فوق ماراتن

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

اینروزها زیاد فکر میکنم، زیاد برنامه دارم، زیاد دریافت میکنم، و زیاد می‌خواهم بزرگ شوم. از این جریان و غلیان درونی ناراضی نیستم. فقط حس می‌کنم یک کودکی‌ام که بی‌خبر به عقد دنیا در آمده. یک مریمم که برایش مژده آورده‌اند پسر است. یک دانه کاجم که به دست باد افتاده. من تا دیروز ۱۶ سالم بود. واقعاً همچنان نوجوان بودم، احساساتی، بی‌مسئولیت، امیدوار (البته شاید نوجوانی شما مثل من نباشد.) ولی یک‌هو ۲۳ ساله شده‌ام. دیگر رو ندارم پول توجیبی بخواهم. "حرکات ورزشی جلوگیری از فرسایش زانو" را سرچ می‌کنم. صبح‌ها زود بیدار می‌شوم و حس میکنم یک مسئولیتی دارم. چندبار در جمع پرسیده‌اند "نظر تو چیست؟". من یکهو زیادی عاقل شده‌ام و نمی‌دانم این عقل سلیم تا حالا کدام گوری بوده. هی حساب دو دو تا چهار تا میکنم، از کلمات سرمایه و بلندمدت بیشتر استفاده می‌کنم. یک راننده‌ام که نوربالا زده و autorun را قطع کرده است. جاده آسفالت زندگی ناگهان تمام شده، و یک نفر در گوشم گفته "هیچ می‌دانستی تمام این زمین در فضای بیکران معلق است؟" و من می‌ترسم بپرسم که "ستاره‌ها هم؟" 

***

در هر تولدی، دو انسان زاده می‌شوند. ولد و والد، هر دو به یک اندازه زاده می‌شوند، فارغ از آنکه کدام از کدام برآمده است. 

 و به همان ترتیبند اندیشه‌ها. با آن تفاوت که زاده‌ی اندیشه را نمی‌بینی، و در آغوش نمی‌فشاری، و قد کشیدنش را متوجه نخواهی بود، تا آنگاه که خود زایا شود‌. 

  • نورا

1. راست دست هستین یا چپ دست؟

راست دستم. 

2. نقاشیتون در چه حده؟

زیاد خوب نیست. تو کشیدن چیزایی که تمرین کرده‌م خوبم ولی به طور کلی نه. 

3. اسمتونو دوست دارین؟

آره. البته من دو اسمه هستم. و خب زندگی کردن با دو تا اسم یکم احساس آدمو نسبت به اسمش کمرنگ میکنه. چون همه ازت میپرسن کدومشو بیشتر دوست داری؟ و من با اینکه اسم غیرشناسنامه‌ایمو بیشتر دوست دارم و خودم خودمو به اون اسم صدا میزنم تو ذهنم؛ هیچ وقت خودمو به این اسم معرفی نمیکنم ( مگر در موارد اندکی)، چون نمیخوام فکر کنن این اسمیه که خودم برا خودم انتخاب کردم و کنار کسایی قرار بگیرم که مثلاً اسمشون یه جیز معمولیه میان یه اسم عجیب و (مثلاً) باکلاس رو خودشون میذارن. ترجیح میدم فقط آدمایی که باهام صمیمی‌ترن خودشون بعد از یه مدت اسم دوممو بفهمن ( مثلا ببینن مامانم به این اسم صدام میزنه). و الان دیگه برام یه حالت اسم رسمی / اسم غیررسمی به وجود اومده و اگه کسی که صمیمی نیست باهام به اسم غیررسمی صدام بزنه یه جورایی ناراحت هم میشم. ( خوددرگیری دارم؟ :))) ) 

ولی اسمامو دوست دارم. بله. 

4. شیرینی یا فست فود؟

اگه چرب نباشه فست فود. وگرنه هیچ کدوم. زود دلمو میزنن هر دو. 

5. دوست دارین قد همسر آیندتون چند سانت باشه؟ (سانت بگینااا)

من خودم قدم ۱۷۸ سانته؛ ولی بالای ۱۷۵ رو باهاش کنار میام :))) 

6. عمو یا دایی؟

فرقی نداره

7. خاله یا عمه؟

خاله‌هام با ما صمیمی‌ترن، ولی عمه‌هامم بدی‌ای در حقمون نکرده‌ن D: 

8. عدد مورد علاقتون؟

1, 6 , 7 

9. اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟

یادم نمیاد چی بوده و اصلا توی کدوم سرویس بوده. من تو همه سرویسا برا امتحانم شده یه دور وبلاگ ساخته‌م، و بیشتر اونا کلا خودشون پوکیده‌ن. 

10. تو بیان با کی بیشتر از همه صمیمی هستین؟

فکر کنم صبا

11. بابا و مامانتون تو بیان کیه؟

صبا چند باری گفته منو به فرزندی میپذیره ولی به نظرم هنوز زوده که بچه‌دار شه

12. رو جنس مخالف کراشی؟

آره ولی در حد چند ثانیه و مسخره‌بازی با دوستام :))) ولی کلاً آره خب یه آدم خوشگل ببینم ممکنه یهو بی‌اراده بهش زل بزنم 

13. مترو یا قطار؟

مترو تمیزه، سریعه و کولر داره، اگه جا گیرم بیاد هم که عالیه! ولی خب کلا یکم از زیرزمین میترسم. قطار هم دوست دارم. مخصوصاً اگه سفر طولانی باشه و توش کتاب بخونی. 

14. به نظرت شادی یعنی چی؟

شاید یه چیزی نزدیک به رضایت از خود. 

15. سه تا از صفاتت؟

باادبم D: (کسی فکر نکنم حتی فحشی حتی در حد "بی‌ادب" از دهن من شنیده باشه)  منظمم و دلم میخواد همه چی جای مشخصی داشته باشه

دیر میفهمم ( D: ) نمیدونم چرا، گیراییم کم نیست ولی همه چیزو دیرتر از بقیه میفهمم و شاید بخاطر اینه که هنوز بچه‌ام یا نسیت به آدما خوشبینم همیشه. نمیدونم. 

16. اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی دوست داشتی جای کی باشی؟

دوست داشتم بتونم طی‌الارض کنم :))) ولی همینی هستم خوبه. و نمیدونم تاثیر فیلمای کره‌ایه یا چی، ولی هر کسی رو میبینم احساس میکنم اونم منم ( متوجه میشید؟)، حس میکنم من ممکنه تو قالب‌های دیگه و زمان‌های دیگه هم زندگی ‌کرده باشم و حتی بکنم ...

17. الان از چی ناراحتی یا چی اذیتت می کنه؟

از بی پولی :))) نداشتن استقلال، از کرونااااا 

18. به چی اعتیاد داری؟

گوشیم احتمالاً. البته واقعا اگه بخوام راحت ازش جدا میشم، ولی احساس میکنم یکی از دلخوشیای بزرگمه و نمیخوام ازش جدا شم. 

19. اگه می تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی می گفتی؟

یه سوت میزدم میگفتم من اسرافیلمممم، آن موعدی که وعده داده بودیم فرا رسیده است :)))) ملت یکم برگاشون میریخت. 

ولی خب مشکل دنیا نشنیدن نیست، این هویتشه. من سعی ندارم دنیا رو عوض کنم. 

20. پنج تا چیز که خوشحالت می کنه؟

پول 

یه کاری رو به اتمام برسونم

یه کاری کنم و فیدبک مثبت بگیرم 

آشپزی کردن

بیدار شدن قبل از بقیه، وقتی هنوز خوابن و سکوت برقراره

21. اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟

نمیدونم. شاید بهش میگفتم عجول نباش، صبر کن، دنیا هنوز خیلی چیزا داره که بهت نشون بده‌ 

22. چه عادتها و رفتارهایی دارین که باعث آزار بقیه است؟

کسی باهام حرف میزنه جواب نمیدم، یا بعد از ده دقیقه جواب میدم. و رو اعصاب همه‌ست. نمیدونم ولی آخه بیشتر وقتا تو دلم میگم "خب به من چه!"، یا "وایستا کارمو کنم بعد جوابتو میدم"، یا "الان چی بگم؟" 

کلا نمیدونم وقتی یه نفر یه جمله خبری میگه باید چجوری صحبتو ادامه بدم. مغزم فقط میگه "خبر دریافت شد"

23. صبح ها اگه مامان بابات بیدارت می کنن، چه جوری این کار رو انجام میدن؟

 نه کسی بیدارم نمیکنه. موقعی مدرسه میرفتم مامانم میگفت پاشو ساعت مثلا هفت شد. 

24. کراشاتون تو مدرسه؟

اونموقع نمیدونستم کراش چیه اصلا. رو کسی هم کراش نداشتم فک کنم. یادم نمیاد زیاد. 

25. تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

آره. به یکی از همکلاسیای پسرمون اشتباهی پیام دادم، و پیامه خب خیلی محبت آمیز و صمیمی بود :))) البته تابلو بود که اشتباه بوده پیامم. اونم استوری کرده بود اسممو پاک کرده بود، نوشته بود یکیم نداریم بهمون پیام محبت آمیز بده :)))) ولی نه دیگه دردسر نشد.

26. یه جمله تاثیرگذار برای مخ زنی؟

من اصلا حس کنم کسی داره مخ‌زنی میکنه فاصله میگیرم و اخم میکنم. بنابراین احتمالاً موثرترین جمله مخ‌نزدن باشه :))) مخ اگه مخ باشه زده نمیشه آخه. اون مغز معیوب باید باشه که گول بخوره. 

27. چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین، وجود داره؟

تو واقعیت خیلی بداخلاق‌ترم. معمولاً آدمای دور و برم خیلی با احتیاط باهام حرف میزنن یا حتی ترجیح میدن بهم حرفی نزنن. البته من نمیخوام بداخلاق باشم، ولی رفتارای بقیه رو اعصابمه بیشتر اوقات. مخصوصا وقتی دارن تظاهر میکنن و فکر میکنن کسی نمیفهمه. 

و اینکه تو واقعیت خب ساکتم و اینجا پرحرف. 

و من اینجا خیلی خودمو ابراز میکنم، ولی تو واقعیت سعی میکنم همرنگ جماعت باشم. زیاد حوصله‌ی مخالفت کردن با بقیه رو ندارم. 

28. یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟

فکر نمیکنم دروغی گفته باشم. شایدم گفته‌م 🤔 یادم نمیاد ولی

29. تو بیان چند تا اکانت دارین؟

همین فقط

30. اولین دوستتون تو بیان؟

فکر میکنم مهناز

31. چند بار تو وبتون **ناله گذاشتین ( من خودم سانسورچی اعظمم)

اصولا من کارکرد وبلاگ رو همین میدونم :)))) یه جایی که آدم حرفاشو بزنه و خالی شه. بنابراین حتماً خیلی زیاد. 


++ ممنون از دعوت مهناز ^-^ 
++ همه‌ی کسانی که کامنت میذارن رو به این چالش دعوت میکنم 


  • نورا

دانشگاه امروز برام ادمیشن لتر رو فرستاد و منم امضا کردم و رفت :) البته چون پروگرم مشترک بین دو تا دانشگاهه، بهم گفته باید اون دانشگاه دوم هم بررسی کنی رزومه تو و تایید نهایی رو اونه که میفرسته. و خب امیدوارم اونم مشکلی نداشته باشه. بهم گفتن 1 اسفند هم یه جلسه ی آشنایی داریم و لینکشو برات میفرستیم. 

تو ادمیشن لتر در مورد حقوق و ساعت کاری و چیزایی که فاند پوشش میده هم نوشته بودن (نپرسین چقدر D:). البته خب برای "یک سال تحصیلی" بود نه "یک سال". قبلنم از بچه ها تو گروه ویزا شنیده بودم که اینجوریه، ولی نمیدونم الان اون 3 ماه باقیمونده چی میشه؟ 

من جواب ایمیل ادمیشنو یه ساعت بعد از اینکه برام فرستاده بودن دادم، اولش خواستم دیرتر بدم، گفتم نگن این دختره چقد هوله :)))) ولی خب دیدم نه ممکنه بعدا تو فرایند گرفتن ویزا همین یه روز هم برام مهم بشه و بهتره الکی به تعویق نندازمش. شروع ترم هم 25 شهریوره. 

فقط چون تو سایت دانشگاه خونده بودم که اگه مقطعتون تموم شده، باید برامون ریزنمره رسمی بفرستین. که خب منم در واقع با کارشناسی اپلای کردم و کارشناسیم تموم شده. ازش پرسیدم الان من باید ریزنمرات رسمیمو بفرستم؟ یا تا شروع ترم فرصت دارم که بفرستم براتون؟ 

و سر همین الان مرددم که ترم بعد چیکار کنم، ثبت نام کنم، مرخصی بگیرم، یا انصراف بدم! هرچند انصراف دادن خیلی ریسک بزرگیه قبل از ویزا گرفتن، ولی خب باید ببینم چی میخوان ازم. و بین همین ثبت نام و مرخصی هم هنوز تصمیمی نگرفته م. احتمالا آخرش یه چند واحدی بردارم. نمیدونم. 

بعد این پروگرم ما (دیگه ما شد؟؟ :)) ) گفته بود مینیمم 6.5 میخواد برا آیلتس. ولی الان اون قسمت حقوق و شرایطشو نگاه کردم. یه جاش گفته بود حداقل باید نمره اسپیکینگ 7 باشه که اجازه TA بودن به دانشجو بدیم. و خب واقعا ازین نظر لطف خدا بود که اسپیکینگم دقیقا 7 شده. چون میدونم خیلی هم خوب نبودم توش. و این مدت باید زبانمو بهتر هم کنم که لنگ نزنم. 

فکر کنم بالاخره کم کم داره اون حس غربت و دلتنگی و اینا سراغم میاد. کم کم دارم به غصه هایی که ممکنه اونور بخورم، تنهایی هایی که باید بکشم و لحظه هایی که ممکنه از دست بدم هم فکر میکنم. البته نه خیلی شدید. بهشون اروم اروم و ملایم فکر میکنم که هم از این روزا لذت ببرم و هم آمادگیشو پیدا کنم و برای مقابله با سختیا هم آماده شم. 


خدایا ولمون نکنی :) 

  • نورا

دیشب خواب می‌دیدم بیان یک همایش حضوری برای بلاگرها برگزار کرده، البته تعدادمان چندان هم زیاد نبود. بعد یک قسمت از من خواستند بروم و در یک نمایش روی سن باشم، یادم نیست دقیقا چه بود. من هم یک بلوز شلوار صورتی خال‌خالی با یک شال زرد داشتم. بعد از اینکه از روی سن برگشتم، همه با نگاه تحقیرآمیز و شماتت بار  می‌کردند که "این چه لباسی است پوشیده‌ای." 

بعد که آمدیم خانه فهمیدم کلی از فالورهای وبلاگ لغو دنبال کردن را زده‌اند و کلی پست در رابطه با حسنا و حجاب گذاشته شده :)))) و بیان هم کامنت‌های پست همایش را بسته که دعوا نشود. 

بعد در مراسم بعدی یک نفر رفت روی سن و بین سخن‌هایش خواست از من دفاع کند و گفت لباس ایشان پوشیده بوده و مشکلی نداشته. 

من اجازه خواستم صحبتشان را قطع کنم. گفتم : من نیاز ندارم کسی از من دفاع کند، به همان اندازه که نیاز ندارم کسی سرزنشم کند. آنچیزی که من را ناراحت می‌کند نظر دادن در مورد پوشش من است، چه در دفاع باشد چه در تقبیح. چون وقت آن است که پوشش یک مسئله فردی و انتخاب فردی باشد. امیدوارم شما هم هویت اشخاص را به رسمیت بشناسید، فارغ از اینکه با معیارهای شما سازگار است یا نه. 


++ ولی حالا که فکرش را میکنم آن لباس واقعا خیلی ضایع بود :)))) نمی‌دانم چرا در خوابم لباس صورتی خال‌خالی پوشیده بودم، در حالیکه در دنیای واقعی خیلی هم رسمی لباس میپوشم. 

  • نورا
دزیره، دختریست که ناپلئون بناپارت در دوران جوانی قصد ازدواج با او را داشت، اما بعدها مسیر آن دو راه متفاوتی را رفت و ازدواجشان میسر نشد. با اینحال دزیره همچنان نقش مهمی در وقایع آن زمان ایفا کرد. در این کتاب داستان از 15 سالگی دزیره، به زبان خود او (اول شخص) روایت می شود و ما همگام با وقایع تاریخی، نگاه یک زن و نقش او را شاهدیم. 

تعریف این کتاب رو خیلی وقت پیش بود از این و اون شنیده بودم اما هی خوندنش به تعویق افتاده بود. تابستون که میخواستم جنگ و صلح رو شروع کنم، فکر کردم کتاب سنگینیه برا شروع، و این شد که اول دزیره رو شروع کردم تا بعد برم سراغ جنگ و صلح. کتاب خیلی خیلی خوشخوانه و خیلی سریع جلو میره. من کتاب صوتیش رو گوش دادم و سریعتر هم پیش رفت حتی. 

من کلا کتابای این سبکی رو دوست دارم، کتابی که بر حسب وقایع واقعی تاریخی نوشته شده، اما روایتش داستانیه. هم آدم یه چیزی یاد میگیره و هم خسته کننده نیست خوندنش. 

خوندنش رو هم واقعا به همه توصیه میکنم. من خیلی دوسش داشتم. 

جمله خاصی که یادم مونده باشه نداشت، اما خب یه دیدی بهم داد که زندگی درباری چطوره، چه چیزهایی در فکر سیاستمدارا میگذره و چطور احساسات و تصمیمات حتی در اون رده های بالای سیاسی با هم تلفیق میشن.

بعدانوشت : راستی یه فیلم هم بر اساس این کتاب ساخته شده که هنوز ندیدمش!

اسپویل سفید 
رفتار دزیره تو نیومدنش به سوئد خیلی عجیب بود واقعاً!! حتی بچه شو ول کرد :// هرچند رفتنش واقعا نقش مهمی در فرانسه بازی کرد، ولی خب واقعا تصمیم عجیبی بود. من خودم اگه بودم شوهرمو اگه ول میکردم، بچه مو هیچ وقت ول نمیکردم. 
هرچند شوهرش هم واقعا وفادار بود. 
 
  • نورا

نمره زبانمم اومد و باید بفرستم دانشگاه. تقریباً طبق پیش‌بینیم بود، حتی یکم بهتر. اورالم ۷.۵ شده بود، رایتینگ ۶.۵، اسپیکینگ ۷، لیسنینگ ۸ و ریدینگ ۸.۵. استادمم دوباره ایمیل داد گفت که تو همین هفته دانشگاه احتمالاً نامه رو میفرسته برات. 


از طرفی ما یه پروژه داشتیم که ددلاینش دیروز بود؛ بعد استاده حتی خودش یه بار هم ران نکرده بود!! کلییی من مشکل خوردم هی پرسیدم ازش. ولی تو سوال آخر حتی خودشم بلد نبود باید چیکار کرد :// دیگه گفت از دانشجوم بپرس، شماره‌شو بهم داد. منم پیام دادم و حرف زدیم و اونم نمیدونست. آخرش گفت دیتا رو برام بفرست ببینم راهی پیدا میکنم. هنوز که جواب نداده. حالا حتی با اینهمههههه سختی استاد نمیخواست تمدید کنه ددلاینو! یه روز فقط تمدید کرد اونم با چه جریانی :)))

یکی از بچه‌ها ( اسمشو بذاریم حسن) چند روز پیش تو گروه یه پیام بلندبالا نوشت که لطفا تمدید کنید ددلاینو، بعد استاد ریپلای کرد "نه". ( دقیقا همین یه کلمه). حسن هم بنده خدا شکلک غمگین گذاشت. استاد خندید گفت برو تو افق محو شو :))) اونم اموجی افق و دویدن گذاشت و تو افق محو شد :))))) 

بعد دیروز که استاد فهمید مشکل اساسیه، یه ویس تو گروه فرستاد و گفت فلان سایتا رو هم امتحان کنید. حسن دوباره پیام داد که استاد لطفا تمدید کنید. قبل از اینکه استاد چیزی بگه من ریپلای کردم "نه" :))))) یه پوکرفیس فرستاد، گفتم شوخی کردم میخواستم ببینم چه حسی داره :)))) بعد استاد خندید D: منم پیامامو پاک کردم. استاد گفت خانم حسنا جوابتو داد دیگه. حسن هم دید پیام من پاک شده از موقعیت استفاده کرد گفت مرسی استاد :))))) و سریع برگشت به من گفت گفته بودین بله دیگه؟ منم خندیدم گفتم هرچی شما صلاح بدونین. و خلاصه با اینهمه مسخره بازی استاد گفت باشه بچه ها یه روز تمدید میکنم D: 


فردا اولین امتحانمه. روز بعدش یه ارائه دارم که به جای امتحانه و سه شنبه هم یه امتحان دیگه. اخریشم شنبه هفته بعده. حالا همین درسی که فردا و سه‌شنبه امتحانشه، هفت هشتا استاد داشته. یکیشون علاوه بر امتحان گفته بود گزارش تحلیلی یه مقاله‌رم بنویسید. و ددلاینش دوشنبه بود. من دیروز تو کانال دانشگاه دیدم که یه اطلاعیه زدن نوشته که مهلت وارد کردن نمرات برای دانشجوهای کارشناسی 10 روز بعد از اخرین امتحان و برای تحصیلات تکمیلی 45 روز بعد از آخرین امتحانه. و این در حالی بود که همه استادا به ما گفته بودن 10 روز بعد از اخرین امتحان فرصت داریم. خلاصه، من به همین استادی که تحقیق باید براش بفرستیم ( استاد مدعوه) پیام دادم و گفتم اینجوریه، فکر کنم میتونیم عقبتر بندازیم ددلاینو ( چون خودش قبلا گفته بود یه هفته قبل از اخرین مهلت باشه برا من خوبه). اون گفت باید استاد خودتون تایید کنه، منکه به سامانه دسترسی ندارم. پیام دادم به استاد اصلی درس، اونم گفت به ما همون 10 روزو گفته ن ، پیام دادم به مسئول آموزشمون، اونم گفت همچین چیزی به ما ابلاغ نشده.

 دیگه پیام دادم به معاون آموزشیمون، اولش که گفت نه و به ما همون 10 روزو گفته ن. گفتم خب من از کجا الان صحت این شیوه نامه رو پیگیری کنم. گفت که از همونی که براتون "شیوه نامه" فرستاده بپرسید. منم ناراحت شدم از اینکه شیوه نامه رو تو کوتیشین مارک آورده بود، رفتم خودم گشتم تو سایت دانشگاه پیداش کردم و براش فرستادم. گفتم بفرما اینجا نوشته. بعد گفت خب از دست ما چه کاری بر میاد؟ ما طبق سامانه جلو میریم. گفتم خب دقیقا سوال منم همینه، منکه به سامانه دسترسی ندارم، فقط دارم میپرسم ایا این بخشنامه تو سامانه اعمال شده یا نه. بعد دیگه یه اسکرین شات از درسای خودش برام فرستاد. گفت اره انگار که درسته چون مهلت درسای منم تا 10 اسفنده. گفتم خب خدا خیرت بده!

 بعد به استاد اصلی پیام دادم گفتم معاون اموزشی اینجوری گفته، شما هم میشه این درسو تو سامانه چک کنی؟ اونم گفت اوکیه ولی 10 اسفند دیره، تا 30 بهمن من بهتون مهلت میدم. منم گفتم خیلیم عالی. دیگه با بچه ها یه تاریخ هماهنگ کردیم و خلاصه ددلاینو بردیم به 23 بهمن. ولی واقعا خداروشکر که همه چی مجازی شده. وگرنه اینکار دقیقا دوندگی بین چند تا ساختمون و بالا و پایین رفتن از هزارتا پله بود قبلنا :))))) 


احساس میکنم در این مورد عوض شده اخلاقم، قبلا اگه بود میگفتم ولش کن بابا حوصله دردسرشو ندارم. ایندفعه تا درست نشد ولش نکردم. هرچند به اینکه ددلاین سه روز بعد بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودم هم بی ربط نبود. 

  • نورا

امروز صبح دوباره دکتر هدیه پیام داده بود.* گفته بود با اون استادای دیگه حرف زدی؟ دانشگاه برام پرونده‌تو فرستاده و هر وقت تصمیمتو گرفتی بگو تا نامه پذیرش رو برات بفرستم. اگرم میخوای با استاد دیگه‌ای کار کنی فشاری نمیخوام حس کنی و این حرفا. گفتم نه من با کس دیگه‌ای حرف نزده‌م و همچنان هم اولویتم آزمایشگاه شماست. دیگه احتمالاً بالاخره اون برگ پذیرشو بفرسته. 


یه حس بدی دارم. با اینکه عملاً قبول شده‌م هنوز نمیتونم بگم قبول شده ام. همیشه تو برزخیم، چون ممکنه یهو ویزا رو ریجکت کنن، ممکنه ویزا شی دم هواپیما سوارت نکنن، ممکنه سوار هواپیما شی هواپیماتو بزنن، ممکنه به مقصد برسی اونجا برگردوننت، و تا پات به اونجا نرسه حق نداری حتی تو خیالت به قبول شدن فکر کنی، با اینکه عملاً قبول شدی! 


در دنیای بدقولی زندگی می‌کنیم. در تمام عمرم آدم های بدقول فراوان دیده‌ام. دبیرستانی که بودیم یک مسابقه سخنرانی انگلیسی برگزار کرده بودند، من هم شرکت کردم و قرار شد برگزیده‌ها در یک مراسم سخنرانیشان را ارائه دهند. من داشتم برای المپیاد می‌خواندم. دودل بودم که به مراسم بروم یا نه. با این وجود تصمیم گرفتم بروم. طبق برنامه من دومین نفری بودم که باید ارائه میداد. درست چند دقیقه قبلش دبیرمان آمد و گفت یکی از بچه‌ها که نوبتش آخر است، معلم زیانشان ( یا همچین چیزی) به مراسم آمده و می‌خواهد زود برود، اگر ممکن است نوبتت را با او عوض کن. من هم قبول کردم. خوشایندم نبود ولی یادم است حتی با دوستم شوخی کردم که می‌روم بالا و می‌گویم last but not least. ولی بعد از دو سه ساعت نشستن، گفتند وقت برنامه تمام شده و دوباره دبیرمان آمد و عذرخواهی کرد که متأسفانه فرصتی برای ارائه من نیست. سعی کردم گریه نکنم. سعی کردم قوی باشم و برایم مهم نباشد. خندیدم و گفتم اشکالی ندارد پیش می‌آید ( و واقعا هم این اتفاقات زیاد پیش می‌آید). باید با تاکسی برمیگشتم خانه. با یکی از بچه‌های مدرسه هم مسیر شدم که اولش گفت فلانجا پیاده می‌شود و گفتم خب پس یک تاکسی بگیریم. بعد وسط راه گفت اگر مسیرت میخورد از فلانجا برویم چون اینجا کمی از خانه ما دور است ( یادم نبست چه توجیهی آورد). و خب آنجا حدود بیست دقیقه پیاده روی تا خانه ما داشت. با اینحال قبول کردم. گفتم حالا خیلی هم دور نیست. خودخواه نباش. در مکان دلخواه او پیاده شدیم و من راه افتادم سمت خانه. همینطور که پیاده سمت خانه می‌آمدم یک پسر بچه دوازده سیزده ساله از کنارم رد شد و سعی کرد تعرض کند. من اولش چشمانم گشاد شد، این بچه؟؟ ولی تا به خودم بیایم رد شده بود. رسیدم خانه و گریه کردم. هنوز هم اگر یاد آن روز بیفتم گریه میکنم. در دنیای بدقولی زندگی می‌کنیم، و من نمی‌توانم به دانشگاهی که قبول شده‌ام فکر کنم... 


بعداً نوشت: به خودم اجازه دادم رویاپردازی کند و البته از مغزم قول گرفتم که اگر اگر به هر دلیلی دوباره دنیا بدعهدی کرد، ملامتم نکند. من حق دارم رویا داشته باشم، حتی اگر هنوز به واقعیت نپیوسته باشد. همانطور که حق دارم به انتظار برنامه مورد علاقه‌ام پای تلویزیون بنشینم، حتی اگر برق‌ها بروند. و اصلاً اگر رویا همان واقعیت بود که اسمش رویا نبود! 

یک کانال یک نفره در تلگرام زدم که بعضی وقت‌ها خرده رویاهایم را در آن بریزم. چند تا عکس از دانشگاه، چند تا عکس از شهر، یک عکس از فرودگاه. 

به گوگل گفتم با uncertainty چه کنم؟ گفتم اجازه دارم تصور کنم؟ سوال اول چند تا جواب داشت، اما سوال دوم را کسی قبلا نپرسیده بود. گمانم در زبان انگلیسی تصور کردن اجازه نمی‌خواهد. 

شاید این هم یک دستاورد دیگر بیست و دو سالگی باشد، من اجازه دارم تصور کنم. 

  • نورا

مت هیگ توی این کتاب در مورد تجربه افسردگی آغشته به اضطرابش مینویسه و البته اینکه چطور به افسردگیش غلبه کرده. واقعا تجربه ش خوندنیه و برای منکه همین وضعیتو داشتم کاملا قابل لمسه. 


من کتاب صوتیش رو گوش دادم که توی این کانال گذاشته شده : t.me/zendehmandan8 

یکی از بدی های کتاب صوتی اینه که نمیتونی جمله های زیبای کتابو ثبت کنی :)))) حالا سعی میکنم ازین به بعد همون ثانیه شو یادداشت کنم، که بعدا بتونم بنویسمشون اینجا. از این کتاب که گذشت. 


کتاب خیلی کوتاهیه و سریع خونده میشه. اما خب فکر میکنم برای کسی خوبه که ذهنش واقعا درگیر این ماجراست، حالا یا خودش افسردگی داره و میخواد از این وضعیت در بیاد یا یکی از اطرافیانش افسردگی داره و میخواد بدونه چطور باید باهاش رفتار کنه.

یه قسمت جالبش این بود که میگفت فکر میکردم یا میمیرم یا دیوونه میشم. واقعا اینو که گفت گفتم زدی تو خال! صبا یادشه که یه بار ازش پرسیدم به نظرت منم ممکنه بزنه به سرم؟ :))) و اونموقع واقعا فکر میکردم قراره یه روز یا خودمو بکشم یا دیوونه شم. 

ما هنوز در مورد افسردگی خیلی چیزا رو نمیدونیم، و حتی خیلیا هنوز اونو به عنوان یه بیماری مستقل نمیشناسن و فکر میکنن افسردگی چیزیه مثل ناامیدی یا ناراحتی. ولی یه جا نویسنده میگه تشبیه افسردگی به ناراحتی، شبیه اینه که به قحطی زدگی بگیم گرسنگی. 


+ من یادم نیست چطور ازش در اومدم. اول از همه از چندتا کانال که اونا هم افسرده بودن بیرون اومدم :)))) نمیدونم تاثیر داشت یا نه، ولی دیگه نمیخواستم خودمو با فکر کردن بهش مضطرب کنم. 

بعدش هم درسام شروع شد. واقعا وقتی افسرده ای باید خودتو درگیر یه چیزی کنی. سخته ولی واقعا تاثیر گذاره. 

و اینکه چند نفر بهم گفتن اونا هم افسرده بودن و بعد از یه مدت انگار مثل یه بیماری که ازش بهبود پیدا میکنی، خودش کم کم رفته. و این منو امیدوار کرد که خب پس منم تا ابد توش نمیمونم و بالاخره خوب میشم. 

البته که مشاوره رفتنم هم خیلی بهم کمک کرد. از جهات مختلف. 

ولی به طور کلی میخوام بگم باید یه کاری کنی، حتی کاری بیهوده، و به زور هم شده خودتو سرگرم کنی، احساس accomplishment به خودت هدیه بدی با کارای کوچیک و البته از نظر جسمی هم به هورمون ها توجه کنی. بالا بردن هورمون های شادی یه راه های ساده ای مثل ورزش، نفس کشیدن عمیق و اینجور چیزها داره. و ازین ها هم نباید غافل شد. 


با اینحال کتاب خیلی زیباتر این حرفا رو زده. و همینکه میبینی "تو تنها نیستی" خودش یه قوت قلب بزرگه برای بیرون اومدن از افسردگی. 


میخوام یکی در میون کتاب fiction و non-fiction بخونم که یه تناسبی پیدا کنم برا خودم این وسط. و دیروز یه ویدیو می دیدم، ازینایی که خیلی کتاب میخونن، پسره میگفت من همیشه همراه یه کتاب کاغذی نزدیک سه تا کتاب صوتی دارم، و واقعا کمک میکنه به بیشتر کتاب خوندنم. بنابراین منم میخوام همیشه یه کتاب صوتی حداقل در دستم داشته باشم. 

بعد اینکه من قبلنا ( یعنی تا همین یه ماه پیش)، مثلا وقتی آیلتس ثبت نام کردم، همه فعالیتامو گذاشتم کنار، ورزش کردن، آشپزی کردن، کتاب خوندن. و چی شد؟ حتی آیلتسم رو هم به خوبی نخوندم! مسئله اینه که این چیزا نیروبخش حیاتن، و از این به بعد هر چقدر هم سرم شلوغ باشه، روی یک خط جلو نمیرم و کارهای روتین و روزانه ای که بهم انرژی میده رو رها نمیکنم. تازه با اندازه گرفتن ساعت مطالعه م فهمیدم که حتی وقتی کارای جانبی دارم  (منظورم همین کارهاییه که در راسته خودمراقبتی می گنجه، نه کارای جانبی انرژی بر) بازدهیم بهتر هم میشه. خلاصه اینکه این هم از دستاوردهای 22 سالگیم محسوب میشه :)))) 


  • نورا

من ترجمه مهدی غبرایی رو خوندم. ترجمه سطحش متوسطه و احتمالا ترجمه بهتری ازش نیست. ولی اونچیزی که منو تازگیا وحشتناک عصبی میکنه ویرایش کتابهاست. وای خدا اینهمه غلط املایی تو کتاب فاجعه ست! قدیما میگفتن مثلا اونایی کتاب زیاد میخونن املاشون بهتره، چون با شکل صحیح کلمات بیشتر آشنان. ولی الان کتابها هم فاجعه‌ شده‌ن. 

قسمتایی که توصیفات جنسی داشته‌ فقط سانسور شده. خیلی صدمه‌ای به متن نمیزنه، ولی تو فیدیبو اگه به اینترنت متصل باشید نظرات براتون میاد و دوستان زحمت کشیدن تو اون بخش قسمت های سانسور شده رو هم نوشته‌ن ( به همون انگلیسی)

به نظر من موراکامی با این کتاب، سعی کرده به سوالاتی در مورد زندگی پاسخ بده، و یا حداقل، یک سری سوالات بنیادی رو مطرح کنه. فارغ از اینکه شخصیت‌ها برای اون پاسخی دارند یا نه، خواننده در تمام طول داستان با سوالاتی مواجهه که باعث تاملی دوباره در بنیان‌های فکری انسان می‌شه.


او برای نائل شدن به هدفش دو شخصیت داره که مدام سوال می‌پرسند. کافکا و ناکاتا. 

کافکا پسری ۱۵ ساله است که از خانه فرار کرده و خیلی بیشتر از سنش دریافت دارد. او کسی نیست که به پاسخ‌های کلیشه‌ای قانع شود. و در نگاه من او نمادی تمام معنا از "پذیرش و روبرو شدن با واقعیت" است. کافکا از خانه فرار میکند، تا با واقعیت مواجه شود. هر چند شاید هم بتوان گفت آمادگی او برای دیدن واقعیت، او را از خانه بیرون رانده. سفر کافکا البته بیشتر شبیه سفری در درون است. 

و ناکاتا، پیرمردی ساده‌دل است که توانایی خواندن ندارد. پیرمردی بدون ذکاوت که تنها با احساسات قلبی خود، که انگار به او الهام می‌شوند، تصمیم می‌گیرد. او معنی بسیاری از کلمات را نمی‌داند. مدام از کلمات می‌پرسد. و نویسنده در این قالب جواب‌های جالبی می‌دهد.در جایی ناکاتا می‌پرسد: خاطره چیست؟ و خانم سائه‌کی پاسخ می‌دهد: خاطرات تو را از درون گرم می‌کنند، اما در عین حال دوپاره‌ات می‌کنند. 


به نظر می‌رسد موراکامی به عمد تلاش کرده یک‌سری شخصیت هنجارشکن را نیز وارد داستان کند. مثلاً یکی از شخصیت‌ها زنی‌ است که ظاهری مردانه دارد (البته برعکسش هم صدق می‌کند).  این موضوع به خودی خود در کتاب جایگاهی ندارد. یعنی در روند داستان هیچ اهمیتی ندارد که این فرد زن است یا مرد یا بدون جنسیت مشخص؛ اما موراکامی می‌خواهد عمداً چنین شخصیتی را داشته باشد. انگار که بخواهد بگوید وجودشان را به رسمیت می‌شناسد و برای شناساندشان نیز تلاش می‌کند. 

یا مثلاً بخشی از نفرین کتاب این است که دو شخصیت با فاصله سنی خیلی زیاد با هم رابطه برقرار می‌کنند. البته نمی‌توان گفت موراکامی در دفاع از این اتفاق برخاسته، چون این یکجور نفرین است. اما با اینحال این اتفاق کمی هم قبح‌زدایی در بر دارد. ( احتمالاً در این مورد اختلاف باشد البته، و اینکه این مورد به داستان مرتبط است. چون ما با مفهوم زمان دست و پنجه نرم می‌کنیم)


سبک کتاب رئالیسم جادویی است. عنصری جادویی در دنیای مدرن در جریان است. و البته در آخر کتاب که این عنصر به اوج نمایش خودش می‌رسد، موراکامی دنیای بسیار خیره کننده و تامل برانگیزی را تصویر می‌کند. عنصری شبیه سفر در زمان، اما نه دقیقاً آن.


موراکامی زبان طنز دلپسندی نیز دارد. اگر بخواهم اسمی برای سبک خاص طنز این کتاب بگذارم، به نظرم اکثر موقعیت‌های طنز "بازگویی بدیهیات" است، بیشتر هم در قالب جان‌بخشی منفی. در آرایه‌ی جان‌بخشی؛ شما مثلاً می‌گویید سنگ گفت. در جان بخشی منفی می‌گویید سنگ نگفت. و "بازگویی بدیهیات در قالب جانبخشی منفی" آنجاست که موراکامی می گوید : سنگ پرحرفی نیست. و مثالهای ازین دست در کتاب فراوانند. 

کتاب نسبتا طولانی بود اما دوست داشتم فرصتی باشه که دوباره هم بخونمش. شاید چند سال بعد. 


قسمتهایی از کتاب : 

گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می‌دهد. تو سمت را تغییر می‌دهی، اما طوفان دنبالت می‌کند. تو باز برمیگردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده‌دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کارب که می‌توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. 


دنیا فضای عظیمی است، اما فضایی که در برت گیرد جایی پیدا نمی‌شود. 


برخی چیزها هست که هرگز به باد نسیان نمی‌رود، خاطراتی که هرگز نمی‌توان از آنها گریخت. این‌ها مثل محک زندگی تا ابد با ما می‌مانند. 


به قول گوته هرچیز استعاره است.


دوست دارم موقع رانندگی شوبرت گوش کنم. همانطور که گفتم علتش ناقص بودن همه اجراهاست. یک نقص هنری آگاهی‌ات را بر‌می‌انگیزد و هوشیار نگاهت می‌دارد. اگر هنگام رانندگی به یک اجرای تمام و کمال از یک اثر بسیار کامل گوش بدهم، ممکن است دلم بخواهد چشمانم را ببندم و درجا بمیرم. اما با گوش دادن به د ماژور، به محدوده‌های توان انسان پی می‌برم و درمی‌یابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق می‌یابد. 


همه‌اش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع می‌شود. درست همان‌طور است که ییتس می‌گوید: مسئولیت از رؤیا آغاز می‌شود. این موضوع را وارونه کنید، در این‌صورت می‌شود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد مسیولیتی در بین نیست. 


جنگ که‌ دربگیرد، خیلی‌ها مجبورند سرباز بشوند. سلاح به دست می‌گیرند و می‌روند جبهه و ناچار می‌شوند سربازهای طرف دیگر را بکشند. هرچه بیشتر بتوانند. هیچ‌کس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه. کاری است که‌ ناچاری بکنی. وگرنه خودت کشته می‌شوی. 


واقعیت فقط عبارت است از انباشت پیشگویی‌های شوم که در زندگی رخ می‌دهد. کافی است در هرروز دلبخواهی روزنامه‌ای را باز کنی و خبرهای خوب را با خبرهای بد بسنجی، آن وقت می‌بینی منظورم چیست. 


ادامه داره این جملات اما الان فرصت نوشتنشو ندارم. بعد از امتحانات انشالله پست رو به‌روز میکنم. اگه شما هم این کتاب رو خونده‌ید خوشحال میشم نظرتون رو بشنوم. 


  • نورا

این کتاب در واقع مجموعه ای از سخنرانی های آقای پناهیان در صحن رضویه. همونطور که از اسمش پیداست لب کلامش در مورد نماز و چطور نماز خوندنه. 

همیشه میگه به ما گفتن نماز عاشقانه باید بخونی و رابطه قلبی با خدا داشته باشی، ولی این ایده ش اینه که اول باید عظمت خدا رو درک کنی، ادب رو به جا بیاری، بعد حالا نمازت با حضور قلب هم میشه. ولی اول از همه باید ادب رو رعایت کنی، تصور کنی که با خدای کل جهان داری حرف میزنی، عظمت خدا و کوچیک بودن خودتو تو نماز ببینی. 

همونی که عارفان ما میگن از خودت بگذر تا به خدا برسی. در واقع یه چیزی در همون راستاست حرفش. 


یه قسمتیشم برا من جالب بود، میگفت اگه پنج دقه مشکلاتتو فراموش کنی، مشکلاتت زیاد نمیشن. اون پنج دقیقه ای سر نمازی مشکلاتتو فراموش کن. و به نظر من واقعا اگه آدم بتونه همه چیزو سر نماز فراموش کنه، شبیه meditation میشه براش نماز خوندن. 


ولی خب یه قسمتاییشم خنده دار بود :)))) حالا شاید بعضیا بگن حرص در آر، ولی به نظر من خنده داره. 

میگفت جوونا باید رو خودشون کار کنن، چون 20 سال بعد، دیگه قدر دین ما رو مردم بیشتر میدونن، همه میفهمن عظمت نمازو، دیگه بری خواستگاری، دختره بهت میگه نماز اول وقت میخونی یا نه، اگه نخونی، کاری نداره چقدر ادم خوبی هستی، شرطش همینه. از الان باید جوونا رو خودشون کار کنن که بعدا که اسلام پیشرو بود عقب نمونده باشن D: 


کتابش خیلی خیلی کوتاهه. یکی دو روزه خونده میشه. من دوستش داشتم و به نظر من اگه واقعا چیزیه که بهش فکر میکنی، حرفایی توش هست که به دردت بخوره. ولی اینکه بگم این کتابو بخون به نماز علاقه مند میشی نه. 


من از طاقچه بینهایت خوندم :)

راستی دانشگاه بهمون اشتراک رایگان طاقچه بینهایت برا یکسال داده *-* 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان