فوق ماراتن

۶ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

چو ترکش‌های یک خمپاره

هر یک بر زخمی نشسته‌ایم.

دردهای ما از یک جنس بود

دست‌های ما ولی به هم نرسید.


جهان تن رنجوریست

که در خود فرو رفته.

ما به این پوست و استخوان خو گرفته

ولی با آن یکی نشدیم.


چو تاب‌های یک گهواره

در بی‌کران‌ها می‌چرخیم

تمام روزهای ما شب بود

 و رویاهای ما در اشک می‌غلتید‌. 


رها شده‌ایم در تاریخ

و تنهایی ما را کسی نشنید

جهان ما قطع نخاع شده است

 مگر پیام درد ما به خدا نرسید؟ 

  • نورا

حالا که دارم این را می‌نویسم کفش‌هایم خیس است و ایذاً جوراب‌هایم و پشت‌ پاهایم هم تاول زده. دانشگاه یک سری لیگ ورزشی هر ترم دارد و این ترم در لیگ بسکتبال ثبت‌نام کردم. و من در عمرم حتی یک بار هم بسکتبال بازی نکرده بودم. خلاصه اینکه برای اینکه احساس عقب‌ماندگی نکنم می‌خواهم هرروز (غیر از آخر هفته‌ها) بروم باشگاه و توپ پرتاب کنم. تا حالا سه روز رفته‌ام. حالا مشکل آنجاییست که بعد از ورزش می‌خواهی دوش بگیری. روز اول برگشتم خانه دوش گرفتم. روز دوم فقط لباس‌هایم را عوض کردم، و امروز که روز سوم است حس کردم حتی با لباس عوض کردن هم حس خوبی ندارم و با کفش‌هایم رفتم زیر دوش. حالا فقط خداراشکر که یک جفت کفش زاپاس در کمدم گذاشته‌ام  و می‌توانم کفش‌هایم را عوض کنم. ولی جوراب‌هایم را باید تحمل کنم. بدبختی اینکه حتی کیف پولم را هم نیاورده‌ام :)) 


نرخ موفقیتم را هم دارم اندازه می‌گیرم که ثبت کنم و ببینم پیشرفت می‌کنم یا نه. هنوز نرخ موفقیتم حدود ۹ درصد است (از فاصله‌ی ۵.۵ متری). جلسه‌ی پیش دکتر هدیه برایمان یک ارائه در مورد مدیریت زمان داشت. بعد هم از ما پرسید ما برای انجام کارهایمان چه روشی دارم. من گفتم که دوست دارم همه چیز را برای خودم به رقابت و بازی تبدیل کنم و مثلاً یکی از کارهایم این است که رتبه‌ام در hackerrank را در یک sheet ذخیره کنم و نمودارش را ببینم. بعد گفت که بعضی آدم‌ها competition based هستند و بعضی‌ها collaboration based. بله خلاصه این را هم تازه فهمیده‌ام. 


امروز اولین ارائه‌ام را در مورد پروژه‌ی خودم دارم. هم ذوق دارم و هم استرس. انشالله که جوراب‌هایم تا آنموقع خشک شوند :))

  • نورا

روزی که اعتراف کردند هواپیما را خود ایران نشانه گرفته، نشسته بودم روی تخت و نعنا هم بود. من جلوی کسی گریه نمی‌کنم. حتی در تنهایی هم که گریه می‌کنم همینطور اشک می‌ریزم و صدایی از من شنیده نمی‌شود. آن روز اما ناگهان زدم زیر هق‌هق گریه. دلم خالی نمی‌شد. تا انجا که نعنا بلند شد و کنارم نشست و فکر کرد اتفاق مهیبی افتاده. اتفاق مهیبی هم افتاده بود. 


مدام آن بیت فردوسی از زبان سهراب در ذهنم تکرار می‌شد. آنجا که وقتی دارد جان می‌دهد رو به رستم می‌کند و با افتخار می‌گوید اشکالی ندارد که مرا کشتی، چون "بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خون است بالین من"...

غافل از اینکه همان‌ کسی که آنقدر به او اعتماد داری، همانی است که تو را به خون غلتانده... 

آنجا که رستم می‌گوید ندانستم و سهراب می‌گوید "ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای، نجنبید یک ذره مهرت ز جای"...


هنوز هم هربار با یادآوری آن حادثه قلبم فشرده می‌شود. 

ماجرای جغرافیا نیست. بعضی ماجراها ماجرای جغرافیا نیست. 

  • نورا
احساس می‌کنم هیچ‌وقت در زندگی در یک وضعیت معلوم نبوده‌ام. فیسبوک برای وضعیت رابطه‌ی ادم‌ها علاوه بر سینگل و متاهل و در-رابطه یک گزینه‌ هم دارد به اسم "پیچیده". حس می‌کنم همیشه همه چیز برایم در آن وضعیت پیچیده بوده. زندگی‌ام شبیه یک مقاله‌ی چهار صفحه‌ایست که پنجاه صفحه ضمیمه دارد.
  • نورا

دیشب به مناسبت ماه گرفتگی یک جشن و پایکوبی برقرار بود. مردم اینجا معتقدند اگر حتی در تاریکترین شب هم شادی را زنده نگهدارند، سایه‌ی شوم از روی ماه کنار می‌رود. ترانه های دارمینس در نوع خود بی نظیرند. یعنی، احتمالاً تمام ترانه های دنیا نظیر ندارند، فقط می خواهم بگویم ترانه های دارمینس هم یکی از آن هاست. یک شعبده باز هم آورده بودند. خوشبختانه خودش توانایی خواندن این متن را ندارد، وگرنه خیلی از دستم دلخور می شد. آخر خیلی حساس بود که به او نگویند شعبده باز، می گفت من یک جادوگرم. چشم بندی نمی کنم، جادو می کنم. از نظر من این دو فرقی ندارند ولی او می‌گفت:«شعبده چشم ها را می بندد، جادو چشم ها را باز می کند.» از انصاف نگذریم کارهای متفاوتی می کرد. مثلش را در سیرک ها ندیده بودم. حالا به اینکه من سیرک نرفته ام هم می تواند مربوط باشد. ولی کارهایش شگفت‌انگیز بودند و من جداً کنجکاو شده بودم رازشان را بدانم.

بعد از نمایش تا خانه با هم قدم زدیم. در واقع مسیرمان یکی بود. به من گفت که یکی دو تا از گزارش‌های مرا در مورد حیات گونه‌ها در دارمینس خوانده است و به نظرش کارهای من شگفت‌انگیزند. من آنقدر ناگهانی خندیدم که نزدیک بود باعث سوءتفاهم شوم. گفتم جالب می‌شد اگر دانشمندها می‌توانستند با جادوگرها کار کنند. و به شوخی گفتم نظرش چیست که گونه‌های منقرض را زنده کنیم؟ 

بعد بی مقدمه چشمهایش قرمر شدند. لایۀ اشک در تاریکی مهتاب در چشمانش برق زد. گفت نمی شود. گفت نمی شود گونه های منقرض را زنده کرد. مثل معشوقۀ او که سالهاست منقرض شده است. گفت:« اشتباه برداشت نکنی. می‌دانم معنی منقرض شدن چیست. ولی او هم آخرین نوع از گونۀ خود بود. آخرین آدمی بود که می‌توانستم دوستش داشته باشم. در واقع، من به خاطر او جادوگر شدم. یک بیماری نادر داشت که اگر سطح هیجان خونش از مقداری کمتر می‌شد ناگهان عضلاتش فلج می‌شد و چشمانش را نمی‌توانست باز کند. روی یک صخره رو به دریا نشسته بودیم. روزی بود که از او خواستم کنار من بماند. رو کرد به من و گفت "به نظرت تا کی می توانیم همدیگر را شگفت زده کنیم؟" بدون تعلل گفتم "من قرار است همیشه تو را شگفت زده کنم." همانجا بود که تصمیم گرفتم جادوگر شوم.»

دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. من می ترسیدم چیزی بپرسم. خودش ادامه داد:« دوست داشتم چشمهایش را ببینم. وقتی با چشمان باز به من لبخند می‌زد زیبایی‌اش دوچندان می‌شد. دوست داشتم صدای خندیدنش را بشنوم. جادوهای زیادی یاد گرفتم و هر روز یک جور هیجان‌زده‌اش می‌کردم. ولی یک روز رسید که دیگر نخندید. روزهای بعد کمتر خندید. بعد یک روز رسید که چشمهایش را باز نکرد. من نگران شده بودم، ولی او گفت چیزی نشده و فقط جادوهایم برایش عادی شده و چشم بسته می‌تواند حدس بزند قرار است چه کار کنم.»

تقریباً به خانه رسیده بودیم و باید از هم جدا می‌شدیم. دستش را روی شانه ام گذاشت و به ماه که گرفتگی‌اش کامل شده بود نگاه کرد. گفت :«می دانی، مردم از ماه گرفتگی می ترسند. از موج های بلند دریا می ترسند. از گردبادی که از غرب می‌آید می‌ترسند. خطرهای زیادی هستند که ممکن است جان آدم را تهدید کنند. ولی تا حالا فکر کرده ای که چه خطری در آرامترین لحظات است که انسان را تهدید می‌کند؟»

من فکرم درست کار نمی‌کرد. مبهوت ماندم و ترجیح دادم خودش جمله اش را از سر بگیرد. «عادی شدن دوست عزیز. خطر بزرگ هر آرامشی عادی شدن است. من هم مدت زیادی نمی توانم اینجا بمانم. بالاخره یک روز می رسد که جادوی من چشمهای کسی را باز نکند. مثل آن روزی که چشمهای او بسته شد. و دیگر هرگز باز نشد.»


--
سایر داستان‌های مجمع الجزایر دارمینس را می‌توانید اینجا بخوانید.
  • نورا
dopamine detox
---
به توصیۀ دوستی زبان فارسی را از روی لپتاپ دانشگاه حذف کردم. اپلیکیشن BlockSite را هم نصب کردم و بلاگ را آنجا وارد کردم که نتوانم با گوشی وارد بلاگ شوم. چون مدام این کار را می کنم. اسپاتیفای را حذف کردم. نتفلیکس را لغو اشتراک زدم. یوتیوب را هم حذف کردم. به طور کلی فکر کنم digital entertainmentی در حال حاضر ندارم. سوشال مدیا را هم حذف کردم. یعنی کلاً دیگر سر هم نمی زنم. به هر وسیله ای. آخرین قهوۀ استارباکس را هفتۀ پیش خوردم و آن را هم حذف کردم. فکر کنم از تمام کانال های تلگرام جز کانال النا که غیر فعال است و کانال سارا و ثمین که دیر به دیر چیزی می گویند بیرون آمدم. احساس بهتری دارم. دوپامین مولکول "خواستن" است. و دیگر آن نیاز شدید برای خواستن این سرگرمی‌ها (در واقع حواس پرتی ها)ی کوچک را حس نمی کنم. نه اینکه حس نکنم ولی خیلی کمتر. در واقع می دانم که راهی برای خودم باقی نگذاشته ام. کم کم فکرشان باید از سرم رخت ببندد. خوشحالم. و خیلی حس بهتری دارم که هر شب کارهایم یکی یکی تیک می خورد.

دستخط
---
دیدم صبا چالش دستخط گذاشته. من که آدم خوش خطی نیستم. ولی از چند ماه پیش تلاش کردم که خطم را تغییر دهم.  از آنهایی که خیلی مرتب می نوشتند خوشم می آمد و فقط دوست داشتم من هم مرتب بنویسم. عکس قبل از عمل ندارم، ولی عکس بعد از عملم این است. در واقع تمام حروف را سعی میکنم با ارتفاع یکسانی بنویسم. یک صفحه از همان دفتری است که تویش از کتاب ها می نویسم :) 



یلدا
---
برای شب یلدا آش درست کردیم و دور هم بودیم. بیشتر بچه ها مسافرتند ولی 8 نفر می شدیم که عالی بود همان هم. من هم برایشان حافظ خواندم و کمی تعابیر مسخره کردم. ولی خب چون کمی هم رودرواسی داریم نتوانستم زیاد تعابیر بی پرده کنم :)) 
بعد فهمیدم که وقتی یکی از بچه ها نیست به من خیلی بیشتر خوش می گذرد. نمی دانم ولی انگار سعی دارد به من توجه کند و من وقتی او هست نمی توانم خودم باشم. انگار همه اش تلاش کنم پنهان شوم. نه اینکه منظوری داشته باشد ولی من واقعاً خوشم نمی آید کسی مرا جدی بگیرد. حس مزخرفی است. و خب همیشه هم در مهمانی ها بود. اینبار که نبود خیلی خوش گذشت و تفاوت را احساس کردم. راحت بودم و لازم نبود ملاحظه کنم که کسی عاشقم نشود. 


نخواستن و نتوانستن و صداقت تمام و کمال
---
دیگر اینکه فهمیدم بعضی بچه ها به طور انتخابی به مهمانی ها می آیند. من هم می توانم این کار را کنم. یعنی لازم نیست دل همه را به دست بیاورم و می توانم خیلی وقت ها دعوت ها را رد کنم. بعد در این کتاب motivation myth می گفت نگویید نمی توانم، بگویید نمی کنم. مثلاً اگر کسی ازتان می خواهد بروید مهمانی نگویید ببخشید نمی توانم بیایم، اولاً که معذرت خواهی لازم نیست (این را خودم می گویم کتاب نگفته بود)، دوماً هم بگویید نمی آیم. همین. بله در راستای اهداف صادق بودنم هم هست. 

چون من خیلی پیش می آمد که دروغ های بیخودی بگویم. مثلاً به جای "نخواستم" بگویم "نتوانستم." مخصوصاً در مورد تلفن جواب دادن. چون من هیچ تلفنی را جواب نمی دهم و بعداً خودم بهشان زنگ می زنم. بعد هر بار می گفتم ندیدم زنگ زدید یا همچین دروغ هایی. ولی آن روز که زندایی ام زنگ زده بود و جواب ندادم، بعداً پیام دادم گفتم اگر قبل از زنگ زدن پیام بدهید معمولاً هستم. که البته می دانم این همان معنی "نبودم و ندیدم" را القا می کند. ولی اگر در یک دادگاه باشیم من می توانم بگویم که دروغ نگفته ام. و خب دفعه ی بعدی پیام داد و خیلی هم خوب بود و جواب دادم :) 

ترس
---
بعد در مهمانی فهمیدم این بچه هایی که در ایران بزرگ نشده اند از خیلی چیزها نمی ترسند. از خیابان تاریک نمی ترسند. از کوچه نمی ترسند. از تنهایی نمی ترسند. از یک نفر که پشتشان راه می رود نمی ترسند. از دیدن تصادفی یک نفر دوبار متوالی نمی ترسند (قضیه ی پسر اسکیت برد سوار و پسر اتوبوسی). خلاصه اینکه زندگی برایشان خیلی راحت است. مثلاً ضاد هر هفته تنهایی می رود کوه. کوه که می گویم منظورم کوهی است که رویش جنگل است و حتی تویش خرس و شیر دارد! اول فکر کردم خب شاید چون پسر است. بعد دیدم چیم هم که دختر است گفت یک کمپ تنهایی رزرو کرده در وسط کوه ها در برف. بهشان خیلی غبطه خوردم. و نزدیک بود گریه ام بگیرد که ما در آن جامعه ی ناامن بزرگ شده ایم که دیگران حتی تصوری از ترسمان ندارند. چون وقتی به ضاد گفتم تنهایی می ترسم بروم، گفت که تا حالا شیر یا خرسی توی راه ندیده و فقط سنجاب دیده است. البته به خانواده خودم هم ربط دارد. به مادرم که اضطراب فراگیر دارد و ایندفعه که زنگ زد پرسید در خانه تان قفل دارد یا نه و من هر هفته باز هم به اجبار باید حرف هایشان را بشنوم.

ولی خب خلاصه اینکه می خواهم تلاشم را کنم که نترسم. امیدوارم آدم ها ناامیدم نکنند و دوباره یک نفر باعث ایجاد ناامنی در من نشود. نه اینکه حالا کارهای خیلی بزرگ کنم. همینکه از اینجا تا پیست دو میدانی که 5 دقیقه راه است را نترسم و هورمون های فایت-اور-فلایتم به حد بحرانی نرسند و هرروز بروم بدوم خوب است. 

وقتی آمده بودم اینجا و نمی دانم شاید یک ماه بود که اینجا بودم، دوست پسر قبلی ام بهم پیام داد و دوباره تهدید کرد و گفت که فکر نکنم چون شماره ام +1 شده است از دسترسش خارج هستم و به زودی می آید آمریکا که با من رودررو شود! من واقعاً ترسیده بودم. می دانستم حرفش منطقی و امکان پذیر نیست ولی ترسیده بودم. فکر می کردم یک روزی که در اوج خوشبختی باشم یک نفر هست که همیشه نگران باشم ممکن است تمام زندگی ام را خراب کند و به نزدیکانم آسیب بزند. و این یعنی هیچ وقت نمی توانم خوشبخت باشم. دیشب دوباره کابوس دیدم. خواب دیدم برایمان اینجا جشن فارغ التحصیلی گرفته اند و ما قرار است از در دانشگاه تا یک مسیری بدویم و کلاه هایمان را پرت کنیم. یک مسیر سربالایی بود و دویدن زیاد ساده نبود. وقتی به بالا رسیدم دیدم دورتر ایستاده و من را می پاید. همانجا زمین خوردم و زانویم خون آمد ولی فرصت فکر کردن نداشتم. دست کسی که منتظرم بود را گرفتم و به آن یکی که دوستم بود گفتم تو فقط از اینجا دور شو که تو را نبیند. ولی هیچ کاری نکرد. فقط همه جا دنبالمان می آمد و من هر جا را که نگاه می کردم او را می دیدم. تمام خواب را ترسیدم. 



  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان