فوق ماراتن

دانشگاه امروز برام ادمیشن لتر رو فرستاد و منم امضا کردم و رفت :) البته چون پروگرم مشترک بین دو تا دانشگاهه، بهم گفته باید اون دانشگاه دوم هم بررسی کنی رزومه تو و تایید نهایی رو اونه که میفرسته. و خب امیدوارم اونم مشکلی نداشته باشه. بهم گفتن 1 اسفند هم یه جلسه ی آشنایی داریم و لینکشو برات میفرستیم. 

تو ادمیشن لتر در مورد حقوق و ساعت کاری و چیزایی که فاند پوشش میده هم نوشته بودن (نپرسین چقدر D:). البته خب برای "یک سال تحصیلی" بود نه "یک سال". قبلنم از بچه ها تو گروه ویزا شنیده بودم که اینجوریه، ولی نمیدونم الان اون 3 ماه باقیمونده چی میشه؟ 

من جواب ایمیل ادمیشنو یه ساعت بعد از اینکه برام فرستاده بودن دادم، اولش خواستم دیرتر بدم، گفتم نگن این دختره چقد هوله :)))) ولی خب دیدم نه ممکنه بعدا تو فرایند گرفتن ویزا همین یه روز هم برام مهم بشه و بهتره الکی به تعویق نندازمش. شروع ترم هم 25 شهریوره. 

فقط چون تو سایت دانشگاه خونده بودم که اگه مقطعتون تموم شده، باید برامون ریزنمره رسمی بفرستین. که خب منم در واقع با کارشناسی اپلای کردم و کارشناسیم تموم شده. ازش پرسیدم الان من باید ریزنمرات رسمیمو بفرستم؟ یا تا شروع ترم فرصت دارم که بفرستم براتون؟ 

و سر همین الان مرددم که ترم بعد چیکار کنم، ثبت نام کنم، مرخصی بگیرم، یا انصراف بدم! هرچند انصراف دادن خیلی ریسک بزرگیه قبل از ویزا گرفتن، ولی خب باید ببینم چی میخوان ازم. و بین همین ثبت نام و مرخصی هم هنوز تصمیمی نگرفته م. احتمالا آخرش یه چند واحدی بردارم. نمیدونم. 

بعد این پروگرم ما (دیگه ما شد؟؟ :)) ) گفته بود مینیمم 6.5 میخواد برا آیلتس. ولی الان اون قسمت حقوق و شرایطشو نگاه کردم. یه جاش گفته بود حداقل باید نمره اسپیکینگ 7 باشه که اجازه TA بودن به دانشجو بدیم. و خب واقعا ازین نظر لطف خدا بود که اسپیکینگم دقیقا 7 شده. چون میدونم خیلی هم خوب نبودم توش. و این مدت باید زبانمو بهتر هم کنم که لنگ نزنم. 

فکر کنم بالاخره کم کم داره اون حس غربت و دلتنگی و اینا سراغم میاد. کم کم دارم به غصه هایی که ممکنه اونور بخورم، تنهایی هایی که باید بکشم و لحظه هایی که ممکنه از دست بدم هم فکر میکنم. البته نه خیلی شدید. بهشون اروم اروم و ملایم فکر میکنم که هم از این روزا لذت ببرم و هم آمادگیشو پیدا کنم و برای مقابله با سختیا هم آماده شم. 


خدایا ولمون نکنی :) 

  • نورا

دیشب خواب می‌دیدم بیان یک همایش حضوری برای بلاگرها برگزار کرده، البته تعدادمان چندان هم زیاد نبود. بعد یک قسمت از من خواستند بروم و در یک نمایش روی سن باشم، یادم نیست دقیقا چه بود. من هم یک بلوز شلوار صورتی خال‌خالی با یک شال زرد داشتم. بعد از اینکه از روی سن برگشتم، همه با نگاه تحقیرآمیز و شماتت بار  می‌کردند که "این چه لباسی است پوشیده‌ای." 

بعد که آمدیم خانه فهمیدم کلی از فالورهای وبلاگ لغو دنبال کردن را زده‌اند و کلی پست در رابطه با حسنا و حجاب گذاشته شده :)))) و بیان هم کامنت‌های پست همایش را بسته که دعوا نشود. 

بعد در مراسم بعدی یک نفر رفت روی سن و بین سخن‌هایش خواست از من دفاع کند و گفت لباس ایشان پوشیده بوده و مشکلی نداشته. 

من اجازه خواستم صحبتشان را قطع کنم. گفتم : من نیاز ندارم کسی از من دفاع کند، به همان اندازه که نیاز ندارم کسی سرزنشم کند. آنچیزی که من را ناراحت می‌کند نظر دادن در مورد پوشش من است، چه در دفاع باشد چه در تقبیح. چون وقت آن است که پوشش یک مسئله فردی و انتخاب فردی باشد. امیدوارم شما هم هویت اشخاص را به رسمیت بشناسید، فارغ از اینکه با معیارهای شما سازگار است یا نه. 


++ ولی حالا که فکرش را میکنم آن لباس واقعا خیلی ضایع بود :)))) نمی‌دانم چرا در خوابم لباس صورتی خال‌خالی پوشیده بودم، در حالیکه در دنیای واقعی خیلی هم رسمی لباس میپوشم. 

  • نورا
دزیره، دختریست که ناپلئون بناپارت در دوران جوانی قصد ازدواج با او را داشت، اما بعدها مسیر آن دو راه متفاوتی را رفت و ازدواجشان میسر نشد. با اینحال دزیره همچنان نقش مهمی در وقایع آن زمان ایفا کرد. در این کتاب داستان از 15 سالگی دزیره، به زبان خود او (اول شخص) روایت می شود و ما همگام با وقایع تاریخی، نگاه یک زن و نقش او را شاهدیم. 

تعریف این کتاب رو خیلی وقت پیش بود از این و اون شنیده بودم اما هی خوندنش به تعویق افتاده بود. تابستون که میخواستم جنگ و صلح رو شروع کنم، فکر کردم کتاب سنگینیه برا شروع، و این شد که اول دزیره رو شروع کردم تا بعد برم سراغ جنگ و صلح. کتاب خیلی خیلی خوشخوانه و خیلی سریع جلو میره. من کتاب صوتیش رو گوش دادم و سریعتر هم پیش رفت حتی. 

من کلا کتابای این سبکی رو دوست دارم، کتابی که بر حسب وقایع واقعی تاریخی نوشته شده، اما روایتش داستانیه. هم آدم یه چیزی یاد میگیره و هم خسته کننده نیست خوندنش. 

خوندنش رو هم واقعا به همه توصیه میکنم. من خیلی دوسش داشتم. 

جمله خاصی که یادم مونده باشه نداشت، اما خب یه دیدی بهم داد که زندگی درباری چطوره، چه چیزهایی در فکر سیاستمدارا میگذره و چطور احساسات و تصمیمات حتی در اون رده های بالای سیاسی با هم تلفیق میشن.

بعدانوشت : راستی یه فیلم هم بر اساس این کتاب ساخته شده که هنوز ندیدمش!

اسپویل سفید 
رفتار دزیره تو نیومدنش به سوئد خیلی عجیب بود واقعاً!! حتی بچه شو ول کرد :// هرچند رفتنش واقعا نقش مهمی در فرانسه بازی کرد، ولی خب واقعا تصمیم عجیبی بود. من خودم اگه بودم شوهرمو اگه ول میکردم، بچه مو هیچ وقت ول نمیکردم. 
هرچند شوهرش هم واقعا وفادار بود. 
 
  • نورا

نمره زبانمم اومد و باید بفرستم دانشگاه. تقریباً طبق پیش‌بینیم بود، حتی یکم بهتر. اورالم ۷.۵ شده بود، رایتینگ ۶.۵، اسپیکینگ ۷، لیسنینگ ۸ و ریدینگ ۸.۵. استادمم دوباره ایمیل داد گفت که تو همین هفته دانشگاه احتمالاً نامه رو میفرسته برات. 


از طرفی ما یه پروژه داشتیم که ددلاینش دیروز بود؛ بعد استاده حتی خودش یه بار هم ران نکرده بود!! کلییی من مشکل خوردم هی پرسیدم ازش. ولی تو سوال آخر حتی خودشم بلد نبود باید چیکار کرد :// دیگه گفت از دانشجوم بپرس، شماره‌شو بهم داد. منم پیام دادم و حرف زدیم و اونم نمیدونست. آخرش گفت دیتا رو برام بفرست ببینم راهی پیدا میکنم. هنوز که جواب نداده. حالا حتی با اینهمههههه سختی استاد نمیخواست تمدید کنه ددلاینو! یه روز فقط تمدید کرد اونم با چه جریانی :)))

یکی از بچه‌ها ( اسمشو بذاریم حسن) چند روز پیش تو گروه یه پیام بلندبالا نوشت که لطفا تمدید کنید ددلاینو، بعد استاد ریپلای کرد "نه". ( دقیقا همین یه کلمه). حسن هم بنده خدا شکلک غمگین گذاشت. استاد خندید گفت برو تو افق محو شو :))) اونم اموجی افق و دویدن گذاشت و تو افق محو شد :))))) 

بعد دیروز که استاد فهمید مشکل اساسیه، یه ویس تو گروه فرستاد و گفت فلان سایتا رو هم امتحان کنید. حسن دوباره پیام داد که استاد لطفا تمدید کنید. قبل از اینکه استاد چیزی بگه من ریپلای کردم "نه" :))))) یه پوکرفیس فرستاد، گفتم شوخی کردم میخواستم ببینم چه حسی داره :)))) بعد استاد خندید D: منم پیامامو پاک کردم. استاد گفت خانم حسنا جوابتو داد دیگه. حسن هم دید پیام من پاک شده از موقعیت استفاده کرد گفت مرسی استاد :))))) و سریع برگشت به من گفت گفته بودین بله دیگه؟ منم خندیدم گفتم هرچی شما صلاح بدونین. و خلاصه با اینهمه مسخره بازی استاد گفت باشه بچه ها یه روز تمدید میکنم D: 


فردا اولین امتحانمه. روز بعدش یه ارائه دارم که به جای امتحانه و سه شنبه هم یه امتحان دیگه. اخریشم شنبه هفته بعده. حالا همین درسی که فردا و سه‌شنبه امتحانشه، هفت هشتا استاد داشته. یکیشون علاوه بر امتحان گفته بود گزارش تحلیلی یه مقاله‌رم بنویسید. و ددلاینش دوشنبه بود. من دیروز تو کانال دانشگاه دیدم که یه اطلاعیه زدن نوشته که مهلت وارد کردن نمرات برای دانشجوهای کارشناسی 10 روز بعد از اخرین امتحان و برای تحصیلات تکمیلی 45 روز بعد از آخرین امتحانه. و این در حالی بود که همه استادا به ما گفته بودن 10 روز بعد از اخرین امتحان فرصت داریم. خلاصه، من به همین استادی که تحقیق باید براش بفرستیم ( استاد مدعوه) پیام دادم و گفتم اینجوریه، فکر کنم میتونیم عقبتر بندازیم ددلاینو ( چون خودش قبلا گفته بود یه هفته قبل از اخرین مهلت باشه برا من خوبه). اون گفت باید استاد خودتون تایید کنه، منکه به سامانه دسترسی ندارم. پیام دادم به استاد اصلی درس، اونم گفت به ما همون 10 روزو گفته ن ، پیام دادم به مسئول آموزشمون، اونم گفت همچین چیزی به ما ابلاغ نشده.

 دیگه پیام دادم به معاون آموزشیمون، اولش که گفت نه و به ما همون 10 روزو گفته ن. گفتم خب من از کجا الان صحت این شیوه نامه رو پیگیری کنم. گفت که از همونی که براتون "شیوه نامه" فرستاده بپرسید. منم ناراحت شدم از اینکه شیوه نامه رو تو کوتیشین مارک آورده بود، رفتم خودم گشتم تو سایت دانشگاه پیداش کردم و براش فرستادم. گفتم بفرما اینجا نوشته. بعد گفت خب از دست ما چه کاری بر میاد؟ ما طبق سامانه جلو میریم. گفتم خب دقیقا سوال منم همینه، منکه به سامانه دسترسی ندارم، فقط دارم میپرسم ایا این بخشنامه تو سامانه اعمال شده یا نه. بعد دیگه یه اسکرین شات از درسای خودش برام فرستاد. گفت اره انگار که درسته چون مهلت درسای منم تا 10 اسفنده. گفتم خب خدا خیرت بده!

 بعد به استاد اصلی پیام دادم گفتم معاون اموزشی اینجوری گفته، شما هم میشه این درسو تو سامانه چک کنی؟ اونم گفت اوکیه ولی 10 اسفند دیره، تا 30 بهمن من بهتون مهلت میدم. منم گفتم خیلیم عالی. دیگه با بچه ها یه تاریخ هماهنگ کردیم و خلاصه ددلاینو بردیم به 23 بهمن. ولی واقعا خداروشکر که همه چی مجازی شده. وگرنه اینکار دقیقا دوندگی بین چند تا ساختمون و بالا و پایین رفتن از هزارتا پله بود قبلنا :))))) 


احساس میکنم در این مورد عوض شده اخلاقم، قبلا اگه بود میگفتم ولش کن بابا حوصله دردسرشو ندارم. ایندفعه تا درست نشد ولش نکردم. هرچند به اینکه ددلاین سه روز بعد بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودم هم بی ربط نبود. 

  • نورا

امروز صبح دوباره دکتر هدیه پیام داده بود.* گفته بود با اون استادای دیگه حرف زدی؟ دانشگاه برام پرونده‌تو فرستاده و هر وقت تصمیمتو گرفتی بگو تا نامه پذیرش رو برات بفرستم. اگرم میخوای با استاد دیگه‌ای کار کنی فشاری نمیخوام حس کنی و این حرفا. گفتم نه من با کس دیگه‌ای حرف نزده‌م و همچنان هم اولویتم آزمایشگاه شماست. دیگه احتمالاً بالاخره اون برگ پذیرشو بفرسته. 


یه حس بدی دارم. با اینکه عملاً قبول شده‌م هنوز نمیتونم بگم قبول شده ام. همیشه تو برزخیم، چون ممکنه یهو ویزا رو ریجکت کنن، ممکنه ویزا شی دم هواپیما سوارت نکنن، ممکنه سوار هواپیما شی هواپیماتو بزنن، ممکنه به مقصد برسی اونجا برگردوننت، و تا پات به اونجا نرسه حق نداری حتی تو خیالت به قبول شدن فکر کنی، با اینکه عملاً قبول شدی! 


در دنیای بدقولی زندگی می‌کنیم. در تمام عمرم آدم های بدقول فراوان دیده‌ام. دبیرستانی که بودیم یک مسابقه سخنرانی انگلیسی برگزار کرده بودند، من هم شرکت کردم و قرار شد برگزیده‌ها در یک مراسم سخنرانیشان را ارائه دهند. من داشتم برای المپیاد می‌خواندم. دودل بودم که به مراسم بروم یا نه. با این وجود تصمیم گرفتم بروم. طبق برنامه من دومین نفری بودم که باید ارائه میداد. درست چند دقیقه قبلش دبیرمان آمد و گفت یکی از بچه‌ها که نوبتش آخر است، معلم زیانشان ( یا همچین چیزی) به مراسم آمده و می‌خواهد زود برود، اگر ممکن است نوبتت را با او عوض کن. من هم قبول کردم. خوشایندم نبود ولی یادم است حتی با دوستم شوخی کردم که می‌روم بالا و می‌گویم last but not least. ولی بعد از دو سه ساعت نشستن، گفتند وقت برنامه تمام شده و دوباره دبیرمان آمد و عذرخواهی کرد که متأسفانه فرصتی برای ارائه من نیست. سعی کردم گریه نکنم. سعی کردم قوی باشم و برایم مهم نباشد. خندیدم و گفتم اشکالی ندارد پیش می‌آید ( و واقعا هم این اتفاقات زیاد پیش می‌آید). باید با تاکسی برمیگشتم خانه. با یکی از بچه‌های مدرسه هم مسیر شدم که اولش گفت فلانجا پیاده می‌شود و گفتم خب پس یک تاکسی بگیریم. بعد وسط راه گفت اگر مسیرت میخورد از فلانجا برویم چون اینجا کمی از خانه ما دور است ( یادم نبست چه توجیهی آورد). و خب آنجا حدود بیست دقیقه پیاده روی تا خانه ما داشت. با اینحال قبول کردم. گفتم حالا خیلی هم دور نیست. خودخواه نباش. در مکان دلخواه او پیاده شدیم و من راه افتادم سمت خانه. همینطور که پیاده سمت خانه می‌آمدم یک پسر بچه دوازده سیزده ساله از کنارم رد شد و سعی کرد تعرض کند. من اولش چشمانم گشاد شد، این بچه؟؟ ولی تا به خودم بیایم رد شده بود. رسیدم خانه و گریه کردم. هنوز هم اگر یاد آن روز بیفتم گریه میکنم. در دنیای بدقولی زندگی می‌کنیم، و من نمی‌توانم به دانشگاهی که قبول شده‌ام فکر کنم... 


بعداً نوشت: به خودم اجازه دادم رویاپردازی کند و البته از مغزم قول گرفتم که اگر اگر به هر دلیلی دوباره دنیا بدعهدی کرد، ملامتم نکند. من حق دارم رویا داشته باشم، حتی اگر هنوز به واقعیت نپیوسته باشد. همانطور که حق دارم به انتظار برنامه مورد علاقه‌ام پای تلویزیون بنشینم، حتی اگر برق‌ها بروند. و اصلاً اگر رویا همان واقعیت بود که اسمش رویا نبود! 

یک کانال یک نفره در تلگرام زدم که بعضی وقت‌ها خرده رویاهایم را در آن بریزم. چند تا عکس از دانشگاه، چند تا عکس از شهر، یک عکس از فرودگاه. 

به گوگل گفتم با uncertainty چه کنم؟ گفتم اجازه دارم تصور کنم؟ سوال اول چند تا جواب داشت، اما سوال دوم را کسی قبلا نپرسیده بود. گمانم در زبان انگلیسی تصور کردن اجازه نمی‌خواهد. 

شاید این هم یک دستاورد دیگر بیست و دو سالگی باشد، من اجازه دارم تصور کنم. 

  • نورا

مت هیگ توی این کتاب در مورد تجربه افسردگی آغشته به اضطرابش مینویسه و البته اینکه چطور به افسردگیش غلبه کرده. واقعا تجربه ش خوندنیه و برای منکه همین وضعیتو داشتم کاملا قابل لمسه. 


من کتاب صوتیش رو گوش دادم که توی این کانال گذاشته شده : t.me/zendehmandan8 

یکی از بدی های کتاب صوتی اینه که نمیتونی جمله های زیبای کتابو ثبت کنی :)))) حالا سعی میکنم ازین به بعد همون ثانیه شو یادداشت کنم، که بعدا بتونم بنویسمشون اینجا. از این کتاب که گذشت. 


کتاب خیلی کوتاهیه و سریع خونده میشه. اما خب فکر میکنم برای کسی خوبه که ذهنش واقعا درگیر این ماجراست، حالا یا خودش افسردگی داره و میخواد از این وضعیت در بیاد یا یکی از اطرافیانش افسردگی داره و میخواد بدونه چطور باید باهاش رفتار کنه.

یه قسمت جالبش این بود که میگفت فکر میکردم یا میمیرم یا دیوونه میشم. واقعا اینو که گفت گفتم زدی تو خال! صبا یادشه که یه بار ازش پرسیدم به نظرت منم ممکنه بزنه به سرم؟ :))) و اونموقع واقعا فکر میکردم قراره یه روز یا خودمو بکشم یا دیوونه شم. 

ما هنوز در مورد افسردگی خیلی چیزا رو نمیدونیم، و حتی خیلیا هنوز اونو به عنوان یه بیماری مستقل نمیشناسن و فکر میکنن افسردگی چیزیه مثل ناامیدی یا ناراحتی. ولی یه جا نویسنده میگه تشبیه افسردگی به ناراحتی، شبیه اینه که به قحطی زدگی بگیم گرسنگی. 


+ من یادم نیست چطور ازش در اومدم. اول از همه از چندتا کانال که اونا هم افسرده بودن بیرون اومدم :)))) نمیدونم تاثیر داشت یا نه، ولی دیگه نمیخواستم خودمو با فکر کردن بهش مضطرب کنم. 

بعدش هم درسام شروع شد. واقعا وقتی افسرده ای باید خودتو درگیر یه چیزی کنی. سخته ولی واقعا تاثیر گذاره. 

و اینکه چند نفر بهم گفتن اونا هم افسرده بودن و بعد از یه مدت انگار مثل یه بیماری که ازش بهبود پیدا میکنی، خودش کم کم رفته. و این منو امیدوار کرد که خب پس منم تا ابد توش نمیمونم و بالاخره خوب میشم. 

البته که مشاوره رفتنم هم خیلی بهم کمک کرد. از جهات مختلف. 

ولی به طور کلی میخوام بگم باید یه کاری کنی، حتی کاری بیهوده، و به زور هم شده خودتو سرگرم کنی، احساس accomplishment به خودت هدیه بدی با کارای کوچیک و البته از نظر جسمی هم به هورمون ها توجه کنی. بالا بردن هورمون های شادی یه راه های ساده ای مثل ورزش، نفس کشیدن عمیق و اینجور چیزها داره. و ازین ها هم نباید غافل شد. 


با اینحال کتاب خیلی زیباتر این حرفا رو زده. و همینکه میبینی "تو تنها نیستی" خودش یه قوت قلب بزرگه برای بیرون اومدن از افسردگی. 


میخوام یکی در میون کتاب fiction و non-fiction بخونم که یه تناسبی پیدا کنم برا خودم این وسط. و دیروز یه ویدیو می دیدم، ازینایی که خیلی کتاب میخونن، پسره میگفت من همیشه همراه یه کتاب کاغذی نزدیک سه تا کتاب صوتی دارم، و واقعا کمک میکنه به بیشتر کتاب خوندنم. بنابراین منم میخوام همیشه یه کتاب صوتی حداقل در دستم داشته باشم. 

بعد اینکه من قبلنا ( یعنی تا همین یه ماه پیش)، مثلا وقتی آیلتس ثبت نام کردم، همه فعالیتامو گذاشتم کنار، ورزش کردن، آشپزی کردن، کتاب خوندن. و چی شد؟ حتی آیلتسم رو هم به خوبی نخوندم! مسئله اینه که این چیزا نیروبخش حیاتن، و از این به بعد هر چقدر هم سرم شلوغ باشه، روی یک خط جلو نمیرم و کارهای روتین و روزانه ای که بهم انرژی میده رو رها نمیکنم. تازه با اندازه گرفتن ساعت مطالعه م فهمیدم که حتی وقتی کارای جانبی دارم  (منظورم همین کارهاییه که در راسته خودمراقبتی می گنجه، نه کارای جانبی انرژی بر) بازدهیم بهتر هم میشه. خلاصه اینکه این هم از دستاوردهای 22 سالگیم محسوب میشه :)))) 


  • نورا

من ترجمه مهدی غبرایی رو خوندم. ترجمه سطحش متوسطه و احتمالا ترجمه بهتری ازش نیست. ولی اونچیزی که منو تازگیا وحشتناک عصبی میکنه ویرایش کتابهاست. وای خدا اینهمه غلط املایی تو کتاب فاجعه ست! قدیما میگفتن مثلا اونایی کتاب زیاد میخونن املاشون بهتره، چون با شکل صحیح کلمات بیشتر آشنان. ولی الان کتابها هم فاجعه‌ شده‌ن. 

قسمتایی که توصیفات جنسی داشته‌ فقط سانسور شده. خیلی صدمه‌ای به متن نمیزنه، ولی تو فیدیبو اگه به اینترنت متصل باشید نظرات براتون میاد و دوستان زحمت کشیدن تو اون بخش قسمت های سانسور شده رو هم نوشته‌ن ( به همون انگلیسی)

به نظر من موراکامی با این کتاب، سعی کرده به سوالاتی در مورد زندگی پاسخ بده، و یا حداقل، یک سری سوالات بنیادی رو مطرح کنه. فارغ از اینکه شخصیت‌ها برای اون پاسخی دارند یا نه، خواننده در تمام طول داستان با سوالاتی مواجهه که باعث تاملی دوباره در بنیان‌های فکری انسان می‌شه.


او برای نائل شدن به هدفش دو شخصیت داره که مدام سوال می‌پرسند. کافکا و ناکاتا. 

کافکا پسری ۱۵ ساله است که از خانه فرار کرده و خیلی بیشتر از سنش دریافت دارد. او کسی نیست که به پاسخ‌های کلیشه‌ای قانع شود. و در نگاه من او نمادی تمام معنا از "پذیرش و روبرو شدن با واقعیت" است. کافکا از خانه فرار میکند، تا با واقعیت مواجه شود. هر چند شاید هم بتوان گفت آمادگی او برای دیدن واقعیت، او را از خانه بیرون رانده. سفر کافکا البته بیشتر شبیه سفری در درون است. 

و ناکاتا، پیرمردی ساده‌دل است که توانایی خواندن ندارد. پیرمردی بدون ذکاوت که تنها با احساسات قلبی خود، که انگار به او الهام می‌شوند، تصمیم می‌گیرد. او معنی بسیاری از کلمات را نمی‌داند. مدام از کلمات می‌پرسد. و نویسنده در این قالب جواب‌های جالبی می‌دهد.در جایی ناکاتا می‌پرسد: خاطره چیست؟ و خانم سائه‌کی پاسخ می‌دهد: خاطرات تو را از درون گرم می‌کنند، اما در عین حال دوپاره‌ات می‌کنند. 


به نظر می‌رسد موراکامی به عمد تلاش کرده یک‌سری شخصیت هنجارشکن را نیز وارد داستان کند. مثلاً یکی از شخصیت‌ها زنی‌ است که ظاهری مردانه دارد (البته برعکسش هم صدق می‌کند).  این موضوع به خودی خود در کتاب جایگاهی ندارد. یعنی در روند داستان هیچ اهمیتی ندارد که این فرد زن است یا مرد یا بدون جنسیت مشخص؛ اما موراکامی می‌خواهد عمداً چنین شخصیتی را داشته باشد. انگار که بخواهد بگوید وجودشان را به رسمیت می‌شناسد و برای شناساندشان نیز تلاش می‌کند. 

یا مثلاً بخشی از نفرین کتاب این است که دو شخصیت با فاصله سنی خیلی زیاد با هم رابطه برقرار می‌کنند. البته نمی‌توان گفت موراکامی در دفاع از این اتفاق برخاسته، چون این یکجور نفرین است. اما با اینحال این اتفاق کمی هم قبح‌زدایی در بر دارد. ( احتمالاً در این مورد اختلاف باشد البته، و اینکه این مورد به داستان مرتبط است. چون ما با مفهوم زمان دست و پنجه نرم می‌کنیم)


سبک کتاب رئالیسم جادویی است. عنصری جادویی در دنیای مدرن در جریان است. و البته در آخر کتاب که این عنصر به اوج نمایش خودش می‌رسد، موراکامی دنیای بسیار خیره کننده و تامل برانگیزی را تصویر می‌کند. عنصری شبیه سفر در زمان، اما نه دقیقاً آن.


موراکامی زبان طنز دلپسندی نیز دارد. اگر بخواهم اسمی برای سبک خاص طنز این کتاب بگذارم، به نظرم اکثر موقعیت‌های طنز "بازگویی بدیهیات" است، بیشتر هم در قالب جان‌بخشی منفی. در آرایه‌ی جان‌بخشی؛ شما مثلاً می‌گویید سنگ گفت. در جان بخشی منفی می‌گویید سنگ نگفت. و "بازگویی بدیهیات در قالب جانبخشی منفی" آنجاست که موراکامی می گوید : سنگ پرحرفی نیست. و مثالهای ازین دست در کتاب فراوانند. 

کتاب نسبتا طولانی بود اما دوست داشتم فرصتی باشه که دوباره هم بخونمش. شاید چند سال بعد. 


قسمتهایی از کتاب : 

گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی، اما طوفان دنبالت می‌کند. تو باز برمیگردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده‌دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کارب که می‌توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. 


دنیا فضای عظیمی است، اما فضایی که در برت گیرد جایی پیدا نمی‌شود. 


برخی چیزها هست که هرگز به باد نسیان نمی‌رود، خاطراتی که هرگز نمی‌توان از آنها گریخت. این‌ها مثل محک زندگی تا ابد با ما می‌مانند. 


به قول گوته هرچیز استعاره است.


دوست دارم موقع رانندگی شوبرت گوش کنم. همانطور که گفتم علتش ناقص بودن همه اجراهاست. یک نقص هنری آگاهی‌ات را بر‌می‌انگیزد و هوشیار نگاهت می‌دارد. اگر هنگام رانندگی به یک اجرای تمام و کمال از یک اثر بسیار کامل گوش بدهم، ممکن است دلم بخواهد چشمانم را ببندم و درجا بمیرم. اما با گوش دادن به د ماژور، به محدوده‌های توان انسان پی می‌برم و درمی‌یابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق می‌یابد. 


همه‌اش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود. درست همان‌طور است که ییتس می‌گوید: مسئولیت از رؤیا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این‌صورت می‌شود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد مسیولیتی در بین نیست. 


جنگ که‌ دربگیرد، خیلی‌ها مجبورند سرباز بشوند. سلاح به دست می‌گیرند و می‌روند جبهه و ناچار می‌شوند سربازهای طرف دیگر را بکشند. هرچه بیشتر بتوانند. هیچ‌کس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه. کاری است که‌ ناچاری بکنی. وگرنه خودت کشته می‌شوی. 


واقعیت فقط عبارت است از انباشت پیشگویی‌های شوم که در زندگی رخ می‌دهد. کافی است در هرروز دلبخواهی روزنامه‌ای را باز کنی و خبرهای خوب را با خبرهای بد بسنجی، آن وقت می‌بینی منظورم چیست. 


ادامه داره این جملات اما الان فرصت نوشتنشو ندارم. بعد از امتحانات انشالله پست رو به‌روز میکنم. اگه شما هم این کتاب رو خونده‌ید خوشحال میشم نظرتون رو بشنوم. 


  • نورا

این کتاب در واقع مجموعه ای از سخنرانی های آقای پناهیان در صحن رضویه. همونطور که از اسمش پیداست لب کلامش در مورد نماز و چطور نماز خوندنه. 

همیشه میگه به ما گفتن نماز عاشقانه باید بخونی و رابطه قلبی با خدا داشته باشی، ولی این ایده ش اینه که اول باید عظمت خدا رو درک کنی، ادب رو به جا بیاری، بعد حالا نمازت با حضور قلب هم میشه. ولی اول از همه باید ادب رو رعایت کنی، تصور کنی که با خدای کل جهان داری حرف میزنی، عظمت خدا و کوچیک بودن خودتو تو نماز ببینی. 

همونی که عارفان ما میگن از خودت بگذر تا به خدا برسی. در واقع یه چیزی در همون راستاست حرفش. 


یه قسمتیشم برا من جالب بود، میگفت اگه پنج دقه مشکلاتتو فراموش کنی، مشکلاتت زیاد نمیشن. اون پنج دقیقه ای سر نمازی مشکلاتتو فراموش کن. و به نظر من واقعا اگه آدم بتونه همه چیزو سر نماز فراموش کنه، شبیه meditation میشه براش نماز خوندن. 


ولی خب یه قسمتاییشم خنده دار بود :)))) حالا شاید بعضیا بگن حرص در آر، ولی به نظر من خنده داره. 

میگفت جوونا باید رو خودشون کار کنن، چون 20 سال بعد، دیگه قدر دین ما رو مردم بیشتر میدونن، همه میفهمن عظمت نمازو، دیگه بری خواستگاری، دختره بهت میگه نماز اول وقت میخونی یا نه، اگه نخونی، کاری نداره چقدر ادم خوبی هستی، شرطش همینه. از الان باید جوونا رو خودشون کار کنن که بعدا که اسلام پیشرو بود عقب نمونده باشن D: 


کتابش خیلی خیلی کوتاهه. یکی دو روزه خونده میشه. من دوستش داشتم و به نظر من اگه واقعا چیزیه که بهش فکر میکنی، حرفایی توش هست که به دردت بخوره. ولی اینکه بگم این کتابو بخون به نماز علاقه مند میشی نه. 


من از طاقچه بینهایت خوندم :)

راستی دانشگاه بهمون اشتراک رایگان طاقچه بینهایت برا یکسال داده *-* 

  • نورا

چند روز پیش عصر زلزله آمد. البته فقط ما که تجربه زلزله داشتیم متوجه شدیم، تکان نخوردیم و فقط یک صدای "بومب" بود. بعد دیدیم مرکز زلزله پنجاه کیلومتری ما بوده و حدود ۴ بوده شدتش. البته من از تجربه زلزله‌های تهران، دیگر یاد گرفته‌ام که بعد از زلزله به زندگی ادامه دهم و فقط اگر زلزله آمد سریع پناه بگیرم. مثل قبل نمیترسم و ذهنم تا سه هفته بعد از پوسیدن جنازه ام زیر آوار ها را تصویرسازی نمی کند.

دیشب همه‌اش کابوس دیدم. خواب دیدم یک پیرمرد مقدسی آمد و گفت برایم نمک بیاورید. داخل خانه نیامد و همان توی کوچه ماند. من یک نمکدان برایش بردم ولی وسط راه نمکدان از دستم افتاد و نمک ها پخش زمین شد. همان لحظه آسمان رعد و برق مهیبی زد و طوفان شروع شد. آنقدر شدید که فکر کردیم قیامت شده و هیچ پناهی نداریم. ( البته من زیاد خواب قیامت میبینم و عجیب نیست، ولی همیشه هم نمیترسم). بعد از خواب پریدم و رفتم دستشویی. برگشتم و کمی در گوشی چرخ زدم تا خوابم برد. تازه خوابم برده بود که زلزله آمد. 

اینبار شدیدتر بود و همه به سرعت پناه گرفتیم. برادرم دفعه پیش متوجه زلزله نشده بود و میگفت من هیچ وقت زلزله را نمیفهمم. اینبار لرزه آنقدر واضح بود که او هم متوجه شده بود. من گفتم حتم اینبار حداقل ۵‌.۵ بوده. بعد دیدیم نه، حتی به ۳ نرسیده، اما مرکز لرزه کمتر از پنج کیلومتر با ما فاصله داشته. چند خیابان بالاتر. 

من باز هم به زندگی ادامه دادم. نشستم درس خواندم و البته خوابیدم. اما بدنم آرامش ندارد. با هر لقلقه‌ی تخت می‌پرد، با هر صدای بلندی خودکار از جا می‌جهد. امیدوارم دوباره به زندگی عادی برگردم. 

  • نورا

وای یهویی یا کلی خبر اومدم! با صدای اون خانم شبکه یکیه بخونید : 

سرتیتر خبرها : 

حسنا در دو روز گذشته آزمون آیلتس خود را با موفقیت به اتمام رسانده و باید تا دو هفته آتی منتظر اعلام نتایج باشد.

استاد آمریکایی طی یک ایمیل خبر پذیرش حسنا را به وی اعلام نموده و ابراز خوشحالی کرده است.

دی ری ری رین! 


اما اخبار ... 

جمعه و شنبه ( که امروز باشه) آزمون آیلتس داشتم. جمعه اسپیکینگ و امروز هم ازمون کتبی. دیگه دیروز صبح راه افتادیم خانوادگی رفتیم مرکز استان، چون حوزه آزمونم اونجا بود. هرچند بخاطر کرونا خیلی شرایط سخت بود، ولی دیگه چون خیلی وقت بود بیرون نرفته بودیم گفتیم یه سفر یه روزه بریم. غذا از همینجا با خودمون بردیم و یه شب هم تو هتل موندیم (با الکل اضافه!) دیشب رفتیم یکی از پارکای معروفش یه نیم ساعتی قدم زدیم و امروز هم بعد از اینکه آزمونمو دادم، یه تفرجگاهی اطراف شهرش هست، رفتیم اونجا هم همون نیم ساعت اینا بودیم و عکس گرفتیم و یکم راه رفتیم. با همین حال هم به بچه ها ( و من!) خیلی خوش گذشت. انگار آدم وقتی قرنطینه ست قدر این لحظات نفس کشیدن تو هوای آزادو میدونه. عین این ندید بدیدا بودیم که درخت و آسمون و کوه ندیده ن :))))) 


اما آزمون! 

اسپیکینگ که یه شرح مفصلی براش تو کانال نوشته بودم اینجا هم همونو کپی میکنم : 

اولش که رفتیم و خب یه ساختمون چند طبقه بدون هیچ تابلویی بود، یکم اون دور و برا رو گشتیم چیزی ندیدیم، من دوباره آدرسو نگاه کردم؛ دیدم اا پلاکشو نوشته (قبلش با لوکیشن میرفتیم) و پیداش کردیم. همزمان یه آقایی هم وایستاده بود همونجا زنگو داشت میزد. دیگه درو برا اون باز کردن منم رفتم داخل. بهش گفتم شما هم آزمون دارین؟ گفت آره. دیگه حرف نزدیم سوار آسانسور شدیم رفتیم بالا. 

دو تا خانم اونجا بودن. یکی پشت میز نشسته بود و یکی هم سرپا بود. خانمی سرپا بود بهم گفت بشین رو اون صندلی. ازم اثر انگشت سبابه گرفت، گفت ماسکتم در بیار، عکس گرفت ازم. بعدش خانمی پشت میز بود ازم پاسپورتمو گرفت، گفت امضای پاسپورتتو رو این قسمت سیاه امضا کن ( یه خودکار الکترونیکی داشتن). منم گفتم امضام یادم نیست میشه از رو پاسپورتم نگاه کنم؟ 😅😅 دیگه داد بهم گفت آره. آخرشم خیلی کج و کوله امضا کردم. گفت ولی اوکیه. 

بعد یه اتاقی بود، صندلی گذاشته بودن توش و یه کمد هم بود (ازین فلزیا که کلی طبقه‌ی کلیددار داره). گفت وسایلاتو بذار اونجا، بعد صدات میکنن بری. منم نشستم و زنگ زدم به یکی از دوستام. قبلاً بهش گفته بودم فلان روز هستی یا نه، من آزمون دارم میخوام اگه میتونی بهت زنگ بزنم یکم انگلیسی حرف بزنیم زبونم گرم شه 😁 زنگ زدم بهش و کلی بهم روحیه داد فکم گرم شد خلاصه. ( تو این ویدیو (https://youtu.be/olZh3nc0BYU) اینکارو توصیه کرده بود برا کاهش استرس)

بعد اون پسره که نویتش جلوتر از من بود رفت، یه دختر دیگه اومد، گفتم آزمونتون ساعت چنده؟ (همون انگلیسی)، گفت ۱۵:۴۰ گفتم اا منم! بعد بهش گفتم خیلی کم سن و سال به نظر میرسی، میتونم بپرسم چند سالته؟ (بخدا فکر کردم دبیرستانیه حس بزرگ بودن بهم دست داد) گفت ۲۷ سالمه. ولی همه بهم همینو میگن 🙊 من یکم خجالت کشیدم گفتم فکر میکردم نهایتش ۱۸ سالت باشه. ولی خب خوبه آدم انقد جوون به نظر برسه. گفت آره خب. تو چند سالته؟ منم گفتم ۲۲ 😎 

دیگه اون رفت و برگشت، بعدش هم نوبت من شد. صدام زدن و چک کردن که گوشی همراهم نباشه. رفتم داخل اتاق و نشستم. میز ممتحن با میز من جدا بود. یه خانوم میانسالی بود. سلام و احوال‌پرسی کردیم. سرجام نشستم و سعی کردم  ژست قدرت هم بگیرم ( این ویدیو (https://youtu.be/jCZ7cXciAVU) توصیه کرده بود.) دیگه اسممو از رو برگه خوند، تایید کردم. گفت که ماسکت محکمه؟ گفتم فکر میکنم محکم باشه. فیت به نظر نمیرسه؟ گفت چرا الان اوکیه، ولی میخوام بهت بگم اگه در طول آزمون بهش دست بزنی مجبورم صحبتتو قطع کنم پس الان مطمئن شو راحت و فیته و اصلا بهش دست نزن. گفتم چشم. 

بعد هم ضبط صوت رو روشن کرد، منو معرفی کرد و شماره داوطلبیمو خوند، بعدشم ضبطو گذاشت جلوی من و آزمون رسماً شروع شد. حالا دیگه در مورد سوالا حرفی نمیزنم، همون روند عادی آیلتس. Part 1 و ... . 

تو همون پارت۱ بهم گفت دانشجویی یا میری سرکار؟ گفتم دانشجوام + مخلفاتش. خب آزمون اینجوریه که سوالای بعدی رو طبق جوابای خودت ازت میپرسن. بعد بهم گفتم چه چیزی رو در مورد شغلت دوست نداری؟ من یه لحظه چشام گرد شد؛ بعد دیدم خودش سریع گفت ااا ببخشید گفتی دانشجویی و سوالشو عوض کرد 😃 

یه جا هم یه سوالی پرسید که متوجه نشدم یکی از کلماتشو، یعنی شما فکر کن اون از زیر دو لایه ماسک حرف میزد، منم با دو متر فاصله نشسته‌م :))) گفتم میشه سوالتونو تکرار کنید؟ تکرار کرد و دفعه دوم گرفتم و جواب دادم. 

بعد تو پارت۲ باید ۲ دقیقه در مورد تاپیک صحبت کنید. انگار من کمتر صحبت کردم یکم، خودش یه سوال کوچیک پرسید و جواب دادم و بعد رفتیم سراغ پارت ۳. تو پارت۳ هم سوال آخر، این گفت rays، من فک کردم میگه raise؛ گفتم ببخشید متوجه سوالتون نمیشم، دوباره تکرار کرد و دید انگار هنوزم گیجم با دست اشاره کرد rays ( ادای تابیدن رو در آورد). گفتم آهاااان اون ریز! و جوابشو دادم. بعدشم پایان آزمونو اعلام کرد؛ تشکر کردم و تمام 🥳

اوه راستی! قبل از آزمون برا کاهش استرسم "آینه تراپی" هم کردم :)))) از همون خانمی که پشت میز بود پرسیدم آینه دارید اینجا؟ گفت آره تو دستشویی هست. رفتم جلوی آینه یکم به خودم روحیه دادم و گفتم فایتینگ! 💪👊


حالا برم سراغ آزمون کتبی! 

من شبش یکم استرس داشتم و ساعت 3 اینا بود یکی رفت دستشویی من دیگه از خواب پریدم و همینجوری بعدش تو خواب و بیداری بودم. دیدین یه وقتایی آدم خوابه ولی صداهای اطرافو هم میشنوه و فکر میکنه بیداره؟ همون حالت بودم دقیقا تا صبح. چند بار هم گوشی رو چک کردم تا اینکه بالاخره 6:45 بیدار شدم. بقیه رم بیدار کردم. چون پیامی که برام فرستاده بودن گفته بودن 7:45 در محل ازمون حاضر باشید. منم چون میدونم خانواده متاخری دارم :))) بهشون گفتم بدویین که من 7ونیم باید اونجا باشم و تا اونجا هم نیم ساعت راهه ( در صورتی که تو مپ زده بود 22 دقیقه D:). دیگه با اونهمه دویدنی که اونا کردن و چایم رو هم تو ماشین خوردم و مامان برام یه کیک هم خرید که تو راه خوردم، دقیقا 7:44 دقیقه رسیدیم محل آزمون. یه هتل نسبتا معروف تو شهر بود. اونجا رفتیم و دیگه راهنمایی کردن گفتن برو طبقه اول. اهان اینو هم بگم، من فکر میکردم مثلا وقتی گفتن 7:45 اونجا باشین، قراره 8 ازمون شروع شه، در صورتی که تا ما رفتیم تو صف و وسایلو تحویل دادیم و دمای بدن گرفتن و بازرسی کردن و پاسپورت چک کردن و این حرفا، ساعت 9 دقیقا ازمون شروع شد. من رفتم تو صف وایستادم و نمیگم فاصله نداشتیم با هم، ولی همه هم رعایت نمیکردن. مخصوصا خیلیا با هم دوست بودن و مثلا یه گوشه می دیدی چار نفر جمع شدن تو دهن هم دارن صحبت میکنن. اونجا پلاستیکای شماره دار گذاشته بودن، خودمون وسایلمونو اولش میذاشتیم تو اون پلاستیکه. بعد از اینکه دما رو چک میکردن، می رفتیم وسایلو تحویل می دادیم، بعدش رو پاسپورتمم شماره ی پلاستیکمو زدن با یه برچسب. بعد اثر انگشت دادم، پاسپورتمو هم چک کرد، شماره صندلیمم رو پاسپورتم زد با برچسب و رفتم مرحله بعدی. که پاسپورتمو گرفت و گفت ماسکتو بردار یه لحظه برداشتم. ردم کرد ازونجا. بعدم چک میکردن چیز فلزی نداشته باشیم و دیگه می رفتیم رو صندلیامون. منم دکمه شلوارم فلزی بود یه لحظه بوق زد D: بعد زیر پالتومو نگاه کرد گفت اهان بخاطر دکمه س! 

حالا من کلیییی نگران زمان بودم، چون ساعتم خراب بود. داده بودیم تعمیر ولی بازم درست نشده بود. گفتم دیگه باید بریم یه ساعت معمولی هم شده بخریم. شب قبلش رفتیم و یه ساعت خریدیم. وقتی رفتم، بهمون گفتن هیچی نمیتونین ببرین داخل جز مداد و پاک کن، ساعتاتونم باید در بیارین. چه هوشمند باشه چه نباشه. خلاصه ضایع شدم :)))) 

رفتیم نشستیم سر جاهامون. یه سالن معمولی بود، صندلیا رو به ردیف چیده بودن، فاصله بین صندلیا همون یک متر بود. همه هم ماسک داشتن. ولی گفته بودن باید حتما دستکش هم داشته باشین، من تو جیبم گذاشتم دستکش ولی نپوشیدم، چون خب با دستکش نمیشه ادم بنویسه چیزی. و اصلا کسی اونجا به دستکش داشتن اشاره نکرد. فقط همون وسط ازمون ( بین ریدینگ ورایتینگ) یه بار میزا و دستامونو الکل زدن. قبلشم اگه کسی میخواست همون موقع ورودی الکل بود میتونست بزنه. یه دونه دستمال مرطوب ضدعفونی کننده هم رو میز برامون گذاشته بودن که من بعد از اتمام ازمون باهاش دستامو ضدعفونی کردم. 

بعد یه گیرنده رو میزمون بود و یه هدفون هم توی پلاستیک گذاشته بودن. اونو برا لیسنینگ باز میکردیم و به گیرنده وصل میکردیم. کیفیت صداش واقعا خوب بود، قبل از لیسنینگ هم چک میکردن که کار کنه هدفونا، من همونموقع مقدار بلندی صداشو هم تنظیم کردم برا خودم. 

بعد دستشویی هم میتونستیم بریم، فقط موقع لیسنینگ و ده دقیقه انتهایی ریدینگ و رایتینگو اجازه نداشتیم. اگه میخواستیم بریم فقط میتونستیم موقع ازمون بریم. وسط دو تا بخش هم نمیشد بریم. چون وسطش خب تا برگه هامونو میگرفتن، توضیح میدادن، سوالا رو پخش میکردن، حدود ده دقیقه ای وسط هر دو تا پارت وقت میبرد. یه شکلات و اب معدنی هم رو میزامون بود. شکلاتش دو تیکه بود، من یه تیکه شو بین لیسنینگ و ریدینگ، یه تیکه شو بین ریدینگ و رایتینگ خوردم D: یکم هم اب خوردم. ولی خیلی کم. چون میترسیدم دستشوییم بگیره. و خب خداروشکر تا اخر ازمون تونستم دووم بیارم. بعدش هم برای خروج گفتن یکی یکی صداتون میزنیم بیاین بیرون، اینجوری بود که یه اقایی از عقب سالن یکی یکی هر ردیفو صدا میزد برن بیرون، ولی بعد از بیرون رفتن دو ردیف ( واقعا فقط دو ردیف!) بچه ها یهو به صورت رندوم بلند شدن و به سمت در خروجی رفتن کم کم، و کلا نظم بهم ریخت. منم تا اخر نشستم که تو تجمعات نباشم!! 

بعد وسایلمو که گرفتم، الکل هم برده بودم با خودم، یه دور ضدعفونی کردم و دیدم مامانم چند بار زنگ زده. زنگ زدم فکر کردم اومدن و معطل من شدن. چون من بهشون گفته بودم 8 تا 11 آزمونه احتمالا. زنگ زدم گفت نه ما هم دیدیم برنداشتی فهمیدیم سر ازمونی، تازه الان اتاقو تحویل دادیم و راه افتادیم. دیگه من با خیال راحت رفتم دستشویی :)))) تو محوطه هتل یه دوری زدم، بعد دیدم که همون طبقه همکف یه نمازخونه خوشگل هم داره، گفتم حالا اینا که نیومدن هنوز، الانم بیان دیگه جا و مکان نداریم، رفتم به سختییییی وضو گرفتم و نماز شکسته خوندم D: ( خود خدا هم با نماز شکسته بیشتر حال میکنه بخدا) یکم همونجا پاهامو دراز کردم تا وقتی اومدن دنبالم. و دیگه رفتیم همون جای تفریحیه، چرخی زدیم و بعدم برگشتیم شهر خودمون. 


اما درباره خود آزمون و سوالاتش.


اسپیکینگ : 

اولش که پرسید اسمت چیه. بعد گفت دانشجویی یا کار میکنی؟ بعد گفت دوست داری در اینده چه شغلی داشته باشی؟ چرا؟ یکم همینجوری در مورد اینجور چیزا فکر کنم صحبت کردیم و خیلی سریع پارت 2 شروع شد. تاپیک من "توصیف یه tradition تو کشور خودتون بود". من در مورد شب یلدا صحبت کردم. بعد تو پارت 3 بهم گفت رسوم معروف کشورتون چیه؟ فکر میکنی تغییر کردن؟ من گفتم که اره کلا چون الان انگلیسی زبان غالبه، فرهنگشم داره غالب میشه و مردم مثلا تو ایران بدون دلیل کریسمسو جشن میگیرن. گفت خوبه یا بد؟ گفتم اگه باعث نشه فرهنگ خودمونو فراموش کنه خوبه چرا که نه. حالا یه بهانه ایه برا شادی و دور هم بودن دیگه. بعد در مورد تکنولوژی پرسید. گفت که چه تاثیری داشته. بعد بحثو کشوند به این سمت که به نظرت رو لایف استایل ما تاثیر گذاشته؟ من گفتم ما خودمون تکنولوژی رو توسعه دادیم بر حسب نیازمون. نمیشه گفت اون به ما شکل داده، یه چیز دوطرفه ست، ما بر حسب نیازمون میسازیمش، ولی بعدا خودمونم درگیرش میشیم. بعد گفت به نظرت اشعه ها مضر نیستن؟ (همون rays)، گفتم نه فکر نمیکنم. اینچیزا شبه علمه. اولی که برق هم اومده بود مردم نمیذاشتن دکل برق کنار خونه شون نصب شه. کلی هزینه کردن دولتا تا به مردم ثابت شه هیچ ضرری نداره. الانم همینه و چه بخوایم چه نخوایم ما توسط این امواج احاطه شدیم. ( البته به این قشنگی نگفتم. تو انگلسی مسلما لنگ میزنم D: ) و این سوال اخر بود و گفت ازمونت تموم شده موفق باشی. 


لیسنینگ : 

من یکم مشکل تمرکز دارم و ذهنم به راحتی میتونه پرت شه، تو لیسنینگ هم خب تمرکز خیلی مهمه. شما یه جمله رو از دست بدی، ممکنه دیگه نتونی کلا اون قسمتو دنبال کنی. ولی خب خداروشکر فقط دو بار اونم اواخرش برام پیش اومد. و به طور کلی تمرکزم خوب بود. من ازمونایی تو خونه خودم میدادم 7.5 میشدم، الانم همون 7.5 اگه شم خوبه به نظرم. 


ریدینگ : 

بخش 1 در مورد کوالاها بود، و انقدر قشنگ بود متنش که من نزدیک بود گریه م بگیره :(( گفته بود کوالاها وقتی غصه شون میگیره هیچ عکس العملی نشون نمیدن، وقتی مثلا اذیتشون میکنین، فقط ممکنه اب دهنشونو قورت بدن یا پلک بزنن :((((( ولی وقتی غصه میخورن غذا نمیخورن و به حدی میرسه این غذا نخوردنشون که دیگه میمیرن. خیلی غمناک بود. 

بخش 2 در مورر ریشه‌ی کلمه‌ی "شکلات" بود. 

بخش 3 در مورد سیستم کار از منزل و منعطف بودن ساعات کاری بود. بعد تو متن 3، اول سوال بود بعد متن، من یه لحظه گیج شدم، سوالا رو خوندم فک کردم مربوط به بخش دوئن، هی نگاشون کردم، بعد دیدم بالاش نوشته passage 3. خیالم راحت شد. 


رایتینگ : 

تسک 1 یه جدول بود، از میزان رضایت دانشجوها تو درسای مختلف بر اساس فاکتورای مختلف. یکم سخت بود راستش، چون من نمودار کار کرده بودم ولی جدول کار نکرده بودم. سعی کردم هرچی میتونم بنویسم ولی خب خیلی هم خوب نشد.

تسک 2 هم دو تا نظر مختلفو باید مقایسه میکردیم و نظر خودمونو می گفتیم. گفته بود بعضی مردم میگن المپیک خوبه چون باعث نزدیکی ملت ها میشه، بعضیا هم میگن بده چون کلی پول هدر میره. اینا رو مقایسه کنید و نظر خودتونو بنویسید. منم با نظر اول موافقت کردم و دو تا دلیلم هم یکی این بود که خوبه چون اون هزینه هه با توریستی که جذب میشه سر به سر میشه، و دو اینکه نژادپرستی رو کمرنگ میکنه بازی های بین المللی. و این دو تا دلیلمو تو دو تا بند توضیح دادم. ( یعنی طبق همون استانداردی که وجود داره دیگه، مقدمه، دلیل اول، دلیل دوم، نتیجه گیری)

به سرعت هم وقت تموم شد. فقط شمردم که چند خط نوشتم، چون من تو هر خط حدود 10 کلمه مینویسم و اگه مثلا 25 خط بنویسم مطمئنم که 250 کلمه شده. که دیدم اوکیه و 27 خط نوشته بودم. بعد من اخر سر یه جمله به تسک 1 اضافه کردم چون حس میکردم کلماتم 150 تا نشده، ولی چون وقت تموم شد خیلییی با سرعت نوشتم و حتی کلمات اخر خوانا نبودن. نمیدونم حساب میشه اون یا نه!! 


این پس شد پله چهارم :))))


اما پله پنجم. اومدیم خونه خودمون، من ایمیلمو چک کردم، دیدم استاد آمریکاییه ایمیل داده گفته خوشحال میشم به لبمون اضافه شی و تبریک گفته بود. بعد گفته بود تو ایمیلی که برات اومده اگه میخوای بیای لب من، اسم منو اول بنویس، اگر هم نه اوکیه میتونی اسم بقیه رو جلوتر بنویسی و با اونا هم صحبت کنی. من چک کردم دیدم بله دانشگاه بهم ایمیل داده، گفته از دور اول رد شدی، حالا باید سوپروایزرای مد نظرتو انتخاب کنی و باهاشون جلو بری ببینی دانشجو میخوان برا لبشون یا نه. میتونی هم حتی یه روتیشن بری اگه خواستی. و گفته بود اسمشونو به فلانی ایمیل کن. من که دو ساعتی تو شوک بودم. رفتم با چند تا از دوستام حرف زدم و بهشون خبر دادم :))))) بعدم به مامانم اینا گفتم و اونا هم خوشحال شدن. بعدش به استاده ایمیل دادم و تشکر کردم و گفتم اسمشو همون نفر اول نوشتم و ابراز خرسندی کردم خلاصه. بعد که ایمیلو فرستادم، دیدم این ساعت 3 صبح بهم ایمیل داده بوده، ولی خب من انقدر امروز درگیر بودم که تا رسیدم خونه اصلا چک نکرده بودم، با اینکه برام نوتیف میاد رو گوشیم. 


پله بعدی هم ویزا و گرفتن مدرک از دانشگاه و اینچیزاست احتمالاً. خدا اینروزا خیلی منو شرمنده کرده، امیدوارم من شرمنده ش نکنم و همه چی به خوبی پیش بره. 




  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان