فوق ماراتن

۳۰۲ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

به گرفتن عکسی فکر می‌کنم که درباره‌ی من نباشد. همه‌ی عکس‌هایی که دارم درباره‌ی من‌اند. کارهایی که من کرده‌ام، مکان‌هایی که من رفته‌ام، زیبایی‌هایی که من ستوده‌ام، عکس‌هایی که "من" گرفته‌ام. در بدون‌ من‌ ترین عکس‌ها هم نیتی وجود دارد که درباره‌ی من است: ببین "من" چه هنری در عکس گرفتن دارم. 


دوست دارم در جهان درون ذهنم اندازه‌ی دیگران باشم. بچه که بودم فکر می‌کردم خدا چطور می‌تواند به همه‌ی ما آدم‌ها فکر کند. بعد خودم به خودم می‌گفتم خدا بی‌نهایت است و "همه‌ی ما آدم‌ها" یک ذره هم نیستیم. هرچه باشیم از بی‌نهایت کم‌تریم. یک جایی از کتاب* شخصیت داستان می گوید: مشکل تو همین است که به خدا شبیه یک آدمیزاد نگاه می‌کنی. می‌خواهی با منطق آدمیزادی کارهای خدا برایت منطقی باشد. در این سن فکر می‌کنم شاید خدا می‌تواند همه‌ی ما آدم‌ها را ببیند چون خودش را نمی‌بیند. شاید من هم اگر این دایره‌ی بزرگ "من" را از جهانم بردارم، یا حداقل آن را به اندازه‌ی دیگران کنم، آن وقت "همه‌ی آدم‌های دنیا" در جهانم جا بشوند. 

دوست دارم با چشم‌هایم ببینم نه با ذهنم. در چشم‌هایم جهان بدون من است، در ذهنم تمام جهان من است. 



+ همه‌ی این‌ها حرف مفت است. من خیلی چیزها را دوست دارم. ولی راه رسیدن بهشان را دوست ندارم. در این شهر، فقط در همین شهر، ده‌ها آدم سقف بالای سرشان آسمان است. من می‌خوابم و به کارهای فردا فکر می‌کنم و نمی‌دانم آن آدم‌ها شب را چگونه سر می‌کنند. دیدن همه‌ی آدم‌ها سخت است. چون اگر همه را ببینی نمی‌توانی به سادگی زندگی کنی. ولی حداقل می‌خواهم خودم را کمی کمتر ببینم. و اطرافیانم را کمی بیشتر ببینم. فقط کمی. 

  • نورا

چند نفری از روستای ما که از بسیجی‌های فعال خط رهبری بودند، در این مدت عضو گارد ویژه شده بودند و بهشان اسلحه داده بودند. یکی از فعالیت‌هایشان هم این بوده که علاوه بر سرکوب مردم در روز، در شب‌ها به کوچه خیابان‌های روستا سرک بکشند که دزدی نشود و امنیت برقرار باشد.

یکی دو هفته پیش از یک دامداری ۲۹ راس گوسفند دزدیده می‌شود. همسایه‌ی کنار دامداری دوربین داشته و از روی دوربین دزدها را تشخیص می‌دهند. گارد نگهبان شب گوسفندها را دزدیده بودند. 


+ فعلاً بازداشت هستند. 

  • نورا

همیشه هم حرف خاصی برای اینکه به عرض برسانم ندارم. گاهی فکر می‌کنم زندگی شبیه راه رفتن روی طناب است‌. تنها کاری که لازم است بکنی حفظ تعادل است. و سخت‌ترین کار هم همان است. 


سبزی‌هایم بزرگتر شده‌اند. دیروز فکر می‌کردم اگر به سبک لقمان بپرسند رشد از که آموختی؟ می‌گویم از علف‌های هرز.


امروز فکر می‌کردم تا یک جایی آدم با تصور آینده‌اش است که راه را ادامه می‌دهد، و از یک جایی به بعد با یادآوری گذشته. 

چیزی که این روزها باعث می‌شود تا دیروقت کار کنم آرزوی رفتن به یک دانشگاه بهتر یا گرفتن جایزه‌ی نوبل نیست. خسته که می‌شوم به عکس‌های کودکی‌ام فکر می‌کنم. به دختر شش و نیم‌ساله‌ای که ذوق دارد برود مدرسه فکر می‌کنم. به دختر هشت ساله‌ای که ناراحت است پول نداشته‌اند تمام کتاب‌های نمایشگاه کتاب را بخرند. به مادرم فکر می‌کنم. به روزی که با ما به سرزمین موجهای آبی نیامد. به پدرم فکر می‌کنم. به روزی که برایم بستنی نخرید. به ستارخان فکر می‌کنم. به روزی که تیر خورد و خودش زخمش را بست که هم‌رزمانش ناامید نشوند. احساس می‌کنم اگر ادامه ندهم به گذشته خیانت کرده‌‌ام.

  • نورا

فکر می‌کنم زیاد در ادبیات و اخلاق به ما گفته‌اند که بر سر دیگران منت نگذاریم. اگر کاری انجام می‌دهیم دیگران را بابتش مدیون خودمان ندانیم. ولی تازگی‌ها فکر می‌کردم هرچه منت‌گذاری ناپسند است، از آن طرف منت‌پذیری اخلاق پسندیده‌ای است (حداقل نزد من پسندیده است). منت‌پذیری یعنی اینکه اگر کسی کاری برای تو کرد، آن را لطف بدانی، و حتی اگر منتی بر سرت نداشت، خودت منتی نسبت به آن شخص حس کنی. 

یک مشاهده‌ام از همین روزهای اخیر است. یک نفر از دانشجوها به رایگان یک کارگاه آموزشی یک روزه گذاشته بود. من به شخصه نیاز به یادگیری‌اش داشتم و خیلی از این کارگاه سود بردم. بعد در پشت‌صحنه شنیدم یکی از شرکت‌کنندگان گفت "هیچ‌کس کاری را بدون منفعت انجام نمی‌دهد." منظورش این بود این رایگان بودنش هم حتماً برایش سودی داشته، چون مثلاً این می‌رود جزو رزومه‌اش، در حالی که اگر رایگان نبود شاید اصلا کسی شرکت نمی‌کرد. من به درستی یا نادرستی این جمله یا فرضیه کاری ندارم، ولی این ذهنیت را نادرست می‌دانم. 

این رفتار هم آنجا در نظرم ناپسند آمد. فکر کردم باید حواسم باشد که تبدیل به چنین کسی نشوم. باید تمرین کنم که منت‌پذیر باشم. منت‌پذیری سخت است چون لازمه‌اش آن است که خودت را کوچکتر از دیگری فرض کنی. فرض کنی در حقت محبتی شده که بالفطره شایسته‌ی تو نبوده است و تنها لطفی بوده از بزرگواری دیگری بر کوچکی تو. 

در دنیایی که "دوست‌داشتن خود" با جملاتی مثل "من شایسته‌ی همه چیز هستم" تمرین می‌شود، منت‌پذیر بودن شاید سخت‌تر هم شده است. دوست دارم منت‌پذیر باشم. 

  • نورا
صفحه‌هایی که در اینستاگرام دنبال می‌کردم را یکی یکی نگاه کردم و نامربوط‌ها را حذف کردم. از صفحات فروشگاهی یک پست ذخیره نگه‌داشتم، برای مواقعی که بخواهم چیزی بخرم، و قطع دنبال‌کردن را فشردم. با این‌حال موضوع اصلی که می‌خواهم در موردش بنویسم و توجهم را جلب کرد این چیزها نبود. موضوع صفحه‌های بسیاری بودند که مدت‌ها پیش فعالیتشان را متوقف کرده بودند. تجارت‌های کوچکی که زمانی فکر می‌کردم آینده‌ی روشنی خواهند داشت و چه اندازه کارهایشان خلاقانه و متفاوت است. نمی‌خواهم یک راست قضاوت کنم. به‌هرحال اوضاع بازار مناسب نیست. خدا می‌داند که خدای نکرده بعضی‌هایشان حتی در زندان باشند. ولی فقط این نبود. غیر از پیج‌های فروشگاهی، یک سری پیج‌ها بود که مشخص بود در زمان‌های متفاوتی دنبال کرده بودم. زمانی که سرم در گلدوزی بود، زمانی که دوست داشتم طراحی صنعتی بخوانم، زمانی که می‌خواستم مکرومه‌بافی یاد بگیرم، زمانی که می‌خواستیم یک موج ترویج کتابخوانی راه بیندازیم. و بعد چه شده بود؟ هیچ. همه را رها کرده بودم. و انگار متوجه نبودم این "تصمیم‌گرفتن و وقت گذاشتن و رها کردن" در زندگی‌ام تبدیل به یک الگوی تکرارشونده شده. فکر کردم شاید راز موفقیت آن صفحاتی که حالا فروش خوبی داشتند از اول هم در خلاقیت و این حرف‌ها نبوده. فقط لازم بوده پایداری و ثبات داشته باشند در مسیرشان. معمولی‌هایی که مانده بودند و از خلاق‌ها پیشی گرفته بودند. 

در مورد این قضیه‌ی ترویج کتابخوانی احساس گناه هم بهم دست داد. یک گروه دیگر این کار را شروع کرده بودند. حس کردم شاید بخشی از پاشیدن گروه تقصیر من بوده. من که بهشان اضافه شدم فقط پر از ایده‌های جدید بودم. و حالا حس می‌کنم ایده‌های جدید گاهی کار را خراب می‌کنند. مثل این است که یک دانه‌ای که هنوز در حال جوانه زدن است را هر روز از یک خاک برداری و در خاکی دیگر بکاری. هرروز یک ایده برای رشد بهترش داشته باشی، بدون اینکه اجازه بدهی اول از همه ریشه بزند و جان بگیرد. 

نمی‌خواهم شاعر شوم. نمی‌خواهم نویسنده شوم. نمی‌خواهم یک ساز یاد بگیرم و شعرهایم را با آهنگی که خودم تنظیم کرده‌ام بخوانم. نمی‌خواهم داستانم را چاپ کنم. نمی‌خواهم ستون‌نویس روزنامه شوم. نمی‌خواهم طراح جلد مجلات علمی شوم. نمی‌خواهم پیج یوتیوب داشته باشم. نمی‌خواهم سایت بزنم و گسترشش دهم. نمی‌خواهم در ماراتن بدوم. تا زمانی که همه‌ی این‌ها را بخواهم هیچ کدام را به انجام نخواهم رساند. می‌خواهم فقط دانشمندی باشم که گاهی کتاب می‌خواند، گاهی شعر می‌گوید، گاهی داستان می‌نویسد. هنر طراحی‌اش را در طراحی تصاویر مقاله‌اش نشان می‌دهد و هنر نوشتنش را در نوشتن مقاله. فقط می‌خواهم کارهایم را به پایان برسانم. می‌خواهم گلی باشم که شکوفا شده، نه بوته‌ای که در هر زمینی باد دانه‌اش را نشانده روییده. 
  • نورا
امرور فکر می‌کردم. کنار گذاشتن گذشته، بدون حل کردن آن، کار سختی است. ولی همیشه نمی‌توان به گذشته بازگشت و مسائل را حل کرد، و یک جایی، باید بین ادامه‌ی زندگی با یک اختلال روانی و "انجام کار سخت کنار گذاشتن گذشته"، یکی را انتخاب کرد. 

به این‌ها فکر می‌کردم چون فیلم "تا استخوان" را دیده بودم. من هیچ‌وقت در زندگی‌ام به آن حد لاغری نرسیده‌ام و همیشه در معیار BMI نرمال بوده‌ام، با این حال دوره‌ای از زندگی‌ام اختلال غذاخوردن داشته‌ام، بدون اینکه متوجه باشم این یک اختلال است. 

امروز که موقع ناهار خوردن فکر می‌کردم کاش مادرم به من غذا می‌داد، و بعد آن صحنه‌ی فیلم را دیدم که الن گفت: مامان، به من غذا بده؛ تمام طول آن صحنه را گریستم. 
فکر کردم من دیگر هرگز به کودکی باز نخواهم گشت. مادرم مرا در آغوش نخواهد گرفت که به من غذا بدهد. به نوجوانی باز نخواهم گشت. مادرم نگاه‌ تهدیدآمیزش برای خوردن یک بشقاب پر از غذا را پس نخواهد گرفت. ولی من باید یک جایی از کنار گذاشتن لقمه‌های آخر غذا در بشقاب دست برمی‌داشتم. باید یک جایی از بیرون انداختن گهگاهی لقمه‌ی جویده دست برمی‌داشتم. باید با غذا به صلح می‌رسیدم و فکرنمی‌کردم غذا خوردن تهدیدی است برای چاق شدن، و غذا کم‌خوردن وسیله‌ایست برای دوست داشته شدن، برای مورد محبت واقع شدن. 

چند روز پیش باغچه‌ی کوچکم را می‌کولیدم و علف‌های هرز را بیرون می‌آوردم. علف هرز اگر از ریشه بیرون نیاید دوباره سبز می‌شود. من هم تلاش می‌کردم تا جای ممکن علف‌ها را از ریشه بیرون بیاورم. یک جایی ریشه را بیرون کشیدم و هرچه ادامه می‌دادم ریشه قطورتر می‌شد و تمام نمی‌شد، تا جایی که متوجه شدم این ریشه‌ی درخت است که تا باغچه کشیده شده، علف هرز نیست. دوباره ریشه را زیر خاک دادم. 

حس می‌کنم برخی از مشکلات همینطورند. گاهی باید علف‌ها را بیرون کشید و از خیر بیرون کشیدن ریشه گذشت. می‌دانی دوباره یک روزی سر بیرون خواهد آورد، چون از ریشه حل نشده است. ولی دوباره می‌توانی علف‌ها را بیرون بکشی، و این هم یک بخشی از زندگی است. نباید از ترس علف‌ها از کاشتن و درو کردن دست کشید. باید ادامه داد، و از ریشه‌ها گذشت. و فکر می‌کردم برخی ریشه‌های مزاحم ریشه در هویت تو دارند، مثل همان درخت. من نمی‌توانم مادرم را از زندگی‌ام بیرون کنم، همانطور که نمی‌توانم و نمی‌خواهم ریشه‌ی درخت به آن بزرگی را قطع کنم. بی‌رحمانه‌ است قطع کردنش. درختی‌ است که تمام آن خاک را در خود نگهداشته، روی باغچه سایه انداخته، و حالا یک گوشه‌ای از آن هم مزاحم رشد محصول شده. این چیزها را هم باید زیر خاک داد. باید آن گوشه از خاک بیشتر آب ریخت و بیشتر بهش رسیدگی کرد، بدون اینکه ریشه‌ را قطع کرد. 

خلاصه همینکه گذشتن از برخی مشکلات، بدون حل کردن ریشه‌ای آن‌ها سخت است، ولی باید این کار سخت را انجام داد. باید کاشت و رشد کرد. علف‌های هرز قرار نیست تمام شوند، فقط فصل کشت است که می‌گذرد. 


+ پست قبلی و این پست در یک روز پست شده‌اند. به بچه‌ی قبلی‌ام هم توجه کنید :) 
  • نورا

احساس می‌کنم بخشی از ثبات داشتن در زندگی و روحیه، از خودشناسی می‌آید. چند وقتی است که می‌دانم قرار است در دوران PMS و POS سخت‌تر خوشحال شوم و راحت‌تر آزرده‌خاطر شوم، و می‌دانم فقط یکی دو روز است و می‌گذرد و بعد قرار است به فکرهایم در این دوران بخندم. می‌دانم وقت‌هایی که احساس می‌کنم تمام مشکلات جمع شده در معده‌ام و می‌خواهم هر چه در دل دارم را بالا بیاورم، معنی‌اش این است که فکرها و مشکلات روی هم جمع شده و فقط نیاز دارم چند قدمی پیاده‌روی کنم و با خودم با صدای بلند صحبت کنم تا گره‌های ذهنم باز شود و نفسی تازه بگیرم. می‌دانم اگر مهمان داریم باید قید صبح زود بیدار شدن را بزنم. می‌دانم اگر کتاب‌های غمگین بخوانم و فیلم‌های غمگین ببینم دلم را غم می‌گیرد و دنیا پیش چشمم تیره می‌شود. می‌دانم اگر دنیا پیش چشمم تیره است برای این نیست که دنیا تیره است، فقط برای این است که تیرگی‌هایش را اخیرتر دیده‌‌ام. 


دانستن این‌ها کمک می‌کند کمتر تصمیم‌های هیجانی و احساسی بگیرم. کمتر عملکردم تحت تاثیر روحیه‌ام باشد. کمتر خودم را سرزنش کنم و کمتر دست‌و‌پا بزنم که از غم خلاصی پیدا کنم. کمتر از زندگی بنالم، و بدانم احساس این لحظه‌ام، هر چه که هست، قرار است خیلی زود، با بالا رفتن هورمون‌ها، با خواندن یک کتاب دیگر، با دیدن یک سنجاب، یا غنچه‌هایی که تازه باز شده، دگرگون شود. 


از اینکه به ثبات بیشتری رسیده‌ام خرسندم. 

  • نورا

دیروز با هم خانه‌ای‌ام قرار بود برویم پارک جنگلی. آنجا جای پارک برای ماشین پیدا نکردیم و رفتیم یک پارک نیمه‌جنگلی دیگر کنار رودخانه. روی چمن‌ها، زیر یک درخت بلند زیراندازمان را انداختیم. کتاب‌هایمان را بیرون آوردیم، ظرف میوه‌های رنگارنگ بهاری را گذاشتیم وسط، و شروع کردیم به خواندن کتاب هایمان‌. کمی که گذشت یکی از دوست‌های هم‌خانه‌ای‌ام بهمان اضافه شد. در مورد کتابی که می‌خواندم ازم پرسیدند و برایشان توضیح دادم. کتاب در مورد خودآگاهی بود. یکی از پرسشنامه‌های آخر کتاب را باز کردیم و به نوبت به سوال‌هایش جواب دادیم. سوال‌هایی در مورد ارزش‌هایمان در زندگی. یک جفت اردک نزدیکی‌مان قدم می‌زدند‌. بهشان توت‌فرنگی دادیم و بهمان نزدیک‌تر شدند و منتظر توت‌فرنگی‌های بعدی بودند انگار، که نداشتیم. 

یکی از سوال‌ها در مورد خاطرات پررنگ کودکی بود. دوست هم‌خانه‌ای گفت به نظرش خاطرات لزوماً مهم نیستند. بعضی خاطرات هیچ معنایی ندارند و مربوط به اتفاق خاصی نیستند. من گفتم ولی من فکر می‌کنم مهمند، تنها اهمیتش به ما آشکار نیست‌. ما احتمالاً از دوران کودکی‌مان چیزی به اندازه انگشتان دست خاطره داریم. از تمام آن‌ سال‌ها، مغز ما فقط چند صحنه را می‌توانسته نگه‌دارد و این‌ها آن صحنه‌ها هستند. اینکه این‌ها انتخاب شده‌اند و صحنه‌های دیگر انتخاب نشده‌اند باید یک معنی‌ای داشته باشد‌. 

بعد گفتم یکی از خاطرات من این است که در را باز می‌کنم و یک گربه می‌بینم. و گربه می‌پرد روی دیوار. همین. او هم گفت یکی از خاطرات من این است که می‌روم سر کوچه و دوستم را می‌بینم که می‌دود، ولی دنبالش نمی‌‌روم. چون یک لحظه فکر می‌کنم ممکن است گم شوم. همین. 

من به اردک‌ها نگاه کردم. به درخت‌ها نگاه کردم. به دوچرخه‌ی او که تکیه داده شده بود به درخت نگاه کردم. فکر کردم آیا خاطره‌ی امروز در ذهنم باقی خواهد ماند؟ 

از اردک‌ها عکس نگرفتم. از دوچرخه عکس نگرفتم. از خودمان عکس نگرفتم. چند وقتی است با مفهوم "عکس برای خاطره‌سازی" مشکل دارم. چند هزار عکس توی گالری‌ام دارم که نگاهشان نکرده‌ام. عکس‌های دوران نوجوانی‌ام مشخص نیست در کدام هارد درایو خاک می‌خورند. احساس می‌کنم عکس به آدم توهم این را می‌دهد که می‌تواند "اکنون" را با خود به آینده حمل کند. نمی‌شود. اکنون از دست خواهد رفت و دیدن عکس‌ها هرگز حسی شبیه به بودن در آن مکان نخواهد داشت. به طور کلی با "تجربه‌ی دیجیتال" احساس بیگانگی می‌کنم. دلم تجربه‌های واقعی می‌خواهد. می‌خواهم برای تجربه‌ی موسیقی به باند موسیقی‌ محلی‌ای که در کتاب‌فروشی کوچک نزدیکمان هست گوش کنم، به جای اینکه هنزفری بگذارم و اسپاتیفای را پخش کنم. می‌خواهم برای تجربه‌ی طبیعت به طبیعت بروم، به جای اینکه عکس‌های طبیعت‌های برتر جهان را از اینستاگرام ببینم. می‌خواهم کتاب بخوانم، به جای اینکه به پادکست‌هایی درباره‌ی کتاب گوش کنم. 

احساس می‌کنم یک دلیل اینکه میل به خودکشی در جوانان زیاد شده این است که گمان می‌کنند همه‌ی آنچه تجربه کردنی بوده را تجربه کرده‌اند و می‌دانند دنیا چیست و زندگی چیست و دیگر زندگی را نمی‌خواهند. حس می‌کنم این هم از پیام‌های تجربه‌ی دیجیتال است. توهم اینکه زندگی را می‌شناسی، بدون آنکه حقیقتاً زندگی را زیسته و لمس کرده باشی. 

کتاب‌های زیادی هست که باید بخوانم. باندهای موسیقی زیادی هست که باید کشف کنم. امروز رفته بودم یک گلخانه که برای روی میز محل کارم گل بخرم. و خدای من از اینهمه زیبایی که چشمانم آرزو می‌کرد دهان می‌بود که آن زیبایی را  می‌بلعید به جای آنکه تنها ببیند‌. و سر راه از خیابان‌هایی برای اولین‌بار گذشتم. و فکر کردم چه خیابان‌هایی، تنها در این شهر کوچک هست، که من قدم به آن‌ها نگذاشته‌ام، چه برسد به این جهان عظیم. 

عکس از گلخانه نگرفتم. باید تنها در حافظه‌ام به آن رجوع کنم، یا دوباره بروم و آن را تجربه کنم. بین عکس و تجربه جدالیست، و من می‌خواهم تجربه پیروز شود. می‌خواهم زیستنم را لمس کنم. 

  • نورا

فکر کرد اینکه اینستاگرام insta را در خود جا داده چه اندازه گویای حقیقت است. یک پست گذاشته بود و چند دقیقه یک‌بار نگاه می‌کرد تا بازخوردها را ببیند‌. بعد فکر کرد آیا آنچه دنبالش است "بازخورد" است یا "بازخورد در لحظه"؟ پاسخ دومی بود. ذهنش نسبت به پاداش لحظه‌ای/instant شرطی شده بود. 


امروز برای دپارتمان ارائه داشت. پایان سال به بهترین ارائه جایزه خواهند داد. فکر کرد در دنیای واقعی فاصله‌ی عمل تا پاداش این اندازه است. چند ماه، یا حتی شاید چند سال. 


نمی‌خواست دنبال پاداش‌های لحظه‌ای باشد. 

  • نورا

فکر کرد امید و انتظار از یک جنسند. امید شاید واژه‌ای باشد برای پوشاندن نیت درونی، که همان انتظار است. در جستجوی تفاوت بین امید و انتظار برآمده بود. جایی نوشته بود «انتظار باوری قوی مربوط به آینده، و امید احساسی خوشبینانه مربوط به آینده است.» اما چطور می‌توان احساس خوشبینی داشت و باور نداشت؟ فکر کرد امید به اندازه‌ی انتظار نازیباست. خودخواهانه است. و فکر کرد در نبود امید، این ناامیدی نیست که جریان پیدا می‌کند، در نبود امید، زمان حال جریان می‌یابد. امید و انتظار نگاهی به آینده‌اند، آینده‌ای بی‌انتها، و در نبود آن‌ها «اکنون» فرصت جلوه می‌یابد. 


بوته‌های ریحان را که کاشته بود نمی‌دانست ریشه خواهند گرفت یا نه. از خودش پرسیده بود انتظار دارد ریشه بگیرند؟ امید چه؟ بعد خودش را از امید و انتظار تهی کرده بود. روز در میان به هر سه گلدان آب داده بود. 


یکی از بوته‌ها دو برگ جدید داد. دو گلدان دیگر خشک به نظر می‌رسیدند. همچنان امید نداشتن را تمرین می‌کند. پای هر سه گلدان آب می‌ریزد. 




+ شاید بهتر بود می‌نوشت توقع و انتظار و امید. چون بار منفی توقع نمایان‌تر است. ولی منظور همان بوده است.

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان