فوق ماراتن

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

دارم به گزینه‌ی حذف ترم فکر می‌کنم کم‌کم. اگه حذف ترم کنم یه فشار هزار تنی از رو دوشم برداشته میشه. ولی خب کار ترسناکیه. چون اگه حذف کنم واحدام تا دو ترم بعد ارائه نمیشن. و اگه یه اتفاقی بیفته این وسط و ریجکت شم یا نمیدونم کرونا باز یه سویه جدیدی رو کنه و دنیا بهم بریزه و من بمونم تو این شهر درندشت، اونوقت جبران این یه ترم سخت میشه. 

یه دلم میگه "مگه چه اتفاقی ممکنه بیفته؟ تو که پرونده‌ت موردی نداره. حتی ممکنه بهت ویزای درجا هم بدن. و کرونا هم فوقش باعث بشه یه ترم دیرتر برسی. چرا خودتو انقد تحت فشار میذاری؟"

ولی یه دلم میگه "آدم عاقل به هیچ چیزی تکیه نمیکنه و همه برنامه هاشو باهم جلو میبره. امسال هم سال انجام دادن کار درسته." 

مونده‌م. حالم بده از اینهمه سردرگمی. از این روزهای اندک‌شماری که نمیگذره. دیروز نمره‌ی تمرینمونو تحویل دادن و نمره‌م خیلی بد شده بود. چون دقیقا روزی ددلاینش بود که قبلش شکسته بودم. به زور تمرینا رو حل کردم ولی هرجا گفته بودید "توضیح دهید" توضیح نداده بودم و یه چیزی حدود نصف نمره رو از دست داد‌م. کاش منم یه ورق امتحانی می‌ذاشتم جلوی بعضیا و مینوشتم "توضیح دهید." ... 

حالا با معاونمون صحبت کردم و قراره ببینیم میشه اگر که این ترمو حذف کنم ترم بعد پایان‌نامه بردارم، یا بهم اجازه نمیدن. باید ببینم چی میشه. اگه بشه که قطعاً حذف ترم میکنم. اگرم نشه، نمیدونم چیکار میکنم. 

چندبار بحثش شده بود تازگیا که صراط مستقیم یکیه یا نه. امروز دیدم توی قرآن یه جا نوشته صراطِِ مستقیم. که یعنی راه مستقیم یکی نیست. ولی بعضی جاها هم به صورت معرفه آورده. قطعاً که تو این اوضاع حوصله و وقت ندارم برم ببینم راه مستقیم چندتاست. ولی حالا اینجا مینویسم که یادم نره. نمیدونم در نهایت چه فرقی برام داره. چون میدونی، جاده زندگی دور برگردون نداره. توبه هم که کنی و پذیرفته هم که بشه، هیچی به عقب برنمیگرده. تو دیگه آدم قبل نمیشی. وحشت اون کوچه‌های تاریک تا ابد تو دلت میمونه و ذوق دویدن تو ظل آفتاب با بستنی یخی‌ تکرار نمیشه. 
با اینکه حالا بهاره، و آرومتر از همیشه‌ام. با اینکه میدونم چیزی نمیتونه اونچه زمانی درخشان بوده رو از بین ببره؛ به این فکر می‌کنم که چرا به لبه‌های زندگی رسیدم. یعنی، میدونم چی شد. میدونم کجا اشتباه رفتم. ولی چرا انقدر اشتباه؟ چرا تا به خود دره نرسیدم باور نکردم که این راه بیراهه‌ست؟ حتی گاهی فکر میکنم تنها گذاشته شدم چون آدما ترسیدن با من سقوط کنن. ولی میدونم فکر اشتباهیه و نباید بهش اعتنا کنم. فعلاً فقط فکرهایی درستن که شواهدی پشتشون باشه. و این فکر هیچ مدرکی برای اثبات خودش نداره. 

همیشه وقتی شروع به نوشتن می‌کنم یک جایی هست که نمیتونم ادامه بدم. حرفاییه که فقط درون خودم امنن. ولی میدونم اگه مسیرو غلط نرفته بودیم، شاید توی یک پیاده‌رو که یک طرفش درخت‌ها و یک طرفش نیمکت‌ها ادامه دارن، شاید حرف‌ها هم ادامه پیدا می‌کردن. 
با اینحال، زندگی دور برگردونی نداره. باید برم. شاید خیابون بعدی، یا بعدترش، دوباره به یک تقاطع رسیدیم.


++ انقد که پست میذارم فکر میکنم همه دارن تو دلشون میگن "به جای اینکارات برو درستو بخون که بعدشم غر نزنی که نمره‌م کم شد" اگه اینطوری فکر می‌کنید لطفاً امتیاز منفی به این پست بدید. من ناراحت نمیشم. ولی میخوام فکرمو در بوته آزمون بذارم ببینم مدرکی بر اثبات یا ردش پیدا میشه یا نه. 
  • نورا
باز کلاف دنیا به هم پیچیده. و میدونید چیه، هر دفعه اینجوری یهو تو کارم گره میفته، حس میکنم نکنه من یه اشتباهی کردم؟ نکنه یه کاری کردم که تقاصش این شده؟ هی هم به خودم میگم اینجوری نیست و اینجوری فکر نکن ها، ولی نمیدونم این چیه تو کله من افتاده! کی اصلا بهمون یاد داده اینجوری فکر کنیم؟ حالا این هیچ. بذارین بگم چی شده. 
خب پروازای هند و پاکستان رفته رو هوا. یعنی ایران اجازه نمیده کسی از این کشورا وارد ایران بشه. بعد بچه ها الان رفته ن اونجا، و حالا نمیتونن برگردن. بعضیا هم میگن پرواز رفت مشکلی نداره، چون ترانزیته (یعنی شما نمیری پاکستان، میری یه کشور ثالثی، بعد ازونجا میری پاکستان) اما برگشت همچنان مشکل داره. فعلاً مثل اینکه مرز زمینی بازه. و راه دیگه شم اینه که برن ترکیه و 14 روز اونجا قرنطینه شن و بعد ایران اجازه میده وارد بشن ( در صورتی که در تمام این رفت و آمده تست PCRشون هم منفی باشه) این حالا یکم کلاً همه رو نگران کرده. و من فقط شانس آورده م که بلیطمو خریده بودم، وگرنه دیگه الان بلیط هم نمیفروشن هواپیماییا کلاً. برا همین هنوز معلوم نیست پروازا تا کی ادامه داره و ممکنه قطع بشه یا نه. ولی بازم جای امیدواری هست. 
اما، من گفته بودم که با یه خانومی هماهنگ کردم و با هم داریم میریم. بعد امروز بهم پیام داد، گفت که سفارت پاکستان بهش زنگ زده و گفته تا یک سال دیگه کلا به کسی ویزا نمیده. سفارت پاکستان هم چند تا هست تو ایران. من از بقیه بچه ها پرسیدم تو گروه، اونا گفتن که تهران هنوز ویزا میده و مشکلی نداره. بعد بهش گفتم و گفت که پس از تهران اقدام میکنم. و البته در مورد اینم حرف زدیم که حالا اگه فوقش نشد از دوبی اقدام می کنیم. بعد الان بهم پیام داد و گفت که من دیگه کلاً پاکستانو بیخیال شدم، چون خیلی اوضاعش نامعلومه، برا دوبی اقدام کردم. و اینجوری شد که دوباره همه چیز به هم پیچید! 
دوباره باید دنبال همسفر بگردم. نمیدونم منم الان وقت دوبی هم بگیرم یا نه. چون دوبی وقتاش خیلی دیره، و درخواست های اکسپدایت (یعنی اینکه وقتتو جلو بندازن) رو هم رد کرده این هفته. بنابراین اگر اگر اونجا وقت بگیرم، قطعا به این ترم نمیرسم. و اینکه باز باید کلی پول بریزم برا وقت گرفتن دوباره! 
فعلاً میگم صبر کنم، ببینم چی میشه. بعد انقد دیگه ذهنم درگیره که صدابیزاریم بهتر شده. چون هر دفعه صداهای آزاردهنده میان و مغزم میخواد بگه "اه اه باز این صدا اومد" یه چیز دیگه تو مغزم میگه که "خوشبحالت بخدا که دغدغه ت این چیزاست! ولکن بابا! من دارم به چی فکر میکنم تو به چی!" 
مامانم هم هرروز میاد میگه پاکستان بسته شده! وای حالا چیکار کنیم؟ اگه فلان شه چی میشه؟ بعد من باز باید بشینم اونو آروم کنم و توجیه کنم که نه بابا چیزی نیست و درست میشه و مشکلی پیش نمیاد. انگار که من مامانم و اون بچه منه! :)))) ولی خب، اوکیه. چون واقعاً جای نگرانی نیست. همینطور که تا حالا همه چیز درست شده، بعدشم درست میشه. و دیگه دارم به پلن سی هم فکر میکنم که ممکنه اصلاً بمونم اینجا ارشد*. چه میشه کرد؟ 


* الکی میگم. بهش نمیتونم فکر کنم. فکر کردن بهش حالمو بد میکنه. چون فقط که درس نیست، باید هزارتا چیز دیگه رو هم دنبال بکشم. آه...
  • نورا

(پست قبلی)

این چیزهایی که در این پست می خواهم بنویسم من را خیلی خیلی آسیب پذیر خواهد کرد. بنابراین زیاد به رویم نیاورید که چه مشکلاتی دارم. چون بعداً از نوشتن پشیمان می شوم. 

من قبل از خواندن کتاب، توضیحات مربوط به هر طرحواره‌ را در اینترنت جستجو کردم و همانطور که تست هم نشان داده بود، طرحواره‌های شدید در من که برایم مشکلساز شده اند "محرومیت هیجانی" و "ایثارگری" هستند. سایت دکتر سنایی توضیحات خوب و کاملی در هر مورد داده بود که لینک کردم. 

--

خب من همه‌ی این چیزهایی که نوشته شده هستم! همه‌ی این کارهای اشتباه را مدام تکرار می‌کنم و آدم نمی‌شوم. و این ها را نه به عنوان "احساس" بلکه به عنوان "واقعیت" در زندگی ام پذیرفته ام. هیچ وقت نگفته ام "احساس میکنم برای کسی مهم نیستم" می گویم "می دانم برای کسی مهم نیستم و مشکلی هم با این قضیه ندارم و از کسی توقع ندارم برایش مهم باشم. عوضش خودم می توانم به دیگران اهمیت بدهم و همین کافی است" و به این ترتیب میفتم در طرحواره ی ایثارگری :)))) نمی توانم به دیگران به راحتی نه بگویم. احساس می کنم در برابر غم و رنج دیگران مسئولم. هیچ وقت از کسی چیزی نمی خواهم و این باعث می شود احساس تنهایی در من بیشتر تقویت هم بشود. و بعد که از بقیه محبت متقابل را دریافت نمی کنم ممکن است خشمگین شوم و البته که باز خشمم را هم سر خودم خالی میکنم. 

البته من هیچ وقت نمی گویم بقیه از من سواستفاده می کنند. می دانم خودم این شرایط را ایجاد می کنم(مثل اتفاقاتی که اینجا برایم افتاد.) ولی دانستنش چیزی از خشم و غم درونی من کم نمی کند. 

بعد وجود این دو باهم، باعث می شود آدم هایی را دوست داشته باشم که اولاً سرد و گوشه گیرند، و دوماً از من کمی پایین تر هستند. مورد اول نقطه امن محرومیت هیجانی را برایم فراهم می آورد و مورد دوم باعث می شود بتوانم احساس ایثار کنم و هر دو در کنار هم باعث می شود مطمئن باشم آن ها مرا تنها نمی گذارند. بعد چه می شود؟ یا من بعد از مدتی آن ها را ترک می کنم، چون میفهمم این آدم در حد من نبوده، یا آن ها مرا ترک می کنند چون من خودم دنبال اینم که ثابت کنم تنها هستم. بارها شده که یک بهانه الکی آورده ام که دوستانم را ترک کنم و دوباره به نقطه امن خودم برگردم. بعد دوباره دلم برایشان تنگ شده و گمان کرده ام من آدم فداکار داستان بوده ام و ته دلم گفته ام اگر من واقعا آدم ارزشمندی بودم بقیه اجازه نمی دادند از آن ها دور شوم. خب %^$#$@ تو خودت رابطه را تمام کردی، این عقل ناقصت این چیزهای ساده را درک نمی کند؟ از اینهمه رقت‌بار بودن و نفهم بودنم متنفرم. 

---

 می دانید جالبی این داستان کجاست؟ اینکه حتی حالا هم که این طرحواره ها را میخوانم و این حرف ها را می نویسم به خودم فکر نمیکنم، به کسی که مرا رها کرده فکر میکنم و می گویم نکند او فلان طرحواره دارد و من باید کمکش کنم؟ %#$#! 

نکته دوم این است که حتی حالا حاضر نیستم تغییر کنم. می دانید چه حسی دارد؟ مثل این است که به شما بگویند سرطان دارید و بگویید نهههه من سرطانم را دوست دارم، لطفاً مرا از بیماری عزیزم جدا نکنید. دانستن در مورد طرحواره این بدی را هم دارد. می دانم دارم اذیت می شوم. اما نمی توانم آدم های سرد و آدم‌هایی که احساس می‌کنم به بودنم کنارشان ممکن است نیاز داشته باشند را دوست نداشته باشم. ( و برعکسش هم صادق است، یعنی نمی توانم آدم هایی که به همه محبت می‌کنند و حس می‌کنم بدون من زندگی بهتری دارند را دوست داشته باشم.) بعد هی این باور در من تقویت می شود. و بعد از اینکه از چیزی که هستم خلاصی ندارم حالم بد می شود :((

می دانید تا حالا چند بار نزدیکترین آدم هایم بهم مستقیماً گفته اند "مشکلاتت را پیش ما نیاور؟" می توانم بگویم این جملۀ کلیدی بیشتر روابط من است. بعد هم من شکسته‌ام و فقط پذیرفته‌ام که مشکلاتم مال خودم است. این را به عنوان یک حقیقت پذیرفته‌ام. بعد که جلو رفته‌ام دیگر از بیان هر خواسته‌ای امتناع ورزیده‌ام. چون نخواسته‌ام، یا ترسیده‌ام نه بشنوم. بعد دیگران من را تشویق هم کرده‌اند که چقدر قوی و مستقل هستم. چقدر خوب از دل مشکلات بلند می شوم و در فوق ماراتن می دوم. مضحک است. در صورتی که دوست داشتم ضعیف باشم. همیشه دوست داشتم ضعیف باشم و عوضش یک نیمکت برای نشستن داشته باشم. با اینحال دیگر به جایی رسیده ام که از قوی بودنم لذت می برم. و احساس می کنم از چیزی که هستم خلاصی ندارم. 

---

فعلاً نمی دانم قصد دارم از این فکر خلاص شوم یا نه. اینجا نقطه امن من است. می ترسم اگر جور دیگری باشم تبدیل به آدمی خودخواه شوم. میترسم بعد به آدم ها وابسته شوم. میترسم چون هیچ تصوری ندارم اگر این نباشم، چه چیزی خواهم شد، شبیه چه کسی خواهم شد؟ 

اولین مرحله فقط آگاهی است. باید مدت زیادی به خودم زمان بدهم که کم کم شرایط را هضم کنم. کم کم قدم های جدید بردارم. البته باید بدانم لازم نیست هیچ وقت احساس تنهایی نکنم، لازم نیست از شر احساسات خلاص شوم، فقط باید متعادلتر باشم و کاری نکنم که این باورها را در خودم تقویت کنم. 

---

+ چند بار گفتم از خودم خلاصی ندارم؟ این جمله را در یک لوپ بگذارید و در مغزم پلی کنید. بعد هم توقع دارم مضطرب نباشم... while(true)...

++ پست ها انتشار در آینده بوده اند. به تاریخ و لفظ "امروز" و "فردا" اعتماد نکنید.  

+++ این روزاها چرا انقدر خوددرگیری دارم؟ چرا میخواهم همه چیز را یک روزه بفهمم؟ چرا انقدر ناآرامم؟ از فکر کردن خسته ام. واقعاً دیگر از فکر کردن به هر چیز مهم و غیرمهمی خسته ام. شب ها نمی توانم بخوابم و صبح ها مثل خروس بیدار می شوم. بعد در تمام طول روز بخاطر کم خوابی احساس گیجی دارم. نمی توانم درست غذا بخورم و در عین حال نگرانم که مریض شوم. ناچاراً غروب ها کمی می خوابم که جبران شود. ولی نمی شود. تازه داشتم بهتر می‌شدم که مهمان‌های مداخله‌گر آمدند و همه چیزم را بهم ریختند. هیولاهایم را خراب کردند و مسخره کردند. کاغذهایی که با یک سیم طلایی با دقت پیچیده بودم و در شیشه‌ی برنامه‌های امسال ریخته بودم را باز کردند و خواندند. یک شب گوشی ام را قایم کردند. یکبار از صفحه‌ی گوشی‌ام عکس گرفته بودند که ببیند با چه کسی حرف میزنم (داشتم اینجا می‌نوشتم.) همه چیزم را بهم ریختند. چند روز نتوانستم درس بخوانم و حالا بلند شدن هزارباره برایم سخت و سنگین است. دوباره در گرداب فکرها افتادم. چطور باید از فکر کردن دست بکشم؟ در کتاب حلزون، از قول راینر ماریا ریلکه نوشته بود: 

سعی کن خود پرسش‌ها را دوست داشته باشی. چنانکه گویی اتاق‌هایی دربسته یا کتاب‌هایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه هستند.
دنبال پاسخ نگرد، پاسخ‌هایی که اکنون نمی‌توان آنها را به تو داد،
زیرا از عهدۀ زندگی با آن‌ها بر نخواهی آمد.
و نکته همین است که با هرچیزی زندگی کنی.
اکنون با پرسش‌ها زندگی کن.‌

 
من هم اینروزها سرتاسر پرسشم. پرسش هایی که می دانم پاسخش باید یک جایی در همین دنیا باشد. کتاب هایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه؟ راینر ماریا ریلکه می داند من چقدر از خطوط بیگانه بیزارم و چند خط رایج دنیا را یاد گرفته ام که فقط این حس بیگانگی را از خود دور کنم؟ چطور باید با پرسش ها زندگی کنم؟ در این دنیا فقط منم که بلد نیستم مثل آدم زندگی کنم؟ 
 
++++ می‌خواستم شعر مزخرف جدیدم را در یک پست جدید بگذارم. ولی وقتی فکر میکنم هرروز این ستاره‌ی نحس در چند صفحه روشن می‌شود و بعد آدم‌ها وقتشان بیخودی گرفته می‌شود حالم بد می‌شود. بله. این هم شعر بی‌محتوای سمی جدیدم: 
 

 
  • نورا

راستش زیاد حس توضیح دادن ندارم. فعلاً به این توضیح ویکی‌پدیا از طرحواره بسنده کنید و خودتان در موردش بیشتر بخوانید اگر در موردش نمی‌دانید. 

پریروز(؟) تست طرحواره یانگ را از این سایت دادم. تقریباً همه چیزم خراب بود!! خب دیگر با اینهمه خراب بودن که نباید انتظار داشته باشم در زندگی مشکل نداشته باشم، هان؟ 

ولی تست اینجوری نیست که بگوید خب حالا چه کن، مثل تست MBTI شاید،(البته نه به آن مزخرفی)، فقط می‌گوید تو اینجوری هستی. بعد حالا خودت می‌توانی تصمیم بگیری که آیا بخواهی در بعضی موارد چاره‌ای بیندیشی و سراغ طرحواره درمانی بروی یا خیر. 

این یک قسمتی از نتیجه است برای اینکه ببینید به چه صورت نتیجه را نشان می‌دهد : 

بعد گشتم دنبال اینکه یک کتاب پیدا کنم و در مورد طرحواره درمانی بخوانم. متاسفانه بین نسخه های الکترونیکی فقط طرحواره درمانی هیجانی را پیدا کردم. برای خواندنش ذوق دارم. ولی در عین حال از خودم متنفرم که چرا باید اینطور باشم. یعنی، حس میکنم آدم ها مرا تنها می گذارند و فکر میکنند من بدون آن ها بهتر می شوم. بعد من هم می روم و واقعاً بدون آن ها بهتر می شوم! بعد از خودم متنفر می شوم که بهتر شده ام. چون من میخواستم تنها نباشم نمیخواستم بهتر باشم. حالا شاید اگر این طرحواره طردشدگی را درمان کنم، دیگر از خودم متنفر نباشم. ولی باز هم تنها هستم، نه؟ ایش ایش ایش. 

کتاب را که بخوانم در موردش می نویسم ببینم به دردی خورده یا نه. ولی از الان کمی می ترسم. یعنی، دیده اید بعضی نظریه ها را که آدم می خواند ذهنش هی همه چیز را به آن تعمیم می دهد؟ من از این حالت متنفرم. امیدوارم فردا پس فردا هر غلطی کردم نیایم بگویم "طبق طرحواره یانگ...". اگر یادم رفت شما یادآوری کنید که اینگونه نباشم. 

+ یک هایکو هست که می گوید:

کتاب ها را

درو کردی

امتحان ها را

چه کسی خواهد داد

حلزون؟ 

++ ضمناً هر وقت گفتم ایش ایش ایش بدانید منظورم این گیف است. رو به خودم :))))))

  • نورا

( کی بود که گفته بود میخواد فاصله بین پست هاشو زیاد و زیادتر کنه تا حل بشه و ازین چرت و پرتا؟ #$ *&^%. تمام. )


هرگز نتوانستم بفهمم زندگی فی‌نفسه زنجیره‌وار است یا ذهن زنجیره‌ساز. 

۱. چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یک شخص پاکستانی صحبت می‌کردم. او از سر عادت گفت "انشالله خداوند بهشت نصیبمان کند"، من هم که دنبال گرفتن پاچه‌ی انسان‌ها هستم D: گفتم بهشت گرفتنی‌است، نصیب شدنی نیست. بعد او گفت آهان! بله، باید برای گرفتن بهشت جان‌نثاری کنیم. گفتم نه، چرا جان‌نثاری؟ (چون من خیلی مخالف این عقیده هستم که می‌گوید "هر که در این بزم مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند" و اصولاً برایم پذیرفته نیست که مومن باید سختی بکشد و قس علی هذا) بعد او گفت خب همین روزه گرفتن، خودش یک سختی است. گفتم اگر سختت است مجبور نیستی بگیری. و از اینجا اختلافمان شروع شد. من می‌گفتم وقتی چیزی عقلانی نیست، اگر سخن پیامبر هم باشد فرقی نمی‌کند. و من اسلام را اینگونه می‌شناسم. و اصلاً برای همین نیمچه مسلمانم که حس می‌کنم دینم به عقلانیت وقعه‌ای می‌نهد و هی توی قرآن هندوانه زیر بغل "اولوالالباب" می‌گذارد و می‌گوید احسنت به شما که می‌اندیشید. او می‌گفت نه، هرچه در قرآن و سنت آمده بی‌ چون و چرا پذیرفته است و اسلامی که من میشناسم این است. 

من پیش از این با افکار اهل سنت هیچ برخوردی نداشتم. گفتم خب پس شاید این بخاطر تفاوت مذهب ما باشد. بعدتر نگاه کردم و دیدم بله. شیعه ادله اربعه دارد که یکی از آن‌ها عقل است. اما اهل سنت تعقل و اجماع را از ادله به حساب نمی‌آورند. 

۲. این ماجرا گذشت و چند وقت پیش پیمان از دوست مصری و ماجرایش نوشته بود. من علاوه بر اینکه خیلی از این اتفاق خونم به جوش آمده بود و در دلم به پسر داستان کلی ناسزا گفتم. خونم آنجایی به دمای فوق بحرانی رسید که دیدم بعد از این اتفاق، نشسته و به کتب دینی هم مراجعه کرده که ببیند در جهنم چند شلاق می‌خورد! یعنی اخلاق و عقل خودش قد نمی‌داد؟ و وجدانش با چهار خط قرآن یا حدیث آسوده هم ممکن بود بشود؟ این شد که دوباره این تضاد در ذهنم پررنگ شد.(البته که منِ منتسب به شیعه هم چندان عاقل نیستم و کارهای غیراخلاقی و ضدعقلانی زیادی کرده‌ام(خیلی زیاد!)، ولی فعلاً به رویم نیاورید تا بعداً ببینم با خودم چند چندم)  

۳. یک نفر خیلی خیلی خیلی وقت پیش‌ها کتاب "ما چگونه ما شدیم" را پیشنهاد داده بود. من هم هی خواندنش را به تعویق انداخته بودم تا اینکه بالاخره گفتم به اسفل‌السفالین که دلت نمی‌خواهد حتی بازش کنی، بیا شروع کنیم و بخوانیم. امروز نشستم به خواندنش که دیدم زیباکلام در مقدمه‌اش دقیقاً دست روی همین تفاوت می‌گذارد. البته او از نگاه امام محمد غزالی دلخور نشده و انگار تا حدودی طرفدار آن هم هست. حالا کتاب را که تمام کنم باز در موردش می‌نویسم. 

۴. مهمان فضولمان :))) گیر داده بود که تو چرا روزه می‌گیری. گفتم برای سلامتی. بعد گیر داده که تو نمی‌فهمی، تو گرفتار عمامه به سرها شده‌ای، از تو که درس‌خوانده‌ای بعید است، تو مایه‌ی خجالت هستی، پس‌فردا سنگ کلیه می‌گیری، پارسال مثل چوب خشک شده بودی و ... . من راستش حوصله‌ی بحث با آدم‌ها در مورد دین را ندارم. توقع دارم همانطور که من هرگز تلاش در ارشاد آن‌ها ندارم، آن‌ها هم سعی نکنند به من راه درست و غلط را نشان بدهند. گفتم باشه شما درست می‌گویی. او باز به سرزنش و تحقیر ادامه داد و چون بزرگتر از من است به خودش حق می‌دهد هر حرفی را بزند.(چند سال پیش هم گفته بود راضی نیست که من در دانشگاه دولتی از پول بیت‌المال درس می‌خوانم چون آدم مزخرفی هستم و پولی که از جیب او و ملت خرج تحصیل من شده حرامم است.) من دیگر سکوت کردم و خوابیدم و یاد داستان "آخ اگر آینده نداشتم" عزیز نسین افتادم و اشکم هم که دم مشکم است و چیز جدیدی نیست. ولی باعث شد دوباره همین تضادها در ذهنم پررنگ شوند. 

۵. حالا زنجیره با چهار چراغ سبز فعال شده و باید سلسله مباحثی در این مورد بخوانم. شااااید سااااالها بعد به یک جایی رسیدم. لذا ...

پیشنهادهای مطالعاتی/مشاهداتی شما را پذیرا هستم :)


+ صبا خوب شد که گفته بودی هی چیزها را در مغزم تحلیل نکنم :)))) متاسفانه مغز من پیرو دین حضرت overthinker super-analyzer researcher است. من هم فعلاً ناچار به همین ذهن اقامه می‌کنم، تا شاید روزی روحی از بدنم خارج شد و فهمیدیم که آیا بالاخره ذهنمان همان خودمان است یا نه D: 

++ (یک چیزی نوشته بودم که پاک کردم) 

+++ اگر ذهن یک چیز مادی باشد، حتی اگر روحی برای بدن قائل باشیم، روح پس از خروج درکی از خودش نخواهد داشت، و جسم هم که مرده است. پس اصولاً وجود روح نقض می‌شود. در صورتی که فرض بوده. پس آیا وجود روح طبق برهان خلف اثبات می‌شود؟ می‌دانم این اثبات مسخره یک ایرادی دارد ولی خودم نمیفهمم چه ایرادی.


××× چه شد که جوگیر شدم و دیگر به زبان آدمیزاد سخن نمی‌گویم؟ یک نفر این زبان نوشتار را از من بگیرد و همان گفتار شلخته را پس دهد. گاهی احساس می‌کنم از عهد "چه برایمان آورده‌ای مارکو؟" آمده‌ام. ایش ایش ایش. 

  • نورا

با خمیربازی‌اش درگیر است و می‌پرسد چی درست کنم؟ امروز گفتم بیا یک گل رز جدید یاد بگیریم. پینترست را نگاه کردم و گل قرمزی را انتخاب کردم. با هم یک دور درست کردیم و نتیجه اش عکس دوم شد. گفتم من گلم را به عنوان نمونه می‌گذارم، تو خودت بیشتر تمرین کن و هر وقت تمام شد صدایم کن. دفعه دوم هم گلش چنگی به دل نزد. هر برگی را که می‌گذارد می‌گوید عالی شد؟ می‌گویم داری پیشرفت می‌کنی. بار سوم گلش بهتر شد ولی خیلی خوب نشد. می‌گوید مثل گل تو شده؟ گفتم خودت قضاوت کن. می‌گوید نه مثل آن نشده. چرا مثل مال تو نمی‌شود؟ گفتم به نظر خودت چرا؟ می‌گوید همه‌ش عجله می‌کنم. خندیدم و گفتم پس اشکال کار خودت را می‌دانی :))) 

گفتم صبر و حوصله به خرج بده. می‌گوید آخه صدای باد اذیتم میکنه. گفتم خودت میدانی بخاطر باد نیست. فقط به تمرین بیشتر نیاز داری. باز کمی ور رفت و گفت آخه خسته شدم. بیا یک گل دیگر درست کنیم که کمتر سخت باشد. گفتم آن وقت نتیجه‌اش هم به این زیبایی نخواهد شد.
متأسفانه هنوز در این مورد اختلاف نظر داریم. آخرش هم طاقت نیاورد و خمیربازی‌ها را رها کرد. گل من را هم خراب کرد و گفت حالا مثل هم شدیم. دوباره پیشنهاد گل جدید را مطرح کرد. ولی وقعه‌ای ننهادم و گفتم تا در این کار مهارت نیابد سراغ گل جدید نخواهیم رفت. ضمن آنکه فقط همین دو مدل را بلدم. رفت پی کاری دیگر و گلوله‌های بی‌شکل خمیر را با من تنها گذاشت. دنیای همه‌ی چهارساله‌ها انقدر ناصبور است؟ 
البته شاید از نظر بزرگترها ما بیست‌ساله‌ها هم همنقدر ناصبور به نظر برسیم...
 
گلی که انتخاب کردیم:
 
گل‌هایی که درست کردیم:
 
++ صائب می‌گوید: 
می‌خواره‌ای که باده به اندازه می‌خورد
درد سر خمار ندامت نمی‌کشد 
 
راست می‌گوید. باده بیش از اندازه خورده‌ام و حالا این ندامت ناگزیر است. ولی باید یادم بماند، امسال‌ سال "رها کردن و انجام کار درست" است. شاید سال بعد سال آسان‌تری باشد. 

راستی کتاب "صدای غذا خوردن حلزون وحشی" تمام شد. اینجا در موردش نوشته‌ام :) 

  • نورا
نمی دانم من زیادی حساس شده ام یا دنیا همنقدر آزاردهنده است. می دانید، می نشینم توی هال و سعی می کنم از صداهای خوردن آدم ها لذت ببرم. خب خیلی مسخره است. و بعد شروع به گریه کردن می کنم. صداها تمام خاطرات بد همراه با خودشان را برایم تکرار می کنند. ولی خب، باید با آن ها روبرو شوم. به این کار "غرقه درمانی" می گویند. باید گریه کنم و بدانم قرار نیست از دست خاطرات خلاص شوم. باید بدانم اگر فرار کنم آدم ها کمتر آزاردهنده نمی شوند. و من کمتر آزار نمی بینم.
اما بعد گریه کردن خودش مسخره بودن و ضعیف بودنم را یادآوری می کند. از خودم ناامید می شوم. می گویم تو باید قوی باشی. کدام آدم احمقی با صدای خوردن دیگران شروع به گریه می کند؟ بعد یادم می آید که دکتر برنز گفته بود این "باید و نباید" خودش یک خطای شناختی است. و آدم ها هرچقدر هم کارهای احمقانه کنند احمق نیستند، چون کارهای احمقانه از همه سر می زند، و اگر این دو مساوی هم باشند همه ما احمقی بیش نیستیم. که خب دیگر در آنصورت جای نگرانی نیست. یادم می آید که گفته بود نباید فکر کنیم ما سوپرمن هستیم. ولی باور نمی کنم. تفکر مثبت باید صددرصد تفکر منفی را نفی کند. و من فکری ندارم که باور کنم اشکالی ندارد قوی نباشم. اگر قوی نبودم الان کجا بودم؟ من باید قوی بمانم. حتی اگر آزار ببینم. حداقل تا وقتی که قوی شوم باید قوی بمانم. 

عید که رفته بودیم روستا، یک بوته‌ی انگور را به یک شاخه‌ی آلوی بریده شده تکیه داده بودند. بعد شاخه‌ی آلو خودش شکوفه داده بود. من هم دوست دارم آن شاخه‌ی بریده و دورانداخته شده‌ای باشم که شکوفه می‌دهد. برای همین باید قوی بمانم. حتی اگر "باید و نباید" یک خطای شناختی باشند. 

دیشب چرا می خواستم بمیرم؟ چون مهمان داریم. و مهمان ها گوشی ام را دزدیده بودند. تبلتم شارژ نداشت. بعد حتی وای فای را هم بابا خاموش کرد. خب دیگر دلم می خواست بمیرم. با خودم فکر کردم فردا سر و صدایی راه می اندازم و همه چیز بهم می ریزد و  همه مرا طرد می کنند و از خانه فرار می کنم و دیگر نمی توانم بروم آمریکا و گم می شوم. واقعاً گم می شوم. همانطور که او گفت "گمشو."

با این حال صبح حالم بهتر بود. یادم آمد صبا گفته بود با دست هایت یک کاری بکن، نه با مغزت. بلند شدم و دو لیوان آرد و دو تا تخم مرغ را هم زدم که پنکیک درست کنم. می دانید دو لیوان آرد پنکیک چقدر زمان می برد؟ دو ساعت. دو ساعت پای گاز ایستادم و پنکیک ها را از این رو به آن رو کردم و سکوت کردم و جواب هیچکس را ندادم و اشک هایم را خوردم تا کم کم بهتر شدم. بعد با مهمان ها نشستیم حرف زدیم و خندیدیم. انگار نه انگار که دیشب می خواستم بمیرم. یک مهمان کوچک هم این وسط هست. چهار سالش است. با هم حرف زدیم و بهش یاد دادم چطور با خمیربازی گل رز درست کند. من زنده ام ...

بی‌اعتنا، می‌گذرم از گذارها
از زخم بیشتر که ندارند خارها؟ 

پیوسته در سکوت خودم راه می‌روم
از خستگی که بیش ندارد فرارها؟ 

من مرده‌ام و زنده‌تر از زندگی هنوز
باید برون کشم تن خود از مزارها

با چشم‌های باز به طوفان زد‌م شبی
از اشک‌‌ سوزتر که ندارند غبارها؟

دریای وحشی‌ام به کجا مستقر شوم؟
از خویش می‌رمم به تمام کنارها 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان