انقد اینروزا کم اومدم وبلاگ که یادم نیس چیا رو گفتم چیا رو نگفتم.
هفته قبل رفتم برا پاسپورت اقدام کردم و یکشنبه همین هفته پاسپورتم رسید دستم. جالبش این بود که من رفتم سرپرستی خوابگاه که ببینم بسته پستی برام اومده یا نه. دیدم اسمم هست پشت شیشه. ( اسمای کسایی که مرسوله داشتن رو پشت شیشه رو کاغذ مینویسن). گفتم خب پس حتما همون پاسپورته. رفتم بگیرم خانومه کلی گشت پیدا نشد. همونجور که داشت میگشت، پستچی اومد و اون رفت که نامه های جدیدو ازش بگیره، منم همینجور داشتم میگشتم، یهو صدا زد خانوم فلانی بیا بستت همین الان رسیده. دیگه رفتم گرفتم و فوقع ما وقع!
پارسال دلم میخواست اربعین برم کربلا، ولی پاسپورت نداشتم و تا اقدام میکردم دیر میشد. امسال هم به هوای اپلای اینو گرفتم، ولی حالا که اون کنسل شد بدم نمیاد برم کربلا. منتها نمیدونم درسا چقد اجازه میدن که برم. و حس خوبی هم ندارم الان. احساس میکنم لیاقتشو ندارم هنوز.
شنبه قراره با عموم اینا برگردم خونه. (البته خونه نه، میریم روستامون و مامانم اینا هم ازونور میان اونجا، بخاطر عاشورا تاسوعا) دلم نمیخواد به آوارگی اونجامون فک کنم! خودمون که خونه نداریم هنوز، خونه بابابزرگم هست ولی زیاد سر و سامون نداره چون اونجا دائمی نیستن و اینکه بچه های زن جدیدش هم میان و ما راحت نیستیم. بعد امروز نعنا رفت خونشون، و منم دوشب قبلی رو تنها بودم و شبایی که تنهایی قراره بخوابم تقریباٌ نیمه بیدارم تا صبح که هوا روشن شه و بگیرم بخوابم. اینه که امروز زنگ زدم به عموم، گفتم من کی آماده باشم که بریم؟ گفت که من جمعه عصر میام دنبالت. بعد من روم نشد که بگم امروز میام، گفتم باشه. بعدش فک کنم خودش گفت که اگه کاری نداری زودتر هم خواستی بیا، گفتم کاری که ندارم. دیگه ببینم وسایلامو کی جمع میکنم (!! نمیدونستم واقعا چی بگم. فقط محض احتیاط گفتم که ضایع نشم و اگه تعارف نکرد که بیا، منم بگم من خودم کار داشتم نمیتونستم بیام)، ولی خودش گفت دوستات نیستن؟ گفتم نه دوستام رفته ن ، گفت پس امشب میتونی آماده شی؟ گفتم باشه پس امشب جمع میکنم. دیگه خودش گفت میام دنبالت.
من توی رفتن خونه دیگران خیلی احساس معذب بودن دارم. هر کسی هم خب یه اخلاقی داره و من با اینکه هیچ وقت دلم نمیخواد به قولی نمک بخورم نمکدون بشکنم، برم خونه طرف بعد پشتش بگم این رفتارو کرد با من، ولی خب یه چیزایی هم باعث میشه کمتر دلم بخواد برم و وقتی میخوام برم خونه شون هیچ وقت مستقیم نمیگم میخوام بیام. زنگ میزنم حالشونو میپرسم ببینم تعارفم میکنن یا نه، یا اصلا هستن خونه یا نه، مهمون دارن یا ندارن، بعد اگه تعارف کردن ( بیشتر از یک بار) میگم باشه پس فلان روز میام.
بعد مامانم بهم گفت هر وقت میری خونه اونایی که بچه دارن برا بچه هاشون یه چیزی بخر D: منم این توصیه رو آویزه ی گوشم کردم، ولی خب امروز که یهویی میخوام برم و از صبح نرفتم بیرون، نمیدونم چی ببرم برای پسر عموم! اگه بی زباله نبودم به خوراکی میخریدم، ولی واقعا الان نمیدونم چی بخرم براش. فک کنم باید دست خالی برم :(
اوندفعه که رفته بودیم باغ کتاب، یه دونه پازل فلزی خریدم برا خواهر برادرم . خیلی کوچیکه البته، یه پازل سه بعدیه از برج بیگ بن. بی زباله ترین چیزی بود که پیدا کردم و البته واقعا خوشم اومد ظریف و خوشگل بود. یه بار هم تو مترو بودم همینجوری یه دستبند دیدم خوشم اومد برا خواهرم خریدم. ولی برا خودم هیچ وقت دلم نمیاد پول به این چیزا بدم D: و البته لذت خرید کردن برای دیگران خیلی خیلی بیشتر از لذت خرید کردن برای خودمه. وقتی برا خودم چیزی میخرم همش بعدش احساس بد و پشیمونی دارم. نمیدونم چجوری بعضیا میگن با خرید کردن غصه هاشون یادشون میره. منکه یه غصه هم اضافه میشه بهم همیشه.
دو قسمت دیگه مونده تا یانگوم تموم بشه. ولی دلم میخواد بگیرم محکم بزنمش این یانگومو :/ تو نمیدونی نباید زیاد با پادشاه بگردی؟ این مغزت کار نمیکنه واقعاً؟ خوب شد حالا؟ همینو میخواستی؟ اونروزی که گفتی عالیجناب بریم یکم قدم بزنیم باید فکر اینروزو میکردی! حالا زن عالیجناب شو تا چشمت در آد !!!! اه !!! خداروشکر از قبل میدونم آخرش زن جناب مین میشه، ولی واقعا این یه کارش خیلی ناراحتم کرد و همون روز اول گفتم این حرفات اخرش عالیجنابو عاشقت میکنه :/
یکی هم نیس به عالیجناب بگه بابا تو یه زن داری یه سوک وون داری! باز چیه هوس زن جدید میکنی؟ تازه از شانست هم ملکه زن خوبیه هم سوک وون! باز چشمت دنبال بقیه زناس؟ اوففففففف !!! خداروشکر که این نسل پادشاهیا و حرمسراها ور افتاد :/