟" گفتم "خوبم. فقط سرم خیلی درد می‌کنه". مادرم دیگر چیزی نگفت. بهم یک لیوان آب قند داد. پرسید با کی آمده‌ام خانه و گفتم تنها. بعد فقط لباس پوشید و دوید تا باشگاه.

---

 مربی‌مان گفته بود توی باشگاه زمین خورده. بعد گفته می‌روم دستشویی، بعد توی دستشویی بالا آورده و گریه کرده. ما هم سعی کردیم کمکش کنیم ولی بعد گفته خوبم و می‌روم خانه. گفته بود بیهوش نشده. فقط همین بوده.


من هیچ کدام از این‌ها را یادم نمی‌آمد. حتی قبل‌تر از آن را هم یادم نمی‌آمد. همان شب رفتیم دکتر و ازم نوار مغزی گرفتند و گفتند همه چیز خوب است. بعد از چند روز سی‌تی‌اسکن گرفتند و آن هم خداراشکر مشکلی نبود. فقط تا چند روز سردرد داشتم در حدی که شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. ولی هیچ‌وقت به‌خاطر نیاوردم که آن روز چه اتفاقی افتاده. به سختی توانستم به یاد بیاورم که من کنار دروازه بودم‌ و منتظر بودم توپ را از اوت به من پاس بدهند. همین. 

---

دلیل اسباب‌کشی‌مان آن روز این بود که من مدرسه‌ی تیزهوشان قبول شده بودم. منتهی چون شهر خودمان تیزهوشان نداشت، برای شهر بزرگتری در نزدیکی‌مان امتحان داده بودم و حالا داشتیم می‌رفتیم آن شهر برای زندگی‌. 


امتحان ما آن سال در دو مرحله برگزار شد و مرحله‌ی دوم فقط هشت سوال تشریحی هوش بود. من فقط دو تا سوال را حل کرده بودم. یعنی چون باید با خودکار جواب می‌دادیم، من فقط رسماً جواب دو سوال را نوشته بودم. وقتی از جلسه‌ی امتحان بیرون آمدم بدون بر و برگشت گفتم قبول نمی‌شوم. در راه برگشت به شهرمان من صندلی عقب نشسته بودم و پدر مادرم صندلی جلو. می‌دانستم آن‌ها زحمت زیادی کشیده بودند که من بتوانم امتحان بدهم و در کلاس های تقویتی شرکت کنم. آن روز که گفتم امتحان را خوب نداده‌ام، آن‌ها کاملاً ناامید شدند. من به اندازه‌ی کافی احساس شرمسار بودن می‌کردم. ولی پدرم هم سرزنشم کرد تا جایی که من شروع به گریه کردم. بعد گفتند حالا اشکالی ندارد و دلداری‌ام دادند. 


خبر که به فامیل رسید بدتر بود. یکی از فامیل‌هایمان گفته بود پس امتحان را "پو کرده". پو کردن به زبان ما یعنی به باد فنا دادن و خراب کردن. من دوست داشتم یک جایی باشم که هیچ‌کس مرا نبیند و هیچ‌کس نپرسد امتحان چه‌طور بود. 

---

حالا که به آن دوران فکر می‌کنم، فکر می‌کنم شاید آن ضربه خوردن هم برای من و هم برای خانواده‌ام یک تلنگر بود. من برای سلامتی‌ام شکرگزارم، دوست دارم همه را تشویق کنم و به همه بگویم که کارشان عالی است. خانواده‌ام به خواهر و برادرم کمتر سخت گرفتند، و البته که ان‌ها هم هر دو موفق شدند حتی با سختگیری کمتر. بیشتر چیزها در این دنیا خیلی کوچکند. و همه‌ی چیزها در این دنیا کوچکتر از سلامتی هستند، چه سلامت روان و چه سلامت جسم.


مراقب خودتان باشید :)

  • نورا

هرگز خودت رو برای مفید نبودن یا ناکافی بودن سرزنش نکن. هدفت رو در زندگی پیشرفت و تیک زدن کارها و رسیدن به قله‌ها قرار نده. هدفت باید سلامت روان و جسمت باشه. و مطمئن باش که هیچ وقت آدمی در سلامت روان، که پر از شور زندگی و انگیزه‌ست، کاری جز کار باهوده ازش برنمیاد. 

با دوستانت صحبت کن، پیوندهای حمایت عاطفیت رو قوی‌تر کن، چیزهایی که بهت انرژی میدن رو بشناس، مکانیزم‌های از پس سختی براومدن (coping mechanisms)‌ رو یاد بگیر. 

برای پارو کردن تمام برف‌های دنیا، بیشتر از بازوهای قوی، به یک کت گرم نیاز داری. 



+ این درسی بود که هفته‌ی گذشته از زندگی گرفتم. وقتی اونقدر غمگین بودم که هیچ غذایی برام خوشمزه نبود. مهم‌ترین چیزی که من توی زندگی نداشتم دوستانی بود که بتونم ازشون حمایت عاطفی بگیرم. یعنی نه اینکه دوست نداشته باشم، ولی همیشه خودم ترجیح داده بودم فاصله‌م رو حفظ کنم و گاهی حتی فکر می‌کردم وقت کافی برای داشتن دوست و مراقبت از دوستی‌ها ندارم. من نمیدونم این چیه که توی مغز رخ میده، نمیدونم چرا، ولی فهمیده‌م که ارتباط با آدما، حتی اگه در حد یک سلام ساده، یا دیدن رد شدنشون از خیابون باشه، خیلی تو سلامت روان و حتی سلامت جسم موٍثره. 


اینم نظر اوپن-ای-آی :)


  • نورا
[ یک ]

چند هفته پیش اندرو آمده بود دانشگاهمان. یکی از استادهای سرشناس یک دانشگاه دیگر است. آلمانی و چینی و زبان اشاره بلد بود. غیر از اینکه در تحقیق‌هایش موفق بود. بعد از سخنرانی‌اش با چندتا از بچه‌های دیگر و او ناهار خوردیم و بیشتر از خودش و داستان زندگی‌اش گفت. اینطور به نظر می‌رسید که شانس با او همراه بوده که اینجا است، و قصد قبلی‌ای برای موفقیت نداشته است. کارلی ازش پرسید به نظرش دلیل بیشتر موفقیت‌هایش شانس است؟ جوابش مرا متعجب کرد. یعنی راستش تا حالا از هیچ آدم موفقی قبل از این نشنیده بودم این را بگوید. گفت "نه. فکر می‌کنم ۷۰٪ش privelege بوده". بقیه‌اش هم ترکیب استعداد و شانس و تلاش و این‌ها. 

[ دو ]
چند ماه پیش یک استاد دیگر آمده بود و به همین ترتیب ناهار خوردیم دور هم. یادم نیست بحث چه بود که این را گفت. گفت "ما فاندمان را از پول مالیات این مردم می‌گیریم. حداقل وظیفه‌مان این است که اگر یک آدم بی‌سواد پرسید چه کار می‌کنی بتوانیم جوری که بفهمد برایش توضیح بدهیم داریم با مالیاتش چه کاری انجام می‌دهیم." 


[ سه ] 
افسانه هم‌کلاسی کلاس اولم بود. یک بار دعوتم کرد خانه‌شان. کل خانه‌شان یک اتاق بود. یک اتاق که در نداشت و به جایش پرده زده بودند. بهم گفت پدرش نصفه‌کار پدربزرگم است. نصفه‌کار یعنی کسی که زمین کسی دیگر را می‌کارد، و بعد پولش را با هم نصف می‌کنند. من دعوتش نکردم خانه‌مان چون خجالت می‌کشیدم که اتاق من از خانه‌ی آن‌ها بزرگ‌تر است. 
بعدتر که کلاس پنجم بودم و آزمون تیزهوشان و نمونه داده بودیم؛ او نفر اول آزمون نمونه دولتی آن منطقه شده بود. ولی نرفت. باید می‌رفت شهر دیگری و درس خواندن در شهر دیگر پول می‌خواهد. الان نمی‌دانم کجاست ولی می‌دانم دانشگاه نرفته و ازدواج کرده است. شاید بچه هم دارد.
بلوچ بودند. 


[ چهار ]
دیروز داشتم می‌نوشتم که "I've realized health is a privilege". بعد [یک] و [دو] و [سه] و شماره‌های دیگر در ذهنم مرور شد. فکر کردم خیلی جاهای دیگر هم هست که موفقیتم نتیجه‌ی privilege بوده. همین که می‌دانم privilege چه معنی‌ای دارد خودش یک برتری است. آدم‌های زیادی نیستند که خانواده‌شان آن‌ها را در بچگی کلاس زبان فرستاده باشند. یا بتوانند بروند یک شهر دیگر که بچه‌شان مدرسه‌ی بهتری برود. چه برسد به اینکه بروند یک کشور دیگر درس بخوانند. 

[ پنج ]
امروز برای اولین بار رفتم در یک تجمع برای وضعیت ایران شرکت کردم. البته داخل دانشگاه بود و شش نفر ایرانی بودیم. اسم کشته شده‌ها را یکی با بلندگو می‌خواند و بقیه می‌گفتند say their names. آخر هم من بلندگو را گرفتم که اسم‌ها را بخوانم. اسم‌ها زیاد بودند. گریه‌ام گرفت و نشد ادامه بدهم. 

[شش]
چند وقت پیش بهم گفت "روت میشه به یه دختر ایرانی مشکلاتت رو بگی؟"

[هفت]
روی میزم یک برچسب زدم و رویش نوشتم privilege. 

[ هشت ]
دیدنی‌ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم ... (فرهاد)
  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان