فوق ماراتن

ایناسپاروس یک دایناسور متوسط‌ القامه در جزیره دارمینس بوده است. بقایای او به تازگی توسط یک گردشگر کشف شده است. با آنکه دارمینس جزیره ی دور افتاده ای محسوب می شود و تماسی با سایر خشکی‌ها ندارد، هیچ نمونه دیگری از این گونه در جزیره یافت نشده و محققان به دنبال آنند که بدانند این دایناسور چطور و به چه علتی وارد جزیره شده است. این دایناسور دست‌های بلندی دارد، به طوریکه حدس زده می‌شود برای کشیده نشدن آن‌ها روی زمین، مجبور بوده همواره دست‌ها را دور خود گره بزند. دکتر کلادیا می گوید:"نمی دانیم کدام فشار تکاملی باعث طویل شدن دست های این دایناسور شده است. ممکن است نقص ژنی باشد، ما در آزمایشگاه در این باره هیجان زده هستیم و حدس های زیادی وجود دارد!". کاشف این اسکلت در مصاحبه‌ی خود گفته است:" زمانی که اولین بار آن را دیدم، انگار خود را در آغوش گرفته و به خوابی ابدی رفته بود."
  • نورا
یادتان هست پارسال نوشته بودم به پیشنهاد النا پادکستی گوش داده‌ام و قرار است ازین به بعد به جای هدف سالانه، "تم" سالانه داشته باشم؟ سالی که در انتهای آن هستیم تم "برنامه نویسی و خوش قولی" داشت. در خوش‌قولی خیلی پیشرفت کردم، می‌توانم بگویم هم‌اکنون یک ارزش است. مثلاً وقتی یکی از بچه‌ها گفت "ترم که تمام شده، نمره را هم گرفته‌ای، چرا دنبال دردسر نوشتن این کتاب هستی؟" گفتم دلیلش ساده است! قول داده‌ام! و پارسال این روزها تصور نمی‌کردم چنین پاسخی در باورهایم داشته باشم. در برنامه نویسی هم شروع گرچه کند، پیش‌رونده بوده است. و همین مرا کافیست. 

اما امسال. قرار است سال خیلی سختی باشد. و تم امسال "رهاکردن و انجام کار درست" است. نتیجه‌اش تنهایی است. تنهایی مطلق. برای منی که از "از دست دادن" گریزانم و حتی فکر "فقدان" هم می‌تواند تمام احساساتم را جریحه‌دار کند، تم امسال سخت‌ترین تم خواهد بود. اگر بتوانم زنده بمانم ( اغراق نمیکنم) شاید دیگر کار سختی نماند که خودم را در آن ناتوان ببینم. نمی‌دانم در نهایت تبدیل به چه انسانی خواهم شد، بی‌احساس یا قوی.
 در قسمت یکی‌مانده به آخر سریال "اشکالی ندارد که خوب نباشی"، وقتی زن بی‌رحم داستان هنگام دستگیر شدن می‌گوید 'شما آدم‌ها خیلی ضعیفید'، روانپزشک می‌گوید 'بله. ضعیفیم. و همین از ما انسان می‌سازد. ما ضعیفیم، اما همدیگر را داریم و به یکدیگر تکیه می‌کنیم' و همزمان دو انگشت سبابه را به هم تکیه می‌دهد. 
من نمی‌خواستم قوی باشم. نمی‌خواستم چیزی جز یک انسان باشم که به تکیه‌گاهی نیاز دارد. اما دنیا برای من شانه‌ای نخواست، و حالا باید خودم رها کردن را انتخاب کنم، انگار که هیچ اجباری در میان نبوده است. اما خب، در نهایت انتخاب کردن از گریختن بهتر است. چرا که به قدر کافی گریخته‌ام و پناهی نیافته‌ام. حالا وقت انتخاب کردن است. 
من زیاده خواه نبودم. اگر ممکن بود حاضر بودم چیزی (هرچیزی) را بدهم و آنچه می‌خواهم داشته باشم. اما واقعیت، و دنیا، معامله‌گر نیست. اینطور نیست که خدا را بدهی و خرما را بگیری ( یا برعکس)، که اگر بدهی تنها داشته‌هایت هم از دست رفته است. من خدایی دارم، و تلاشم را خواهم کرد که کامم به خرمایی نیز شیرین شود. ولو دیر، ولو دور. 

++ علیرغم غمبار بودن این روزها، امروز صبح اتفاق خوشی افتاد. قضیه این است که چند روز پیش دخترخاله برایم لینکی فرستاد از مسابقه #لذت_متن طاقچه. باید یک بریده از کتاب را در اینستاگرام استوری می‌کردی و در مسابقه شرکت داده می شدی. من هم یک قسمت از عادتهای اتمی را منتشر کردم. یه جمله کوتاه که می‌گفت "فرق آدم‌های حرفه‌ای و آماتور در این است که حرفه‌ای‌ها آنچه دردناک یا آزاردهنده است را پشت سر می گذارند." بعدش هم همان پست جایزه را استوری کردم و نوشتم "حالا منکه شانس ندارم :))" 
صبح دیدم طاقچه پیامی فرستاده و گفته برنده شده‌ام! آن‌ هم نه در جایگاه دوم و سوم (۵۰ هزار تومانی) بلکه در جایگاه اول! صد هزار تومان اعتبار هدیه. به دوستی چند روز پیش داشتم می‌گفتم که فلان کتاب خیلی گران شده و باید صبر کنم جیبم پر شود تا بتوانم بخرمش. اما امیدوارم همان دوست بیاید و کتاب (کتابهای) بهتری پیشنهاد بدهد. چون هنوز هم به نظرم نسبت به محتوایش گران است :)) 

+++ منکه حرفه‌ای نبودم. پس چرا باید آنچه دردناک و آزاردهنده است را به این مرگ و رنج پشت سر بگذارم؟ 
لعنت به امسال که سال انجام کار درست و رها کردن است. 
  • نورا
سینه‌سرخ دارمینسی، تنها گونه‌ی پرنده‌ی ساکن دارمینس است. برخی تحقیقات احتمال می‌برند تمام درختان این جزیره‌، توسط همین پرنده کاشته شده باشد. آواز این پرنده شهرت خاصی دارد. او در شب، صدایی شبیه به گرگ در می‌آورد. این صدا باعث شده پرندگان دیگر هرگز در جزیره ساکن نشوند. مردم بومی افسانه‌های زیادی راجع به این پرنده ساخته‌اند. آن‌ها می‌گویند سینه‌سرخ روح جزیره را به اسارت خود در آورده و مالک آن شده است. اما یک مرد بومی خلاف این عقیده را دارد. او می‌گوید: "اگر سینه‌سرخ نبود، دارمینس زیبا هم نبود. همه می‌گویند او اجازه نمی‌دهد پرنده‌ای به اینجا مهاجرت کند، اما کسی نمی‌گوید چرا این پرنده به جزایر دیگر مهاجرت نمی‌کند؟ سینه سرخ دارمینسی مالک دارمینس نیست، او عاشق دارمینس است." تحقیقات در مورد این گونه ادامه دارد.
  • نورا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۰۷:۳۵
  • نورا

کلمات کلیدی فیلم : مادر، کودک آزاری، فرزندخواندگی



این سریال کره ای از سریالی ژاپنی به همین نام اقتباس شده. داستان در مورد یک کودکه که قربانی خشونت خانگیه و حالا طی سریال اتفاقاتی براش میفته. بیشتر نمیگم که اسپویل نشه، ولی واقعا واقعا شاید بتونم بگم در رده ی یانگوم و مای میستر، سومین سریال کره ای محشری بود که می دیدم. البته من هیلر رو هم خیلی دوست داشتم، ولی خب این سریال واقعا معناگرا بود. بعد از دیدنش حس کردم بزرگتر شدم و احساساتم رشد کرد یکم. اصولاً البته من فکر میکنم کره ای ها در به نمایش کشیدن احساسات و ادراکات انسانی فوق العاده ان و حس میکنم باید مردم کره هم بخاطر این فیلما هوش هیجانی بالایی داشته باشن. نمیدونم حالا چجوریه واقعیتش. 

کانگ سوجین رو خیلی دوست داشتم و لی بو یونگ نقشش رو عالی ایفا کرده بود. اولین سریالی بود ازش می دیدم و حتما پیگیر میشم که بقیه فیلماش رو هم ببینم. شخصیت آرومی داشت و خیلی آدم بود. یعنی میدونین، بعضیا هستن که خیلی قوی ان، بعضیا هم هستن که ضعیف و شکننده ان، ولی اینکه شکننده باشی و بایستی، و قوی باشی و گاهی بشکنی، نمیدونم جز آدم بودن اسمش چیه. معمولی، به طور زیبایی معمولی و واقعی. 

با این فیلم نه یک بار، نه در هر قسمت یکبار، بلکه بارها در هر قسمت گریه می کنید. هر دیالوگ این مادر و کودک، به خصوص کودک، اشک همه رو سرازیر میکنه. هنوزم بهش فکر میکنم دلم میخواد گریه کنم. احتمالاً تا مدت ها با آهنگاش خودمو خفه کنم. و پیشنهاد میکنم اجازه بدید اشکتون بریزه :)

و باز هم یه پسر کره ای فوق العاده فهیم و عاقل رو می بینیم. وای خدا اینا همه مرداشون انقد فهمیده ان؟ اصلا هر چی از این آدم بگم کم گفتم. وقتی دختره قبول شد که بره ایسلند برا تحقیق، پسره بهش تبریک گفت و خیلی خوشحال شد. بعد که رفته بودن قدم بزنن، بهش گفت وقتی دیدمت حس کردم یه پرنده ی نادر جلوم ظاهر شده ( دختره پرنده شناس بود و پسره هم یه دکتری بود که پرنده نگری رو خیلی دوست داشت)، نمیتونستم بهت نزدیک شم، نمیتونستم نوازشت کنم، باید نفسمو حبس می کردم و از همون فاصله فقط نگاهت می کردم. و وقتی خواستی بال بزنی و پرواز کنی، باز هم فقط میتونستم نگاهت کنم، پرواز کردنت برام لحظه سختیه، ولی باز هم زیباست، و فقط میتونم از دور نگاهت کنم. 

از مادرای فیلم هم که نگم دیگه. مادرهای متفاوت، هر کدوم با رنج های خودشون، و معناهای خودشون. 

یه چیز دیگه هم که در مورد فیلمای کره ای خیلی دوست دارم، معمولاً شخصیت منفی ندارن. یعنی نشون میدن که حتی آدم های بد هم یه سری رنج های درونی دارن که حتی میتونه درمان بشه یا به آدم تلنگر میزنه که حواست باشه، ممکنه تو با رفتارت از آدما شخصیت بدی بسازی. 

فیلم هم کاملاً خانوادگی بود. فقط خب صحنه هاش برا بچه ها جالب نیست دیگه. صحنه های خشونت داره. ولی سریالیه که میشه دور هم نشست و دید. 

بالاخره یه فیلم هم دیدم که زن نقش اصلی دانشمنده :)))) و از سریال هاییه که امیدوارم حتماً بارها ببینمش. 

شاید توی سری دوم دیدنش کم کم دیالوگ هاشون رو هم بنویسم. 

  • نورا
قبلترها بحث شده بود که چرا زندگی ارزش زندگی کردن دارد؟ و آنموقع به این نتیجه رسیده بودم که چون "کوتاه است." 
دوست دیگری چند روز پیش باز هم این بحث معنا را وسط کشید. این سوال در پس ذهنم همچنان باقی مانده. من عاشق زندگی کردنم. عاشق آدم‌ها و روایت‌ها. تپه‌ها و دامنه‌ها. محکم‌ها و سست‌ها. اما هنوز نمی‌توانم این عشق را در کلمات بگنجانم، آنطور که به دیگران نیز شوق زنده بودن بدهد. یک دوربینی دارم که از قضا ( یا از غرض) اینطور تنظیم شده است، اما هنوز نمی‌توانم به بقیه بگویم چطور دوربینشان را بچرخانند که زیبایی این دنیا در آن بگنجد. 

لذا تصمیم گرفتم هرازچندگاهی، هر وقت که به خدا تبارک‌الله گفتم، بیایم و اینجا هم بنویسم، بلکه روزی این بلک‌باکس هم گشوده شد. عنوان این سری از پست‌ها همین "چرا زندگی را دوست دارم" باقی می‌ماند، انشالله :) 
  • نورا
جمعه شب دانشگاه برامون یه معارفه‌طور گذاشته بود. همه بچه‌ها بودن. اولش هرکی خودشو در حد یکی دو جمله معرفی می‌کرد. بعد هم مسئولای دانشگاه فضای دپارتمان و شهر و اینا رو معرفی کردن و بعضی بچه‌ها سوالاشونو پرسیدن. 
غیر از من سه تا ایرانی دیگه هم بودن. دو تا پسر و یه دختر. من دو دقیقه دیر رسیدم و دختر ایرانیه معرفیش رد شده بود. دو تا پسره هم جالب بود که همنام بودن. ولی من فعلاً تصمیم گرفتم از همه‌شون متنفر باشم :)))) مامان میگه با همین دختر ایرانیه میتونی همخونه شی پس. گفتم نه خوشم نمیاد. از کجا معلوم دختر خوبی باشه؟ از الان نمیخوام تصمیم بگیرم. باید آدمش خوب باشه، به ایرانی خارجی بودنش نیست. البته بعداً فکر کردم خوبی همخونه ایرانی اینه که با کفش نمیاد رو فرش. ولی فکر کنم کلاً شرقیا کفشاشونو در میارن نه؟ بهرحال فعلاً تو فاز تنفرم. 

هنوز نامه I20 برام نیومده. و تا اون نیاد نمیتونم برا سفارت وقت بگیرم. تنها سفارتی هم که الان وقت میده اسلام‌آباد پاکستانه. مامان منم فکر میکنه الان پاکستان جنگه و تو خیابوناشون مین جاسازی شده :)))) 
البته من خودمم تمایلی ندارم راستش برم اونجا، ولی خب کشور ما که همون سفارت هم نداره. مجبوریم دیگه. از ماست که بر ماست. 



  • نورا


باز هم با یک سریال کره ای در خدمت شما هستیم D: 

اینو من چهار پنج قسمتشو تابستون دیده بودم بعد ول کردم، الانکه تو کانال گفته بودم سریال کره ای پیشنهاد بدین چند نفر اینو گفته بودن و گفتم برم اول همینو تموم کنم. 


اما داستان ... 

شخصیت های اصلی یک پسر و یک دختر هستند. پسره پرستار یک تیمارستانه (آسایشگاه روانی - ولی فعلاً همینو از من بپذیرید) و یه برادر مبتلا به اوتیسم هم داره که باید مراقب اون هم باشه. دختره یک نویسنده کتاب کودکه و کلا زندگی و سرگذشت عجیبی داشته. و حالا طی داستان اینا به هم برخورد میکنن و ما با کلی اتفاق حاشیه ای در تیمارستان، در زندگی این سه نفر و در کنار اومدن با گذشته شون روبرو هستیم. 


از لحاظ روایت بخوام بگم به نظر من کشش پایینی داشت. یعنی من بعضی جاها واقعا فقط رد میکردم جلو بره. و قسمت بعدی رو شروع میکردم که زودتر تموم شه، نه اینکه بخوام بدونم وای خدایا قسمت بعدی چی میشه! 

اما محتوای قشنگی داشت و درسهای زیادی به خود من داد. در مورد زندگی، کنار اومدن با خاطرات بدی که در حد یه تروما (Trauma) هستند، رها کردن گذشته و تکیه کردن به دیگران و کمک خواستن ازشون، به جای اینکه سعی کنیم خودمون بار همه چیز رو به دوش بکشیم. 


چند تا چیزی که برای خودم جالب بود و یادم مونده رو در ادامه مینویسم. اگه فکر می کنید میخواید سریالو ببینید و براتون اسپویل میشه نخونید :) 

اول از همه اسما رو بگم : گانگته (پرستار) ، سانگته (برادر اوتیسمی)، مونیونگ (دختر نویسنده)

---

یه جا سانگته با اون دو تا قهر میکنه که بهش یه چیزی رو دروغ گفته ن، مونیونگ بهش میگه مقصر همیشه کسایی نیستند که دروغ میگن، مقصر گاهی کسانی ان که باور نمیکنن. چوپان دروغگو یه دروغگو نبود، اون برای سرگرمی دروغ نمیگفت، دروغ میگفت چون تنها بود. و اگه ادما باز هم باورش کرده بودن، هیچ وقت نمی مرد. گاهی ادما دروغ میگن چون تنهان، و ما باید باورشون کنیم. 

---

+ تا حالا تو مسابقه سه پایی شرکت کرده ی؟ ازونا که پاهاشونو به هم میبندن و میدون. انگار تو و برادرت هم دارید توی مسابقه سه پایی می دوید.

- فکر می کنید هر دومون جلوی همدیگه رو گرفته یم؟

+نه. هر دوتون به هم تکیه می کنید. تا وقتی یکیتون قوی بمونه، حتی اگه اون یکی افتاده باشه، هرگز زمین نمی خورید. تلاشتو بکن و قوی بمون. کی میدونه؟ شاید برادرت اونی باشه که یه روزی کمکت میکنه.

---

یه جا سانگته نقاشی میکشه و یه آهنگی میخونه : 

هنوز هم گله

حتی اگه در کوهستان در بیاد

هنوز هم گله

حتی اگه در زمستان در بیاد ... 


این آهنگه مفهوم قشنگی داشت به نظرم. هرچند که هرچی گشتم نفهمیدم چه آهنگیه. جزو OSTها نیست. همینجوری با هم میخونن. 

---

توی فیلم بارها و بارها به این اشاره میشه که وقتی عصبانی هستی تا سه بشمر و بعد دست به اقدام بزن. این خیلی بخش پررنگی از فیلم بود. 

---

داستان گوشهای خر شاه : یه شاهی بوده که گوشهاش شبیه خر بوده و کسی نمیدونسته ( یه همچین چیزی) و اون نفری که خبر داشته، انقد تو دلش میمونه که میره تو جنگل فریاد میزنه این رازو. درسش اینه که بالاخره باید رازتو به یکی بگی، وگرنه یه جا کم میاری و میری فریاد میزنیش. 

---

یه جا مونیونگ و گانگته میخوان برن بیرون، بعد مونیونگ خیلی لباسای انگشت نما میپوشه. گانگته بعدا به رئیس تیمارستان میگه که اگه کسی خیلی لباسای اینجوری میپوشه یعنی نیاز به توجه داره؟ رئیس تیمارستان میگه نه. یعنی نیاز به محافظت داره. اون لباس براش مثل یه زره میمونه. 

کلا این رئیس تیمارستانشون خیلیییی جیگر بود و شخصیت محبوب من در کل فیلم همین بود. و آخر سر هم که میفهمه یه اشتباهی کرده خودشو بازنشسته میکنه، میگه من دیگه توانایی انجام این شغلو ندارم. ولی واقعا آدم جالبی بود. تک تک حرفاشو میشه یادداشت کرد. 

---

مهناز هم اینجا در موردش نوشته. 

---

اسپویل سفید : 

یه مشکلی که من با این فیلم داشتم، نشونه های دوست داشتن و عشق توی فیلم بود. مثلاً یه جا گانگته و یه بیمار کنار هم نشسته ن. اون بیماره عاشق یه دختری شده و داره از نشونه های دوست داشتنش میگه. میگه که همه ش بهش فکر میکنی و دلتنگش میشی و میخوای همیشه کنارت باشه و اینا. که به نظر من نسبت به فیلمی که داره روی درون انسانها تمرکز میکنه این نشونه ها خیلی مسخره ست و نشونه وابستگیه نه دوست داشتن. 

و یه سری صحنه ها هم مثلا گانگته حسادت میکنه و روی مونیونگ حساس میشه که به هیچ عنوان سازگار با شخصیتش نیست و انگار فقط تو فیلم الکی جا دادن. 

البته به طور کلی هم من نفهمیدم چرا اینا عاشق هم شدن. دلایل کافی وجود نداشت براش! 

---

یه مشکل دیگه مم این بود که نفهمیدیم مادر مونیونگ چجوری از اون ته رودخونه بیرون اومد! اصلا روشن نکردن برامون. 

یه تیکه هم که داره بیست سال پیشو نشون میده مادر مونیونگ داره رو لپتاپ داستان مینویسه!!! واقعا اون زمان تو کره هم لپتاپ نبوده دیگه! 

  • نورا

اینروزها زیاد فکر میکنم، زیاد برنامه دارم، زیاد دریافت میکنم، و زیاد می‌خواهم بزرگ شوم. از این جریان و غلیان درونی ناراضی نیستم. فقط حس می‌کنم یک کودکی‌ام که بی‌خبر به عقد دنیا در آمده. یک مریمم که برایش مژده آورده‌اند پسر است. یک دانه کاجم که به دست باد افتاده. من تا دیروز ۱۶ سالم بود. واقعاً همچنان نوجوان بودم، احساساتی، بی‌مسئولیت، امیدوار (البته شاید نوجوانی شما مثل من نباشد.) ولی یک‌هو ۲۳ ساله شده‌ام. دیگر رو ندارم پول توجیبی بخواهم. "حرکات ورزشی جلوگیری از فرسایش زانو" را سرچ می‌کنم. صبح‌ها زود بیدار می‌شوم و حس میکنم یک مسئولیتی دارم. چندبار در جمع پرسیده‌اند "نظر تو چیست؟". من یکهو زیادی عاقل شده‌ام و نمی‌دانم این عقل سلیم تا حالا کدام گوری بوده. هی حساب دو دو تا چهار تا میکنم، از کلمات سرمایه و بلندمدت بیشتر استفاده می‌کنم. یک راننده‌ام که نوربالا زده و autorun را قطع کرده است. جاده آسفالت زندگی ناگهان تمام شده، و یک نفر در گوشم گفته "هیچ می‌دانستی تمام این زمین در فضای بیکران معلق است؟" و من می‌ترسم بپرسم که "ستاره‌ها هم؟" 

***

در هر تولدی، دو انسان زاده می‌شوند. ولد و والد، هر دو به یک اندازه زاده می‌شوند، فارغ از آنکه کدام از کدام برآمده است. 

 و به همان ترتیبند اندیشه‌ها. با آن تفاوت که زاده‌ی اندیشه را نمی‌بینی، و در آغوش نمی‌فشاری، و قد کشیدنش را متوجه نخواهی بود، تا آنگاه که خود زایا شود‌. 

  • نورا

1. راست دست هستین یا چپ دست؟

راست دستم. 

2. نقاشیتون در چه حده؟

زیاد خوب نیست. تو کشیدن چیزایی که تمرین کرده‌م خوبم ولی به طور کلی نه. 

3. اسمتونو دوست دارین؟

آره. البته من دو اسمه هستم. و خب زندگی کردن با دو تا اسم یکم احساس آدمو نسبت به اسمش کمرنگ میکنه. چون همه ازت میپرسن کدومشو بیشتر دوست داری؟ و من با اینکه اسم غیرشناسنامه‌ایمو بیشتر دوست دارم و خودم خودمو به اون اسم صدا میزنم تو ذهنم؛ هیچ وقت خودمو به این اسم معرفی نمیکنم ( مگر در موارد اندکی)، چون نمیخوام فکر کنن این اسمیه که خودم برا خودم انتخاب کردم و کنار کسایی قرار بگیرم که مثلاً اسمشون یه جیز معمولیه میان یه اسم عجیب و (مثلاً) باکلاس رو خودشون میذارن. ترجیح میدم فقط آدمایی که باهام صمیمی‌ترن خودشون بعد از یه مدت اسم دوممو بفهمن ( مثلا ببینن مامانم به این اسم صدام میزنه). و الان دیگه برام یه حالت اسم رسمی / اسم غیررسمی به وجود اومده و اگه کسی که صمیمی نیست باهام به اسم غیررسمی صدام بزنه یه جورایی ناراحت هم میشم. ( خوددرگیری دارم؟ :))) ) 

ولی اسمامو دوست دارم. بله. 

4. شیرینی یا فست فود؟

اگه چرب نباشه فست فود. وگرنه هیچ کدوم. زود دلمو میزنن هر دو. 

5. دوست دارین قد همسر آیندتون چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)

من خودم قدم ۱۷۸ سانته؛ ولی بالای ۱۷۵ رو باهاش کنار میام :))) 

6. عمو یا دایی؟

فرقی نداره

7. خاله یا عمه؟

خاله‌هام با ما صمیمی‌ترن، ولی عمه‌هامم بدی‌ای در حقمون نکرده‌ن D: 

8. عدد مورد علاقتون؟

1, 6 , 7 

9. اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟

یادم نمیاد چی بوده و اصلا توی کدوم سرویس بوده. من تو همه سرویسا برا امتحانم شده یه دور وبلاگ ساخته‌م، و بیشتر اونا کلا خودشون پوکیده‌ن. 

10. تو بیان با کی بیشتر از همه صمیمی هستین؟

فکر کنم صبا

11. بابا و مامانتون تو بیان کیه؟

صبا چند باری گفته منو به فرزندی میپذیره ولی به نظرم هنوز زوده که بچه‌دار شه

12. رو جنس مخالف کراشی؟

آره ولی در حد چند ثانیه و مسخره‌بازی با دوستام :))) ولی کلاً آره خب یه آدم خوشگل ببینم ممکنه یهو بی‌اراده بهش زل بزنم 

13. مترو یا قطار؟

مترو تمیزه، سریعه و کولر داره، اگه جا گیرم بیاد هم که عالیه! ولی خب کلا یکم از زیرزمین میترسم. قطار هم دوست دارم. مخصوصاً اگه سفر طولانی باشه و توش کتاب بخونی. 

14. به نظرت شادی یعنی چی؟

شاید یه چیزی نزدیک به رضایت از خود. 

15. سه تا از صفاتت؟

باادبم D: (کسی فکر نکنم حتی فحشی حتی در حد "بی‌ادب" از دهن من شنیده باشه)  منظمم و دلم میخواد همه چی جای مشخصی داشته باشه

دیر میفهمم ( D: ) نمیدونم چرا، گیراییم کم نیست ولی همه چیزو دیرتر از بقیه میفهمم و شاید بخاطر اینه که هنوز بچه‌ام یا نسیت به آدما خوشبینم همیشه. نمیدونم. 

16. اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی دوست داشتی جای کی باشی؟

دوست داشتم بتونم طی‌الارض کنم :))) ولی همینی هستم خوبه. و نمیدونم تاثیر فیلمای کره‌ایه یا چی، ولی هر کسی رو میبینم احساس میکنم اونم منم ( متوجه میشید؟)، حس میکنم من ممکنه تو قالب‌های دیگه و زمان‌های دیگه هم زندگی ‌کرده باشم و حتی بکنم ...

17. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می کنه؟

از بی پولی :))) نداشتن استقلال، از کرونااااا 

18. به چی اعتیاد داری؟

گوشیم احتمالاً. البته واقعا اگه بخوام راحت ازش جدا میشم، ولی احساس میکنم یکی از دلخوشیای بزرگمه و نمیخوام ازش جدا شم. 

19. اگه می تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی می گفتی؟

یه سوت میزدم میگفتم من اسرافیلمممم، آن موعدی که وعده داده بودیم فرا رسیده است :)))) ملت یکم برگاشون میریخت. 

ولی خب مشکل دنیا نشنیدن نیست، این هویتشه. من سعی ندارم دنیا رو عوض کنم. 

20. پنج تا چیز که خوشحالت می کنه؟

پول 

یه کاری رو به اتمام برسونم

یه کاری کنم و فیدبک مثبت بگیرم 

آشپزی کردن

بیدار شدن قبل از بقیه، وقتی هنوز خوابن و سکوت برقراره

21. اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟

نمیدونم. شاید بهش میگفتم عجول نباش، صبر کن، دنیا هنوز خیلی چیزا داره که بهت نشون بده‌ 

22. چه عادتها و رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه است؟

کسی باهام حرف میزنه جواب نمیدم، یا بعد از ده دقیقه جواب میدم. و رو اعصاب همه‌ست. نمیدونم ولی آخه بیشتر وقتا تو دلم میگم "خب به من چه!"، یا "وایستا کارمو کنم بعد جوابتو میدم"، یا "الان چی بگم؟" 

کلا نمیدونم وقتی یه نفر یه جمله خبری میگه باید چجوری صحبتو ادامه بدم. مغزم فقط میگه "خبر دریافت شد"

23. صبح ها اگه مامان بابات بیدارت می کنن، چه جوری این کار رو انجام میدن؟

 نه کسی بیدارم نمیکنه. موقعی مدرسه میرفتم مامانم میگفت پاشو ساعت مثلا هفت شد. 

24. کراشاتون تو مدرسه؟

اونموقع نمیدونستم کراش چیه اصلا. رو کسی هم کراش نداشتم فک کنم. یادم نمیاد زیاد. 

25. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

آره. به یکی از همکلاسیای پسرمون اشتباهی پیام دادم، و پیامه خب خیلی محبت آمیز و صمیمی بود :))) البته تابلو بود که اشتباه بوده پیامم. اونم استوری کرده بود اسممو پاک کرده بود، نوشته بود یکیم نداریم بهمون پیام محبت آمیز بده :)))) ولی نه دیگه دردسر نشد.

26. یه جمله تاثیرگذار برای مخ زنی؟

من اصلا حس کنم کسی داره مخ‌زنی میکنه فاصله میگیرم و اخم میکنم. بنابراین احتمالاً موثرترین جمله مخ‌نزدن باشه :))) مخ اگه مخ باشه زده نمیشه آخه. اون مغز معیوب باید باشه که گول بخوره. 

27. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین، وجود داره؟

تو واقعیت خیلی بداخلاق‌ترم. معمولاً آدمای دور و برم خیلی با احتیاط باهام حرف میزنن یا حتی ترجیح میدن بهم حرفی نزنن. البته من نمیخوام بداخلاق باشم، ولی رفتارای بقیه رو اعصابمه بیشتر اوقات. مخصوصا وقتی دارن تظاهر میکنن و فکر میکنن کسی نمیفهمه. 

و اینکه تو واقعیت خب ساکتم و اینجا پرحرف. 

و من اینجا خیلی خودمو ابراز میکنم، ولی تو واقعیت سعی میکنم همرنگ جماعت باشم. زیاد حوصله‌ی مخالفت کردن با بقیه رو ندارم. 

28. یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟

فکر نمیکنم دروغی گفته باشم. شایدم گفته‌م 🤔 یادم نمیاد ولی

29. تو بیان چند تا اکانت دارین؟

همین فقط

30. اولین دوستتون تو بیان؟

فکر میکنم مهناز

31. چند بار تو وبتون **ناله گذاشتین ( من خودم سانسورچی اعظمم)

اصولا من کارکرد وبلاگ رو همین میدونم :)))) یه جایی که آدم حرفاشو بزنه و خالی شه. بنابراین حتماً خیلی زیاد. 


++ ممنون از دعوت مهناز ^-^ 
++ همه‌ی کسانی که کامنت میذارن رو به این چالش دعوت میکنم 


  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان