فوق ماراتن

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز با عصبانیت شروع شد. صبح رفتم آزمایشگاه دیدم شیکر رو جابجا کردن و نه تنها جابجا کردن بلکه خاموشش هم کردن! عین این میمونه که تف کنن روت


اومدم گروه خودمون که ببینم خانم آموزش هست، یه واحدمو نتونسته بودم بردارم باهاش صحبت کنم. بعد اون نبود، یکی دیدم نشسته، گفت کلاسا شروع شده؟ گفتم فک نکنم این هفته شروع شه. بعد گفتم وردی هستین؟ گفت آره، البته ارشد. همین کافی بود که اعصاب خوردیم دو برابر هم بشه. بعد گفت البته من از المپیاد اومدم. منظورش المپیاد دانشجویی بود. هم دلم نمیخواد یه لحظه اینجا بمونم و هم گیر کردم و باید بمونم. حتی شاید نتونم برا دکتری هم برم خارج. از استاد فعلیم ناامید شدم، استاد جدیدی نمیشناسم و حسابی سردرگمم...



  • نورا

میگه دایی حسن میگفت : سه شغال پیر، نه شیر دلیرو خورد

ما گفتیم دایی حسن ما نمیدونیم معنی و منظور این جمله چیه. خودت بگو معنیشو

گفت : نه ماه بهار و تابستون و پاییز کار میکنیم، آذوقه جمع میکنیم، در حوش و پوشیم؛ سه ماه زمستون که تو خونه میشینیم همچین دسترنج این نه ماه خورده میشه که به اول بهار نمیرسه. سه شغال پیر، نه شیر دلیرو میخوره 


  • نورا

میگه زمانای قدیم فقط خانا خونه هاشونو گچ میکردن. لای درز پنجره ها رم با گچ میگرفتن که سوز نیاد. بابابزرگم اینام رعیت بودن، ولی خونه هاشونو که گچ کردن، اوستاهه گفته این دور پنجره هاتم از بیرون گچ میزنم. بابابزرگم گفته نه نزن، میخوای برا ما گدا ایست درست کنی؟ 


+ از روش ترکیب کلمات قدیمی ها برای بیان منظورشون لذت میبرم. به نظر میرسه امروز اون خلاقیت گذشته رو نداریم در ساخت کلمات جدید. 

  • نورا
چه بر ما گذشت و چگونه گذشت!

من هفته پیش جمعه از تهران اومدم روستامون. با عموم اینا اومدم. مامانم اینا هم ازونور اومدن فردا شبش. دیگه بودیم تا روز عاشورا. امسال یه شب هم البته نرفتیم حسینیه بشینیم که روضه میخونن و این حرفا. فقط پشت دسته راه رفتیم و برگشتیم خونه. ولی عوضش کتاب حماسه حسینی از شهید مطهری رو دارم میخونم ازونروزا و خیلی خیلی کتاب خوبیه. و چقدر ناراحتم از اینکه مراسم عاشورا به شکلی که باید و شاید برگزار نمیشه. حالا کتابو تموم کنم میام تعریف میکنم ازش. از حماسه ای که تبدیل به مرثیه شد.
  • نورا

انقد اینروزا کم اومدم وبلاگ که یادم نیس چیا رو گفتم چیا رو نگفتم. 

 

هفته قبل رفتم برا پاسپورت اقدام کردم و یکشنبه همین هفته پاسپورتم رسید دستم. جالبش این بود که من رفتم سرپرستی خوابگاه که ببینم بسته پستی برام اومده یا نه. دیدم اسمم هست پشت شیشه. ( اسمای کسایی که مرسوله داشتن رو پشت شیشه رو کاغذ مینویسن). گفتم خب پس حتما همون پاسپورته. رفتم بگیرم خانومه کلی گشت پیدا نشد. همونجور که داشت میگشت، پستچی اومد و اون رفت که نامه های جدیدو ازش بگیره، منم همینجور داشتم میگشتم، یهو صدا زد خانوم فلانی بیا بستت همین الان رسیده. دیگه رفتم گرفتم و فوقع ما وقع!

 

پارسال دلم میخواست اربعین برم کربلا، ولی پاسپورت نداشتم و تا اقدام میکردم دیر میشد. امسال هم به هوای اپلای اینو گرفتم، ولی حالا که اون کنسل شد بدم نمیاد برم کربلا. منتها نمیدونم درسا چقد اجازه میدن که برم. و حس خوبی هم ندارم الان. احساس میکنم لیاقتشو ندارم هنوز. 

 

شنبه قراره با عموم اینا برگردم خونه. (البته خونه نه، میریم روستامون و مامانم اینا هم ازونور میان اونجا، بخاطر عاشورا تاسوعا) دلم نمیخواد به آوارگی اونجامون فک کنم! خودمون که خونه نداریم هنوز، خونه بابابزرگم هست ولی زیاد سر و سامون نداره چون اونجا دائمی نیستن و اینکه بچه های زن جدیدش هم میان و ما راحت نیستیم. بعد امروز نعنا رفت خونشون، و منم دوشب قبلی رو تنها بودم و شبایی که تنهایی قراره بخوابم تقریباٌ نیمه بیدارم تا صبح که هوا روشن شه و بگیرم بخوابم. اینه که امروز زنگ زدم به عموم، گفتم من کی آماده باشم که بریم؟ گفت که من جمعه عصر میام دنبالت. بعد من روم نشد که بگم امروز میام، گفتم باشه. بعدش فک کنم خودش گفت که اگه کاری نداری زودتر هم خواستی بیا، گفتم کاری که ندارم. دیگه ببینم وسایلامو کی جمع میکنم (!! نمیدونستم واقعا چی بگم. فقط محض احتیاط گفتم که ضایع نشم و اگه تعارف نکرد که بیا، منم بگم من خودم کار داشتم نمیتونستم بیام)، ولی خودش گفت دوستات نیستن؟ گفتم نه دوستام رفته ن ، گفت پس امشب میتونی آماده شی؟ گفتم باشه پس امشب جمع میکنم. دیگه خودش گفت میام دنبالت. 

 

من توی رفتن خونه دیگران خیلی احساس معذب بودن دارم. هر کسی هم خب یه اخلاقی داره و من با اینکه هیچ وقت دلم نمیخواد به قولی نمک بخورم نمکدون بشکنم، برم خونه طرف بعد پشتش بگم این رفتارو کرد با من، ولی خب یه چیزایی هم باعث میشه کمتر دلم بخواد برم و وقتی میخوام برم خونه شون هیچ وقت مستقیم نمیگم میخوام بیام. زنگ میزنم حالشونو میپرسم ببینم تعارفم میکنن یا نه، یا اصلا هستن خونه یا نه، مهمون دارن یا ندارن، بعد اگه تعارف کردن ( بیشتر از یک بار) میگم باشه پس فلان روز میام. 

 

بعد مامانم بهم گفت هر وقت میری خونه اونایی که بچه دارن برا بچه هاشون یه چیزی بخر D: منم این توصیه رو آویزه ی گوشم کردم، ولی خب امروز که یهویی میخوام برم و از صبح نرفتم بیرون، نمیدونم چی ببرم برای پسر عموم! اگه بی زباله نبودم به خوراکی میخریدم، ولی واقعا الان نمیدونم چی بخرم براش. فک کنم باید دست خالی برم :( 

 

اوندفعه که رفته بودیم باغ کتاب، یه دونه پازل فلزی خریدم برا خواهر برادرم . خیلی کوچیکه البته، یه پازل سه بعدیه از برج بیگ بن. بی زباله ترین چیزی بود که پیدا کردم و البته واقعا خوشم اومد ظریف و خوشگل بود. یه بار هم تو مترو بودم همینجوری یه دستبند دیدم خوشم اومد برا خواهرم خریدم. ولی برا خودم هیچ وقت دلم نمیاد پول به این چیزا بدم D: و البته لذت خرید کردن برای دیگران خیلی خیلی بیشتر از لذت خرید کردن برای خودمه. وقتی برا خودم چیزی میخرم همش بعدش احساس بد و پشیمونی دارم. نمیدونم چجوری بعضیا میگن با خرید کردن غصه هاشون یادشون میره. منکه یه غصه هم اضافه میشه بهم همیشه. 

 

دو قسمت دیگه مونده تا یانگوم تموم بشه. ولی دلم میخواد بگیرم محکم بزنمش این یانگومو :/ تو نمیدونی نباید زیاد با پادشاه بگردی؟ این مغزت کار نمیکنه واقعاً؟ خوب شد حالا؟ همینو میخواستی؟ اونروزی که گفتی عالیجناب بریم یکم قدم بزنیم باید فکر اینروزو میکردی! حالا زن عالیجناب شو تا چشمت در آد !!!! اه !!! خداروشکر از قبل میدونم آخرش زن جناب مین میشه، ولی واقعا این یه کارش خیلی ناراحتم کرد و همون روز اول گفتم این حرفات اخرش عالیجنابو عاشقت میکنه :/ 

یکی هم نیس به عالیجناب بگه بابا تو یه زن داری یه سوک وون داری! باز چیه هوس زن جدید میکنی؟ تازه از شانست هم ملکه زن خوبیه هم سوک وون! باز چشمت دنبال بقیه زناس؟ اوففففففف !!! خداروشکر که این نسل پادشاهیا و حرمسراها ور افتاد :/ 

 

 

 

  • نورا

شهریور که میرسه دیگه استرس شروع میشه. استرس انتخاب واحد، استرس امتحانات، استرس جمع کردن کارای تابستون، استرس مسافرت ...

 

خداروشکر تونستم 4 واحدمو پیش ترم کنم، 23 واحد هم این ترم برمیدارم، میمونه 3 واحد اختیاری که استاد راهنمامون گفت اونو میتونیم برات نامه بزنیم و اجازه بدیم برداری ترم بعدتر. و این یعنی من ترم هشت وارد ارشد میشم و یه سال عقب نمیفتم *__* البته چه شود امتحانات!! زنده میمونم فقط ! 

 

از اپلای کردن منصرف شدم باز. این دو سال رو هم سر میکنم. وقتی ایرانم خیالم راحت تره، هرچند استقلال کافی رو ندارم. فقط امیدوارم شرایط جور بشه که تکلیفمون تو همین دو سال روشن بشه. ولی حالا ذهنم آزادتره. میتونم رو پروژه ای که داریم تمرکز کنم. بعدشو خدا بزرگه. ولی افسردگیم همچنان همراهمه. حس و حال هیچ چیزیو ندارم. فقط سعی میکنم توجه نشون ندم.

 

از آزمایشگاه اصلا راضی نیستم. اصلا تو این آزمایشگاه درک متقابل وجود نداره. نمیدونم چرا. ما shaker رو بردیم یه اتاق دیگه که کولر داره، تا دماش ثابت باشه. بعد تو همون اتاق یه هود هم هست. بچه ها وقتی میخوان زیر هود کار کنن کولرو خاموش میکنن. میگن محیطمون آلوده میشه. حالا با اینجاش کنار میام. ولی اونروز رفتم میبینم هیچکس تو اتاق نیست ولی کولر خاموشه. میپرسم چرا کولرو خاموش کردین؟ میگن خانوم شین داشته اونجا کار میکرده. میگم خب الانکه نیست چرا خاموشه؟ بعد آقای سیم میگه که من یه ربع دیگه میخوام برم باز کار کنم، دیگه روشنش نکردیم. حالا دما چند شده بود؟ 32! در حالی که باید 27 میبود! و من نیم ساعت اونجا بودم این یه ربع بعد آقای سیم هنوز نرسید!! رفتم روشنش کردم. ولی خب کو گوش بدهکار... مگه من میتونم 24 ساعت اونجا وایستم؟ :( 

 

 

  • نورا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۵:۴۳
  • نورا

+ ما به یک پزشک متفکر نیاز داریم، نه یک پزشک باهوش

 

یانگوم که خیلی باهوشه و همه ی درساشو عالیه، مورد بی توجهی استادش قرار میگیره. هرچی یانگوم بهش میگه چرا به من نمره منفی میدین منکه همه رو درست جواب دادم اون چیزی نمیگه، فقط میگه تو به خودت مغرور شدی. و داستان از این قراره که این استاده خودش بخاطر مغرور شدنش توی تشخیص بیماری ها، یه بار یه بیماری رو اشتباه تشخیص میده و باعث مرگ اون شخص میشه. 

 

بعدش توی آزمون عملی ، ضعیف ترین فرد کلاس و یانگوم با همن. یانگوم معاینه میکنه و سریع میگه این بیماریش اینه. شین بی (دختر دیگه) میگه من ده روز وقت لازم دارم تا بتونم تشخیص بدم. استاده هم میگه باشه شما ده روز وقت دارید. و توی این ده روز یانگوم کارای دیگه میکنه و شین بی مدام از بیمار وضعیتشو میپرسه، و کنکاش میکنه توی علائم و علت وقوع بیماری. یه روز اتفاقی یانگوم میشنوه که موقع گرفتن شرح حال، مریض به شین بی میگه که من خاک خوردم. و اونجاست که یانگوم به اشتباهش پی میبره و میفهمه چرا استادش بهش نمره ی منفی داده. 

 

و بعد استادش بهش میگه شغل پزشکی به شخصیت متفکری نیاز داره که دائماً سوال بپرسه  و به دانسته هاش شک کنه، افراد باهوش برای پزشکی خطرناکن. اگه میخوای پزشک بشی باید این شخصیتو توی خون و استخونت حک کنی. 

----

 

اونقدر این فیلمو دوست دارم که دلم میخواد تمام دیالوگاشو از بر کنم و هر وقت ناامیدم یا خسته ام بشینم ببینم دوباره که یانگوم چطور تلاش میکنه و از پا نمیشینه. 

 

 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان