- ۳ نظر
- ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۰۷
این چیزهایی که در این پست می خواهم بنویسم من را خیلی خیلی آسیب پذیر خواهد کرد. بنابراین زیاد به رویم نیاورید که چه مشکلاتی دارم. چون بعداً از نوشتن پشیمان می شوم.
من قبل از خواندن کتاب، توضیحات مربوط به هر طرحواره را در اینترنت جستجو کردم و همانطور که تست هم نشان داده بود، طرحوارههای شدید در من که برایم مشکلساز شده اند "محرومیت هیجانی" و "ایثارگری" هستند. سایت دکتر سنایی توضیحات خوب و کاملی در هر مورد داده بود که لینک کردم.
--
خب من همهی این چیزهایی که نوشته شده هستم! همهی این کارهای اشتباه را مدام تکرار میکنم و آدم نمیشوم. و این ها را نه به عنوان "احساس" بلکه به عنوان "واقعیت" در زندگی ام پذیرفته ام. هیچ وقت نگفته ام "احساس میکنم برای کسی مهم نیستم" می گویم "می دانم برای کسی مهم نیستم و مشکلی هم با این قضیه ندارم و از کسی توقع ندارم برایش مهم باشم. عوضش خودم می توانم به دیگران اهمیت بدهم و همین کافی است" و به این ترتیب میفتم در طرحواره ی ایثارگری :)))) نمی توانم به دیگران به راحتی نه بگویم. احساس می کنم در برابر غم و رنج دیگران مسئولم. هیچ وقت از کسی چیزی نمی خواهم و این باعث می شود احساس تنهایی در من بیشتر تقویت هم بشود. و بعد که از بقیه محبت متقابل را دریافت نمی کنم ممکن است خشمگین شوم و البته که باز خشمم را هم سر خودم خالی میکنم.
البته من هیچ وقت نمی گویم بقیه از من سواستفاده می کنند. می دانم خودم این شرایط را ایجاد می کنم(مثل اتفاقاتی که اینجا برایم افتاد.) ولی دانستنش چیزی از خشم و غم درونی من کم نمی کند.
بعد وجود این دو باهم، باعث می شود آدم هایی را دوست داشته باشم که اولاً سرد و گوشه گیرند، و دوماً از من کمی پایین تر هستند. مورد اول نقطه امن محرومیت هیجانی را برایم فراهم می آورد و مورد دوم باعث می شود بتوانم احساس ایثار کنم و هر دو در کنار هم باعث می شود مطمئن باشم آن ها مرا تنها نمی گذارند. بعد چه می شود؟ یا من بعد از مدتی آن ها را ترک می کنم، چون میفهمم این آدم در حد من نبوده، یا آن ها مرا ترک می کنند چون من خودم دنبال اینم که ثابت کنم تنها هستم. بارها شده که یک بهانه الکی آورده ام که دوستانم را ترک کنم و دوباره به نقطه امن خودم برگردم. بعد دوباره دلم برایشان تنگ شده و گمان کرده ام من آدم فداکار داستان بوده ام و ته دلم گفته ام اگر من واقعا آدم ارزشمندی بودم بقیه اجازه نمی دادند از آن ها دور شوم. خب %^$#$@ تو خودت رابطه را تمام کردی، این عقل ناقصت این چیزهای ساده را درک نمی کند؟ از اینهمه رقتبار بودن و نفهم بودنم متنفرم.
---
می دانید جالبی این داستان کجاست؟ اینکه حتی حالا هم که این طرحواره ها را میخوانم و این حرف ها را می نویسم به خودم فکر نمیکنم، به کسی که مرا رها کرده فکر میکنم و می گویم نکند او فلان طرحواره دارد و من باید کمکش کنم؟ %#$#!
نکته دوم این است که حتی حالا حاضر نیستم تغییر کنم. می دانید چه حسی دارد؟ مثل این است که به شما بگویند سرطان دارید و بگویید نهههه من سرطانم را دوست دارم، لطفاً مرا از بیماری عزیزم جدا نکنید. دانستن در مورد طرحواره این بدی را هم دارد. می دانم دارم اذیت می شوم. اما نمی توانم آدم های سرد و آدمهایی که احساس میکنم به بودنم کنارشان ممکن است نیاز داشته باشند را دوست نداشته باشم. ( و برعکسش هم صادق است، یعنی نمی توانم آدم هایی که به همه محبت میکنند و حس میکنم بدون من زندگی بهتری دارند را دوست داشته باشم.) بعد هی این باور در من تقویت می شود. و بعد از اینکه از چیزی که هستم خلاصی ندارم حالم بد می شود :((
می دانید تا حالا چند بار نزدیکترین آدم هایم بهم مستقیماً گفته اند "مشکلاتت را پیش ما نیاور؟" می توانم بگویم این جملۀ کلیدی بیشتر روابط من است. بعد هم من شکستهام و فقط پذیرفتهام که مشکلاتم مال خودم است. این را به عنوان یک حقیقت پذیرفتهام. بعد که جلو رفتهام دیگر از بیان هر خواستهای امتناع ورزیدهام. چون نخواستهام، یا ترسیدهام نه بشنوم. بعد دیگران من را تشویق هم کردهاند که چقدر قوی و مستقل هستم. چقدر خوب از دل مشکلات بلند می شوم و در فوق ماراتن می دوم. مضحک است. در صورتی که دوست داشتم ضعیف باشم. همیشه دوست داشتم ضعیف باشم و عوضش یک نیمکت برای نشستن داشته باشم. با اینحال دیگر به جایی رسیده ام که از قوی بودنم لذت می برم. و احساس می کنم از چیزی که هستم خلاصی ندارم.
---
فعلاً نمی دانم قصد دارم از این فکر خلاص شوم یا نه. اینجا نقطه امن من است. می ترسم اگر جور دیگری باشم تبدیل به آدمی خودخواه شوم. میترسم بعد به آدم ها وابسته شوم. میترسم چون هیچ تصوری ندارم اگر این نباشم، چه چیزی خواهم شد، شبیه چه کسی خواهم شد؟
اولین مرحله فقط آگاهی است. باید مدت زیادی به خودم زمان بدهم که کم کم شرایط را هضم کنم. کم کم قدم های جدید بردارم. البته باید بدانم لازم نیست هیچ وقت احساس تنهایی نکنم، لازم نیست از شر احساسات خلاص شوم، فقط باید متعادلتر باشم و کاری نکنم که این باورها را در خودم تقویت کنم.
---
+ چند بار گفتم از خودم خلاصی ندارم؟ این جمله را در یک لوپ بگذارید و در مغزم پلی کنید. بعد هم توقع دارم مضطرب نباشم... while(true)...
++ پست ها انتشار در آینده بوده اند. به تاریخ و لفظ "امروز" و "فردا" اعتماد نکنید.
+++ این روزاها چرا انقدر خوددرگیری دارم؟ چرا میخواهم همه چیز را یک روزه بفهمم؟ چرا انقدر ناآرامم؟ از فکر کردن خسته ام. واقعاً دیگر از فکر کردن به هر چیز مهم و غیرمهمی خسته ام. شب ها نمی توانم بخوابم و صبح ها مثل خروس بیدار می شوم. بعد در تمام طول روز بخاطر کم خوابی احساس گیجی دارم. نمی توانم درست غذا بخورم و در عین حال نگرانم که مریض شوم. ناچاراً غروب ها کمی می خوابم که جبران شود. ولی نمی شود. تازه داشتم بهتر میشدم که مهمانهای مداخلهگر آمدند و همه چیزم را بهم ریختند. هیولاهایم را خراب کردند و مسخره کردند. کاغذهایی که با یک سیم طلایی با دقت پیچیده بودم و در شیشهی برنامههای امسال ریخته بودم را باز کردند و خواندند. یک شب گوشی ام را قایم کردند. یکبار از صفحهی گوشیام عکس گرفته بودند که ببیند با چه کسی حرف میزنم (داشتم اینجا مینوشتم.) همه چیزم را بهم ریختند. چند روز نتوانستم درس بخوانم و حالا بلند شدن هزارباره برایم سخت و سنگین است. دوباره در گرداب فکرها افتادم. چطور باید از فکر کردن دست بکشم؟ در کتاب حلزون، از قول راینر ماریا ریلکه نوشته بود:
سعی کن خود پرسشها را دوست داشته باشی. چنانکه گویی اتاقهایی دربسته یا کتابهایی نوشته به زبانی بسیار بیگانه هستند.
دنبال پاسخ نگرد، پاسخهایی که اکنون نمیتوان آنها را به تو داد،
زیرا از عهدۀ زندگی با آنها بر نخواهی آمد.
و نکته همین است که با هرچیزی زندگی کنی.
اکنون با پرسشها زندگی کن.
راستش زیاد حس توضیح دادن ندارم. فعلاً به این توضیح ویکیپدیا از طرحواره بسنده کنید و خودتان در موردش بیشتر بخوانید اگر در موردش نمیدانید.
پریروز(؟) تست طرحواره یانگ را از این سایت دادم. تقریباً همه چیزم خراب بود!! خب دیگر با اینهمه خراب بودن که نباید انتظار داشته باشم در زندگی مشکل نداشته باشم، هان؟
ولی تست اینجوری نیست که بگوید خب حالا چه کن، مثل تست MBTI شاید،(البته نه به آن مزخرفی)، فقط میگوید تو اینجوری هستی. بعد حالا خودت میتوانی تصمیم بگیری که آیا بخواهی در بعضی موارد چارهای بیندیشی و سراغ طرحواره درمانی بروی یا خیر.
این یک قسمتی از نتیجه است برای اینکه ببینید به چه صورت نتیجه را نشان میدهد :
بعد گشتم دنبال اینکه یک کتاب پیدا کنم و در مورد طرحواره درمانی بخوانم. متاسفانه بین نسخه های الکترونیکی فقط طرحواره درمانی هیجانی را پیدا کردم. برای خواندنش ذوق دارم. ولی در عین حال از خودم متنفرم که چرا باید اینطور باشم. یعنی، حس میکنم آدم ها مرا تنها می گذارند و فکر میکنند من بدون آن ها بهتر می شوم. بعد من هم می روم و واقعاً بدون آن ها بهتر می شوم! بعد از خودم متنفر می شوم که بهتر شده ام. چون من میخواستم تنها نباشم نمیخواستم بهتر باشم. حالا شاید اگر این طرحواره طردشدگی را درمان کنم، دیگر از خودم متنفر نباشم. ولی باز هم تنها هستم، نه؟ ایش ایش ایش.
کتاب را که بخوانم در موردش می نویسم ببینم به دردی خورده یا نه. ولی از الان کمی می ترسم. یعنی، دیده اید بعضی نظریه ها را که آدم می خواند ذهنش هی همه چیز را به آن تعمیم می دهد؟ من از این حالت متنفرم. امیدوارم فردا پس فردا هر غلطی کردم نیایم بگویم "طبق طرحواره یانگ...". اگر یادم رفت شما یادآوری کنید که اینگونه نباشم.
+ یک هایکو هست که می گوید:
کتاب ها را
درو کردی
امتحان ها را
چه کسی خواهد داد
حلزون؟
++ ضمناً هر وقت گفتم ایش ایش ایش بدانید منظورم این گیف است. رو به خودم :))))))
( کی بود که گفته بود میخواد فاصله بین پست هاشو زیاد و زیادتر کنه تا حل بشه و ازین چرت و پرتا؟ #$ *&^%. تمام. )
هرگز نتوانستم بفهمم زندگی فینفسه زنجیرهوار است یا ذهن زنجیرهساز.
۱. چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یک شخص پاکستانی صحبت میکردم. او از سر عادت گفت "انشالله خداوند بهشت نصیبمان کند"، من هم که دنبال گرفتن پاچهی انسانها هستم D: گفتم بهشت گرفتنیاست، نصیب شدنی نیست. بعد او گفت آهان! بله، باید برای گرفتن بهشت جاننثاری کنیم. گفتم نه، چرا جاننثاری؟ (چون من خیلی مخالف این عقیده هستم که میگوید "هر که در این بزم مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند" و اصولاً برایم پذیرفته نیست که مومن باید سختی بکشد و قس علی هذا) بعد او گفت خب همین روزه گرفتن، خودش یک سختی است. گفتم اگر سختت است مجبور نیستی بگیری. و از اینجا اختلافمان شروع شد. من میگفتم وقتی چیزی عقلانی نیست، اگر سخن پیامبر هم باشد فرقی نمیکند. و من اسلام را اینگونه میشناسم. و اصلاً برای همین نیمچه مسلمانم که حس میکنم دینم به عقلانیت وقعهای مینهد و هی توی قرآن هندوانه زیر بغل "اولوالالباب" میگذارد و میگوید احسنت به شما که میاندیشید. او میگفت نه، هرچه در قرآن و سنت آمده بی چون و چرا پذیرفته است و اسلامی که من میشناسم این است.
من پیش از این با افکار اهل سنت هیچ برخوردی نداشتم. گفتم خب پس شاید این بخاطر تفاوت مذهب ما باشد. بعدتر نگاه کردم و دیدم بله. شیعه ادله اربعه دارد که یکی از آنها عقل است. اما اهل سنت تعقل و اجماع را از ادله به حساب نمیآورند.
۲. این ماجرا گذشت و چند وقت پیش پیمان از دوست مصری و ماجرایش نوشته بود. من علاوه بر اینکه خیلی از این اتفاق خونم به جوش آمده بود و در دلم به پسر داستان کلی ناسزا گفتم. خونم آنجایی به دمای فوق بحرانی رسید که دیدم بعد از این اتفاق، نشسته و به کتب دینی هم مراجعه کرده که ببیند در جهنم چند شلاق میخورد! یعنی اخلاق و عقل خودش قد نمیداد؟ و وجدانش با چهار خط قرآن یا حدیث آسوده هم ممکن بود بشود؟ این شد که دوباره این تضاد در ذهنم پررنگ شد.(البته که منِ منتسب به شیعه هم چندان عاقل نیستم و کارهای غیراخلاقی و ضدعقلانی زیادی کردهام(خیلی زیاد!)، ولی فعلاً به رویم نیاورید تا بعداً ببینم با خودم چند چندم)
۳. یک نفر خیلی خیلی خیلی وقت پیشها کتاب "ما چگونه ما شدیم" را پیشنهاد داده بود. من هم هی خواندنش را به تعویق انداخته بودم تا اینکه بالاخره گفتم به اسفلالسفالین که دلت نمیخواهد حتی بازش کنی، بیا شروع کنیم و بخوانیم. امروز نشستم به خواندنش که دیدم زیباکلام در مقدمهاش دقیقاً دست روی همین تفاوت میگذارد. البته او از نگاه امام محمد غزالی دلخور نشده و انگار تا حدودی طرفدار آن هم هست. حالا کتاب را که تمام کنم باز در موردش مینویسم.
۴. مهمان فضولمان :))) گیر داده بود که تو چرا روزه میگیری. گفتم برای سلامتی. بعد گیر داده که تو نمیفهمی، تو گرفتار عمامه به سرها شدهای، از تو که درسخواندهای بعید است، تو مایهی خجالت هستی، پسفردا سنگ کلیه میگیری، پارسال مثل چوب خشک شده بودی و ... . من راستش حوصلهی بحث با آدمها در مورد دین را ندارم. توقع دارم همانطور که من هرگز تلاش در ارشاد آنها ندارم، آنها هم سعی نکنند به من راه درست و غلط را نشان بدهند. گفتم باشه شما درست میگویی. او باز به سرزنش و تحقیر ادامه داد و چون بزرگتر از من است به خودش حق میدهد هر حرفی را بزند.(چند سال پیش هم گفته بود راضی نیست که من در دانشگاه دولتی از پول بیتالمال درس میخوانم چون آدم مزخرفی هستم و پولی که از جیب او و ملت خرج تحصیل من شده حرامم است.) من دیگر سکوت کردم و خوابیدم و یاد داستان "آخ اگر آینده نداشتم" عزیز نسین افتادم و اشکم هم که دم مشکم است و چیز جدیدی نیست. ولی باعث شد دوباره همین تضادها در ذهنم پررنگ شوند.
۵. حالا زنجیره با چهار چراغ سبز فعال شده و باید سلسله مباحثی در این مورد بخوانم. شااااید سااااالها بعد به یک جایی رسیدم. لذا ...
پیشنهادهای مطالعاتی/مشاهداتی شما را پذیرا هستم :)
+ صبا خوب شد که گفته بودی هی چیزها را در مغزم تحلیل نکنم :)))) متاسفانه مغز من پیرو دین حضرت overthinker super-analyzer researcher است. من هم فعلاً ناچار به همین ذهن اقامه میکنم، تا شاید روزی روحی از بدنم خارج شد و فهمیدیم که آیا بالاخره ذهنمان همان خودمان است یا نه D:
++ (یک چیزی نوشته بودم که پاک کردم)
+++ اگر ذهن یک چیز مادی باشد، حتی اگر روحی برای بدن قائل باشیم، روح پس از خروج درکی از خودش نخواهد داشت، و جسم هم که مرده است. پس اصولاً وجود روح نقض میشود. در صورتی که فرض بوده. پس آیا وجود روح طبق برهان خلف اثبات میشود؟ میدانم این اثبات مسخره یک ایرادی دارد ولی خودم نمیفهمم چه ایرادی.
××× چه شد که جوگیر شدم و دیگر به زبان آدمیزاد سخن نمیگویم؟ یک نفر این زبان نوشتار را از من بگیرد و همان گفتار شلخته را پس دهد. گاهی احساس میکنم از عهد "چه برایمان آوردهای مارکو؟" آمدهام. ایش ایش ایش.
با خمیربازیاش درگیر است و میپرسد چی درست کنم؟ امروز گفتم بیا یک گل رز جدید یاد بگیریم. پینترست را نگاه کردم و گل قرمزی را انتخاب کردم. با هم یک دور درست کردیم و نتیجه اش عکس دوم شد. گفتم من گلم را به عنوان نمونه میگذارم، تو خودت بیشتر تمرین کن و هر وقت تمام شد صدایم کن. دفعه دوم هم گلش چنگی به دل نزد. هر برگی را که میگذارد میگوید عالی شد؟ میگویم داری پیشرفت میکنی. بار سوم گلش بهتر شد ولی خیلی خوب نشد. میگوید مثل گل تو شده؟ گفتم خودت قضاوت کن. میگوید نه مثل آن نشده. چرا مثل مال تو نمیشود؟ گفتم به نظر خودت چرا؟ میگوید همهش عجله میکنم. خندیدم و گفتم پس اشکال کار خودت را میدانی :)))
راستی کتاب "صدای غذا خوردن حلزون وحشی" تمام شد. اینجا در موردش نوشتهام :)
بیاعتنا، میگذرم از گذارها
از زخم بیشتر که ندارند خارها؟
پیوسته در سکوت خودم راه میروم
از خستگی که بیش ندارد فرارها؟
من مردهام و زندهتر از زندگی هنوز
باید برون کشم تن خود از مزارها
با چشمهای باز به طوفان زدم شبی
از اشک سوزتر که ندارند غبارها؟
دریای وحشیام به کجا مستقر شوم؟
از خویش میرمم به تمام کنارها